خانه
167K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۰۰:۲۵   ۱۳۹۶/۴/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و دوم

    بخش دوم




    منم همین تصمیم رو گرفتم و حالا واقعا فکر می کنم زهرا و رجب بچه های خودم هستند و اگر کسی بخواد الان به من بگه , تو نیستی باور ندارم و ناراحت میشم …

    این زن بود که منو از دست خان بابا نجات داد … حالا من نمی خوام رجب بره زیر دست اون که مثلا مرد بشه ... نمی خوام بچه ام اذیت بشه ، می خوام کارِ خودمو یاد بگیره و با هم کار کنیم … توام نذار بره ...
    گفتم : نگران نباش , خودم سر می زنم ... حالا یه مدتی بره , بعد که رفتیم خونه ی خودمون تو ببرش کار یادش بده ... اما حالا کار نداشته باش , بذار گاوداری هم یاد بگیره , ضرر که نداره ... خوبیش اینه که به خان بابا نزدیک میشه و برای خودش خوبه …
    مثل اینکه راضی شده بود ... گفت : نذار صبح زود اونو ببره ... بعدم بهش سخت نگیره که مرد بشه ... ما اصلا نمی خوایم رجب مرد بشه ….

    و زیر لب گفت : مرتیکه …..

    و بلند شد و رفت که کاراشو بکنه بره سر کار …..
    خان باجی به شهربانو گفت : ناشتایی اوس عباس و ناهارش رو ببند و بده دستش ...

    و اون در حالی که که داشت کفششو پاش می کرد به خان باجی گفت : جون شما , جون زن و بچه ی من .. زود میام …

    خان باجی با خنده گفت : زود کجا میای ؟ زودتر خونه تو تموم کن و زن و بچه تو وردار ببر پیش خودت ...

    و خودش بلند خندید و گفت : ولی من که دلم نمی خواد خونه ات زود تموم بشه …..
    اوس عباس که رفت ... گفتم : خان باجی ناشتایی رو بیارم ؟

    گفت : نه , نیار ... بیا با من بریم ... زهرا کجایی مادر ؟ بیا …

    گفتم : داره رختخواب هارو جمع می کنه ... الان میاد …..
    خان باجی منو برد به پشت خونه ... جای باصفایی بود ... کنار باغ , کمی جلوتر چند اتاق بود که کارگرها و خدمتکارها اونجا زندگی می کردن و تقریبا یک خانواده بودن ... شهربانو و دو دخترش توی خونه و شوهر و داماد و پسرش توی گاوداری کار می کردن ...

    توی خونه اونقدر کاری نبود که نیاز به سه تا زن باشه ولی اونا چند وقت یک بار شیرها را میاوردن و چرخ می کردن و ازش کره و پنیر و خامه درست می کردن و می فروختن ... و در تمام این کارها خان باجی دست به سیاه و سفید نمی زد و به قول خودش فقط دستور می داد ...

    خودش با خنده می گفت : من این کاره نیستم …
    سفره ای پر از خامه و سر شیر و عسل و مربا پهن شده بود و من و زهرا و خان باجی و ملوک نشستیم و یک ناشتایی مفصل خوردیم ….

    اون اجازه می داد ملوک کمک کنه برای جمع کردن ولی منو نمی گذاشت ... می گفت تو تازه اومدی , حالا بعداً خدمتت می رسم ...
    بعد من راه افتادم برم تو حیاط ... قصدم این بود رجب رو پیدا کنم ببینم چیکار می کنه ...

    خان باجی گفت : نرو الان گاری های شیر میان و میرن ... صبر کن ….
    از پنجره نگاه کردم ... گاری ها در حالی که روی اون بشکه های بزرگ با طناب بسته شده بود , برای بردن شیر میومدن و یا داشتن می رفتن ...

    از خان باجی پرسیدم : میشه گاوداری رو ببینم ؟

    گفت : از اتاقت نیگا کن ... راست دماغتو بگیر برو ته باغ ... گاوا خوشحال و خندون دارن الان شیر میدن ... برو … برو به رجب هم یه سر بزن , نکنه خان بابا زیادی مردش کنه الان بیاد بگه زن می خوام ...

    و قاه قاه خندید ... همین طور که نمی تونست جلوی خنده شو بگیره , گفت : آخه اون هر کدوم از بچه ها رو برد مرد کنه , فوری اومدن گفتن زن می خوایم ...

    و ریسه رفت .….

    از خنده ی قشنگ او , من و ملوک هم به خنده افتادیم …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان