خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۶:۳۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    می نویسم
  • ۱۶:۴۲   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست

    ...و با صدای بلند قهقهه زد ، مت بی تفاوت نگاهی بهش انداخت و خارج شد اولین کاری که باید می کرد یه جای خواب و کمی غذا بود که بشدت بهش نیاز داشت اینبار دیگه حواسش جمع می کرد اصلا اجازه نمی داد که این موتور سوار های محلی تو کارش دخالت کنن به سمت متل کوچک خارج از شهر رفت یه اتاق گرفت و سفارش شام داد به اتاقش رفت و یه دوش اب گرم گرفت بعد از خوردن شام کمی استراحت کرد وقتی چشم باز کرد ساعت 3:25 دقیقه صبح بود الان موقش بود! بی سر و صدا از اتاق خارج شد برای اینکه جلب توجه نکنه ماشین رو خاموش حل داد به سمت پایین تپه و بعد دور از خانه و آبادی ماشین رو روشن کرد ...حالا باید به قبرستان شهر می رفت پایین تپه بهشت الکس نا خواسته بهش خط داده بود که باید از کجا شروع به تحقیق کنه همه جا تاریک بود و مت ناچار بود چراغهای ماشین رو خاموش کنه تا کسی متوجه اش نشود . در تاریکی و سکوت به قبرستان نزدیک شد ما شین رو کمی دور پارک کرد و پیاده راه افتاد .....

    ویرایش شده توسط دامون در تاریخ ۱۹/۱۰/۱۳۹۴   ۱۶:۴۴
  • ۱۷:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۷:۴۲   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    نمیدونست باید از کجا شروع کنه، آخرین باری که با سامی صحبت کرده بود، سامی گفته بود که یه سری سر نخ تو این شهر در مورد قاچاق انسان پیدا کرده و محل نگهداری بعضی از اشخاصی که دزدیده شدن رو توی این روستا با استاد و مدارکی پیدا کرده. قرار بود بعدا توی قبرستان این روستا با هم قرار بذارن که سامی ناپدید شده بود. داشت شانسش رو امتحان میکرد و امیدوار بود قبل از ناپدید شدن سامی به اینجا سر زده باشه و اثری به جا گذاشته باشه. با یه چراغ قوه کوچیک داشت محل قبرها رو نگاه میکرد و بعضی اشیا که نظرش رو جلب میکرد. مثلا چندتا چنگال کنار یه قبر ...
    معنی خاصی نمیداد، داشت بیشتر میگشت که پروژکتورهای یه ماشین شاسی بلند توی چشماش روشن شد و اونجا رو مثل روز روشن کرد اما دیگه هیچ جا رو نمیدید ...
  • ۲۰:۱۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    مینویسم
  • leftPublish
  • ۲۰:۱۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست

    خیلی ترسیده بود و سرجاش خشکش زده بود تا حالا اینهمه ترس رو تو وجودش حس نکرده بود. صدای اروم خش خش پشت سرش نوره قوی روبروش... هیچکاری نمیتونست بکنه خطر رو با تمام تنش احساس میکرد ... نفسهاش سرد پیشونی ای که هر لحظه قطره ای عرق ازش میچکید صدای دره ماشین رو شنید که اروم باز شد اما هیچی معلوم نبود ...صدای خش خش هم از پشت سر هر لحظه بهش نزدیکتر میشد تا اینکه یک چیز سرد رو روی سرش احساس کرد... این سردیه یک اسلحه بود که به نشانه ی تهدید ب سرش چسبانده شده بود... . حالا یک مرد قوی هیکل روبروش و یک نفر دیگه با یه اسلحه که ب سرش چسبیده از پشت سر ... یعنی چی میخاست بشه اینا کی بودند؟....

    ویرایش شده توسط رهام 💙دنیز💕 در تاریخ ۱۹/۱۰/۱۳۹۴   ۲۰:۲۱
  • ۲۰:۲۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۲۰:۳۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    بعد از کمی مکس یه صدای آشنایی گفت: نفله مثل اینکه واقعا تصمیم گرفتی زنده برنگردی پیش مامانت!... صدای خنده ی 2 تا مرد!
    مت نفس عمیقی کشید و به آرومی گفت سرکار مثل اینکه متوجه نمی شی چیکار داری می کنی، سرکار الکس من یک مامور فدرال هستم و شما در حال اخلال در تحقیقات من هستی، اگه دفعه بعد شما و یا همکارانتون رو اطراف خودم ببینم فراموش می کنم که دیروز بعدازظهر بهت مدیون شدم و ملاقات بعدیمون، لس آنجلس و در دفتر مرکزی اف بی آی خواهد بود، شب بخیر.
    اینو گفت و بدون اینکه سعی کنه توی نور زیاد پروزکتور چهره ها رو تشخیص بده برگشت و به سمت ماشینش به راه افتاد.
    الکس فریاد زد یادت باشه که اینجا منطقه ی منه و هر چیزی که اینجا اتفاق می افته به من مربوط می شه!
    مت در حالی که در افکار عمیقی بود برگشت به متل که ناگهان موبایلش که یه خط امن بود شروع به زنگ زدن کرد.
    مت مت کجایی؟ سامی تماس گرفت، خیلی کوتاه بود، فکر می کنیم تو دردسر افتاده ولی زنده بود، داریم ردشون رو می گیریم، چیزی که معلومه جنوب کالیفرنیا و احتمالا در حال حرکت به سمت مرز، از جایی که تو هستی دور هستند حدود 200 مایل، عجله کن و برگرد هری باهات کار داره...
  • ۲۰:۵۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    (با پاره ای مشورت با متخصص فیلم های جنگی )
  • ۲۰:۵۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • leftPublish
  • ۲۱:۰۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    مت با عجله همه چیو جمع کرد و با ماشین دور شد، مسئول متل دنبال ماشینش دوید مت آخرین لحظه اونو توی آینه دید و به یاد سپرد بعدا به الکسا بگه باهاش تصویه حساب کنه. دختر عجیبی بود ...
    ...
    هری توی دفترش خونسرد نشسته بود ولی مت آرامش نداشت و نمیتونست بشینه.
    هری گفت : توی منطقه ای که سامی ازونجا تماس گرفته، دو تا گروه فعالیت میکنن. یکی گروه گرگ سفید، اونا بیشتر توی کار مواد مخدر هستن اما خیلی براشون فرق نمیکنه انسان، اسلحه، سیگار ...
    ولی گروه صخره سیاه، بیشترین فعالیتشون قاچاق انسان هست. هنوز حتی مطمئن نیستیم که سامی گیر افتاده باشه و اینکه اگه گیر افتاده باشه کجا باشه. اما آخرین اطلاعاتی که ازش داریم توی همون روستا بوده پس بعیده با پای خودش بدون برقراری هیچ ارتباطی رفته باشه جنوب کالیفرنیا.
    مُرگان یکیو بین بزرگای صخره میشناسه قبلا یه لطفی بهش کرده، داریم روش کار میکنیم ...
  • ۰۹:۲۷   ۱۳۹۴/۱۰/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۰۹:۵۳   ۱۳۹۴/۱۰/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    مت عصبانی بود او را کشانده بودند مرکز که بگویند بعید است سامی از آن دهکده لعنتی با پای خودش خارج شده باشد و اینکه دارند رویش کار میکنند. میدانست چه کاری باید بکند تا حالا هم خیلی دیر شده بود. نمی توانست منتظر شود تا هری کاری بکند. مورگان همکار قدیمی و باهوش، اینکه در دم و دستگاه خلافکارها روابطی دارد عجیب نبود . مورگان کارش را بلد بود او بود که پای جیمی، پیر مرد الکلی را به اداره پلیس باز کرد. و اینکه چگونه بود که خلافکارهای خرده پا، آن مردان قوی هیکل موتورسوار تا به حال دخل جیمی را نیاورده بودند خودش نکته ای بود. مطمئنا جیمی نمیتوانست برای گزارش دادن سراغ الکس برود. الکس خودش به تنهایی میتوانست باعث و بانی نیمی از خلافکاری های منطقه باشد.او به چشمان الکس اعتماد نکرده بود... چشمانش... چشمان سبز و شرور الکس... آآآآآه چرا زودتر متوجه نشده بود. آن چشمان را در صورت شخص دیگری دیده بود. شخصی که برای برقراری ارتباط با پلیس در آن دهکده مخوف مشکل داشتدهکده ای دور افتاده و رها شده. مت به سرعت نقشه را گشود حدسش درست بود دهکده در نقشه نیز وجود نداشت. انگار مقامات آگاهانه حذفش کرده باشند . ولی جیمی چه نسبتی با الکس داشت؟ این را مورگان میدانست که در جایی در جنوب کالیفرنیا بین دارو دسته صخره سیاه بود . مت نمیدانست ارتباط برقرار کردن با او چه خطراتی برایش ایجاد میکرد. چاره ای نبود باید به دهکده باز میگشت. ولی این بار دیگر اشتباه نمیکرد. باید ناشناس می رفت....
  • ۰۹:۵۴   ۱۳۹۴/۱۰/۲۰
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    دوستان نویسنده این بار من شرکت نمیکنم چون روحیه پلیس بازیم افتضاااااااااحه...عشقولانه شد دوباره میام
  • ۱۱:۲۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۱۱:۴۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    دوباره جاده و اینبار سوار بر فورد قدیمی خودش بود. صدای زنگ موبایلش رشته افکارش را پاره کرد: مت، یعنی نمی تونستی تا صبح صبر کنی، باید همیشه بدون خداحافظی بری؟!! امیدوار بودم اینبار قبل از رفتن صورت دخترت رو ببوسی و براش توضیح بدی که چرا یک ماهه درست و حسابی نتونسته پدرش رو ببینه. مت نفس عمیقی کشید: عزیزم حق با توئه. شاید اِما نتونه موقعیت منو درک کنه. اما وقتی می خواستیم ازدواج کنیم من همه چیو برات توضیح دادم جسی. من یه پلیسم. تو هم همسر یه پلیسی عزیزم. باید صبورتر از این باشی. حالا باید قطع کنم به اِما بگو کل آخر هفته رو خونه ام. از طرف من ببوسش دلم براش تنگ شده. جسی سکوت کرد و سپس گفت: مت! قبل از اینکه بخوای قهرمان بازی دربیاری به من و اِما فکر کن. ما اینجا منتظرتیم. خداحافظ عزیزم.
    دوباره به همان پمپ بنزین رسیده بود از آنجا با کافه پاتوق جیمی تماس گرفت. باید با جیمی صحبت کنم .... بهش بگو تد باهاش کار داره

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۰/۱۰/۱۳۹۴   ۱۱:۴۸
  • ۱۱:۴۸   ۱۳۹۴/۱۰/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من می نویسم
  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۴/۱۰/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    صدای خش دار جیمی از پشت خط ترسناک ولی دلنشین بود جیمی اورا به یاد نیاورد ولی قبول کرد قراری بگذارد . در حالی که امیدوار بود ریش نامرتب عاریه ای و آن کلاه گیس پر مو او را غیر قابل شناسایی کرده باشد پیاده راه خارج از شهر را پیش گرفت. چیزی که مسلم بود این بود که آن دهکده برای تازه واردان شیک و مرتب جا نداشت ولی پیرمرد چروک و مندرسی که او نقشش را بازی میکرد ، می توانست با خیال راحت در خیابانهای سرسبز و خوش آب و هواِی آنجا قدم بزند. ولی مت راهی خارج از دهکده شد . راه زیادی نبود جیمی در یک گاراژ قدیمی و متروک زندگی می کرد . پیرمرد دور آتش نشسته بود و بطری های کثیف اطرافش پراکنده بود. یکی از بطری ها جوری بود که مشخص بود همین الان از دست خواب آلودش رها شده بود. مت گلویش را صاف کرد و چنان پر سرو صدا این کار را کرد که جیمی چرتش پاره شد.
    جیمی غرولند کرد: تو دیگه کی هستی؟ مت از نقشش خارج نشد ، مطمئن نبود در آن گاراژ مخروبه تنها باشند. با صدای خش دار گفت: منم اگه دار و ندار یه نفرو قرض می گرفتم و گورمو گم میکردم سعی می کردم طرف و فراموش کنم. جیمی چشمان سبزش را به او دوخت و گفت: ببین نفله من شاید لاجون باشم و تا دیدن عزرائیل زمانی نداشته باشم ولی مخم عین ساعت کار میکنه. منم به کسی بدهکار نیستم
    مت یا آنطور که خودش را معرفی کرده بود ، تد سنگین به سمتش یورش بورد دبه فلزی ای که چند تیکه چوب درش می سوخت برگشت و چوب های نیم سوخته روی زمین پخش شد...
  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۴/۱۰/۲۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    در همین حین صدای زنانه الکس را از پشت سر شناخت: هی مردک بهتره از این پیرمرد فاصله بگیری. جیمی حالت خوبه؟
    مت رویش را برگرداند و الکس را پشت سرش دید که کلتش را به سمت او نشانه رفته بود.
    کلاه گیس و ریش را با عصبانیت از سر و صورتش جدا کرد. جیمی او را شناخت و گفت: نترس مت اون دخترمه! الکس من می شناسمش اینم مثل تو پلیسه باهاش کاری نداشته باش.
    الکس که از فاش شدن رازش حسابی عصبانی شده بود گفت: این گریم مسخره برای چیه؟!
    مت مبهوت گفت: جیمی پدرته؟!! بعد خودش را جمع و جور کردو گفت: فکر کردم شاید توی گاراژ تنها نباشه...
    الکس سر کلت را پایین آورد و گفت: تنهاییم چی می خواستی بهش بگی؟

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۰/۱۰/۱۳۹۴   ۱۲:۲۳
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان