خانه
167K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۰۰:۳۴   ۱۳۹۶/۴/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و سوم

    بخش اول




    اومدم راه بیفتم که ملوک گفت : نرگس خانم میشه منم بیام ؟

    گفتم : بیا , خوشحالم میشم …

    دوید و چادر به سرش انداخت و با هم رفتیم …….

    باغ چه باغی ... پر بود از میوه های مختلف ... هلو و انگور و گیلاس و آلو … تا دلت بخواد فراوون … درشت و آبدار ... آلبالوها هنوز نرسیده بود ولی بیشتر از اینکه برگ داشته باشه , آلبالو داده بود و برای من خیلی عجیب بود ... من تا اون زمان این قدر میوه به درخت ندیده بودم ...
    زهرا و کوکب که دنبال من اومده بودن , حالا از سر و کول درخت ها بالا می رفتن و به شاخه های اونا آویزون می شدن ….
    گاوداری خیلی بزرگ تر از اونی بود که فکر می کردم ...

    خان بابا تا چشمش افتاد به من با خوشحالی اومد جلو و گفت : بیا ... بیا بابا جان ... خوش اومدی ... بیا همه جا رو نشونت بدم ... بیا بابا ….
    گفتم : مزاحم نباشیم …

    با مهربونی گفت : بیا بابا ... خیلی دلم می خواست اینجا رو نشونت بدم ... در ضمن رجب خیلی بچه ی خوبیه ... کاری و آقاس ...
    تعداد زیادی گاو رو داشتن می دوشیدن و گوساله ها توی یک آخور دیگه منتظر بودن تا برن سراغ مادرشون … وقتی کار شیر دوشی تموم شد , در آخور رو باز کردن و منظره ی خیلی جالبی به وجود اومد ….. هر گوساله با شتاب می دوید و مادر خودشو پیدا می کرد و می رفت زیر سینه ی اون ………. خیلی دیدنی بود که هیچ کدوم هم مادرشون رو اشتباه نگرفتن ...
    رجب با ذوق و شوق کار می کرد و از اینکه خان بابا بهش دستور می داد , لذّت می برد …
    خان بابا همه جا رو به من نشون داد و رفتارش طوری بود که انگار مدت هاست منتظر این کار بوده ... برای چی ؟ نمی دونستم ….. شاید برای این بود که دوباره اوس عباس رو به اونجا برگردونه ... چون از زحمت هایی که کشیده تا این گاوداری به قول خودش گاوداری شده , برام می گفت و از اینکه دیگه توانش برای نگهداری اونجا کم شده و احتیاج به کمک داره …..

    من حرفشو تایید می کردم ولی می دونستم که اوس عباس به هیچ وجه زیر بارِ برگشتن به اونجا نمی ره ...
    چند روزی گذشت …. حالا فهمیده بودم که زندگی کردن توی خونه ی خان بابا خیلی هم بد نیست و یه جورایی هم خوب و راحته و اگر از اول منم مثل ملوک عروس اینجا می شدم , شاید دغدغه های اون زمان رو نداشتم ...

    اوس عباس سر شب میومد خونه و دور هم می گفتیم و می خندیدم ... همه ی اون خونواده اهل بذله گویی بودن و هر شب تا دیروقت می گفتن و می خندیدن ... گاهی من از بس خندیده بودم , دلم درد می گرفت و فکر می کردم بچه داره به دنیا میاد ... آخه هر وقت که زیاد می خندیدم , خان باجی ریسه می رفت و می گفت : اینقدر نخند ... بچه ات زود به دنیا میاد , فکر می کنه اینجا خبریه …………
    من باور کرده بودم در حالی که او شوخی می کرد ... آخه تا اون موقع من چنین چیزی ندیده بودم ... همیشه در جاهایی زندگی کرده بودم که همه تا شام می خوردن می رفتن و می خوابیدن مثل عُنُق منکسره ( کسی که خیلی بداخلاقه ) ……
    این نوع زندگی برای من واقعا دیدنی بود و غریب … تنها مشکل ما طلعت خانم بود که باز سر و کله اش پیدا شد و خان باجی عزا گرفت که دوباره چطور او را بیرون کنه …
    با اومدن طلعت خانم , پسرا هم از جمع خانواده دوری می کردن و تقریبا همه زود می رفتن و می خوابیدن تا کمتر حرفای او را که بیشتر تکراری بود , گوش کنند ... او حالا بیشتر از هر چیزی از دختر کوچیکش حرف می زد و هر کاری رو با یک مثال به اون مربوط می کرد و آنقدر واضح می خواست دختر خودشو به ماشالله قالب کنه که باعث خنده و مسخره ی بقیه شده بود ولی بازم دست برنمی داشت …
    یک روز بعد ازظهر که طلعت خانم داشت حرف می زد , من بلند شدم تا از در پشتی برم تو باغ و از شر حرفای بی سر و ته اون خلاص بشم ... یه دفعه چشمم افتاد به فتح الله که خیلی جلوتر یعنی تقریبا وسط باغ وایساده و پشتش به من بود ...

    من لب تخت نشستم ولی اونو خوب می دیدم که یه دفعه دیدم اون از زمین بلند شد و چند دقیقه همون طور موند و بعد آهسته دوباره پاشو گذاشت روی زمین …… اگر اینو از خان باجی نشنیده بودم , باورم نمی شد و فکر می کردم یک خیال بوده ولی حالا باورم شد که اون می تونه این کارو انجام بده , اما چطور نمی دونستم .....

    اومدم سریع برگردم که اون منو نبینه ولی برگشت و قبل از اینکه بخوام کاری بکنم , منو دید و هراسون شد پا به فرار گذاشت ... خیلی نرفته بود که دیدم نیست ... هر چی نیگا کردم هیچ صدایی نمی اومد ... رنگم شده بود مثل گچ دیوار ... برگشتم تو اتاق تا چشم خان باجی به من افتاد , پرسید : چی شده مادر ؟ مگه جن دیدی ؟ درد داری ؟ چرا رنگت پریده ؟

    گفتم : یه کم ضعف کردم ... الان میرم دراز می کشم خوب میشم ….
    با عجله رفتم تو اتاق و پهلوی کوکب که خوابیده بود , دراز کشیدم ولی تن و بدنم داشت می لرزید …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان