خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۵:۱۶   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    کژالکاپ آشپزی 
    یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست

    کامران و کتی وارد خونه شدن در حالی که پاهای کتی از ترس سست شده بود و کامران که بیشتر از کتی ترسیده بود ولی نمیتونس اعتراف کنه که چه وحشتی داره(پسر است دیگر...) هنوز اولین قدم رو برنداشته بودن که توو اون تاریکی یه نیروی خیلی قوی اونا رو به بیرون از خونه پرت کرد...رو زمین افتادن و چشمشون از ترس خیره به کلبه بود... صدای ناله از توو کلبه به خوبی شنیده میشد... همین موقع یدفه احساس کردن یه چیزی داره از پشت بهشون نزدیک میشه...

    ویرایش شده توسط کژال در تاریخ ۲۳/۱۰/۱۳۹۴   ۱۵:۲۰
  • ۱۷:۵۳   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۷:۵۶   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست

    کامران همینطور که روی زمین افتاده بود سرش رو چرخوند و وقتی پشتش رو نگاه کرد دیگه خبری از صدا نبود!
    به سرعت لوازمش رو باز کرد و دوربین رو بیرون آورد و یه چوب هم به کمرش بست و یکی به کتی داد. گفت بچسب به من و تکون نخور.
    دوربین رو روشن کرد و با فریاد گفت : ""من میام تو و مشتتون رو برای همه مردم باز میکنم. مردُم! این شما و اینم خونه مرموز روستا" و فریادی زد و باز دوید توی کلبه.
    هیچ اثری از موجود زنده و یا صدایی نبود. از همه جای کلبه فیلم گرفت اما هیچ خبری نبود. دوربین رو خاموش کرد که با دقت بیشتری دنبال اشخاصی که مطمئن شده بود دارن بازیش میدن بگرده. درست زمانی که دوربین رو خاموش کرد باز صدای خفه ای که انگار از همه طرف به گوش میرسید گفت : ازین طرف، ازین طرف ...

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۲۳/۱۰/۱۳۹۴   ۱۸:۱۹
  • ۱۰:۳۳   ۱۳۹۴/۱۰/۲۴
    avatar
    shailan
    کاربر جديد|137 |69 پست
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 

    چند روزه پلیس دنبالشونه ولی خبری ازشون نیست.
    پیرزن به داخل خانه رفت و در را بست. کامران برا ی اینکه آخرین لحظات روشنایی هوا را از دست ندهند به سرعت به راه افتاد، چند قدم از آن خانه و پیرزن دور شده بود که دید کتی همانجا میخکوب شده و تکون نمی خورد با عجله به سمت کتی رفت و دستش را روی شانه کتی گذاشت و قبل از اینکه اسم او را صدا کند کتی جیغ بلندی کشید برگشت و با دیدن کامران شروع به فحش دادن کرد. کامران که از صدای جیغ کتی شوکه شده بود آرام گفت: ببخشید ، بیا از اینطرف بریم.

    خورشید پشت کوهها پنهان شده بود و پرتو کم فروغ و سرخ رنگش نیز کم کم داشت جای خود را به تاریکی شب میداد. در همین هنگام صدای زنانه ای آرام ولی پرطنین به گوششان رسید: از این طرف...از این طرف...

    کتی سعی کرد با گرفتن دست کامران او را از جلو رفتن منع کند اما کامران دست او را محکمتر گرفت و به سمت صدا روانه شدند. صدا همچنان شنیده می شد؛ به در خانه ای رسیدند که باز بود صدا خنده ای مستانه سرداد:بیا...از اینطرف....

    کامران و کتی وارد خانه شدند.

    زیباکده

    1369

  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۴/۱۰/۲۴
    avatar
    کژالکاپ آشپزی 
    یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست
    من مینویسم...
  • leftPublish
  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۴
    avatar
    کژالکاپ آشپزی 
    یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست
    یه نیرویی اونا رو دوباره به سمت بیرون کلبه میکشوند... صدای ناله ها باز بیشتر و بیشتر میشد... یدفه کتی متوجه سایه ی آدم تبر به دستی شد که زود ناپدید شد.داشت از هوش میرفت و میفتاد که کامران متوجه شدو گرفتش! زبون کتی از ترس دیگه بند اومده بود... فضای تاریک و سنگینی دورتا دور کتی و کامران و کلبه رو گرفته بود...کتی که دیگه ترس وجودشو گرفته بود به زحمت تونست برای کامران بگه که چی دیده... کامران که خودش حسابی ترسیده بود عصبانی شد دوربینشو روشن کرد و داد زد ببین هیچی توو اون کلبه خراب شده نبود که یدفه سایه یه آدم تبر به دست رو توو همون فیلمی که گرفته بودن دیدن...
  • ۱۴:۴۰   ۱۳۹۴/۱۰/۲۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۴:۴۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    جا خورده بود اما نمیخواست که توی دل کتی رو خالی کنه. گفت خوب دیدی یه شخص تبر به دسته! یعنی یه آدم عادیه. داره همه رو میترسونه. باید مراقب باشید و چوبش رو دست زد که سر جاش باشه. از جاش بلند شد و داد زد : "آهاااای بیا بیرووون! ما دیدیمت. من یه خبرنگارم نمیخوام برات دردسر درست کنم. به شرطی که قول بدی ازینجا بری و دست از سر مردم این روستا برداری."
    داشت به اطراف نگاه میکرد که احساس کرد دستی محکم پاش رو گرفته و با سرعت اونو توی کلبه میکشه. فریاد میزد و سعی میکرد که دستش رو به جایی بگیره که نره توی کلبه اما موفق نشد کشیده شد توی کلبه و در کلبه محکم بسته شد.
    کتی با صدای خفه شده ای فقط ضجه میزد ...
  • ۱۵:۳۹   ۱۳۹۴/۱۰/۲۴
    avatar
    shailan
    کاربر جديد|137 |69 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    جا خورده بود اما نمیخواست که توی دل کتی رو خالی کنه. گفت خوب دیدی یه شخص تبر به دسته! یعنی یه آدم عادیه. داره همه رو میترسونه. باید مراقب باشید و چوبش رو دست زد که سر جاش باشه. از جاش بلند شد و داد زد : "آهاااای بیا بیرووون! ما دیدیمت. من یه خبرنگارم نمیخوام برات دردسر درست کنم. به شرطی که قول بدی ازینجا بری و دست از سر مردم این روستا برداری."
    داشت به اطراف نگاه میکرد که احساس کرد دستی محکم پاش رو گرفته و با سرعت اونو توی کلبه میکشه. فریاد میزد و سعی میکرد که دستش رو به جایی بگیره که نره توی کلبه اما موفق نشد کشیده شد توی کلبه و در کلبه محکم بسته شد.
    کتی با صدای خفه شده ای فقط ضجه میزد ...
    زیباکده

    1363

  • ۱۳:۴۳   ۱۳۹۴/۱۰/۲۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • leftPublish
  • ۱۴:۱۴   ۱۳۹۴/۱۰/۲۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بالاخره صدای فریاد کامران متوقف شد، پایش را روی یک تله قرار داده بود و تصور کرده بود دستی به دور مچ پایش حلقه شده که حالا می دید یک طناب است. ناگهان در کلبه با صدای شدیدی باز شد و کتی که از حال رفته بود به داخل کلبه پرتاب شد پس از آن یک مرد روستایی به سمت کامران حمله ورشد و با چوبی که در دست داشت محکم به پای کامران ضربه زد. فریاد گوش خراش کامران در کلبه پیچید. مرد کامران را از پشت یقه گرفت و تا اتاقی تاریک در گوشه کلبه کشاند. کامران که همچنان فریاد میزد و با دو دست محکم پای شکسته اش را گرفته بود در اتاق تاریک رها شد و بعد از چند دقیقه کتی که بیهوش بود به اتاق آورده شد. مرد در اتاق را از بیرون قفل کرد. کامران می شنید که مرد به پیرزنی می گوید: امیدوارم اینا رو به عنوان قربانی ازمون قبول کنن و یه چند وقتی باهامون کاری نداشته باشن.
    کامران که گوش هایش را تیز کرده بود در تاریکی مطلق عبور حجم نمناکی را از کنار خودش حس کرد. احساس کرد آن حجم نمناک با صورتش برخورد کرد کامران دستش را جلو آورد تا او را لمس کند اما آن حجم قابل لمس نبود وتنها با حضورش سرمای و رطوبت شدیدی در اتاق ایجاد کرده بود....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۵/۱۰/۱۳۹۴   ۱۴:۱۶
  • ۱۴:۵۴   ۱۳۹۴/۱۰/۲۵
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۵:۰۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۵
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    همزمان با تراکم بیشتر اون حجم نمناک صداهای عجیبی هم اضافه می شد که کم کم در حال کش اومدن بودن، کامران احساس سرخوشی و سبکی می کرد و در عی حال اندک هوشیاریی که براش مونده بود که اون رو قادر می ساخت هنوز یادش باشه که در چه موقعیتی گیر کرده باعث جوشش دلهره وحشتناکی توی دلش می شد، کم کم کامران متوجه شد که زمان زیادی تا جدا شدنش از این دنیا نمونده و با آخرین نیروی فکرش سعی کرد یه نشونه از خودش بجا بذاره، با سختی موبایلشو بیرون آورد و شروع کرد به فیلم برداری و گفت کامران این بلایی هست که داره سرت میاد و تصویر از روی کتی که بیهوش افتاده بود رد شد و کامران قبل از اینکه گوشی از دستش بیوفته اونو خاموش کرد و در حالی که احساس می کرد داره بالا میاره انداخت توی استین کاپشنش ....
  • ۲۰:۵۸   ۱۳۹۴/۱۰/۲۵
    avatar
    رانیا
    کاربر جديد|62 |37 پست
    با اجازه من ادامه میدم
  • ۲۱:۲۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۵
    avatar
    رانیا
    کاربر جديد|62 |37 پست
    کامران پس از بالا اوردن احساس سرگیجه میکنه وهمزمان پلکهاش سنگین و بیهوش میشه وهمزمان با بسته شدن چشمهای کامران در با صدای قیژی باز میشه ومرد همراه باپیرزن وارد کلبه میشود وکامران وکتی روبیهوش روی زمین میبینن اونا میدونن که این بیهوشی مدت زیادی ادامه نداره پس کتی وکامران رو با طناب به ستونی وسط کلبه میبندن وازکلبه خارج میشن بعد ازدو ساعت پلکای کتی میلرزه و چشماشو باز میکنه اولش همه جا رو تاریک میبینه اما بعد از چند بارپلک زدن دیدش خوب میشه وهمزمان کامران رو میبینه که با طناب به ستون بسته شده و اشکاش شروع به ریختن میکنه وباناله وضجه کامرانو صدا میزنه ورو به کامران میگه:کامران جان عزیزم بیدارشو که دراین هنگام....
  • ۰۱:۰۴   ۱۳۹۴/۱۰/۲۶
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من مینویسم
  • ۰۱:۱۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۶
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    صدای گوش خراشی توی کلبه میپیچه اینقدر صدا قوی و عذاب اور بود که کامران چشماشو باز میکنه اونوقت که هردو بیدار بودن و خودشونو در این حال می بینن شروع به جیغ زدن و تقلا میکنن که دیگه بی فایده بود.کامران گفت کتی اگه دوست نداری اینجا بمیری باید بهم کمک کنی که از اینجا فرار کنیم.که یهو در کلبه خیلی اروم باز میشه و اون سایه تبر به دست میاد تو هرچی دنبال جسمش میگشتن چیزی نبود جز یه سایه.هردو از شدت ترس چشماشونو میبندن و فقط جیغ میکشن.سایه میره طرف کتی تبر و میبره بالا که یه صدا تو کلبه میپیچه دست نگه دار الان وقت قربانی کردن نیست ...
  • ۰۹:۴۷   ۱۳۹۴/۱۰/۲۶
    avatar
    shailan
    کاربر جديد|137 |69 پست
    وای خدا
    من داستان نویسیم خوب نیس ولی دوس دارم همکاری کنم
    با اجازه من مینویسم
  • ۱۰:۰۸   ۱۳۹۴/۱۰/۲۶
    avatar
    shailan
    کاربر جديد|137 |69 پست
    سایه مردد درحالی که مشخصه خیلی جلوی خودشو گرفته بالاخره تبر رو میاره پایین و از اتاق خارج میشه کتی و کامران با ناباوری چشماشونو باز میکنن و کتی از اینکه خودشو در یک قدمی مرگ حس کرده بود از ترس زبونش بند اومده بود و کنترلی رو حرف زدن خودش نداشت
    کامران با زحمت از شوک بیرون میاد و با اینکه دست کمی از کتی نداره سعی میکنه کتی رو از اون حالت در بیاره.کتی خواهش میکنم خواهش میکنم به خودت بیا وقت کمی داریم باید یه راهی برای خلاصی از اینجا پیدا کنیم تا الانشم خیلی شانس آوردیم که زنده ایم ولی یه حسی بهم میگه این خوش شانسی خیلی طول نمیکشه...اون سایه هر لحظه ممکنه که برگرده...
  • ۱۰:۱۳   ۱۳۹۴/۱۰/۲۶
    avatar
    shailan
    کاربر جديد|137 |69 پست

    شرمنده اگر هیجانش کمه
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان