خانه
1.19M

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    درود و سلام بر همه  دوستان و همراهان 

    من اينجا يه صفحه چالش ايجاد كردم تا دوستان رو به چالش هاي مختلف دعوت كنيم،تا هر روز برگ جديدي از پتانسيل هاي نهفته خود را رو كنيم و حس طنز و شوخ طبعي هميشگي دوستان گسترش پيدا كنه 

    فقط چند مورد :

    1- سعي كنيم چالش ها در حد عرف باشه و كسي معذب نشه براي انجام دادنش.

    2- هر كسي رو كه دوست داشتيد مي تونيد به اين چالش ها دعوت كنيد.

    3- سعي كنيم چالش ها ابتكاري و خلاق باشه تا لذت بيشتري ببريم.

    ویرایش شده توسط زیباکده در تاریخ ۱۶/۵/۱۳۹۸   ۱۸:۳۷
  • leftPublish
  • ۱۴:۲۳   ۱۳۹۵/۸/۱۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    زیباکده
    elham khajoi : 
    زیباکده
    بهزاد لابی : 

    خوب من اینقدر چالش گفتم که دیگه مخم ته کشیده واسه همین زدم به سیم آخر. ازونجایی که من الان خیلی تو جو داستان نویسی هستم، چالش این هفته اینه :

    فرض کنید تو یه شرایط خیلی وخیم گرفتار شدید(شرایط رو خودتون خلق میکنید و مینویسید) و از همه چی و همه جا نا امید هستید که یهو اون شخصی که شما رو به چالش دعوت کرده از راه میرسه و به شکل خاصی شما رو از اون وضع نجات میده و در آخر شما یه جمله بهش میگید و داستان تموم میشه. (این حالت رو برای کسی که دعوتتون میکنه در چند خط بنویسید).

    من مونامونا، آهو و کژویی رو به این چالش دعوت میکنم 17

    زیباکده

     هنوز هم آن آتش سوزی وحشتناک را از یاد نمیبرم زمانی که تمام دار و ندارم را از دست دادم . از آن شب کذایی که کل عزیزانم با خانه مان در آتش سوختند اکنون کلاه و تابلویی را در کنار پایم قرار داده ام و روی یک پله ساختمانی نشسته ام و نوشته ام کور هستم لطفا کمکم کنید.

    صدای مردی را شنیدم که با کسی دیگر صحبت میکرد از کنارم گذشت حس میکردم که او با دیگر انسان ها متفاوت است.  چند سکه داخل کلاهم انداخت و بدون اینکه به من چیزی بگوید نوشته ام را برداشت و نوشته ی دیگری را جای آن گذاشت و میخواست که برود داد زدم صبر کن... لاقل اسمت را بگو ایستاد زیر لب گفت من بهزاد لابیم سلطان لابیستان و رفت . عصر آنروز دوباره به پیشم آمد و متوجه شد که کلاهم پر از سکه و اسکناس شده است من او را از صدای قدمهایش شناختم برای اینکه مطمئن شوم پرسیدم تو همان بهزادی ؟ اندکی مکث کرد و گفت بله سراسیمه وار انگار که چیزی را به دست آورده باشم پرسیدم بر روی تابلویم چه نوشته ای ؟ جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته ی تو را را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. اما من مثل همیشه لجبازتر از این حرفها بودم بنابراین از رهگذر دیگری خواستم که نوشته را برایم بخواند او گفت در اینجا نوشته شده است امروز بهار است و من نمیتوانم بهار را ببینم. 23

    زیباکده

    2323

    خوب بود ایول، ولی اگه تونسته بودم چشمات رو جراحی کنم دیگه خیلی بیشتر بهم خوش میگذشت 16

    بقیه رو هم دعوت کن 17

  • ۱۴:۲۴   ۱۳۹۵/۸/۱۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    زیباکده
    arnina : 

    شکلک های شباهنگShabahangشکلک های شباهنگShabahangشکلک های شباهنگShabahangشکلک های شباهنگShabahangشکلک های شباهنگShabahang

    این بهزاد حسابی گولمون زده . این چه چالشیه .

    جماعت رو مجبور کرده براش داستان بسازن که مثلا قهرمانه

    زیباکده

    تو چی میگی مگه تو رو دعوت کردم!؟ ایشش 86

    اصرار نکن گریه و التماسم کنی دعوتت نمیکنم. خوب بقیه هم میان منو دعوت میکنن.

  • ۱۴:۳۲   ۱۳۹۵/۸/۱۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    زیباکده
    arnina : 

    هر چی فکر میکنم میبینم خیلی فمنیستم ها /////////////////
    حالا صد تا داستان در خصوص قهرمانی خانومها بنویسم . روز به روز جوونتر میشم .

    اما دریغ از یه داستان قهرمانی جماعت مرد ..................

    زیباکده

    البته برادر شایدم دلیلش یه چیز دیگه باشه ها 3 به هر حال من که عمرا دعوتت نمیکنم، ببینیم خانما شاید دعوتت کردن 4

  • ۱۴:۵۵   ۱۳۹۵/۸/۱۶
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    زیباکده
    elham khajoi : 
    زیباکده
    بهزاد لابی : 

    خوب من اینقدر چالش گفتم که دیگه مخم ته کشیده واسه همین زدم به سیم آخر. ازونجایی که من الان خیلی تو جو داستان نویسی هستم، چالش این هفته اینه :

    فرض کنید تو یه شرایط خیلی وخیم گرفتار شدید(شرایط رو خودتون خلق میکنید و مینویسید) و از همه چی و همه جا نا امید هستید که یهو اون شخصی که شما رو به چالش دعوت کرده از راه میرسه و به شکل خاصی شما رو از اون وضع نجات میده و در آخر شما یه جمله بهش میگید و داستان تموم میشه. (این حالت رو برای کسی که دعوتتون میکنه در چند خط بنویسید).

    من مونامونا، آهو و کژویی رو به این چالش دعوت میکنم 17

    زیباکده

     هنوز هم آن آتش سوزی وحشتناک را از یاد نمیبرم زمانی که تمام دار و ندارم را از دست دادم . از آن شب کذایی که کل عزیزانم با خانه مان در آتش سوختند اکنون کلاه و تابلویی را در کنار پایم قرار داده ام و روی یک پله ساختمانی نشسته ام و نوشته ام کور هستم لطفا کمکم کنید.

    صدای مردی را شنیدم که با کسی دیگر صحبت میکرد از کنارم گذشت حس میکردم که او با دیگر انسان ها متفاوت است.  چند سکه داخل کلاهم انداخت و بدون اینکه به من چیزی بگوید نوشته ام را برداشت و نوشته ی دیگری را جای آن گذاشت و میخواست که برود داد زدم صبر کن... لاقل اسمت را بگو ایستاد زیر لب گفت من بهزاد لابیم سلطان لابیستان و رفت . عصر آنروز دوباره به پیشم آمد و متوجه شد که کلاهم پر از سکه و اسکناس شده است من او را از صدای قدمهایش شناختم برای اینکه مطمئن شوم پرسیدم تو همان بهزادی ؟ اندکی مکث کرد و گفت بله سراسیمه وار انگار که چیزی را به دست آورده باشم پرسیدم بر روی تابلویم چه نوشته ای ؟ جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته ی تو را را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. اما من مثل همیشه لجبازتر از این حرفها بودم بنابراین از رهگذر دیگری خواستم که نوشته را برایم بخواند او گفت در اینجا نوشته شده است امروز بهار است و من نمیتوانم بهار را ببینم. 23

    زیباکده

    2323

    خوب بود ایول، ولی اگه تونسته بودم چشمات رو جراحی کنم دیگه خیلی بیشتر بهم خوش میگذشت 16

    بقیه رو هم دعوت کن 17

    زیباکده

    منم ازfatemeg21 و بهزاد لابی دعوت میکنم .27

    ویرایش شده توسط elham khajoi در تاریخ ۱۶/۸/۱۳۹۵   ۱۴:۵۶
  • ۱۶:۱۷   ۱۳۹۵/۸/۱۶
    avatar
    fatemeh.g21
    سه ستاره ⋆⋆⋆|3229 |3068 پست
    این چالش چجوریه من نفهمیدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
  • leftPublish
  • ۱۶:۳۶   ۱۳۹۵/۸/۱۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    زیباکده
    elham khajoi : 

    منم ازfatemeg21 و بهزاد لابی دعوت میکنم .27

    زیباکده

    چشمانم را که باز کردم با تعجب دیدم همه اعضای خانواده بالای سرم ایستاده اند!

    وقتی چشمانم را باز کردم انگار که کودکی متولد شده باشد همگی به شادی پرداختند و برایم کف زدند. هوشیارتر که شدم، متوجه شدم آنها پشت یک حائل شیشه ای ایستاده اند.

    چندی نگذشت که دوباره خواب رفتم(و یا بیهوش شدم). نمیدونم چند ساعت یا چند روز بعد بود که پرستار بالای سرم آمد. ازو پرسیدم من اینجا چیکار میکنم؟

    پرستار گفت مثل اینکه وقتی داشتی از خیابون رد میشدی یه موتوری زده بهت و فرار کرده. خوشبختانه جایی از بدنت نشکسته اما زخم نسبتا عمیقی روی شکمت بوده. خیابون خلوت بود و تو زیاد اونجا موندی و خون زیادی از دست دادی. اما خوش شانس بودی که یه خانمی پیدا شد و تو رو به اینجا آورد!

    پرسیدم : یه خانم؟!

    پرستار گفت : بله پس چی؟ مگه ما خانم ها به داد شما برسیم. تازه همه ش این نبود، تو خیلی خون از دست داده بودی و نیاز اورژانسی به خون داشتی.

    اون خانم گفت ازش تست بگیرن و شانس آوردی که خونتون به هم میخورد و ایشون به شما خون داد.

    پرسیدم : الان کجاست. اون چند ساعت بعد مرخص شد و آدرسی هم از خودش نذاشت. فقط این کارت رو برای شما فرستاده ...

    من شما را به چالش دعوت میکنم!

    ممنونم کژویی 1

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۱۶/۸/۱۳۹۵   ۱۶:۳۷
  • ۱۶:۴۴   ۱۳۹۵/۸/۱۶
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 


    پرستار گفت : بله پس چی؟ مگه ما خانم ها به داد شما برسیم. من شما را به چالش دعوت میکنم!

    ممنونم کژویی 1

    زیباکده

    15 جالب بود .

    پس جمله ت چی شد ؟

  • ۱۶:۴۶   ۱۳۹۵/۸/۱۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    زیباکده
    آهو : 

    15 جالب بود .

    پس جمله ت چی شد ؟

    زیباکده

    تو دلم بهش گفتم ممنون کژویی دیگه. خودشو که از نزدیک ندیدم! 4

  • ۱۷:۰۴   ۱۳۹۵/۸/۱۶
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    زیباکده
    elham khajoi : 

    منم ازfatemeg21 و بهزاد لابی دعوت میکنم .27

    زیباکده

    چشمانم را که باز کردم با تعجب دیدم همه اعضای خانواده بالای سرم ایستاده اند!

    وقتی چشمانم را باز کردم انگار که کودکی متولد شده باشد همگی به شادی پرداختند و برایم کف زدند. هوشیارتر که شدم، متوجه شدم آنها پشت یک حائل شیشه ای ایستاده اند.

    چندی نگذشت که دوباره خواب رفتم(و یا بیهوش شدم). نمیدونم چند ساعت یا چند روز بعد بود که پرستار بالای سرم آمد. ازو پرسیدم من اینجا چیکار میکنم؟

    پرستار گفت مثل اینکه وقتی داشتی از خیابون رد میشدی یه موتوری زده بهت و فرار کرده. خوشبختانه جایی از بدنت نشکسته اما زخم نسبتا عمیقی روی شکمت بوده. خیابون خلوت بود و تو زیاد اونجا موندی و خون زیادی از دست دادی. اما خوش شانس بودی که یه خانمی پیدا شد و تو رو به اینجا آورد!

    پرسیدم : یه خانم؟!

    پرستار گفت : بله پس چی؟ مگه ما خانم ها به داد شما برسیم. تازه همه ش این نبود، تو خیلی خون از دست داده بودی و نیاز اورژانسی به خون داشتی.

    اون خانم گفت ازش تست بگیرن و شانس آوردی که خونتون به هم میخورد و ایشون به شما خون داد.

    پرسیدم : الان کجاست. اون چند ساعت بعد مرخص شد و آدرسی هم از خودش نذاشت. فقط این کارت رو برای شما فرستاده ...

    من شما را به چالش دعوت میکنم!

    ممنونم کژویی 1

    زیباکده

    ممنون لابی 418

  • ۰۹:۳۸   ۱۳۹۵/۸/۱۷
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
    حیف از اونهمه گلبول قرمز مفید زنانه .......................................................
  • leftPublish
  • ۰۹:۵۴   ۱۳۹۵/۸/۱۷
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    زیباکده
    arnina : 

    شکلک های شباهنگShabahangشکلک های شباهنگShabahangشکلک های شباهنگShabahangشکلک های شباهنگShabahangشکلک های شباهنگShabahang

    این بهزاد حسابی گولمون زده . این چه چالشیه .

    جماعت رو مجبور کرده براش داستان بسازن که مثلا قهرمانه

    زیباکده

    تو چی میگی مگه تو رو دعوت کردم!؟ ایشش 86

    اصرار نکن گریه و التماسم کنی دعوتت نمیکنم. خوب بقیه هم میان منو دعوت میکنن.

    زیباکده

    ایشششششششششش به توان 2

    4

    ویرایش شده توسط arnina در تاریخ ۱۷/۸/۱۳۹۵   ۰۹:۵۵
  • ۱۴:۲۷   ۱۳۹۵/۸/۱۷
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    زیباکده
    arnina : 

    ایشششششششششش به توان 2

    4

    زیباکده

    نه نمیشه اصلا به هیچ وجه! اصرار نکن! امکان نداره 4

  • ۰۱:۱۲   ۱۳۹۵/۸/۱۸
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 

    دعوت می کنم از مرمری، کژال، سما ، محسن125

    زیباکده

    نم نم بارون هوای مطبوعی رو به وجود آورده بود. بی خیال و بدون عجله روی سنگفرش پیاده رو قدم می زدم و از هوای دلپذیر پاییزی لذت می بردم. زیر بارون همه چیز رؤیایی شده بود. انگار هیچ اتفاقی نمی تونست حس خوب اون لحظه رو خراب کنه!

    همین طور که بانگاهم پرنده ای که پرواز کنان از بالای سرم رد می شد رو دنبال می کردم، متوجه شدم یه خانوم با چهره هراسون که انگار از چیزی یا کسی فرار می کنه، داره از روبروم می یاد و اصلا تعادل نداره، موقع رد شدن از کنارم تنه محکمی به من زد و کمی اونطرف تر از من روی زمین افتاد. هنوز تو شوک اون ضربه محکم بودم که دیدم جویی از خون از کنار پام رد شد و روی سنگفرش پیاده رو به سمت پایین رفت.

    حس کردم خون به مغزم نمی رسه و بدنم منجمد شده، تا حالا از نزدیک جنازه ندیده بودم. تمام این ها تو چند ثانیه اتفاق افتاد. در تمام این لحظات نگاه سنگینی رو چند قدم اون طرف تر رو خودم حس می کردم، انگار کسی تمام این اتفاقات و من رو زیر نظر داشت. تا به خودم اومدم دیدم چند تا پلیس دوون دوون به سمت ما میان. یکیشون داد زد: اوناهاشن، اونی که تیر خورد افتاده، اون یکی رو بگیرید تا در نرفته!

    حس کردم دارن به من اشاره می کنن، هنوز تو شوک بودم که یه مرتبه یه دختر که یونیفرم خاصی تنش بود، دستم رو کشید و دوید. من هم مجبور شدم پا به پای اون بدو ام! تا می تونستیم دویدیم و یهو دختر یونیفرم پوش پیچید تو یه کوچه و کنار یه ماشینی وایستاد. در ماشین رو باز کرد و به منم اشاره کرد که سریع بشینم تو ماشین. منم نشستم! زبونم بند اومده بود. چند تا خیابونو که رد کرد ماشینو خاموش کرد و وایستاد. منم از فرصت استفاده کردم و اولین جملاتی که به ذهنم رسید رو تند تند و نفس نفس زنان به زبون آوردم: چی شد؟ اون زن کی بود؟ کی کشتتش؟ تو کی هستی؟ چرا منو آوردی اینجا؟!

    دختر یونیفرم پوش که چهره مهربون و خونگرمی داشت، رو به من کرد و گفت کاراگاه فرک هستم، از دایره جنایی! من خیلی وقت بود دنبال اون زن بودم. ولی متاسفانه...

    تو اون صحنه متوجه شدم که بی جهت تو دردسر افتادی. مجبور شدم اون طوری نجاتت بدم. چون پلیسا حرفتو باور نمی کردن. 

    بعد همون طور که به روبروش خیره شده بود، آهی کشید و گفت: اون پلیسای مزاحم کارمو خراب کردن!

    بعد از چند لحظه سکوت تنها جمله ای که تونستم بگم این بود که: من هنوز هنگم. ولی به هر حال ممنون کاراگاه فرک! شما جون منو نجات دادین!

    37

    دعوت می کنم از : آرنینا - آهو - محسن 125

  • ۱۰:۳۶   ۱۳۹۵/۸/۱۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    ایول سما خیلی باحال بود
  • ۱۰:۳۹   ۱۳۹۵/۸/۱۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    زیباکده
    * سما * : 
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 

    دعوت می کنم از مرمری، کژال، سما ، محسن125

    زیباکده

    بعد از چند لحظه سکوت تنها جمله ای که تونستم بگم این بود که: من هنوز هنگم. ولی به هر حال ممنون کاراگاه فرک! شما جون منو نجات دادین!

    37

    دعوت می کنم از : آرنینا - آهو - محسن 125

    زیباکده

    15151867

    خیلی باحال بود. مرسی سما

    کارگاه فرک .... Gun Toutingخیلی خوشم اومد 

  • ۱۰:۴۳   ۱۳۹۵/۸/۱۸
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست

    شنیده بودم تو مرز آذربایجان درگیری هست و نیروهای داعش یه جنگ اساسی تو مرزراه انداختن .

    اما اصلا فکرشو نمیکردم به این زودی جنگ به داخل شهر کشیده بشه . مثل اینکه نیروهای مخفی داخل شهر داشتن .که منتظر فرصت بودن .تا بمبهای صاحاب مرده شون رو یکی یکی بترکونن .

    صدای انفجار و آمبولانس و جیغ و داد مردم حسابی عصبیم کرده . رنگ بچه هام مثل گچ سفید شده . رفتم پشت بوم آپارتمانمون تا ببینم وضعیت چجوریه از کدوم سمت میشه فرار کرد . از سمت چپ یه تانک داره نزدیک میشه . تنها راه فرارمون سمت راسته . اما اونا خیلی نزدیکن .سریع اومدم پایین . دست بچه ها رو گرفتم و بهشون گفتم همه ی انرژیمون رو جمع میکنیم تو پاهامون و میدویم . باشه . ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟هر دو تاشون سرشون رو به علامت تایید تکون دادن . راه افتادیم .

    هیچوقت تصور نمیکردم . از شعار لااله الا الله اینقدر حراس به دلم بیفته . با بلندگو فریاد میکشیدند و در ادامه شلیک میکردند . از کوچه پس کوچه ها رد شدیم . تا اینکه یه کامیون دیدم پر از وسایل خانه . یخچال و اجاق گاز مایکرویو که رو همشون روبان قرمز بسته شده . ووووووووووووووی جهازیه ی سما است .

    سما بهمون اشاره کرد بپرین بالا . سریع سوار شدیم و کامیون به حرکت دراومد . بعد که حسابی ازدشمن دور شدیم . حس کردم می تونم نفس بکشم . یه نفس عمیق کشیدم و گفتم سما جون واقعا ممنون . تو رو خدا رسوند . خوشبخت باشی . مارک وسایلت ال جیه یا سامسونگ . ؟ 

  • ۱۰:۵۴   ۱۳۹۵/۸/۱۸
    avatar
    کژالکاپ آشپزی 
    یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست
    زیباکده
    arnina : 

    شنیده بودم تو مرز آذربایجان درگیری هست و نیروهای داعش یه جنگ اساسی تو مرزراه انداختن .

    اما اصلا فکرشو نمیکردم به این زودی جنگ به داخل شهر کشیده بشه . مثل اینکه نیروهای مخفی داخل شهر داشتن .که منتظر فرصت بودن .تا بمبهای صاحاب مرده شون رو یکی یکی بترکونن .

    صدای انفجار و آمبولانس و جیغ و داد مردم حسابی عصبیم کرده . رنگ بچه هام مثل گچ سفید شده . رفتم پشت بوم آپارتمانمون تا ببینم وضعیت چجوریه از کدوم سمت میشه فرار کرد . از سمت چپ یه تانک داره نزدیک میشه . تنها راه فرارمون سمت راسته . اما اونا خیلی نزدیکن .سریع اومدم پایین . دست بچه ها رو گرفتم و بهشون گفتم همه ی انرژیمون رو جمع میکنیم تو پاهامون و میدویم . باشه . ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟هر دو تاشون سرشون رو به علامت تایید تکون دادن . راه افتادیم .

    هیچوقت تصور نمیکردم . از شعار لااله الا الله اینقدر حراس به دلم بیفته . با بلندگو فریاد میکشیدند و در ادامه شلیک میکردند . از کوچه پس کوچه ها رد شدیم . تا اینکه یه کامیون دیدم پر از وسایل خانه . یخچال و اجاق گاز مایکرویو که رو همشون روبان قرمز بسته شده . ووووووووووووووی جهازیه ی سما است .

    سما بهمون اشاره کرد بپرین بالا . سریع سوار شدیم و کامیون به حرکت دراومد . بعد که حسابی ازدشمن دور شدیم . حس کردم می تونم نفس بکشم . یه نفس عمیق کشیدم و گفتم سما جون واقعا ممنون . تو رو خدا رسوند . خوشبخت باشی . مارک وسایلت ال جیه یا سامسونگ . ؟ 

    زیباکده

    عالی بود 154

  • ۱۱:۲۵   ۱۳۹۵/۸/۱۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    زیباکده
    arnina : 

    ممنون . تو رو خدا رسوند . خوشبخت باشی . مارک وسایلت ال جیه یا سامسونگ . ؟ 

    زیباکده

    1618

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۵/۸/۱۸
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست

    26

    دعوت میکنم از الهام خواجویی و فرک و

     بهزاد لابی

  • ۱۱:۵۵   ۱۳۹۵/۸/۱۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست

    عجب دشت زیبا و سرسبزی. دشت به دامنه کوه میرسید. جایی دنج که هنوز خیلی مورد توجه انسان ها قرار نگرفته بود. با این حال وقتی من و دو تا از دوستانم پس از سپری کردن کلی راه مارپیچ و سخت با ماشین و همچنین پیاده روی دو ساعته به آنجا رسیدیم، 2، 3 گروه دیگه هم آنجا چادر زده بودند. تا چشم کار میکرد دشتی سرسبز بود و گروه های 10، 20 تایی درخت در جای جای این دشت پهناور زیبایی بیشتری به فضا بخشیده بود.

    وقتی چادرمان را به پا کردیم یکی دو ساعتی را همون اطراف به استراحت و استشمام هوای دل انگیز و لذت بردن از زیبایی ها گذراندیم. حدود ساعت 4 عصر سعی کردیم قدم زنان به سمت دامنه کوه برویم تا آنجا آتشی برپا کنیم و کبابی درست کنیم و از خوردنش لذت ببریم. یکی از دوستان هم گیتاری با خود آورده بود تا کنار آتش بنوازد و با هم بخوانیم. همین باعث شد که پس از یک ساعتی یکی از گروه ها با روی خوش از ما اجازه گرفتند و کنار آتش ما نشستند و به هنرنمایی دوستم خیره شدند.

    نوبت من شد و برای جمع کردن چوب بیشتر تا کنار درختانی که اید 200 متری با ما فاصله داشتند حرکت کردم. در حال جمع کردن چوب بودم که صداهایی نظرم را جلب کرد. صدا از سمت کوه می آمد که فاصله کمی با ما داشت اما هر چقدر نگاه کردم چیز قابل توجهی ندیدم. باز مشغول جمع کردن چوبهایی که خودشان خشک شده بودند و روی زمین افتاده بودند شدم که احساس کردم شخصی با سرعت به سمت من می آید. برگشتم و ترس همه وجودم را گرفت. یک گرگ که هیکل بزرگی هم داشت به سمتم میدوید. بی اختیار با صدای بلند فریاد میزدم. توان دویدن نداشتم و مغزم این کار را بی فایده دید و فراموشش کرد. یک چوبی که از بقیه بزرگتر بود را برداشتم و به سمتش گرفتم و با شکافتن هوا به چپ و راست تهدیدش میکردم و فریاد میزدم. کمی از سرعتش را کم کرد اما بلاخره تصمیمش را گرفت و به من حمله کرد. وقتی رسید دو سه بار با چوب توی سرش زدم و هر بار کمی دورش چرخیدم اما اون سریع تر بود و بلاخره موفق شد جایی از کمرم را گاز بگیرد و وزنش را روی من انداخت تا زمین بخورم. در همین حالت بود که صدای برخورد محکم چیزی را شنیدم. گرگ فکش را باز کرد و به سمتی نگاه کرد که دومین برخورد صورت گرفت. سنگ های نسبتا بزرگی بود که به سرش میخورد. به سمت پرتاب کننده برگشتم. آفتاب دقیقا پشت آن شخص بود و من چهره اش را تشخصیث نمیداد.

    فریاد زد من آرنینا هستم و بهت دستور میدم که برگرد به سمت کوه و در این حال سنگ دیگری پرتاب کرد. صدای خاصی داشت و مشخص نبود صاحب صدا زن است یا مرد.

    گرگ کمی مقامت نشان داد اما کم کم تسلیم شد و به سمت کوه پناه برد.

    بلافاصله پس از این آرنینا برگشت و از من دور شد. فریاد زدم : آرنینا تو کی هستی؟ اما جوابی نداد و به راهش ادامه داد.

    در همین حال دوستانم به من رسیدند و از اینکه همچین خطری از بیخ گوشم رد شده ابراز خوشحالی کردند و فیلم هایی که از این اتفاق گرفته بودند را به هم نشان میدادند.

    من فریاد زدم، ممنونم آرنینا. او بدون اینکه روی برگرداند دستی به معنای اینکه قابلی نداشت بالا برد.

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان