داشت دنبال یه جایی برای خواب میگشت که صدای خش خش برگها توجهشو جلب کرد با ترس غیر قابل وصفی به اطرافش نگاه میکرد صدا قطع شد و اون با تمام توانش به سمت ساحل حرکت کرد به ساحل که نزدیک شد تیکه های چوبی که اون اطراف افتاده بودو جمع کرد و باهاشون یه آتیش درست کرد کنار آتیش دراز کشید دلش میخواست ذهن خسته شو آروم کنه و به خودش دلداری بده حتما کسانی برای پیدا کردنش میان شاید فردا بتونه بقیه ی بازمانده ها رو پیدا کنه چشماشو بست چهره ی خندان دختر کوچولوشو تصور کرد که بهش میگه بابا جونم قوی باش در همین حین درد وصف ناپذیری توی شکمش احساس کرد ...