خانه
167K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۲۱:۵۵   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و دوم

    بخش اول




    خان بابا سرشو به کوکب و اصغر گرم کرده بود و دیگه حرفی در این مورد نزد ...

    خان باجی هم لباس عوض کرده بود و سر و صورتی صفا داده بود و اومد با همون خنده ی شیرینش گفت : خوب عروس و پدر شوهر گرم گرفتین ... ملوک جان بلند شو یه سر به غذا بزن مادر , یادم رفت ….

    و خودش پهلوی من نشست و به خان بابا گفت : چه با نوه ات عشق می کنی ...

    و یه چایی برداشت و چند تا قند انداخت توش و هم زد و گفت : می دونی یاد شبی افتادم که بهت گفتم قاشق می خوام و تو تعجب کرده بودی و با خودت گفتی این دیگه کیه … والله هنوز من نتونستم به اینا بفهمونم برای من قاشق بذارن ….

    تا آمد بگه فاطی یه قاشق بیار …. ملوک با یک قاشق دستش اومد ... و خان باجی قاه قاه خندید و گفت : به تو میگن عروس فهمیده …
    دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم ... چقدر داداش های اوس عباس گرم و صمیمی بودن ... چقدر خود خان بابا مهربون و خوب بود و من چقدر از اونا فاصله گرفتم و نمی دونستم تقصیر منه یا اوس عباس …
    دو ساعتی گذشت و اوس عباس هم اومد ... حالا بهتر بودم و خیلی زود شام رو آوردن و بگو و بخند با شوخی های خان باجی و حیدر و اوس عباس ...

    صدای خنده های ما که از شوخی های اوس عباس و حیدر قطع نمی شد و داشتم فکر می کردم که نرگس چند ساعت پیش خودتو نیگا کن , ببین چقدر بیخودی خودتو عذاب دادی ...

    و اولین شب ما به خیر و خوشی گذشت ...
    وقتی می خواستیم بریم بخوابیم , خان بابا از رجب پرسید : ببینم می خوای مرد بشی ؟

    رجب سرشو به علامت مثبت تکون داد ... و خان بابا گفت : پس نرگس یه دست لباس کار براش درست کن , صبح با من بیاد سرِ کار ... حاضری بابا جان ؟ …

    رجب گفت : بله , خیلی دوست دارم ….
    وقتی رفتیم توی اتاق و تنها شدیم اوس عباس به من گفت :  ببخشید عزیز جان , چاره ای نداشتم ولی زود می ریم ... تحمل کن …

    گفتم : نه , خیلی ام خوبه ... نگران نباش .. اون طوری که فکر می کردم نبود ... عیب نداره , حالا که شده ... بیا بخواب که خیلی خسته شدی ...

    از جاش پرید و بغلم کرد و گفت : تو رو خیلی دوست دارم خیلی ... باور کن که فقط به خاطر تو این کارو کردم …..

    گفتم : می دونم ...

    و با هم آشتی کردیم و خوابیدیم ...
    صبح اول وقت خان بابا صدا کرد : رجب حاضری ؟

    بچه ام خواب بود ... با عجله صداش کردم و بلند شد ... گفتم : با خان بابا میری ؟

    گفت : آره ...

    لباس تنش کردم و بردمش بیرون ، سلام کردم .
    خان بابا به رجب گفت : بیا همون جا ناشتایی می خوریم ... بیا دنبالم ...

    و نگاهی به من کرد و گفت : اگه دلت خواست بیا گاوداری رو ببین ...

    و دست رجب رو گرفت و رفت …
    برگشتم تو اتاق ... دیدم اوس عباس روی رختخوب نشسته ...

    گفتم : بیدار شدی ؟

    گفت : آره ... خان بابا دست از این کاراش ورنمی داره ...

    گفتم : کاری نکرده که ... اون که لطف کرده و رجب رو برده ...

    و نشستم کنارش و پرسیدم : تو از چی ناراحتی ؟

    آه عمیقی کشید و گفت : نمی خوام رجب باهاش بره نرگس ...

    پرسیدم : چرا ؟
    دستی به سرش کشید و صورتش رو به هم مالید یه کم سکوت کرد و گفت : تو آخه نمی دونی ... من فقط پنج سالم بود که مادرم مرد ... جنازشو که می بردن فکر می کردم خوابیده و اونا دارن می برنش ...

    خان بابا روی پله نشسته بود و جلوشونو نمی گرفت ... من دنبالشون فریاد می زدم و می دویدم ولی کسی نبود اشک منو پاک کنه ... نمی دونم چرا خان بابا یک بار از من دلجویی نکرد و یا برام توضیح نداد که مادرت دیگه بر می گرده و من چشم به راه اون , شب و روز موندم ...
    به جاش با من چیکار کرد؟ منو با همون سن کم برد تو گاوداری که مرد بشم ...

    تو فکر کن … من خیلی کوچیک بودم , تازه مادرمو از دست داده بودم و نمی تونستم جای خالیشو تحمل کنم ... اون صبح زود منو بیدار می کرد و با خودش می برد به گاوداری ... اون وقتا به این بزرگی نبود ... منو مجبور می کرد زیر گاوها رو تمیز کنم و تا شب مثل سگ از من کار می کشید ….

    بدم میومد از لحنش که انگار از من طلبکاره , از زوری که می گفت , از بوی گاو و خلاصه از این شغل بدم اومد و متنفر شدم ... جوری که اصلا دلم نمی خواد اینجا باشم ... به محض اینکه زورم رسید رفتم و زندگیمو ازش جدا کردم …

    البته وقتی خان باجی اومد و زن آقام شد , اوضاع یه کم بهتر شد ... اولش ازش بدم میومد ولی خیلی زود مثل مادرم دوستش داشتم …. خان باجی از همون اول با من و حیدر مهربون بود مخصوصا که می دید خان بابا با ما چه رفتاری می کنه ... به خیال خودش می خواست از ما مرد بسازه ولی اون جلوش وایساد و من و حیدر فراموش کردیم که اون مادر ما نیست ... من از اون گذشت و مهربونی رو یاد گرفتم وقتی هم خواستم با تو وصلت کنم اون بود که از من حمایت کرد و گفت : به شرط اینکه من بپسندم میام .. اگر گفتم نه , دیگه نه …..

    اون شب اول که از خونه شما اومدیم تا صبح با هم حرف زدیم ... بهم گفت : عباس جان منو ببین ... وقتی می خواستم زن آقات بشم اول فکر کردم می تونم مادر عباس و حیدر باشم ؟ این مهمه … امشب با خودت فکر کن اگر می تونی پدر زهرا و رجب باشی این کارو بکن , ثواب هم داره ... وگرنه جهنم رو برای خودت خریدی ……




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان