چند روزه پلیس دنبالشونه ولی خبری ازشون نیست.
پیرزن به داخل خانه رفت و در را بست. کامران برا ی اینکه آخرین لحظات روشنایی هوا را از دست ندهند به سرعت به راه افتاد، چند قدم از آن خانه و پیرزن دور شده بود که دید کتی همانجا میخکوب شده و تکون نمی خورد با عجله به سمت کتی رفت و دستش را روی شانه کتی گذاشت و قبل از اینکه اسم او را صدا کند کتی جیغ بلندی کشید برگشت و با دیدن کامران شروع به فحش دادن کرد. کامران که از صدای جیغ کتی شوکه شده بود آرام گفت: ببخشید ، بیا از اینطرف بریم.
خورشید پشت کوهها پنهان شده بود و پرتو کم فروغ و سرخ رنگش نیز کم کم داشت جای خود را به تاریکی شب میداد. در همین هنگام صدای زنانه ای آرام ولی پرطنین به گوششان رسید: از این طرف...از این طرف...
کتی سعی کرد با گرفتن دست کامران او را از جلو رفتن منع کند اما کامران دست او را محکمتر گرفت و به سمت صدا روانه شدند. صدا همچنان شنیده می شد؛ به در خانه ای رسیدند که باز بود صدا خنده ای مستانه سرداد:بیا...از اینطرف....
کامران و کتی وارد خانه شدند.