خانه
167K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۳:۱۹   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و ششم

    بخش اول




    خان باجی مشغول رفت و آمد و خرید برای عروس جدید , لیلی , بود ... من هنوز اونو ندیده بودم ولی ملوک چند بار با خان باجی رفته بود و از اینکه مرتب میومد پیش من و از خان باجی گله داشت که بین اون و لیلی فرق می ذاره , می فهمیدم داره حسادت می کنه ...

    اولش سعی کردم که نظرشو عوض کنم ولی وقتی دیدم که کینه ی اون مال حالا نیست , از گوش دادن به حرفاش طفره می رفتم چون خان باجی با اون همه گرفتاری محبتشو از من دریغ نمی کرد و طوری رفتار می کرد که من احساس می کردم پیش مادرم هستم … نمی خواستم چیزی باعث دلخوري و ناسپاسی بشه …
    قبلا هم در مورد خودم چیزایی از ملوک دیده بودم که اصلا به روی خودم نمی آوردم ...

    همین طور که اکبر رو تر و خشک می کردم و از دست اوس عباس عصبانی بودم و داشتم با خودم حرف می زدم که چنین و چنان می کنم , خان باجی اومد تو سرشو تکون داد و گفت : خدا امروز به همه ی ما رحم کنه … خدا بخیر بگذرونه ….

    گفتم : چی شده خان باجی ؟ مشکلی پیش اومده ؟ ….
    خیلی ترسیدم خان باجی بد و بیراه هایی که به اوس عباس می گفتم رو شنیده باشه ... چون اون اصلا پشت سر کسی حرف نمی زد و اگه گله ای داشت با جرات جلوی روش می گفت و خودشو راحت می کرد ... از کسی هم که پشت سر کسی حرف می زد , بدش میومد …

    ولی خوشبختانه حرفای منو نشنیده بود چون با خنده جواب داد : دیگه امروز باید تنمونو چرب کنیم ... خان بابا بداخلاقه , اومدم بهت بگم دم پرش نرو ….
    گفتم : خان باجی من کاری کردم ؟

    باز خندید و گفت : اوووووو تو چرا همه چی رو به خودت می گیری ؟ نه بابا ... کسی با تو کاری نداره , از دست عباس ناراحته ... بهت بگم اونقدر زیاد که سر کار نرفته تا ما رو جِز بده ... بهتره تا جلوش آفتابی نشی …. لج کرده که سر کارم نرفته ... مثل مرغ پر کنده داره بال بال می زنه ….
    گفتم : تو رو خدا خان باجی بگو چرا از چی ناراحته ؟ …

    قاه قاه خندید و گفت : نپرس … نپرس که قرار نیست بگم ... عباس منو می کشه …

    اکبر رو گذاشتم زمین و رفتم جلو و بهش نیگا کردم و با التماس پرسیدم : خان باجی میشه بهم بگی ؟ دیگه نمی تونم صبر کنم ... بگو تو رو خدا ……
    خندش بیشتر شد و همون طور که شونه هاش از خنده تکون می خورد ولی تردید داشت که بگه یا نگه , گفت : آخه به عباس قول دادم … به خدا فقط می خواستم حواست جمع بشه ... می دونم که تو سرهنگ خیالی همه چیز رو به خودت می گیری ... ترسیدم خان بابا یه چیزی بگه توام ندونی از کجا آب خورده , به خودت بگیری ….
    گفتم : خان باجی جون به لبم کردی .... قسم می خورم به هیچ کس نمی گم ... قول میدم ….
    گفت: باشه مادر ... فقط عباس ندونه , برام کافیه ... از اونه که می ترسم … راستش عباس امروز کارِ خونه رو تموم می کنه و می خواد فردا شماها رو ببره تو خونه ی نو و می خواد امشب تو رو خوشحال کنه ...

    رجب رو برده تا کمکش کنه دست تنها نباشه … حالا خان بابا فهمیده و قاطی کرده ... خودش که داره دق می کنه , می خواد مارو هم دق بده … تو رو خدا عباس که اومد تو ذوقش نزنی ها ... خیلی خوشحال شو که نفهمه که می دونی … برای امشب خیلی زحمت کشیده بچه ام …

    اینو گفت و رفت……

    من وا رفته بودم ... از یک طرف خوشحال شدم و از طرف دیگه دلم نمی خواست از اون جا برم ... اصلا رغبتی به دیدن خونه ی جدید نداشتم نمی دونم شاید دلم نمی خواست از خان باجی جدا بشم ….. یه جورایی دوست داشتم پیش اونا باشم .. خیالم راحت بود از خورد و خوراک و بچه ها و حتی اوس عباس …..

    اینجا که بودم از اون همه اضطراب هایی که برای همه چیز داشتم خبری نبود …

    با خودم فکر کردم نرگس دنیا رو ببین جایی که با اشک و آه اومدی , حالا دلت نمی خواد بری … نمی دونم شاید از آینده می ترسیدم و اینکه ممکن بود اون خونه هم فروخته بشه و من دیگه اصلا حوصله نداشتم …….
    خان باجی ازم خواسته بود خیلی خوشحال بشم ولی می دونستم که اگر خود اوس عباس هم این خبر رو بهم می داد , بازم نمی تونستم با خیال راحت توی اون خونه برم ….
    اون روز تا ناهار بیرون نرفتم ولی دیگه نمی شد … خان بابا تا همه جمع نمی شدن اجازه نمی داد کسی غذا بخوره ... این بود که منم سر سفره نشستم ...

    ولی خان بابا غمگین بود و کلامی حرف نزد و خیلی بی اشتها با غذا بازی کرد ... طوری بود که حتی خان باجی هم جرات حرف زدن نداشت …

    تنها ماشالله بود که به خاطر نزدیک شدن به عروسیش , نمی تونست خوشحال نباشه …..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان