خانه
1.19M

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    درود و سلام بر همه  دوستان و همراهان 

    من اينجا يه صفحه چالش ايجاد كردم تا دوستان رو به چالش هاي مختلف دعوت كنيم،تا هر روز برگ جديدي از پتانسيل هاي نهفته خود را رو كنيم و حس طنز و شوخ طبعي هميشگي دوستان گسترش پيدا كنه 

    فقط چند مورد :

    1- سعي كنيم چالش ها در حد عرف باشه و كسي معذب نشه براي انجام دادنش.

    2- هر كسي رو كه دوست داشتيد مي تونيد به اين چالش ها دعوت كنيد.

    3- سعي كنيم چالش ها ابتكاري و خلاق باشه تا لذت بيشتري ببريم.

    ویرایش شده توسط زیباکده در تاریخ ۱۶/۵/۱۳۹۸   ۱۸:۳۷
  • leftPublish
  • ۱۱:۱۰   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    خوب من یکی از مراسم ختم بگم که با یه تیر هر دونشون کژویی رو بزنم و غم و خنده قاطی باشه.
    کلا چالشی ترین قسمت مراسم های ختم(چه طرف نزدیک باشه چه دور) اون قسمتی هست که پول میدن به این آدمایی که اونجا پرسه میزنن که بیان با صدای غم دار حرف های خنده دار بزنن تا ملت گریه کنن! خیلی روی مخ منه.
    تو مراسم یکی بودیم که یکی از همینا که نمیدونم اسم شغلشون اگه قبول کنیم که این نحوه پول درآوردن شغل هست! نمیدونم چرا توهم زده بود که متوفی رفته کربلا در حالی که نرفته بود.
    دیگه خلاصه شروع کرد و به قول معروف دلها رو برد کربلا و شروع کرد از محاسن کسایی که رفتن کربلا گفت و وسطای کار کم کم قاطی کرد و چندتا حدیث از خودش همونجا اختراع کرد که مثلا یکی از امام ها گفته اگه کسی بمیره و کربلا نرفته باشه اصلا شیعه نیست و یواش یواش یه حدیث دیگه که مسلمان محسوب نمیشه و کم کم رسید به این حدیث که بابا اصلا اگه کسی کربلا نرفته باشه اصلا آدم نیست. من عمرا بالا سر کسی که کربلا نرفته باشه بیام بخونم و ...
    دیگه هر جوری بود حالیش کردن که عزیزم الان داری همین کارو میکنی و اگه نمیخوای به سلامت. دیگه نمیدونم باید به تغییر موضعی که داد بعد از این موضوع گریه کنیم یا بخنیدم آخرشو مثل فیلم های اصغر فرهادی باز میذارم!
  • ۱۱:۱۰   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    زیباکده
    mona mona : 
    زیباکده
    زیباکده

    عزیزم دوستان فکر کنم قصد شرکت ندارن به نظرم محض احتیاط هر کی شرکت میکنه دعوتم کنه بهتر باشه .7

    3
    زیباکده

    بسم الله الهام جان خودتون شروع كنيد گلم 27

    زیباکده

    برای من راستش خیلی اتفاقات جالبی نیستن یا اگه باشن من یادم نمیاد . حضور ذهن ندارم 20 راستش این چالش یهو از جایی به ذهنم اومد که مامانم چند روز پیش در مورد اتفاقی که براشون تو یه عروسی حدود50سال پیش اتفاق افتاده بوده گفتند. ایشون داشتن تعریف میکردن خیلی کوچیک بودنو و بغل مادرشون نشسته بودن یهو اون طبقه ایکه نشسته بودند و عروسی بوده زیرش طویله بوده که سقف این طویله سست میشه و خیلی شیک میفتن توی طویله و چونه ی مادرم آسیب میبینه . راستش موقعی که تعریف میکردن من در عین اینکه دلم میسوخت براشون اما تجسم شرایط هم به نوعی برام خنده دار بود4

  • ۱۱:۱۳   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    با اعلام اینکه مردم از خنده از دست نوشان

    اگه دعوتیه من بانو رو دعوت میکنم. دعوت از بانو کلا خیلی حال میده
  • ۱۱:۲۳   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    با اعلام اینکه مردم از خنده از دست نوشان

    اگه دعوتیه من بانو رو دعوت میکنم. دعوت از بانو کلا خیلی حال میده
    زیباکده

    خودتونم شرکت کنید آقا بهزاد 22

  • ۱۱:۲۴   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    لواشک پاستیل زاده
    یک ستاره ⋆|1707 |1793 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    خوب من یکی از مراسم ختم بگم که با یه تیر هر دونشون کژویی رو بزنم و غم و خنده قاطی باشه.
    کلا چالشی ترین قسمت مراسم های ختم(چه طرف نزدیک باشه چه دور) اون قسمتی هست که پول میدن به این آدمایی که اونجا پرسه میزنن که بیان با صدای غم دار حرف های خنده دار بزنن تا ملت گریه کنن! خیلی روی مخ منه.
    تو مراسم یکی بودیم که یکی از همینا که نمیدونم اسم شغلشون اگه قبول کنیم که این نحوه پول درآوردن شغل هست! نمیدونم چرا توهم زده بود که متوفی رفته کربلا در حالی که نرفته بود.
    دیگه خلاصه شروع کرد و به قول معروف دلها رو برد کربلا و شروع کرد از محاسن کسایی که رفتن کربلا گفت و وسطای کار کم کم قاطی کرد و چندتا حدیث از خودش همونجا اختراع کرد که مثلا یکی از امام ها گفته اگه کسی بمیره و کربلا نرفته باشه اصلا شیعه نیست و یواش یواش یه حدیث دیگه که مسلمان محسوب نمیشه و کم کم رسید به این حدیث که بابا اصلا اگه کسی کربلا نرفته باشه اصلا آدم نیست. من عمرا بالا سر کسی که کربلا نرفته باشه بیام بخونم و ...
    دیگه هر جوری بود حالیش کردن که عزیزم الان داری همین کارو میکنی و اگه نمیخوای به سلامت. دیگه نمیدونم باید به تغییر موضعی که داد بعد از این موضوع گریه کنیم یا بخنیدم آخرشو مثل فیلم های اصغر فرهادی باز میذارم!
    زیباکده

    مث فیلمای اصغر فرهادی

    از دست تو4

  • leftPublish
  • ۱۱:۲۹   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    زیباکده
    elham khajoi : 
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    با اعلام اینکه مردم از خنده از دست نوشان

    اگه دعوتیه من بانو رو دعوت میکنم. دعوت از بانو کلا خیلی حال میده
    زیباکده

    خودتونم شرکت کنید آقا بهزاد 22

    زیباکده

    حالا من هی میام به تو گیر ندم کژویی مثل اینکه نمیشه! 27

    دیگه ازین بیشتر نمیتونستم شرکت کنم 4

  • ۱۱:۳۰   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    زیباکده
    لواشک پاستیل زاده : 

    مث فیلمای اصغر فرهادی

    از دست تو4

    زیباکده

    16

    بلاخره دیگه کاری که از دستم برمیومد برای جذاب تر شدن چالشم انجام دادم 4

  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    زیباکده
    elham khajoi : 
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    با اعلام اینکه مردم از خنده از دست نوشان

    اگه دعوتیه من بانو رو دعوت میکنم. دعوت از بانو کلا خیلی حال میده
    زیباکده

    خودتونم شرکت کنید آقا بهزاد 22

    زیباکده

    حالا من هی میام به تو گیر ندم کژویی مثل اینکه نمیشه! 27

    دیگه ازین بیشتر نمیتونستم شرکت کنم 4

    زیباکده

    خوب چالشه دیگه باید شرکت میکردید از طرفی یکی دیگه رو هم دعوت میکنید. 27ولی بازم خوب یود اره اونا واقعا رو مخن 4

  • ۱۱:۵۹   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست

    من خاطره ای از سال 63 براتون میگم . خودم فکر میکنم کلاس سوم ابتدایی بودم . خواهر کوچیکم حدود دو ساله و خواهر بزرگم پانزده ساله .
    مامانم خونه نبود . در زدند . ما هم تو حیاط بازی میکردیم . از پشت در پرسیدم کیه ؟
    _مرضیه خانوم (همسایمون که میدونستیم خواهرم رو واسه ی برادرش می خواد.حالا مامانم گفته بود که قرار نیست دخترش رو زود شوهر بده و دختر قصد ادامه ی تحصیل داره ولی بنا به اقتضای زمان که اون موقعها خواستگارها سمج تر بودند بازم تشریف آوردند. )
    خواهرم طفلک به من گفت میرم دستشویی تو در رو باز کن بگو مامانم و خواهرم خونه نیست .
    منم درو باز کردم و خیلی ریلکس گفتم .مادر مرضیه خانم بادستش دررو هل داد و اومد تو دنبالش هم مرضیه خانوم با دو تا خواهر دیگش .
    من :خانوم مامانم و خواهرم خونه نیستن .
    گفتن عیب نداره تو حیاط میشینیم تا بیان . تو حیاطمون زیر درخت گلابی میز و صندلی داشتیم . قشششششششششششششششنگ با خیال راحت نشستن . من
    خواهر کوچیکم رفت سمت دستشویی و هی در میزد . هی میکشیدم میاوردمش سمت خودم باز میرفت سمت دستشویی . خلاصه بعد از چند دقیقه متوجه شدند که واقعا دختره قصد ازدواج نداره که رفته خودشو تو دستشویی حبس کرده .
    دعوت میکنم از لواشک جون . آهو جون .

    ویرایش شده توسط arnina در تاریخ ۱۴/۶/۱۳۹۵   ۱۲:۰۱
  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
    زیباکده
    elham khajoi : 
    چالش این هفته رو با واگذاری موناجون به خودم اعلام میکنم که :
    هر خاطره ای از مجلس ختمی ، عروسی و یا مهمونی براتون اتفاق افتاده که یا ترسناکه بوده و یا خنده دار و یا غم انگیز لطفا شرحش بدید . همه ام هم دعوت هستن ولی اول از مونا و آرنینا دعوت میکنم که بگن.
    زیباکده

    ای وای الهام جون تازه دقت کردم به چالشت . 

    دو تا خاطره ی غم انگیز  از مجلس عروسی  دارم . نمیشه که همش خنده دار باشه . 

    تو تالار نشسته بودیم و رقص و پایکوبی تا اینکه عروس و داماد هم اومدند . از بدو ورود به نظر میومد که زیادی  سرسنگین هستند .

    . رفتن نشستن تو جایگاه مخصوص . و خواهرهای داماد هم از ته دل می رقصیدند . که یهو بغض عروس ترکید و شروع کرد به گریه کردن اونم چه گریه کردنی . داماد هم فقط یه نیم نگاه کرد و همونجوری برگ چغندر وار به نشستنش ادامه داد . 

    خواهر های داماد از رقصیدن دست کشیدن و رفتن دور عروس . یکی دستمال کاغذی میداد .یکی با بادبزن بادش میزد یکی واسش آب آورد . حالا مگه عروس آروم میشد . حالا اینور صدای بلند موسیقی و رقص دختر عموها و اقوام داماد که مثلا سعی میکردند نگاه مهمونها از سمت عروس برگرده . اما مهمونها فقط به عروس زوم کرده بودند . بالاخره با ورود مادر عروس به جایگاه . عروس آروم شد .خیلی دلم براش سوخت . 

    خاطره بد دوم هم مربوط میشه به عروسی پسر همسایمون که شب عروسیش سکته کرد . مجلس زنونه مردونه بود و داماد هنوز نیومده بود سمت زنونه که حالش بد میشه و میبرن بیمارستان . دکتر هم اعلام کرده بود که چند دقیقه پیش فوت کرده . یعنی همون وسط عروسی . 

    مجلس ختمش غم انگیز ترین مجلس ختمی بود که در تمام عمرم دیده بودم . خواهر های داماد با ناخن های بلند و لاک شده موهای شینیونی و مژه های بلند  . عروس هم که لباسش رو عوض نکرده بود . خیلی ..................غم انگیز بود . 

  • leftPublish
  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    ممنون از حضور همه دوستان


    مينا جان چه خاطره متاثر كننده اي بود دلم سوخت
  • ۱۴:۵۶   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست
    بلاخره چالش این هفته چیه؟ خاطره از عروسی یا عزا ؟ یا خاطره از خواستگاری؟ من یه عالمه خاطره از خواستگاری دارم اون قدیما یادمه اگه کسی که به قول معروف سطحش پایین تر از ما بود میومد خواستگاری خواهرای بزرگترم من براشون یه شعر طنز میگفتم و بنده خداها رو یه عالمه مسخره میکردم ( بچه بودم دیگه )
  • ۱۵:۱۸   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من خاطره خیلی خنده دار ندارم. ولی جهت همراهی کردن خاطراتی که یادم بیاد رو می نویسم.
    تا حالا دقت کردید چقدر دختر بچه ها از خانمی که لباس عروس پفی با تاج پوشیده خوششون میاد؟!!
    روز عروسی خودم وقتی می خواستیم وارد سالن بشیم چندتا دختربچه کوچیک به صورت جادو شده و خیره اومدن سمتم و محو تماشای عروس با لباس پفی با تاج و دسته گل شده بودن. من حتی نمی دونستم این 3-4 تا کوچولو فامیلای خودمن یا همسرم. خلاصه این فینگیلیها تصمیم گرفتن که بیان و دنباله لباس من رو بگیرن و چون خیلی کوچولو بودن خیلی موفق نبودن و از یه جایی به بعد حس می کردم چندتا فینگیلی از دامنم آویزون شدن و به زحمت اونا رو با خودم می کشوندم . بعدا که فیلم عروسیم رو دیدم فهمیدم حسم درست بوده
  • ۱۵:۴۵   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 
    من خاطره خیلی خنده دار ندارم. ولی جهت همراهی کردن خاطراتی که یادم بیاد رو می نویسم.
    تا حالا دقت کردید چقدر دختر بچه ها از خانمی که لباس عروس پفی با تاج پوشیده خوششون میاد؟!!
    روز عروسی خودم وقتی می خواستیم وارد سالن بشیم چندتا دختربچه کوچیک به صورت جادو شده و خیره اومدن سمتم و محو تماشای عروس با لباس پفی با تاج و دسته گل شده بودن. من حتی نمی دونستم این 3-4 تا کوچولو فامیلای خودمن یا همسرم. خلاصه این فینگیلیها تصمیم گرفتن که بیان و دنباله لباس من رو بگیرن و چون خیلی کوچولو بودن خیلی موفق نبودن و از یه جایی به بعد حس می کردم چندتا فینگیلی از دامنم آویزون شدن و به زحمت اونا رو با خودم می کشوندم . بعدا که فیلم عروسیم رو دیدم فهمیدم حسم درست بوده
    زیباکده

    اوخي عزيزم 

    چه بامزه 8

  • ۱۵:۴۷   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    زیباکده
    آهو : 
    بلاخره چالش این هفته چیه؟ خاطره از عروسی یا عزا ؟ یا خاطره از خواستگاری؟ من یه عالمه خاطره از خواستگاری دارم اون قدیما یادمه اگه کسی که به قول معروف سطحش پایین تر از ما بود میومد خواستگاری خواهرای بزرگترم من براشون یه شعر طنز میگفتم و بنده خداها رو یه عالمه مسخره میکردم ( بچه بودم دیگه )
    زیباکده

    شما يه خاطره از هر كدوم داريد  برامون بگيد

    راستي شعرش چي بود ؟ من نشنيدم 3

  • ۱۶:۰۱   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست
    زیباکده
    mona mona : 
    زیباکده
    آهو : 
    بلاخره چالش این هفته چیه؟ خاطره از عروسی یا عزا ؟ یا خاطره از خواستگاری؟ من یه عالمه خاطره از خواستگاری دارم اون قدیما یادمه اگه کسی که به قول معروف سطحش پایین تر از ما بود میومد خواستگاری خواهرای بزرگترم من براشون یه شعر طنز میگفتم و بنده خداها رو یه عالمه مسخره میکردم ( بچه بودم دیگه )
    زیباکده

    شما يه خاطره از هر كدوم داريد  برامون بگيد

    راستي شعرش چي بود ؟ من نشنيدم 3

    زیباکده

    بچه گیام طبع شاعرانه ی قوی داشتم شعرای بلندِ طنز میگفتم که الان هیچ کدومشونو یادم نمیاد ولی یادمه اون موقع ها هممون دور هم جمع میشدیم و من شعرامو میخوندم و همه با هم کلی میخندیدیم 4

  • ۲۰:۱۸   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    لواشک پاستیل زاده
    یک ستاره ⋆|1707 |1793 پست
    زیباکده
    arnina : 

    من خاطره ای از سال 63 براتون میگم . خودم فکر میکنم کلاس سوم ابتدایی بودم . خواهر کوچیکم حدود دو ساله و خواهر بزرگم پانزده ساله .
    مامانم خونه نبود . در زدند . ما هم تو حیاط بازی میکردیم . از پشت در پرسیدم کیه ؟
    _مرضیه خانوم (همسایمون که میدونستیم خواهرم رو واسه ی برادرش می خواد.حالا مامانم گفته بود که قرار نیست دخترش رو زود شوهر بده و دختر قصد ادامه ی تحصیل داره ولی بنا به اقتضای زمان که اون موقعها خواستگارها سمج تر بودند بازم تشریف آوردند. )
    خواهرم طفلک به من گفت میرم دستشویی تو در رو باز کن بگو مامانم و خواهرم خونه نیست .
    منم درو باز کردم و خیلی ریلکس گفتم .مادر مرضیه خانم بادستش دررو هل داد و اومد تو دنبالش هم مرضیه خانوم با دو تا خواهر دیگش .
    من :خانوم مامانم و خواهرم خونه نیستن .
    گفتن عیب نداره تو حیاط میشینیم تا بیان . تو حیاطمون زیر درخت گلابی میز و صندلی داشتیم . قشششششششششششششششنگ با خیال راحت نشستن . من
    خواهر کوچیکم رفت سمت دستشویی و هی در میزد . هی میکشیدم میاوردمش سمت خودم باز میرفت سمت دستشویی . خلاصه بعد از چند دقیقه متوجه شدند که واقعا دختره قصد ازدواج نداره که رفته خودشو تو دستشویی حبس کرده .
    دعوت میکنم از لواشک جون . آهو جون .

    زیباکده

    منم یه چیزایی از خاستگاریم یادمه.ساله پیش روزی که فهمیدم دوسته داداشم قراره خاستگاریم بیاد خیلی هول شده بودم و خیلی استرس داشتم همش نق میزدم  ب مامانم میگفتم من که نمیدونم وقتی رفتیم اتاق چی بپرسم ازش هولم استرس دارم .مامانم گف بشین با آرامش چیزایی که مدنظرته معیاراتو سوالاتو تو کاغذ بنویس بعد براخودت مرور کن روز خاستگاری ازش بپرس گفتم باشه همه سوالامو تو کاغذ نوشتم عین درس علوم فقط داشتم حفظ میکردم هرسوالو ده بار براخودم تکرار میکردم

    بالاخره روز خاستگاری فراااااااررررررسید وای وای قلبم میومد دهنم، نه که اولین خاستگارم باشه هااااا ننننههه ،طرف خیلی آدم حسابی بود .خلاصه رفتیم اتاق بعد گف بفرمایید شما شروع کنید سوالی دارید بپرسین جواب بدم  گفتم واسا یه دیقه رفتم تو فکر گف چیشد گفتم بذا یادم بیاررررم :اهان یادم افتاد بعد پرسیدم سوالمو، دوباره برا هرسوال تند تند میگفتم واسا یه دیقه چقد هولم میکنید اخخخههه انقد خندیده بووووود میگف حفظ کردین سوالاتونو؟ الان که شده شوهرم میگه همون لحظه دیوونت شدم تو روز خاستگاری 😊 

    ویرایش شده توسط لواشک پاستیل زاده در تاریخ ۱۴/۶/۱۳۹۵   ۲۰:۴۹
  • ۰۱:۵۷   ۱۳۹۵/۶/۱۵
    avatar
    بانو
    یک ستاره ⋆|2381 |1171 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    با اعلام اینکه مردم از خنده از دست نوشان

    اگه دعوتیه من بانو رو دعوت میکنم. دعوت از بانو کلا خیلی حال میده
    زیباکده

    عجب !!!

    آخه من چی تعریف کنم رضایت خدا و خلق خدا حاصل بشه؟؟

    وزانت و شانیت چالش هم رعایت بشه, ایضا ...

    مثلا خوابی ک مدت ها قبل از آشنایی با همسرم دیدم رو تعریف کنم, قبوله؟

    نظر مونا هم ک گفته روز ازدواجه خاطره ازدواجی تعریف کنید هم تامین میشه

  • ۰۹:۵۴   ۱۳۹۵/۶/۱۵
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 
    من خاطره خیلی خنده دار ندارم. ولی جهت همراهی کردن خاطراتی که یادم بیاد رو می نویسم.
    تا حالا دقت کردید چقدر دختر بچه ها از خانمی که لباس عروس پفی با تاج پوشیده خوششون میاد؟!!
    روز عروسی خودم وقتی می خواستیم وارد سالن بشیم چندتا دختربچه کوچیک به صورت جادو شده و خیره اومدن سمتم و محو تماشای عروس با لباس پفی با تاج و دسته گل شده بودن. من حتی نمی دونستم این 3-4 تا کوچولو فامیلای خودمن یا همسرم. خلاصه این فینگیلیها تصمیم گرفتن که بیان و دنباله لباس من رو بگیرن و چون خیلی کوچولو بودن خیلی موفق نبودن و از یه جایی به بعد حس می کردم چندتا فینگیلی از دامنم آویزون شدن و به زحمت اونا رو با خودم می کشوندم . بعدا که فیلم عروسیم رو دیدم فهمیدم حسم درست بوده
    زیباکده

    16خیلی جالب بود . 

    نمی دونم چرا فکر میکنم اون لحظه اصلا عصبی نشدی و خیلی ریلکس فینگیلی ها رو با خودت میکشوندی . 

    منم یه مورد بگم .

    وقتی وارد تالار شدم مادر شوهرم پشت سرم میومد که رو سرم نقل بریزه . همونجوری که آروم آروم و با کرشمه راه میرفتم یه لحظه ترمز شدیدی کردم به طوری که حس کردم پیرهنم داره  پاره میشه .نگو مادر شوهر 120 کیلوییم پاش رو گذاشته بوده رو دنباله ی پیرهنم . حالا بر و بر هم نگام میکنه که چرا نمیری . 

    بعد که متوجه شد لبخند زد گفت ببخشید پاش رو برداشت . دوباره که به رفتن ادامه دادم دو مرتبه ترمز شدید . ای بابا . 66

    دیگه از خیر نقل ریختن گذشت و رفت نشست . 

    پشت پیرهنم در حالت عادی  حدود دو وجب باز بود بعد از مراسم نقل ریزی به چهار وجب رسیده بود . 

    دو نفر اومدن با زور و زحمت کشیدنش بالا . 

  • ۱۰:۰۲   ۱۳۹۵/۶/۱۵
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
    زیباکده
    لواشک پاستیل زاده : 
    زیباکده
    arnina : 

    من خاطره ای از سال 63 براتون میگم . خودم فکر میکنم کلاس سوم ابتدایی بودم . خواهر کوچیکم حدود دو ساله و خواهر بزرگم پانزده ساله .
    مامانم خونه نبود . در زدند . ما هم تو حیاط بازی میکردیم . از پشت در پرسیدم کیه ؟
    _مرضیه خانوم (همسایمون که میدونستیم خواهرم رو واسه ی برادرش می خواد.حالا مامانم گفته بود که قرار نیست دخترش رو زود شوهر بده و دختر قصد ادامه ی تحصیل داره ولی بنا به اقتضای زمان که اون موقعها خواستگارها سمج تر بودند بازم تشریف آوردند. )
    خواهرم طفلک به من گفت میرم دستشویی تو در رو باز کن بگو مامانم و خواهرم خونه نیست .
    منم درو باز کردم و خیلی ریلکس گفتم .مادر مرضیه خانم بادستش دررو هل داد و اومد تو دنبالش هم مرضیه خانوم با دو تا خواهر دیگش .
    من :خانوم مامانم و خواهرم خونه نیستن .
    گفتن عیب نداره تو حیاط میشینیم تا بیان . تو حیاطمون زیر درخت گلابی میز و صندلی داشتیم . قشششششششششششششششنگ با خیال راحت نشستن . من
    خواهر کوچیکم رفت سمت دستشویی و هی در میزد . هی میکشیدم میاوردمش سمت خودم باز میرفت سمت دستشویی . خلاصه بعد از چند دقیقه متوجه شدند که واقعا دختره قصد ازدواج نداره که رفته خودشو تو دستشویی حبس کرده .
    دعوت میکنم از لواشک جون . آهو جون .

    زیباکده

    منم یه چیزایی از خاستگاریم یادمه.ساله پیش روزی که فهمیدم دوسته داداشم قراره خاستگاریم بیاد خیلی هول شده بودم و خیلی استرس داشتم همش نق میزدم  ب مامانم میگفتم من که نمیدونم وقتی رفتیم اتاق چی بپرسم ازش هولم استرس دارم .مامانم گف بشین با آرامش چیزایی که مدنظرته معیاراتو سوالاتو تو کاغذ بنویس بعد براخودت مرور کن روز خاستگاری ازش بپرس گفتم باشه همه سوالامو تو کاغذ نوشتم عین درس علوم فقط داشتم حفظ میکردم هرسوالو ده بار براخودم تکرار میکردم

    بالاخره روز خاستگاری فراااااااررررررسید وای وای قلبم میومد دهنم، نه که اولین خاستگارم باشه هااااا ننننههه ،طرف خیلی آدم حسابی بود .خلاصه رفتیم اتاق بعد گف بفرمایید شما شروع کنید سوالی دارید بپرسین جواب بدم  گفتم واسا یه دیقه رفتم تو فکر گف چیشد گفتم بذا یادم بیاررررم :اهان یادم افتاد بعد پرسیدم سوالمو، دوباره برا هرسوال تند تند میگفتم واسا یه دیقه چقد هولم میکنید اخخخههه انقد خندیده بووووود میگف حفظ کردین سوالاتونو؟ الان که شده شوهرم میگه همون لحظه دیوونت شدم تو روز خاستگاری 😊 

    زیباکده

    مرسی که شرکت کردی .

     لواشک جون یه سوال ...هنوزم فکر میکنی که طرف خیلی آدم حسابییه یا نه ؟3

    ویرایش شده توسط arnina در تاریخ ۱۵/۶/۱۳۹۵   ۱۰:۲۶
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان