خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۷:۳۷   ۱۳۹۴/۱۱/۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۷:۴۲   ۱۳۹۴/۱۱/۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    بحث در این مورد داشت بالا میگرفت که جک از همه خواست که لحظه ای سکوت کنن.
    بعد خودش شروع به صحبت کردن کرد : ببینید من افسر نیروی دریایی هستم، خیلی از شرایط های مختلف رو تمرین کردیم که اگر جایی گیر افتادیم کدوم راهکارها مناسب تره. ممکنه همه شما نظرات مختلفی داشته باشید اما از زاویه خورشید مشخصه که تا شب کمتر از 5 ساعت فرصت داریم. پس اگه شروع به گشتن بکنیم و یا از هم جدا بشیم ممکنه امشب آخرین شبمون باشه. پس من با جمله آخر نازنین موافقم.
    امشب به نوبت باید نگهبانی بدیم، هر نوبت 2 نفر. آتیشی باید درست کنیم که در طول شب خاموش نشه و هیزم اضافی رو پیدا کنیم.
    امیدوارم بتونیم فردا یک تصمیم تیمی بگیریم، در غیر اینصورت طرفین این بحث که با هم مخالفن باید پی دو گروه شدن رو به تنشون بمالن ...
  • ۲۰:۲۷   ۱۳۹۴/۱۱/۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    ببخشید که پشت هم می شه
    آخه چند وقت نبودم و هیجان زده شدم
    من می نویسم
  • ۲۰:۴۸   ۱۳۹۴/۱۱/۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    تقریبا همه با آماده شدن برای گذروندن شب موافق بودن و بعد از جمع آوری هیزم و البته با کمک تنها فندک متیو آتش روشن کردن و دورش نشستن، هیچ کس دل و دماغ نداشت و هر کسی در افکار خودش غرق بود تا اینکه نازنین دوباره شروع کرد: ما اینجا غذا نداریم! لباس نداریم! هیچ وسیله ارتباطی یا دفاعی نداریم! فقط یه رودخونه با آب گل آلود داریم که از تشنگی نمی ریم! واقعا فکر می کنید چقدر دوام می یاریم؟ اگه یه حشره نیشمون بزنه ممکنه بمیریم یل حتی یه بیماری ساده! من که اصلا با اینجا موندن موافق نیستم!
    جک گفت ولی من اصلا اینطور فکر نمی کنم! اینجا هیچ نشانه ای از وجود تمدن نیست! هیچ زباله ای توی ساحل دیده نمی شه! حتی پرنده هاش از انسان نمی ترسن چجوری فکر می کنی که ما نردیک شهر هستیم؟ دیشب من به آسمان نگاه کردم، خیلی پر ستاره بود! می دونی معنی این چیه؟ یعنی هیچ شهری که در شب از چراغاش نوری به آسمان تابیده بشه در این نزدیکی نیست! من تقریبا مطمئن هستم که ما در یک ناحیه دورافتاده هستیم.
    فرداد گفت جک منطقی باش! ما در قرن 21 هستیم! واقعا فکر می کنی چند تا ناحیه ناشناخته توی کره زمین باقی مونده؟ الان که عصر رابینسن کروزوئه نیست!
    جک گفت من یک تفنگدار دریایی هستم و تمام آموزش هام به من می گه همینجا بمونم! حتی اگه خیلی طول بکشه شانس افرادی که ثابت موندن برای پیدا شدن بیشتره و در عین حال اینجا امن تر هستیم، می تونیم حصار درست کنیم و منطقه رو شناسایی کنیم، ما می تونیم امکانات اولیه زندگی برای طولانی مدت رو براحتی مهیا کنیم.
    فرداد گفت جک دوباره تکرار می کنم، ما در وضعیت جنگی نیستیم، ما کاشف و کریستف کلمب نیستیم، ما سانحه دیدیم و الان همه دنبال ما هستن، ما باید فورا خودمون رو به یه آبادی برسونیم و از اونجا فقط یه تلفن کنیم!
    کم کم بقیه افراد هم به عنوان موافق و مخالف به بخث اضافه شدن...
  • ۰۰:۴۰   ۱۳۹۴/۱۱/۵
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من مینویسم
  • leftPublish
  • ۰۰:۵۰   ۱۳۹۴/۱۱/۵
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    هنوز صحبت های جک تموم نشده بود که پییر گفت :اگه طوری که جک میگه باشه ابادی اینجا وجود نداشته باشه مطمئنن پیدا کردن ما خیلی طول میکشه شاید تا اون موقع نتونیم دوام بیاریم یعنی باید ثابت یک جا بشینیم تا لحظه مرگمون فرا برسه من که نمیتونم نازنین هم با سر اشاره کرد منم با تو موافقم هرچه زودتر باید راه بیفتیم که تا دیر نشده حداقل چند کیلومتر تا یه شهر فاصله داشته باشیم
    جک گفت من هیچ وقت به همچین تصمیم اشتباهی تن نمیدم.جک ادامه داد با این تصمیم اگه همه ی خطرات احتمالی در مسیر رو نادیده بگیریم از خستگی شدید و زخمی شدن پاها از پا در میاین
    سلنا گفت دوستان امشب استراحت کنیم و فردا با خیال اسوده و بدون عجله تصمیم میگیریم اگر نظرتون فرق نکرد دو گروه میشیم
    گروهی که منتظر امداد میمونن و گروهی که راهی میشن واسه پیدا کردن ابادی ...
  • ۰۰:۵۲   ۱۳۹۴/۱۱/۵
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست
    من می نویسم
  • ۰۱:۱۰   ۱۳۹۴/۱۱/۵
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست
    نازنین گفت منم با سلنا موافقم. چشمامو از خستگی به زور باز نگه داشتم، اگه میشه نوبت کشیک من الان نباشه و کش و قوسی به بدنش داد. تقریبا همه موافق بودن که فردا که سر حال تر و پر انرژی تر بودن تصمیم بگیرن. جک ساکت بود و قیافه اش نشون می داد که عمیقا تو فکره.
    قرار شد کشیک اول جک و پیر باشن. بقیه همون دور آتش دراز کشیدن تا بخوابن. هیچ کس جرات نمی کرد خیلی از آتش دور بشه. ظاهرا همه می خواستن بخوابن، اما هر کسی غرق در افکار خودش بود. پیر هم همون دور و بر راه می رفت و فکر می کرد. غیر از نازنین که چند دقیقه بعد از خستگی صدای خر و پفش بلند شد.جک هنوز تو فکر بود، اصلا نمی تونست قبول کنه که بدون برنامه ریزی و تقسیم وظایف و آماده کردن یه جای امن بتونن موفق بشن و زنده بمونن. قطعا اولین کار درست کردن یه پناهگاه بود... اگه یه حیوونی به اون ها حمله می کرد چی ... اگه .... تو همین افکار بود که یهو یه صدای خفیف ولی واضحی شنید ..... مثل صدای حرکت یه موجود زنده ....
  • ۰۱:۱۷   ۱۳۹۴/۱۱/۵
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من مینویسم
  • ۰۱:۲۶   ۱۳۹۴/۱۱/۵
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    خیلی ترسیده بود اما با این حال نمیتونست فریاد بکشه چون هنوز مطمئن نبود صدای چیه و ایا واسه اونا تحدیده یا نه
    دنبال صدا گشت تا نزدیکش رفت زیر یه درخت میوه وقتی سرشو اورد پایین دید یه مار بزرگ و قطور تو خودش پیچیده
    پییر و صدا کرد و مار بهش نشون داد
    پییر گفت : بیا بچه هارو بیدار کنیم اینجا امن نیست اگه یکیشونو نیش بزنه مطمئنن میمیره
    جک گفت : همه که نمیتونیم تا وقتی پیدامون کنن نخوابیم که بلاخره باید یه استراحت هرچند کوتاه داشته باشیم
    به سمت اتش برگشتن و حواسشون به همه چی بود مخصوصا زمین که اگر ماری نزدیک شد سریع بچه هارو بیدارکنن...
  • leftPublish
  • ۱۰:۳۸   ۱۳۹۴/۱۱/۵
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۱:۱۸   ۱۳۹۴/۱۱/۵
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    فرداد با تابش اولین رگه های نور خورشید از دور نمایان شد او برای اطمینان در طول کشیکش کمی دورتر را هم میپایید. هنگامی که زمان کشیک پییر و جک تمام شد مار رفته بود جک راجع به آن به متیو و سلنا که کشیک بعد را به عهده داشتند گفته بود ولی متیو موضوع را به نفر بعد انتقال نداده بود چون حوصله توضیح دادن به آلبرت و آن دوست اخمویش را نداشت ( این دوست اخمو همون نفر 8 ام جا مونده است) و فکر میکرد ممکن است جک اشتباه کرده باشد . در نتیجه فرداد چیزی از آن نمیدانست. فرداد هنگامی بیدار شد که دوست آلبرت غرولند کنان بالای سر او قدم میزد و هر چند ثانیه یک بار سرفه خشکی می کرد. انگار میخواست بدون این که شخص خاصی را مخاطب قرار دهد نفر بعد را بیدار کند وقتی دید که فرداد تکان میخورد و بیدار شده است بدون هیچ حرفی خوابید.
    نازنین گفت: خبری نبود نه؟ فرداد گفت این افسر پیر زیادی به خودش مطمئنه و شکاکه من که میگم ما باید از اینجا بریم من هیچ خوشم نمیاد مثل خانواده دکتر ارنست زندگی کنم. نازنین گفت من که میکنم مهمتر از این که بمونیم یا بریم اینه که با هم بمونیم
    فرداد چشم غره ای به او رفت. نازنین آنرا ندید به دوردست نگاه میکرد. من پرستارم و تو گیاه شناس هیچ کس اندازه من و تو نمیتونه به زنده موندن این آدمها کمک کنه
    صبحانه ای در کار نبود جز چند میوه جنگلی که فرداد در طول کشیک شبانه اش در زیر نور کم رنگ صبحگاهی جمع کرده بود. بقیه بیدار شدند و در سکوت میوه ها را خوردند دوست ساکت آلبرت هنوز سرفه میکرد. نازنین آرام گفت یه کم کمتر سیگار میکشید الان این وضعش نبود در همان حال مرد گفت: همش سیگار نیست من ریه ام بیماره همه به او نگاه کردند اولین بار بود حرف میزد
    سلنا گستاخانه پرسید:خودتو معرفی نکردی
    مرد گفت: فابیو، معمار سوال دیگه ای مونده؟
    نازنین آرام گفت چه بی ادب

  • ۱۱:۰۳   ۱۳۹۴/۱۱/۶
    avatar
    کژالکاپ آشپزی 
    یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست
    من...
  • ۱۱:۰۳   ۱۳۹۴/۱۱/۶
    avatar
    کژالکاپ آشپزی 
    یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست
    به نظر میرسید جک واقعا برای همه نگرانه و مدام فکر میکرد که بتونه بهترین راه حل رو پیدا کنه ، حالش بهتر شده بود و از همه خواست که کنار هم بمونن! خودش راه افتاد توو جنگل تا درک بهتری از محیط اطرافش بدست بیاره! دنبال کوچیکترین نشونه ای که بتونه بهشون کمک کنه...
    اما ... فقط درخت بود و ماسه و گیاهانی که هر کدوم میتونستن سمی و خطر ناک باشن
    همینطور که مشغول جست و جو بود از دور کنار ساحل یه چیزی توجهش رو جلب کرد. با سرعت بیشتری حرکت کرد که بفهمه اون چیه..... در کمال ناباوری کنار ساحل یه قایق دید... از خوشحالی توو پوست خودش نمیگنجید... سرعتشو بیشتر کرد که به قایق برسه که یدفه دید 2 نفر دارن سمت قایق حرکت میکنن... با پوشش عجیب و لهجه غریب ...
  • ۱۱:۱۰   ۱۳۹۴/۱۱/۶
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    من من...
  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۴/۱۱/۶
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    سعی کرد خودشو مخفی کنه...نمیدونست باید چکار میکرد...اگه اونا میدیدنش چی؟ اگه اون دو نفر تنها راه نجاتشون بود چی؟
    یک لحظه فقط به این فکر کرد کهباید بیشتر بشناستشون بخاطر همین ترجیح داد ارومو بی سرو صدا ی گوشه ببینه چکار میکنن یا اگه لازم شد دنبالشون بره ...ولی تنهایی این کار شدنی نبود...کاش ی نفر رو همراه خودش آورده بود...مشغول این فکرا بود که اون دو نفر سوار قایق شدنو پارو زنان دور شدن...جک که کاملا مبهوت بود برگشت و تصمیم گرفت بقیه رو ازین مساله با خبر کنه...و با همراهیه بقیه به این سمت برگرده تا بتونن بهتر تصمیم بگیرن...
    جک نگاهی به آسمون انداخت...ابرها داشتن متراکم میشدن و این ینی شروع بارندگی...باید هرطور شده دنبال ی سرپناه امن باشن...جک سرعتش رو بیشتر کردو به جمع پیوست و هر دو موضوع رو به بقیه همراهانش گفت...
  • ۱۱:۵۹   ۱۳۹۴/۱۱/۶
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۲:۱۰   ۱۳۹۴/۱۱/۶
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    جک وقتی به بقیه رسید همه خواب بودن بجز پیر، هنوز بر هیجانش مسلط نشده بود که یه بارون خیلی سنگین استوایی شروع شد، جوری که به سختی می تونست چشمش رو باز نگه داره، همه ی بازمانده ها با وحشت بیدار شدند و آتیش در یک چشم به هم زدن خاموش شد!
    همه با عجله به سمت جنگل دویدن، در امتداد رودخانه که در تاریکی هر لحظه به صدای جریان آبش افزوده می شد از یه سخره توی تاریکی محض بالا رفتن، جک فریاد زد از رودخونه فاصله بگیرید، اگر توی این تاریکی توی آب سقوط کنید هیچ کس نمی تونه پیداتون کنه، بعد از بالا رفتن از سخره جک یه سنگ بزرگ پیدا کرد که مثل یه بالکن به جلو اومده بود و همه می تونستن زیرش از بارون در امان باشن، ولی توی تاریکی نمی تونست تشخیص بده که در انتها ورودی یک غار هست یا فقط 3-4 متر فرورفتگی! به سرعت برگشت تا به بقیه در بالا اومدن کمک کنه، آخرین نفر فرداد بود که بالا کشید و وقتی زیر سنگ مستقر شدن چیزی رو که دیده بود برای همه تعریف کرد!
    فرداد یا عجله گفت: دیدید! اینجا جزیره رابینسن کروزوئه نیست! فردا همه می ریم اونجا!
    4 ساعت بعد بارون با همون سرعتی که شروع شده بود تموم شد و با اولین نشانه های سپیده همه با عجله به سمتی که جک راهنمایی می کرد به راه افتادن، ولی نه اثری از قایق بود و نه انسان و یا هیچ نشانه دیگه ای، بارون هم تمام جاهای پا رو توی ساحل از بین برده بود!
    نگاه های مشکوک و بد بین و جو سنگین گروه رو در بر گرفته بود....
  • ۱۲:۱۸   ۱۳۹۴/۱۱/۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۴/۱۱/۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    فرداد و نازنین بیشترین نارضایتی رو از شرایط موجود داشتن. فرداد رو به جک کرد و گفت : خبری از قایق نیست. اما اگه با قایق اینجا میشه تردد کرد پس اولین آبادی نمیتونه دور باشه. البته اگه قایقی اینجا بوده باشه.
    جک گفت : من چیزیو که دیدم براتون تعریف کردم. هیچ نمیدونم که اونها کی بودن و اولین آبادی کجا میتونه باشه. اما من نظرم تغییری نکرده. باید راه ها رو نشونه گذاری کنیم و بخش های مختلف جزیره رو بگردیم ولی یه سرپناه امن میخوایم که هر شب بدون تردید باید همه مون اونجا جمع بشیم. جزیره ها جونور های خطرناکی داره که موجه تنهایی باهاشون میشه آخرین تصویری باشه که از این دنیا میبینیم ...
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان