خانه
167K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۰۰:۴۰   ۱۳۹۶/۴/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و سوم

    بخش دوم




    زهرا دنبالم اومد تا ببینه من چم شده ... گفتم : چیزی نیست , خوب میشم ...

    اون گفت : عزیز جان اونی که من دیدم , شما هم دیدین ؟

    از جام پریدم و پرسیدم : تو چی دیدی ؟

    گفت : من خیلی ترسیدم ... داشتم از پنجره بیرون رو نیگا می کردم عمو فتح الله رو دیدم از زمین رفت بالا
    و دوباره اومد پایین ... وقتی هم داشت فرار می کرد , غیب شد … پس خان باجی راست می گفت ...

    بهش توپیدم : نه ... نه , تو اشتباه کردی ... این حرفا چیه می زنی ؟ دیگه جایی تکرار نکنی …. اون وقت خیلی بد می شه ... اصلا به ما مربوط نیست …. ( با تهدید گفتم ) زهرا حرف نمی زنی هااا ... شنیدی ؟ تو هیچی ندیدی … هیچی ... لام تا کام … فهمیدی ؟ ...
    گفت : آخه عزیز جان , یک بار هم من ته باغ بودم داشتم میوه می خوردم که عمو رو دیدم ... یه دفعه از یک طرف باغ غیب شد و یک طرف دیگه پیدا شد …..

    گفتم : راست میگی ؟ چه جوری ؟ ….

    ولی زود به خودم اومدم و گفتم : مثل اینکه از بس میوه خوردی ثقل کردی ... دیگه نبینم رفتی تو باغ …… به ما هیچ مربوط نیست …. اگه میوه خواستی بگو فاطی برات بیاره ... خودت نرو ...
    زهرا با اون چشم های سیاهش به من خیره شده بود ... نمی دونست چه اتفاقی افتاده و من چرا دلم نمی خواد در موردش حرف بزنم …..

    گفتم :  این طوری منو نیگا نکن , برو …. الهی قربونت برم به کسی حرفی نزنی ها , حتی به آقات ... فقط من بدونم و تو ….

    همین هم شد و من سعی کردم خیلی عادی با فتح الله رفتار کنم …. شتر دیدی ندیدی ….
    طلعت خانم دیگه شورش رو در آورده بود و انگار علنی داشت دخترشو بله برون می کرد که خان باجی احساس خطر کرد ... چون می دید ماشالله هم بدش نیومده …. پیش دستی کرد و دختری رو از خانواده ی خوبی در نظر گرفت و قرار خواستگاری گذاشت و همون شب طلعت خانم رو هم در جریان گذاشت و بعد از پانزده روز تحمل سخت اون بهش گفت : طلعت خانم جان , ما داریم می ریم خواستگاری برای ماشالله ... خونه ی عروس نزدیک شماس , پس کالسکه از طرف خونه ی شما میره ... بیا سر راه برسونیمت ...

    و به ملوک هم گفت : چه جور دختری هستی؟ وسایل مادرتو جمع کن که مام داریم حاضر می شیم …..

    چنان لب و لوچه ی طلعت خانم آویزون شد که نمی تونست جلوی خودشو بگیره با اعتراض گفت : من که داشتم امشب می رفتم حالا بهتر …. ولی من اینو باید به تو بگم خان باجی … وقتی این همه دخترِ آشنا و شناس هست , باید بری غریبه بگیری که ندونی چی از آب در میاد ؟ نکن با بچه ی خودت ... نکن …….
    خان باجی گفت : آره دیگه ... شناسا مال بچه های شوهر که نگن زن بابا بود …. غریبه هام مال بچه ی خودم که حرومش کنم تا حرف مفت زن ها دهنشون بسته بشه ... شما حالا خودتو ناراحت نکن , پاشو حاضر شو که نه به باره , نه به داره .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان