داستان عزیز جان
قسمت شصت و دوم
بخش دوم
منم همین تصمیم رو گرفتم و حالا واقعا فکر می کنم زهرا و رجب بچه های خودم هستند و اگر کسی بخواد الان به من بگه , تو نیستی باور ندارم و ناراحت میشم …
این زن بود که منو از دست خان بابا نجات داد … حالا من نمی خوام رجب بره زیر دست اون که مثلا مرد بشه ... نمی خوام بچه ام اذیت بشه ، می خوام کارِ خودمو یاد بگیره و با هم کار کنیم … توام نذار بره ...
گفتم : نگران نباش , خودم سر می زنم ... حالا یه مدتی بره , بعد که رفتیم خونه ی خودمون تو ببرش کار یادش بده ... اما حالا کار نداشته باش , بذار گاوداری هم یاد بگیره , ضرر که نداره ... خوبیش اینه که به خان بابا نزدیک میشه و برای خودش خوبه …
مثل اینکه راضی شده بود ... گفت : نذار صبح زود اونو ببره ... بعدم بهش سخت نگیره که مرد بشه ... ما اصلا نمی خوایم رجب مرد بشه ….
و زیر لب گفت : مرتیکه …..
و بلند شد و رفت که کاراشو بکنه بره سر کار …..
خان باجی به شهربانو گفت : ناشتایی اوس عباس و ناهارش رو ببند و بده دستش ...
و اون در حالی که که داشت کفششو پاش می کرد به خان باجی گفت : جون شما , جون زن و بچه ی من .. زود میام …
خان باجی با خنده گفت : زود کجا میای ؟ زودتر خونه تو تموم کن و زن و بچه تو وردار ببر پیش خودت ...
و خودش بلند خندید و گفت : ولی من که دلم نمی خواد خونه ات زود تموم بشه …..
اوس عباس که رفت ... گفتم : خان باجی ناشتایی رو بیارم ؟
گفت : نه , نیار ... بیا با من بریم ... زهرا کجایی مادر ؟ بیا …
گفتم : داره رختخواب هارو جمع می کنه ... الان میاد …..
خان باجی منو برد به پشت خونه ... جای باصفایی بود ... کنار باغ , کمی جلوتر چند اتاق بود که کارگرها و خدمتکارها اونجا زندگی می کردن و تقریبا یک خانواده بودن ... شهربانو و دو دخترش توی خونه و شوهر و داماد و پسرش توی گاوداری کار می کردن ...
توی خونه اونقدر کاری نبود که نیاز به سه تا زن باشه ولی اونا چند وقت یک بار شیرها را میاوردن و چرخ می کردن و ازش کره و پنیر و خامه درست می کردن و می فروختن ... و در تمام این کارها خان باجی دست به سیاه و سفید نمی زد و به قول خودش فقط دستور می داد ...
خودش با خنده می گفت : من این کاره نیستم …
سفره ای پر از خامه و سر شیر و عسل و مربا پهن شده بود و من و زهرا و خان باجی و ملوک نشستیم و یک ناشتایی مفصل خوردیم ….
اون اجازه می داد ملوک کمک کنه برای جمع کردن ولی منو نمی گذاشت ... می گفت تو تازه اومدی , حالا بعداً خدمتت می رسم ...
بعد من راه افتادم برم تو حیاط ... قصدم این بود رجب رو پیدا کنم ببینم چیکار می کنه ...
خان باجی گفت : نرو الان گاری های شیر میان و میرن ... صبر کن ….
از پنجره نگاه کردم ... گاری ها در حالی که روی اون بشکه های بزرگ با طناب بسته شده بود , برای بردن شیر میومدن و یا داشتن می رفتن ...
از خان باجی پرسیدم : میشه گاوداری رو ببینم ؟
گفت : از اتاقت نیگا کن ... راست دماغتو بگیر برو ته باغ ... گاوا خوشحال و خندون دارن الان شیر میدن ... برو … برو به رجب هم یه سر بزن , نکنه خان بابا زیادی مردش کنه الان بیاد بگه زن می خوام ...
و قاه قاه خندید ... همین طور که نمی تونست جلوی خنده شو بگیره , گفت : آخه اون هر کدوم از بچه ها رو برد مرد کنه , فوری اومدن گفتن زن می خوایم ...
و ریسه رفت .….
از خنده ی قشنگ او , من و ملوک هم به خنده افتادیم …
ناهید گلکار