خانه
1.19M

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    درود و سلام بر همه  دوستان و همراهان 

    من اينجا يه صفحه چالش ايجاد كردم تا دوستان رو به چالش هاي مختلف دعوت كنيم،تا هر روز برگ جديدي از پتانسيل هاي نهفته خود را رو كنيم و حس طنز و شوخ طبعي هميشگي دوستان گسترش پيدا كنه 

    فقط چند مورد :

    1- سعي كنيم چالش ها در حد عرف باشه و كسي معذب نشه براي انجام دادنش.

    2- هر كسي رو كه دوست داشتيد مي تونيد به اين چالش ها دعوت كنيد.

    3- سعي كنيم چالش ها ابتكاري و خلاق باشه تا لذت بيشتري ببريم.

    ویرایش شده توسط زیباکده در تاریخ ۱۶/۵/۱۳۹۸   ۱۸:۳۷
  • leftPublish
  • ۱۱:۵۵   ۱۳۹۵/۶/۲۳
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
    الهام و فاطمه و نازنین و مهرنوش دعوت شدند ؟ اگه نشدن من دعوت میکنم .
    زود تر بیایین داستان کوتاهتون رو بنویسین .
    بچه ها دقت کردین داستانها اکثرا غم انگیزن>؟ چرا آخه ؟
    فرک جون دست به آمارت خوبه . آخر سر یه آمار بگیر ببینیم .
  • ۱۱:۵۸   ۱۳۹۵/۶/۲۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    داستان تو تا اینجا جذاب ترین داستان بوده به نظرم آرنینا من که خیلی خوشم اومد.
    من خودم معمولا وقتی خیلی خوشحالم نوشتنم نمیاد وقتی یه فکری که معمولا خوشحال کننده نیست توی ذهنمه می نویسم
  • ۱۱:۵۸   ۱۳۹۵/۶/۲۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من هم مرمری و مهرمینا رو به داستان کوتاه نویسی دعوت می کنم
  • ۱۱:۵۹   ۱۳۹۵/۶/۲۳
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 
    داستان تو تا اینجا جذاب ترین داستان بوده به نظرم آرنینا من که خیلی خوشم اومد.
    من خودم معمولا وقتی خیلی خوشحالم نوشتنم نمیاد وقتی یه فکری که معمولا خوشحال کننده نیست توی ذهنمه می نویسم
    زیباکده


    واقعا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    39414917

    چقدر بی ظرفیتم . خخخخخخخخخخخخخخخخ

  • ۱۲:۰۳   ۱۳۹۵/۶/۲۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    آره به نظر من
  • leftPublish
  • ۱۳:۱۸   ۱۳۹۵/۶/۲۳
    avatar
    بانو
    یک ستاره ⋆|2381 |1171 پست
    زیباکده
    arnina : 
    زیباکده
    آهو : 
    از پله ها بالا رفت نگاهی به اتاق کوچکی که در انتهای پله ها بود انداخت قبل از این فکر میکرد زندگی در خونه ی کوچیک و حقیرانه ای مثل این برایش خیلی سخت خواهد بود اما با دیدن خانه نظرش تغییر کرد .
    خانه , کوچک , حقیرانه اما بسیار گرم و دوست داشتنی بود . وارد اتاق شد پنجره ی بزرگِ رو به کوچه و نمای شاخه های درختانِ سبز و بوی نمِ سبزه ها بعد از بارانِ چند دقیقه ی پیش طبع شاعرانه ش را قلقلک میداد . با همین حس خوب پنجره را باز کرد و نگاهی به خانه های اطراف انداخت . چشمش به روی بالکن خانه ی روبرو قفل شد . پسری با موهای مجعد مشکی و شانه هایی پهن با دستانی زمخت و پینه بسته روی صندلی سفید نشسته و مشغول مطالعه بود .چقدر این منظره برای او آشنا بود انگار سالیان سال او را میشناخت . پسر سرش را بالا آورد و با چشمانی مهربان نسیم را نگاه کرد لبخندی بر لب نسیم نشست و با صدای ملایمی گفت سلام .
    پسر لبخندی زد و کتابش را روی پاهایش رها کرد دستانش را بالا آورد و با زبان اشاره گفت : سلام ....
    زیباکده


    مثل فیلمهای اصغر فرهادی آخرش رو باز گذاشتی ؟ 4

    آدمهایی مثل من الان چیکار کنند عایا ؟ من با افکار منحرفم ادامه ی داستان رو خیلی ناجور دارم پیش میبرم .

    یکی جلو ی منو بگیره .

    زیباکده

    منم از آرنینا دعوت می کنم (اجباری) داستان آهو رو با ذهن منحرفش ادامه بده و آخرش رو ببنده.

    کاری هم ندارم به این که قبلا ی داستان نوشته

  • ۱۳:۲۲   ۱۳۹۵/۶/۲۳
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست

    بانو جون .عزیز .

    حوصله ی فیلتری مجدد سایت رو ندارم . قربونت برم . شکلک های شباهنگShabahang

  • ۱۳:۲۸   ۱۳۹۵/۶/۲۳
    avatar
    بانو
    یک ستاره ⋆|2381 |1171 پست
    میخواستی کنجکاوی مارو انگولک نکنی حالا دیگه مشکل خودته
    ی جوری بنویس که از موازین عبور نکنی
    تلویحا بنویس ما خودمون تیزیم، منظور نظرتو میگیریم
    البته از جذابیتش نباید کم بشه ها
  • ۱۳:۳۴   ۱۳۹۵/۶/۲۳
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28210 |24368 پست
    زیباکده
    arnina : 
     نازنین  من دعوت میکنم .
    زود تر بیایین داستان کوتاهتون رو بنویسین .
    .
    زیباکده

    ممنون از دعوتت آرنیناجون71

    .

    تمام کارهایش را کرده بود و چشم انتظار

    البته نه اینکه هیچ کارناتمامی نداشته باشد ، جوان بود و هزاران راه نرفته و هزاران آرزوی دور و دراز

    ولی  منتظر بود تا بیاید و او را برای همیشه با خود ببرد

    بارها  با هم ملاقات داشتند ، دورادور یا به فاصله یک قدمی ، حتی ملاقاتهای خصوصی که هیچکس از آن باخبر نبود  فقط خودشان میدانستند !

    هربار که می آمد تصمیم داشت او را برای همیشه با خود ببرد ولی نمیدانست چرا پشیمان میشد و ناگهان رهایش میکرد ، میرفت و دیگر پیدایش نبود تا ملاقات بعدی ... کی ؟   کجا ؟  همچنان باید چشم به راه می ماند...

    این بار با او اتمام حجت کرد

     گفت:  یا نیا یا آمدی مرا برای همیشه با خود ببر!

    فرشته ی مرگ گفت: اینجا...   قلبی...   عجیب برایت میتپد،  تو نباشی او هم نیست ... !!!

  • ۱۳:۵۲   ۱۳۹۵/۶/۲۳
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28210 |24368 پست
    .

    داستانهای همگی عالی بود واقعا لذت بردم
  • leftPublish
  • ۱۴:۰۴   ۱۳۹۵/۶/۲۳
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    با تشکر از آرنیناجون که منم دعوت کرد. بچه ها من در اوان نوجوانی رمان زیاد خوندم مخصوصا برای مودب پورو. الان با ساخته های خودمو حس داستان نویسی که از اونا الهام گرفته شده و همینطور حرف خدابیامرز مادربزرگم 15 که باید قابش کرد یه چیزی نوشتم :

    از آن روز حدود شش ماه گذشته بود باید بسته ای را به خاله ام میرساندم وارد ساختمان شدم جایی که او زندگی میکرد جایی که قرار بود با همسر آینده اش در آنجا ساکن شود همه چیز برایم تداعی شد به یکباره به خود آمدم و حقیقت برای بار چندم برایم مرور شد خاطرات خوش یکی پس از دیگری از جلوی چشمانم مرور شد و باز میخواستند با لحظه های ناب مرا در آغوش بگیرند . حس غریبی توام از عشق و نفرت وجودم را فراگرفت برای اینکه غرق در بوسه های خاطرات خوش نشوم حرف مادربزرگم را به یاد آوردم که میگفت اگر میخواهی کسی را فراموش کنی به بدی هایش فکر کن. ترفند خوبی بود... ناگهان یاد حرف های آخرش در هنگام التماس های آخرم برای نرفتنش افتادم که درعین بی رحمی گفت دیگر عاشقت نبودم ... لحظه ای باور نکردنی بود کسی که شب و روزش من بودم و به خاطرم این چنین دست و پا میزد چگونه یک شبه عوض شده بود کمی آرام شدم و به دل شکسته ام فکر کردم روزی که به او قول دادم تا دیگر آزارش ندهم...

  • ۱۶:۰۰   ۱۳۹۵/۶/۲۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    الهام مرسی خیلی قشنگ بود
    لطفا یه خورده فونتت رو بزرگتر کن خیلی سخت بود خوندنش
  • ۱۸:۱۷   ۱۳۹۵/۶/۲۳
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست
    زیباکده
    arnina : 
    زیباکده
    بانو : 

    دستی به موهای کم پشتش کشید و کلید را توی قفل چرخاند.
    تا آمد برق را روشن کند, صدای خفه ای از توی اتاق گفت: "روشن نکن, بچه بیدار میشه, سرو صدا هم نکن."
    کیفش را همان جا کنار مبل گذاشت و پاورچین پاورچین رفت توی آشپز خانه.
    لیوان آب را که سر می کشید صدای خفه لالایی محزونی را شروع کرد.
    تا به اتاق برسد چند تا توپ و جغجغه رفت زیر پایش و تعادلش را به هم ریخت.
    نشست کنار زن, یک دست زن به گهواره بود و با دست دیگرش شیشه شیر را تکان میداد.
    موهای زن را از روی صورتش کنار زد, سرش را گرفت بالا, کودک توی قاب عکس داشت نگاهشان می کرد. شانه هایش که شروع کرد به تکان خوردن, دیگر صدای لالایی نمی آمد.
    زیباکده

    28

    چقدررررررررررررررر غم انگیز .

    زیباکده

    کجاش غم انگیزه ؟ 25

  • ۱۸:۲۳   ۱۳۹۵/۶/۲۳
    avatar
    محسن 125
    کاربر فعال|646 |235 پست

    آرنینا ی عزیز ممنون برای دعوت 

    برداشت آزاد

    بوی رنگ روغن تازه ...نقاشی های خوش آب و رنگ روی دیوار کاملا نظرش رو جلب کرده بود

    یادش می اومد که چه روز های رو دوان دوان توی این کوچه ثانیه ها رو سپری کرده بود .

    یاده شیطنت های که با دوستان هم سن و سالش داشته، لحظه ای از جلوی چشمش دور نمی شد

    آقای نصیری ،آقای معماری، آقای لقمانی (این یکی رو هر کاری میکرد از ذهنش پاک بشه

    نمی شد که نمی شد از اون خوشش نمی اومد  )، ممد آقا

    بلند گو : آقای احمدی ...احمدی ...(با داد و فریاد )احمدی ...یقه همو ول کنید ..وحشی بیا دفتر :)

    این صدا ناگهان تمام رشته افکارش رو از هم گسست .از اون قضیه 18 سال میگذشت

    الان دیگه برای خودش مردی شده بود و حتی تصمیم به تشکیل خانواده داشت

    بلند گو : انتظامات ...انتظامات (با صدای مثل داد و فریاد )...احمدی و بگیر بیارش اینجا

    یاده تمام لقمه هایی که مادر در داخل کیسه فریزر برای او قرار داده بود تا زنگ تفریح

    تغذیه مناسب و بهداشتی داشته باشه ، هنوز مزش رو همراه با بوی سیبی که داخل کیف داشت

    احساس می کرد

    بلند گو : آقای میرزایی ...آقایییی میرزایی ...احمدی رو از دست شویی نزار بیاد بیرون

    انتظامات ..احمدی رو بگیرین بیارین دفتر

    یاده تمام پول تو جیبی هایی که از پدر گرفته بود و اونها رو جمع کرده بود تا توپ

    چهل تیکه بخره و با بچه محل ها فوتبال بازی کنه ، هنوز شادی گل زدنش رو احساس می کرد

    وبی اراده انگشت هاش رو مشت میکرد و ساعد هاش رو به بالا و پایین میبرد

    بلند گو : اقای میرزایی یعنی چی فرار کرد ؟؟(باز با همون داد و هوار)

    یاده اولین نمره ی بیستی که تو مدرسه گرفت افتاد و هنوز جامدادی جایزه ش رو داشت .

    بلند گو : دانش آموزان ..هرکسی احمدی رو دید به انتظامات بگه ...احمدی اگه خودت بیای

    دفتر تنبیه نمیشی

    تمام اون خاطرات یک طرف الان بیشتر دوست داشت راجعبه احمدی شناخت پیدا کنه

    که این چطور دانش آموزیه که کل مدرسه دنبالش می گردن توی همین تفکرات بود که

    ........

    پرستار : آقای محترم ...صدای منو میشنوید ؟؟!!آقای دکتر خدا رو شکر  بهوش اومد .

    بهروز : (درد شدیدی توی سرش احساس میکنه و بزور صحبت میکنه )

    من کجام ...بعد با دستش روی سرش رو فشار میده

    پرستار : شما جلوی دبستان ولایت فقیه بودید ...یکی از دانش آموزان میخواسته از مدرسه فرار کنه ..

     کیفش رو از اون سمت دیوار پرتاب میکنه و متاسفانه کیفش به سر شما بر خورد و شما بیهوش شدید

    این آقا شما رو به بیمارستان اوردن ... الان چیزیو رو بخاطر میارید ؟؟

    بهروز (به اون آقای مسن نگاه میکنه ..ناگهان لبخندی میزنه )...ممد آقا

    ممد آقا : (به تخت نزدیک میشه ...)خوبی پسرم ؟؟منو از کجا میشناسی ؟

    بهروز : من 18 سال پیش شاگرد مدرسه شما بودم ...شما هم بابای مدرسه ما (دستش رو دراز میکنه و

    دست پیرمرد رو که از پیری چروک شده محکم فشار میده )

    ممد اقا : (با تبسم بر لب ) خانم پرستار این جوون خوبه خوبه خدا رو شکر

    پرستار : برای احتیاط یع ساعتی هم پیش ما باشند بد نیست (از اتاق خارج میشه )

    بهروز : ممد آقا این دانش آموز شما ..احمدی کیه ؟؟

    ممد آقا : ای آقا این پسر کل مدرسه رو بهم میریزه ...دیروز زیر معلمشون پونز گذاشته

    امروز هم تو مدرسه داشته دعوا میکرده که ناظم میبینه ...

    میخواست از مدرسه فرار کنه که کیفش به سر شما میخوره

    بهروز (با درد ): خوب چرا اخراجش نمی کنن ؟ چرا والدینش صحبت نمیکنن ؟

    ممد آقا :نمیشه خوب ... احمدی پدرش رئیس این بیمارستانه ...

    پارسال خانم آقای مدیر توی این بیمارستان فارغ شد

    حالا متوجه شدی 

    سعی کردم حال و هوای مدرسه داشته باشه ..به اول مهر چیزی نمونده ...شما کتاب هاتون رو جلد کردین؟؟!! :)

    ویرایش شده توسط محسن 125 در تاریخ ۲۳/۶/۱۳۹۵   ۱۸:۴۶
  • ۱۸:۲۸   ۱۳۹۵/۶/۲۳
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست
    زیباکده
    arnina : 
    زیباکده
    آهو : 
    از پله ها بالا رفت نگاهی به اتاق کوچکی که در انتهای پله ها بود انداخت قبل از این فکر میکرد زندگی در خونه ی کوچیک و حقیرانه ای مثل این برایش خیلی سخت خواهد بود اما با دیدن خانه نظرش تغییر کرد .
    خانه , کوچک , حقیرانه اما بسیار گرم و دوست داشتنی بود . وارد اتاق شد پنجره ی بزرگِ رو به کوچه و نمای شاخه های درختانِ سبز و بوی نمِ سبزه ها بعد از بارانِ چند دقیقه ی پیش طبع شاعرانه ش را قلقلک میداد . با همین حس خوب پنجره را باز کرد و نگاهی به خانه های اطراف انداخت . چشمش به روی بالکن خانه ی روبرو قفل شد . پسری با موهای مجعد مشکی و شانه هایی پهن با دستانی زمخت و پینه بسته روی صندلی سفید نشسته و مشغول مطالعه بود .چقدر این منظره برای او آشنا بود انگار سالیان سال او را میشناخت . پسر سرش را بالا آورد و با چشمانی مهربان نسیم را نگاه کرد لبخندی بر لب نسیم نشست و با صدای ملایمی گفت سلام .
    پسر لبخندی زد و کتابش را روی پاهایش رها کرد دستانش را بالا آورد و با زبان اشاره گفت : سلام ....
    زیباکده


    مثل فیلمهای اصغر فرهادی آخرش رو باز گذاشتی ؟ 4

    آدمهایی مثل من الان چیکار کنند عایا ؟ من با افکار منحرفم ادامه ی داستان رو خیلی ناجور دارم پیش میبرم .

    یکی جلو ی منو بگیره .

    زیباکده

    اگه میخواستم ببندمش که یه رمان میشد عزیزم آخه مگه میشه از اول تا آخرِ یه آشنایی رو تو 6 خط تموم کرد؟ 3

  • ۰۹:۵۸   ۱۳۹۵/۶/۲۴
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    زیباکده
    محسن 125 : 

    آرنینا ی عزیز ممنون برای دعوت 

    برداشت آزاد

    آقای لقمانی (این یکی رو هر کاری میکرد از ذهنش پاک بشه

    نمی شد که نمی شد از اون خوشش نمی اومد  )، ممد آقا

    بلند گو : آقای احمدی ...احمدی ...(با داد و فریاد )احمدی ...یقه همو ول کنید ..وحشی بیا دفتر :)

    این صدا ناگهان تمام رشته افکارش رو از هم گسست .از اون قضیه 18 سال میگذشت

    الان دیگه برای خودش مردی شده بود و حتی تصمیم به تشکیل خانواده داشت

    زیباکده

    داستان قشنگی بود ولی من متوجه نشدم 18 سال پیش چی شده.

    حتما خودش هم مثل احمدی شیطون بوده ولی چون باباش رئیس بیمارستانی چیزی نبوده باهاش جور دیگه ای برخورد شده. درسته؟

  • ۱۱:۳۶   ۱۳۹۵/۶/۲۴
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست

    از همتون ممنونم که شرکت کردین 1

    ویرایش شده توسط arnina در تاریخ ۲۴/۶/۱۳۹۵   ۱۱:۳۶
  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۵/۶/۲۴
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
    زیباکده
    آهو : 
    زیباکده
    arnina : 
    زیباکده
    بانو : 

    دستی به موهای کم پشتش کشید و کلید را توی قفل چرخاند.
    تا آمد برق را روشن کند, صدای خفه ای از توی اتاق گفت: "روشن نکن, بچه بیدار میشه, سرو صدا هم نکن."
    کیفش را همان جا کنار مبل گذاشت و پاورچین پاورچین رفت توی آشپز خانه.
    لیوان آب را که سر می کشید صدای خفه لالایی محزونی را شروع کرد.
    تا به اتاق برسد چند تا توپ و جغجغه رفت زیر پایش و تعادلش را به هم ریخت.
    نشست کنار زن, یک دست زن به گهواره بود و با دست دیگرش شیشه شیر را تکان میداد.
    موهای زن را از روی صورتش کنار زد, سرش را گرفت بالا, کودک توی قاب عکس داشت نگاهشان می کرد. شانه هایش که شروع کرد به تکان خوردن, دیگر صدای لالایی نمی آمد.
    زیباکده

    28

    چقدررررررررررررررر غم انگیز .

    زیباکده

    کجاش غم انگیزه ؟ 25

    زیباکده


    آهو جون 24ننه .....مادر نشدی ..نمیدونی

    کودک توی قاب عکس . یعنی بچه ای در کار نبوده . مرده . اما مادرش همچنان شبها براش لالایی می خونه . 23

  • ۱۵:۴۰   ۱۳۹۵/۶/۲۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    زیباکده
    محسن 125 : 

    آرنینا ی عزیز ممنون برای دعوت 

    برداشت آزاد

    زیباکده

    یه کم طولانی بود برای چالش 4 اما خوب بود حال و هوای باحالی داشت 17

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۲۴/۶/۱۳۹۵   ۱۵:۴۱
  • ۱۷:۲۴   ۱۳۹۵/۶/۲۴
    avatar
    محسن 125
    کاربر فعال|646 |235 پست
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 
    زیباکده
    محسن 125 : 

    آرنینا ی عزیز ممنون برای دعوت 

    برداشت آزاد

    زیباکده

    داستان قشنگی بود ولی من متوجه نشدم 18 سال پیش چی شده.

    حتما خودش هم مثل احمدی شیطون بوده ولی چون باباش رئیس بیمارستانی چیزی نبوده باهاش جور دیگه ای برخورد شده. درسته؟

    زیباکده

    ممنون :)...یعنی 18 سال پیش از این مدرسه فارغ التحصیل شده ..رفته راهنمایی :)..خاطراتش مال 18 سال پیش بوده 

    بچه خوبی هم بوده ...دیدید که بابای مدرسه بهش لبخند زد :)...الان هر چی فک میکنم برای پدرش شغلی به ذهنم نمیریسه :)

    ممکنه کار گر بوده :)..کارگر نساجی ..حسم اینو میگه :)

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان