خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۵:۰۹   ۱۳۹۴/۱۰/۲۲
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    نظرتون راجع به داستان ترسناک چیه؟؟؟
  • ۱۵:۱۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۲
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    آفرین بهزاد خان، خیلی عالی بود! کاشکی یکم بیشتر کشتی جنگی و هواپیما و موشک میومدن وسط

    اون تیکه سرباز رایان رو از بس شوشو دیده یادمه که هواپیما به تانکه بمب زد فیلمش خیلی قشنگ بود فقط یکم زیادی وحشی و خونین مالین بود!
  • ۱۵:۲۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۲
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    می نویسم سکوت علامت رضاست
  • ۱۵:۳۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۲
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست

    ساعت سه بعد از ظهر بود که به خونه رسید باید کمی می خوابید امشب باید برای کشف راز بزرگ خانه قدیمی توی روستای نزدیک قزوین با کامران راه می افتاد همه وسایلش را آماده کرده بود الارم گوشی اش را برای ساعت 6 تنظیم کرد به تخت خواب رفت و چشمانش را بست...با صدای زنگ گوشی از خواب پرید نگاهی به ساعت انداخت 4 را نشان می داد گوشی را برداشت کامران بود با بی حوصلگی گفت: چیه چرا بیدارم کردی ؟ کامران- پاشو باید حرکت کنیم !کتی: مگه قرار نبود ساعت 8:30 بریم کامران:برنامه عوض شد باید یه روز زودتر مستند خانه مرموز رو تحویل بدیم تازه بهم خبر رسیده چندتا دانشجوی کنجکاو اونجا غیب شدن ممکنه هر لحظه ورود به اون روستا رو ممنوع اعلام کنن تا ده دقیقه دیگه پایین منتظرت هستم کتی :باشه !!!نیم ساعت بعد در سکوت توی اتوبان به سمت روستا در حرکت بودند...

    ویرایش شده توسط دامون در تاریخ ۲۲/۱۰/۱۳۹۴   ۱۵:۳۷
  • ۱۵:۴۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۲
    avatar
    shailan
    کاربر جديد|137 |69 پست
    عاقاااااااا الکس چی شد عشقشون چی
    یه تصویرم تو ذهن ما رسم میکردین از دیدار دو دوست و عکس العمل الکس و لبخند رضایت نانسی
  • leftPublish
  • ۱۵:۴۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۲
    avatar
    shailan
    کاربر جديد|137 |69 پست
    زیباکده
    دامون : 
    می نویسم سکوت علامت رضاست
    زیباکده

    13

  • ۱۵:۴۴   ۱۳۹۴/۱۰/۲۲
    avatar
    shailan
    کاربر جديد|137 |69 پست
    زیباکده
    دامون : 

    ساعت سه بعد از ظهر بود که به خونه رسید باید کمی می خوابید امشب باید برای کشف راز بزرگ خانه قدیمی توی روستای نزدیک قزوین با کامران راه می افتاد همه وسایلش را آماده کرده بود الارم گوشی اش را برای ساعت 6 تنظیم کرد به تخت خواب رفت و چشمانش را بست...با صدای زنگ گوشی از خواب پرید نگاهی به ساعت انداخت 4 را نشان می داد گوشی را برداشت کامران بود با بی حوصلگی گفت: چیه چرا بیدارم کردی ؟ کامران- پاشو باید حرکت کنیم !کتی: مگه قرار نبود ساعت 8:30 بریم کامران:برنامه عوض شد باید یه روز زودتر مستند خانه مرموز رو تحویل بدیم تازه بهم خبر رسیده چندتا دانشجوی کنجکاو اونجا غیب شدن ممکنه هر لحظه ورود به اون روستا رو ممنوع اعلام کنن تا ده دقیقه دیگه پایین منتظرت هستم کتی :باشه !!!نیم ساعت بعد در سکوت توی اتوبان به سمت روستا در حرکت بودند...

    زیباکده

    69

  • ۱۵:۴۹   ۱۳۹۴/۱۰/۲۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    زیباکده
    shailan : 
    عاقاااااااا الکس چی شد عشقشون چی
    یه تصویرم تو ذهن ما رسم میکردین از دیدار دو دوست و عکس العمل الکس و لبخند رضایت نانسی
    زیباکده

    شایلان جون نذاشتن دیگه خب من داشتم میرفتم این سمت 91

    از این به بعد قبل نوشتن یه کم فیلمای مهربون ببینید بچه ها اینقد خشن نشید 15

  • ۱۶:۴۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    منم دوست دارم مشارکت کنم توی این تاپیک ولی نمی دونم چطوری؟میشه راهنمایی کنید دوستان
    عایا دیر رسیدم
  • ۱۷:۱۴   ۱۳۹۴/۱۰/۲۲
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    نه مونا جونم اتفاقا خیلی هم به موقع است، داستان قبلی که من خیلی دوست دارم ژانرشو تموم شد
    ولی بقیه مثل اینکه اصلا دوست ندارن! داستان جدید رو دامون قسمت اول رو شروع کرده ، باز ببینیم اگه بچه ها موافق بودن که ادامه می دیم اگه نه عوضش می کنیم، شما هم که می شید رئسی هیئت تحریریه
  • leftPublish
  • ۱۸:۳۱   ۱۳۹۴/۱۰/۲۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    زیباکده
    mona mona : 
    منم دوست دارم مشارکت کنم توی این تاپیک ولی نمی دونم چطوری؟میشه راهنمایی کنید دوستان
    عایا دیر رسیدم
    زیباکده

    یه ژانر کلی در نظر میگیریم و هر کس تو همون فاز از نقطه نظر خودش مینویسه و یه سری قوانین داره که آهو توی صفحه اول گفته اما بعضی از قوانین مثل اینکه نگیم طرف دختر هست یا پسر یا ... اگه جمع خواست میتونه نادیده بگیره.

    اما قضیه من مینویسم رو باید رعایت کنیم.

  • ۲۲:۳۰   ۱۳۹۴/۱۰/۲۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    یه کم برید جلو من دستم بیاد چجوریه همکاری می کنم
  • ۰۹:۴۹   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    خب خسته نباشین دوستان پلیس
  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    سلام به همه دوستان عزیزم

    برای اینکه خط داستان گم نشه بهتره که یه جایی داشته باشیم تا در مورد داستان گاهی به بحث و گفتگو بنشینیم و چه جایی بهتر از کافه نویسندگان. قبلا این اتفاق در کافه گفتگو می افتاد که به دلیل حجم بالای مباحث، بحث تخصصی داستان نویسی در لابه لای بقیه صحبت ها گم می شد.
    تشریف بیارید: http://www.zibakade.com/Topics/کافه-نویسندگان-TP22209/
  • ۱۲:۳۰   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    من یه پارت دیگه می نویسم اما اگه دوست ندارید داستان رو عوض کنیم
  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست

    بعد از کلی آدرس پرسیدن و اشتباه رفتن بالاخره به اون روستای عجیب رسیدند هوا دیگه داشت تاریک می شد . کتی احساس ترس میکرد بعد از کمی دست دست کردن به کامران گفت : هوا تاریک شده بهتر نیست برگردیم تو شهر امشب تو هتل بخوابیم صبح برگردیم .کامران زد زیر خنده -تو چقدر ترسویی ..بابا الان برای فیلمبرداری خیلی بهتره. کتی با اینکه نگران بود بدنبالش راه افتاد ماشین را باید خارج از ده میذاشتند به خاطر رودخانه ای که دور تادور روستا را گرفته بود وسایلشان را برداشتند و به سمت روستا حرکت کردند وقتی وارد روستا شدن ترس از قیافه کامران نیز مشهود بود در کنار هم اروم قدم برمیداشتند که یه صدایی گفت: شما اینجا چیکار دارید؟ هر دو از جا پریدند و پیرزنی گوشه دیواری نشسته بود به آنها زل زده بود کتی با پت..پت..گفت: سلام ما ...ما خبرنگاریم اومدیم درباره اون خونه مرموز توی این روستا یه فیلم مستند تهیه کنیم شما میدونید دقیقا کجاست. پیرزن زیر چشمی نگاهی به آنها و وسایلشان انداخت و گفت تقریبا تمام خونه های این روستا مرموز هستند همه از اینجا رفتن بهتره شما هم این موقع شب اونجا نرید کامران گفت: شما اینجا چیکار می کنید پیرزن نگاه تلخی به آنها انداخت و گفت : اون تمام اعضا خانواده من کشت نه کسی دارم که برم پیشش و نه جایی دیگه با من کاری نداره ....کتی با ترس پرسید کی.....کی اعضا خانوادت کشت ؟ پیرزن بلند شد به سمت در خانه رفت و گفت: از اینجا برید اگه جونتون رو دوست دارید از اینجا برید...کامران گفت : اخه مگه میشه چیزی اینجا باشه و کسی اقدامی نکنه ...پیرزن سرش را تکان داد و گفت کسی نمی تونه کاری بکنه . کتی رو به کامران گفت بیا ..بیا تا تاریک تر از این نشده از اینجا بریم .کاران گفت: نه شاید یکی داره با ترس انداختن تو دل اهالی اینجا ازشون سواستفاده می کنه باید بفهمیم . پیرزن نگاهی به کامران انداخت و گفت : تو جوان شجاعی هستی اما چند روز پیش هم چند تا جوان اومدن اینجا من بهشون هشدار دادم ولی گوش ندادند و حالا........

    ویرایش شده توسط دامون در تاریخ ۲۳/۱۰/۱۳۹۴   ۱۲:۵۴
  • ۱۴:۵۰   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    دامون جون امیدوارم داستانتو خراب نکنم
    من
  • ۱۴:۵۷   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    چند روزه پلیس دنبالشونه ولی خبری ازشون نیست.
    پیرزن به داخل خانه رفت و در را بست. کامران برا ی اینکه آخرین لحظات روشنایی هوا را از دست ندهند به سرعت به راه افتاد، چند قدم از آن خانه و پیرزن دور شده بود که دید کتی همانجا میخکوب شده و تکون نمی خورد با عجله به سمت کتی رفت و دستش را روی شانه کتی گذاشت و قبل از اینکه اسم او را صدا کند کتی جیغ بلندی کشید برگشت و با دیدن کامران شروع به فحش دادن کرد. کامران که از صدای جیغ کتی شوکه شده بود آرام گفت: ببخشید ، بیا از اینطرف بریم.

    خورشید پشت کوهها پنهان شده بود و پرتو کم فروغ و سرخ رنگش نیز کم کم داشت جای خود را به تاریکی شب میداد. در همین هنگام صدای زنانه ای آرام ولی پرطنین به گوششان رسید: از این طرف...از این طرف...

    کتی سعی کرد با گرفتن دست کامران او را از جلو رفتن منع کند اما کامران دست او را محکمتر گرفت و به سمت صدا روانه شدند. صدا همچنان شنیده می شد؛ به در خانه ای رسیدند که باز بود صدا خنده ای مستانه سرداد:بیا...از اینطرف....

    کامران و کتی وارد خانه شدند.

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۳/۱۰/۱۳۹۴   ۱۵:۰۵
  • ۱۵:۰۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    وای خودم بیشتر از همه ترسیدم
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان