خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۷:۲۱   ۱۳۹۴/۱۱/۳
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    داشت دنبال یه جایی برای خواب میگشت که صدای خش خش برگها توجهشو جلب کرد با ترس غیر قابل وصفی به اطرافش نگاه میکرد صدا قطع شد و اون با تمام توانش به سمت ساحل حرکت کرد به ساحل که نزدیک شد تیکه های چوبی که اون اطراف افتاده بودو جمع کرد و باهاشون یه آتیش درست کرد کنار آتیش دراز کشید دلش میخواست ذهن خسته شو آروم کنه و به خودش دلداری بده حتما کسانی برای پیدا کردنش میان شاید فردا بتونه بقیه ی بازمانده ها رو پیدا کنه چشماشو بست چهره ی خندان دختر کوچولوشو تصور کرد که بهش میگه بابا جونم قوی باش در همین حین درد وصف ناپذیری توی شکمش احساس کرد ...

    ویرایش شده توسط آهو در تاریخ ۳/۱۱/۱۳۹۴   ۱۷:۲۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان