۱۵:۴۶ ۱۳۹۵/۶/۶

چند نفر آقا و خانم با لباس های رسمی و چهره های کاملا جدی ایستاده به او که روی صندلی چرمی بزرگش صاف و محکم نشسته بود خیره شده بودن و منتظر جواب بودن.
او دستی به موهایش کشید و لحظه ای بعد دست چپش را در حالی که انگشتانش رو در حد ممکن کشیده بود و کمی از هم فاصله داده بود بالا آورد و به انگشتانش خیره شد. پس از مکثی کوتاه دستانش را در هم تنید و به حضار نگاهی مطمئن و آرام انداخت و گفت : نمی پذیرم.
حضار خیلی جا نخورده بودند اما عصبی شدند و بی مقدمه پاسخی که از قبل آماده شده بود را به او ابلاغ کردند و بی معتلی از اتاق و ساختمان خارج شدند : پس از فردا رفته رفته شب ها طولانی تر خواهد شد.
ساعتی به همان ترتیب روی صندلیش نشت ولی بلاخره نگاهش را از ناکجاآباد و افکار عمیقش برید و به ساعت دوخت. با آرامش بلند شد به سمت پنجره رفت و پرده را کنار کشید، پنجره را باز کرد و دست چپش را از پنجره به آرامی بیرون کرد.
هوا کم کم روشن شد.
خانمی که از زیر پنجره میگذشت و سبد خالی نانی در دست داشت با دیدن او احترامی خانمانه گذاشت و قصد داشت به مسیرش ادامه دهد که او با صدای شاد و مهربانی گفت، صبر کن! منم باهات میام ...