خانه
330K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۰۰:۳۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    دوستان فردا حداکثر تا ساعت 12 ظهر باید داستان رو شروع کنیم، پس همه نظراتشون رو بنویسن...
  • ۰۰:۴۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من نظرم رو توی کافه هم گفتم. به ترتیب اولویت :
    1- داستان پلیسی غیر ایرانی/ایرانی (داستان راوی داشته باشه و از دید هیچکدوم از شخصیت های داستان نباشه
    2- داستان طنز غیر ایرانی/ایرانی اما از دید یکی از شخصیت های داستان

    اولیت با غیر ایرانی.
  • ۱۱:۰۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    با اجازه هیئت تحریریه من شروع می کنم.
    ژانر: پلیسی
    راوی داستان: سوم شخص
    شخصیتهای اصلی: دو پلیس ، خلافکارها در ابتدای داستان مجهول
    مکان داستان: نامشخص خارج از ایران که در طول داستان می تونه مشخص شه
    پیکربندی ابتدایی داستان: یک پلیس در جریات تحقیق بر روی یک پرونده به طور مرموزی ناپدید میشه، دوست پلیس برای پیدا کردن پلیس اول و کشف راز اون پرونده وارد داستان میشه. پلیسی که در ابتدای داستان می بینید پلیس دومه
  • ۱۱:۰۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    پلیسی سخته
  • ۱۱:۲۲   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    اتومبیل پلیس در جاده خارج از شهر با سرعت در حال حرکت بود. درون ماشین، پلیس لاغراندامی حدودا 38 یا 40 ساله با کت و شلوار طوسی، مضطرب و عصبی مشغول رانندگی بود. پس از طی مسافتی نسبتا زیاد از دور روستایی مدرن و سرسبز با درختانی سر به فلک کشیده هویدا شد. مرد با سرعت بی سیم را برداشت و سعی کرد موقعیت خود را گزارش دهد. بی فایده بود، برد امواج بی سیم تا مرکز نمی رسید. خیلی وقت بود که موبایلش هم به علت تمام شدن شارژ باطری خاموش شده بود.
    زیر لب فحشی داد و غرلند کنان گفت: محاله برگردم، "سامی" پیدات می کنم. و از تصور "سام" که شاید دیگر زنده نباشد صورتش را در هم کشید...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۹/۱۰/۱۳۹۴   ۱۱:۲۳
  • leftPublish
  • ۱۱:۳۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    مونا جون به نظر منم پلیسی سخته ولی رای اکثریت بود.
    حالا سعی خودتو بکن
  • ۱۳:۰۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    سلام من تازه واردم ولی خوب train شدم با اجازه بزرگترها من ادامه میدم
  • ۱۳:۲۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    خیلی وقت بود که از حومه آخرین شهر خارج شده بود و ساعات طولانی رانندگی کرده بود. نور خورشید دم غروب دلگیر بود و آزاردهنده. ولی نه به آزاردهندگی افکارش. چاره ای نبود باید به سمت دهکده میرفت. مشخص نبود تا پمپ بنزین بعدی چقدر راه بود. به سمت دهکده پیچید و جلوی یک ساختمان یک طبقه ایستاد ساختمانی در کنار پمپ بنزین. دو سال پیش با سامی روی یک پرونده مشترک کار میکردند. جریان تحقیق آن دو را یه یک شهر مرزی رسانده بود. سامی گفته بود : توی این جور شهر ها همیشه همه چی از پمپ بنزین شروع میشه.
    در حالی که نازل بنزین را درون دریچه بنزین میبرد به اطراف نگاه کرد. و باز هم به یاد سامی افتاد. یک روز در حال گشت زنی در شهر بودند که سامی گفته بود: با این ماشین پلیس و این لباسها هیچ وقت امیدی به پیدا کردن مورد مشکوکی نیست. تبه کارا با هوش تر از این حرفهان.
    به درون ساختمان رفت که پول بنزین را بدهد شاید هم چیزی برای خوردن پیدا میکرد از شب قبل که متوجه غیبت مشکوک سامی شده بود نتوانسته بود چیزی بخورد. حالا فکر میکرد نباید بیگدار به آب می زد. حضورش در آنجا با آن ماشین و آن لباس....

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۱۹/۱۰/۱۳۹۴   ۱۳:۲۷
  • ۱۴:۲۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۴:۳۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست

    در حال ورود به ساختمان به اطراف نگاهی انداخت، دهکده ی کوچیک حرکت کندی داشت، تقریبا از 2 سال پیش هیچ تغییری نکرده بود و همین باعث امیدواری بود، به پیرمرد لجبازی که متصدی پمپ بنزین بود گفت یه هات داگ و یه نوشیدنی و البته 10 گالن بنزین، و پیرمرد هم بی توجه چواب داد 60 تا!
    مت دوباره پرسید جیمی هنوز زنده هست؟ پیرمرد گفت آره اگه بشه بهش گفت زنده!
    جیمی به خبرچین غیر قابل اعتماد الکلی بود که مت آمارشو از یه پلیس محلی قبل از بازنشسته شدن برای پرونده 2 سال پیش گرفته بود ولی بهتر بود جوری که توجهی رو جلب نکنه ازش سراغ بگیره
    پس یه راست رفت به بار
    یه بار کثیف و قدیمی با به میز بیلیارد و چند تا پیرمرد که از سر تا پا خالکوبی کرده بودن، هیچ چیز عوض نشده بود.
    مت پشت پیشخون یه نوشیدنی قوی سفارش داد و بی خیال به متصدی بار گفت بوی دردسر میاد تو هم احساس می کنی؟
    متصدی باز شونه هاشو بالا انداخت و گفت اگه دنبال دردسر می گردی شاید یه دست بیلیارد برات بد نباشه و اینو جوری بلند کفت که افراد سر میز بشنوند.
    توی محیط های کوچیک همبستگی عجیبی بین مردم وجود داره حتی بین خلافکارهای خرده پا...

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۱۹/۱۰/۱۳۹۴   ۱۴:۴۰
  • leftPublish
  • ۱۴:۴۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۴:۵۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    یکی از اون پیرمدها که هیکل درشت تری داشت و موها و ریش بلندی داشت با نگاه سنگینش به مت باعث شد که بقیه هم دست از بازی بکشن.
    پیرمرد قوی هیکل با چند قدمطوری به پیشخوان بار نزدیک شد تا بدون اینکه جهت نگاهش رو تغییر بده، نگاهش از روی مت به سمت مرد پشت پیشخوان رفت و گفت : یه لیوان دیگه برای این مهمون ناخونده مون بریز به حساب من. کی میدونه شاید توی درد سر افتاده باشیم پس چه بهتر که قبلش کمی خوشبگذرونیم مگه نه رفقا؟!
    بعد از تایید رفقا و با صداهای خشنشون با دست به کمر مت زد و با چشم میز بیلیارد رو نشونش داد ...
  • ۱۴:۵۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    می نویسم
  • ۱۵:۱۲   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    مت با بی تفاوتی نگاهی به اطراف انداخت و به طرف میز راه افتاد بعد از اولین ضربه که خیلی هم حرفه ای زده بود سرش بلند کرد و به کت چرمی پیرمرد که طرح جمجمه بزرگی روش بود خیره شد بعد از مکثی کوتاه گفت : خوب مرد هرج و مرج چی می خواستی بهم بگی پیرمرد تو چشماش زل زد و گفت کی گفته حرفی واسه گفتن دارم ؟ ...مت برای آمادگی بیشتر یه قدم به عقب برداشت که دست بزرگ و قدرتمندی از پشت گردنش و گرفت ولی قبل از اینکه فشار بده مت با یه حرکت سریع از لای بازوش سر خورد با کیو ی بیلیارد محکم توی شکمش کوبید ناگهان چند نفر با هم ریختن روی سر مت ، مت تا اونجا که می تونست مقاومت کرد اما کم کم به زیر افتاد و از دید خارج شد و فقط یه گروه موتور سوار که لگد میزدن دیده میشد ...که یهو صدای شلیک همه را در جا خشکاند
  • ۱۵:۳۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    چه باحال شده
  • ۱۵:۴۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من می نویسم
  • ۱۶:۰۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    نگاه مت از پاشنه کفش کابویی به بالا رفت و با نگاه زن بلوندی با موهای مجعد گره خورد. مردان مهاجم کنار رفتن و مت سعی کرد بلند شود.
    در ایستگاه پلیس محلی نشسته بود و به جای زخم قدیمی صورت الکس نگاه میکرد. الکساندرا پلیس محلی پاهای خوش فرمش را روی میز بینشان انداخته بود و بیقیدانه به او می نگریست. مت دستمال رو زخم پیشانی اش را برداشت . از درد چهره اش در هم رفت. الکس گفت. دیر رسیده بودم که نفله شده بودی. از لحن گستاخانه ی او هم بدش آمد و هم خوشش. کمی چای نوشید. و پرسید: چی شد اومدی؟ الکس جواب داد تازه اومدی این قسمت از کشور؟ و مت دوباره پرسید: تو شهر شما رسمه سوال و با سوال جواب بدن؟ الکس چنان به سرعت پاهایش را از روی میز برداشت و صاف نشست که ضربان قلب مت بالا رفت و نا خودآگاه آماده دفاع شد. الکس تند گفت: ببین جونی این جا قانون خودشو داره ما به تازه واردا خوش آمد نمیگیم اگه میبینی کشیدمت از اون مخمصه بیرون واسه خاطر این بود که منم یه پلیسی کوفتی چیزی هستم و خوش ندارم یه همکار تو منطقه تحت فرماندهی من نفله شه ( مت اندیشید کاش دست از بکار بردن این کلمه برداره) ولی تو اشتباه کردی اینجوری سرتو انداختی پایین اومدی اینجا. درضمن واسه اینکه مهمون نوازی رو در حقت تموم کنم قبل از این که راهتو بگیری و بری جوابتو میدم، جیمی رو شاید نشناسی یه پیرمرد... مت پرید تو جمله اش: می شناسمش الکس ادامه داد: اون گفت اومدی حدس زد خودتو به کشتن میدی. آخه نفله.... کاسه صبر مت لبریز شد و با صدای بلند گفت: بس کن آرامتر ادامه داد: مرسی بابت حضور به موقع ات شاید برات مهم نباشه چرا اینجام ولی من نیومدم کتک بخورم و بعد راهمو بگیرم برم
    پشیمان شد کاش از هدفش حرفی نمیزد باید به او اعتماد میکرد و از گم شدن سامی میگفت یا نه؟
  • ۱۶:۱۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    عالیه نوشان جون. خیلی از نوشته هات خوشم اومد. به طور خودسرانه تو رو به هیئت تحریریه دعوت می کنم در واقع پیوستنت به هیئت تحریریه رو تبریک می گم. کسی مخالفتی داره؟
  • ۱۶:۲۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست
    من مینویسم
  • ۱۶:۲۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست
    نگاهی به چشمای نافذ و البته شرور الکس انداخت یادش اومد سامی همیشه میگفت چشمای آدما دروغ نمیگن هر وقت میخوای بفهمی میتونی به کسی اعتماد کنی یا نه به چشماش نگاه کن . بعد از کمی مکث به خودش گفت نه این چشما قابل اعتماد نیستن یه تکونی به خودش داد و به الکس که سعی داشت از حرکات مت بفهمه چی تو سرشه نگاهی انداخت و گفت البته شایدم راهمو کشیدمو رفتم ولی قبلش میخوام تو این دهکده ی کوچیک یه دوری بزنمو خوش بگذرونم شنیدم جای خوبی واسه گذروندن تعطیلاته . الکس نیشخندی زد و گفت : خب تعطیلات بهت خوش بگذره نفله وقتی واسه تفریح داشتی تو دهکده دور میزدی یه نگاهم به پایین تپه ی بهشت بنداز جای سرسبز و قشنگیه قراره وقتی خودتو به کشتن دادی جنازه تو اونجا دفن کنیم
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان