خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۳:۲۶   ۱۳۹۴/۱۱/۷
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست

    پیر نفس نفس زنان می دوید با دقت زیاد از رودخانه رد شد تا به محل جدایی از دوستانش  نزدیک شود ، نگران بود هوا تاریک شود تا قبل از انجام ماموریتش و نتواند به راحتی دوستانش را پیدا کند آخرین پرتو های خورشید هنوز قدرت داشتند که راه را برای پیر روشن نگه دارند ، پیر می دوید و می دوید،  اینکه خوردن میوه ها انرژی کافی را به پیر نداده بود اما پیر مدام سعی میکرد چهره مصمم جک رو توی ذهنش مرور کنه ، چهره ای که با اخم های در هم کشیده اما مصمم نگران گروه هست و سعی نجات همه رو داره این شخصیت بود که باعث میشد پیر جان تازه ای بگیره و بتونه سریع تر بدود.


    همینطور که تمرکز کرده بود به کاری که باید بکند در بین راه چوب مناسبی را پیدا کرد که ماموریتش را جلو می انداخت آن را برداشت موقع برداشتن چوب ، تکه کاغذی نظرش را جلب کرد که نوشته ای بر آن بود . تنها آنالیزی که از نوشته کرد مختصات محلی بود ، با تعجب و منگی نوشته را  برداشتو بخودش اجازه نداد این موضوع ذهنش را از موضوع اصلی دورکند، به کاری که باید انجام می داد  تمرکز کرد.

    بقیه داستانو بنویس ...

    هوا رو به تاریکی گذاشته بود، با عجله کاغذ را در جیبش چپاند و 20 متر جلوتر محلی  بود که باید علامت را میگذاشت چوب را در زمین فرو کرد و گردنبند نیروی دریایی طوری طراحی شده بود که امکان جاسازی نامه های کوچک در آن مهیا بود ، و نامه ای را که جک آماده کرده بود که بطور مختصر نشانه ی محل اسکان تیم را نشان میداد را در آن جاساز شده بود ، پییر که از این کار حس رضایت داشت و به دید تحسین گفته های جک را مرور میکرد کاغذ نامه را که جنس خاصی داشت را از گردنبند بیرون آورد تا مطمئن شود همه چیز مرتب است  و دوباره کاغذ را لوله کرد و  در گردنبند جا داد واز چوب رد کرد و مطمئن شد که چند دوری که زنجیر را پیچانده به چوب گیر کرده است و  تکه سنگی را روی قسمت آزاد گردنبند گذاشت بلند شدو یه بار دیگه چک کرد که فاصله تا دریا به حدی هست که جزرو مد نتونه به گردنبند آسیب برساند و وقتی خیالش راحت شد، برای تکمیل پروسه ،تصمیم گرفت پارچه ای را برای جلب توجه بیشتر دور چوب گره بزند اما دلش نیامد دستمال گردنی  را که دوست دخترش به او هدیه داده بود و او همیشه در سفرها به همراه داشت را باز کند بنابراین تکه ای از آستر لباس فرمش را پاره کرد و دور چوب خوب گره زد، لبخند رضایتی زد و بی درنگ به سمت جک و بقیه دوستان حرکت کرد..


     

    ویرایش شده توسط مرمری در تاریخ ۷/۱۱/۱۳۹۴   ۱۴:۱۳
  • ۱۴:۱۴   ۱۳۹۴/۱۱/۷
    avatar
    مهرمینا
    کاربر فعال|869 |549 پست
  • ۱۵:۴۰   ۱۳۹۴/۱۱/۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۵:۵۴   ۱۳۹۴/۱۱/۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست

    وقتی پیر به محلی که بقیه افراد در حال ساخت سر پناه بودن رسید با منظره ی خوشحال کننده ای روبرو شد، ساخت اسکلت سرپناه به پایان رسده بود و سلنا و متیو در حال ساخت پوشش ضد آب با استفاده از برگهای پهن بودن و جک هم داست زیر یه صخره بزرگ یه اجاق درست می کرد.

    پیر وقتی بچه های رو دید توضیح داد که چطور علامت رو نصب کرده ولی فراموش کرد از چیزی که پیدا کرده بود حرفی بزنه!

    جک توجه همه رو جلب کرد و گفت بچه ها ما از این لحظه به بعد یک زندگی دوگانه خواهیم داشت، از یکطرف باید جوری امیدوار باشیم که انگار 1 ساعت دیگه نجات پیدا می کنیم و آمادگیمون رو برای از دست ندادن هر نوع شانس برای نجات رو باید حفظ کنیم و از طرف دیگه باید جوری زندگی و برنامه ریزی کنیم که انگار 10 سال اینجا خواهیم بود.

    در ضمن ما ممکنه با خطرات زیادی روبرو بشیم مثل حیوانات درنده و یا نیش های خطرناک، حوادث طبیعی ، مریضی و یا خطر روبرو شدن با قبایل وحشی و یا گارد مرزی!

    برای همه ی اینها باید برنامه ریزی کنیم و آماده باشیم.

    در ضمن بدن ما بیشتر از 3 روز هست که پروتئین کافی دریافت نکرده و من یه نقشه ای دارم، زیر این صخره ای که ما هستیم دریا در سنگها پیشروی کرده و بخصوص در شب که مد می شه آب روی سنگها رو می پوشونه، برای برگشت آب شیارهایی در این صخره ها بوجود آمده که ناشی از فرسایشه، ما باید این شیارها رو با گل و برگ گیاه بپوشونیم که آب مد نتونه برگرده و ماهی ها و خرچنگ هایی که برای تغذیه در شب به ساحل نزدیک می شن در این حوضچه ها گیر بیوفتن

    در ضمن ما فقط یه فندک داریم، از این به بعد باید همیشه آتش رو روشن نگه داریم، پس یالا عجله کنیم...

    بقیه داستانو بنویس ...

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۷/۱۱/۱۳۹۴   ۱۷:۵۸
  • ۱۵:۵۴   ۱۳۹۴/۱۱/۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    عکسی از جک در جزیره
  • leftPublish
  • ۰۹:۰۸   ۱۳۹۴/۱۱/۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۰:۱۴   ۱۳۹۴/۱۱/۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    حوالی ساعت 6 عصر گروه فرداد
    فرداد اخمی کرد گفت: پیشنهادت چیه فابیو؟
    آلبرت جلو آمد و به جای فابیو جواب داد: ما میتونیم شکار کنیم و رئ به فابیو ادامه داد ولی نه الان فابیو با غرولند گفت؟ یعنی چی نه الان میخوای نیم ساعته برات یه ضیافت ترتیب بدم؟
    نازنین با خنده ای به پهنای صورتش وارد بحث شد: عالیه ولی من حشره نمیخورم
    فابیو گفت شما آتیش روشن کنید و را افتاد تا از آنها دور شود بازو آلبرت را هم کشید تا با او همراه شود ( آلبرت دیشب اومد به خوابم گفت میتونیم البی albi صداش کنیم ) البی در حالی که دور می شد گفت آتیش روشن کنید
    فرداد رو به نازنین گفت : دیوونه ها
    وقتی متوجه نگاه خیره نازنین را روی خود شد ادامه داد: چی شده نازنین گفت فندک نداریم اینجام انقد مرطوبه بعید میدونم چوب خشک پیدا شه فرداد زیر لب فحش داد
    آنشب در سرما خوابیدند و شکمشان را با میوه های جنگلی پر کردند هیچ کدام حاضر نبودند موش خرمایی را که فابیو آورده بود بخورند آنهم خام. تصمیم گرفتند فردا صبح به دنبال رودخانه بگردند تا هم بتوانند از ماهی های آن برای خوردن استفاده کنند و هم با حرکت خلاف جریان آن مطمئن باشند که از دریا دور میشوند. فابیو در دل دعا میکرد دیگر باران نبارد دلش غذای گرم میخواست.
  • ۱۶:۲۲   ۱۳۹۴/۱۱/۹
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست
    من می نویسم
  • ۱۶:۵۶   ۱۳۹۴/۱۱/۹
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست

    صبح روز بعد فرداد از نور مستقیم آفتاب که تو صورتش می خورد به سختی چشمانش رو باز کرد، ولی خیلی زود از جاش بلند شد و با خوشحالی دور و برش رو نگاه کرد. هوا نسبت به روزهای قبل گرم تر شده بود، با خودش فکر کرد این جزیره چه آب و هوای عجیب و غریبی داره! نگاهی به بقیه که خواب بودند انداخت ولی متوجه شد فابیو نیست. تعجب کرد و با عجله آلبی رو از خواب بیدار کرد. آلبی هم غرولند کنان چند تا کلمه به ایتالیایی گفت. چشمانش رو با بی میلی باز کرد و گفت: چی شد؟!

    فرداد با کنجکاوی گفت: این دوستت نیست! آلبی که تازه کامل از خواب بیدار شده بود، نشست و نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: حتما رفته یه چرخی همین اطراف بزنه، میاد، نگران نباش! نازنین از صدای صحبت اونا تکونی به خودشداد و بیدار شد، بلافاصله نگاهی به آسمون کرد و گفت: وای خدای من! آفتاب! یعنی میشه امروز یه غذای گرم بخوریم؟! از جاش بلند شد که یه مرتبه تلو تلو خورد، قبل از این که بیفته فرداد زیر بغلشو گرفت و گفت: نازنین! حالت خوبه؟! نازنین دستش رو روی چشمانش گذاشت و گفت: خوبم! فقط نمی دونم چرا یهو سرم گیج رفت!

    آلبی بلافاصله گفت: بدنت ضعیف شده! چند روزه فقط میوه خوردیم! 

    انقدر حواسشون پرت شد که متوجه نزدیک شدن فابیو نشدن. فابیو از پشت سرشون گفت: امروز دیگه براتون یه غذای گرم درست می کنم!

    همه به سمت فابیو برگشتن، فابیو  چند تکه چوب باریک و پهن رو که تو یکی از دستاش بود، روی زمین گذاشت، مقداری چوب ریزه های خشک و ... از توی پیرهنش روی زمین ریخت و ادامه داد: چقدر خوب شد که امروز هوا آفتابیه! شانس آوردیم. بعد هم با چاقوی جیبی خودش شروع کرد به درست کردن چند سوراخ روی یکی از چوبا که از همه پهن تر بود.

    فرداد بلافاصله با پوزخند گفت: میشه بگی بدون فندک چطور می خوای آتش درست کنی؟

    فابیو نگاهی به آلبی کرد و به ایتالیایی یه چیزی بهش گفت و رفت سمت موش خرمایی که دیشب شکار کرده بود.

    فرداد سریع با کنجکاوی پرسید: چی گفت؟!!

    آلبی بلند خندید و گفت: میگه فکر کنم این غیر از کتابهای گیاه شناسی و .... کتاب دیگه ای تو عمرش نخونده!

    فرداد که مثل همیشه عصبی و ناراضی به نظر می رسید زیر لب غرغر کنان چیزی گفت و بعد بلندتر ادامه داد: خیلی دلم می خواد بدونم این دوست دانشمندت می خواد چی کار کنه!

    بقیه داستانو بنویس ...

    ویرایش شده توسط * سما * در تاریخ ۹/۱۱/۱۳۹۴   ۱۶:۵۹
  • ۱۷:۴۰   ۱۳۹۴/۱۱/۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • leftPublish
  • ۱۷:۴۰   ۱۳۹۴/۱۱/۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست

    حوالی 9 شب(دیشب) گروه جک :

    جک بلاخره موفق شد اجاق رو طوری بسازه که در صورت بارون شدید هم بتونه روشن بمونه. اما بارون های سیل آسای جزیره همیشه قابل پیش بینی نبودن.
    بدون اینکه با کسی صحبت کنه بعد از اتمام کارش شروع کرد به جمع کردن گِل و برگ و شاخه جمع کردن. پییر با اینکه خسته بود با دیدن این صحنه رفت کمک جک که تنها روشناییش یه چوبی بود که رسش زغال سرخ رنگی شده بود. میتو و سلنا داشتن از اجاق که هنوز خیلی بهش مطمئن نبودن مراقبت میکردن. کار ساختن حوزچه مصنوعی برای گرفتن ماهی با گل و خاشاک و چوب تموم شده بود و باید منتظر جزر میموندن تا نتیجه ش رو ببینن. به اندازه نیاز یک شب چوب کنار اجاق گذاشتن و قرار شد فردا انباری درست کنن که چوب بیشتری نگه دارن برای روزهای بارونی ...

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۹/۱۱/۱۳۹۴   ۱۸:۵۴
  • ۰۹:۰۲   ۱۳۹۴/۱۱/۱۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۰۹:۳۱   ۱۳۹۴/۱۱/۱۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    جک صبح زود از خواب برخواست بلافاصله پایین رفت تا نگاهی به حوضچه شان بیاندازد. به برکتت دریا توانستند صبحانه خوبی بخورند . هنوز صبحانه شان تمام نشده بود که پییر یادش آمد. از جیبش تکه کاغذی را که پیدا کرده بود در آورد و جلوی جک گرفت و گفت: اینو دیروز پیدا کردم حوالی جایی که از بچه ها جدا شدیم جک به تکه کاغذ و مختصاتی که رویش بود نگاه کرد و بدون هیچ حرفی به خوردن ادامه داد متیو با کنجکاوی کاغذ را از او گرفت تا نگاهی بهش بیاندازد سپس پرسید: معنیش اینه که حق با بچه ها بود اینجا متروکه نیست صدایش از هیجان می لرزید. جک غرولندی کرد: هیجان زده نشو معنیش هرچیزی میتونه باشه پییر پرسید: به نظر تو معنیش چیه؟ جک پاسخ داد: لحظه صانحه رو یادتونه؟ سلنا این بار به حرف آمد: یه صدای شبیه بببببمممممم و بعد بیرون کشیده شدیم جک گفت: همینه. هواپیما سوراخ شد و ما بیرون کشیده شدیم این کاغذ می تونه ماله یکی از مسافرا باشه متیو اعتراض کرد: من با کلی جراحت از اون ماجرا جوون سالم به در بردم اون وقت این کاغذ چه جوری رسیده اینجا؟ جک گفت اگه فرضیه من درست باشه باید این در و بر و خوب بگردیم شاید چیزه دیگه ای هم پیدا کنیم و اگر فرضیه تو درست باشه و معنیش این باشه که اینجا متروکه نیست...پییر جمله اش را کامل کرد: بقیه باید چیزی پیدا کنن و بعد احتمالا میان سراغ ما جک ادامه داد: پیشنهاد من اینه که فعلا تا دو هفته میتونیم منتظرشون بمونیم یک هفته تا به جایی برسن و یک هفته تا به کمک ما بیان . متیو به نظر ناامید می آمد ولی دلیلی برای مخالفت نداشت بنابراین شروع کردند به گشتن منطقه
  • ۱۱:۳۵   ۱۳۹۴/۱۱/۱۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    برای همه نویسندگان این داستان
  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۴/۱۱/۱۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۳:۰۸   ۱۳۹۴/۱۱/۱۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست

    گروه فرداد:

    فابیو با تمام قدرت سعی می کرد که توک یک چوب رو روی خورده های علف خشک که روی یک سنگ مسطح ریخته بود نگه داره و با 2 تا کف دستش بچرخونه که اصطکاک باعث آتش گرفتن علف ها بشه، اونقدر به اینکار ادامه داد که دود خفیفی از علف ها بلند شد ولی تقریبا پوست کف دستاش جوری کنده شده بود و خونریزی می کرد که ادامه دادن ممکن نبود، در همین لحظه فرداد گفت یه لحظه صبر کن، الان یادم اومد که یه کتاب دیگه هم بجز گیاه شناسی خوندم...

    بلافاصله رفت و یه چوب محکم که یکمی انحنا داشت رو آورد و بعد بند کفشش رو باز کرد و بعد از 3-4 دقیقه تلاش همه از خوشحالی و بادیدن اولین شعله های آتش فریاد کشیدن!

    بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۵:۲۰   ۱۳۹۴/۱۱/۱۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۵:۳۱   ۱۳۹۴/۱۱/۱۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    همچنان گروه فرداد حوالی ساعت 9 صبح :

    چوب ها و علفهای خشک و ریزی که پیدا کرده بودن رو انداخت روی اولین شعله ها تا حجم آتیش بالاتر بره و سپس چوب های بزرگتر رو اضافه کردن.
    فابیو داشت گوشت موش خرما رو تمیز و آماده کباب کردن میکرد. نازنین از اونجا دور شده بود که دیدن این صحنه باعث نشه که نتونه چیزی بخوره چون با تمام وجودش احساس نیاز به غذا میکرد. فرداد که از آتیشی که بر پا کرده بود حسابی راضی بود داشت مرتب به حجم آتش اضافه میکرد که آلبی(نوشانه دیگه خواب دید باید به آلبرت بگیرم آلبی) غرغر کنان گفت کافیه میخوایم این موش رو کباب کنیم اینطوری که نمیشه کنارش وایستاد!
    فابیو گوشت موش خرما رو آماده کرد و در حالی که دستهاش حسابی خونی شده بود، با چوب های تنومندی که با این زودی ها آتیش نمیگرفت بالای آتیش کاشت و به سمت دریا رفت تا دستهاش رو تمیز کنه. اونجا نازنین تنها ایستاده بود و گفت چطوره که بعد از غذا روی آتیش برگ سبز بریزیم و حسابی دود هوا کنیم؟ ...
  • ۰۹:۰۰   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۰:۰۱   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    بعد از خوردن صبحانه راه افتادند طبق قراری نانوشته چشمان فرداد به دنبال میوه های جنگلی خوشمزه و مقوی بود فابیو حیوانات کوچک را می پایید و و بیشتر درختان را از نظر می گذراند شاید بتواند تخم و یا جوجه پرنده ای بیابد. البی ( شخصیت مورد علاقمه آخه) چوبهای خشک و علف های ریز قابل حمل را در کیفش میریخت تا اگر دوباره باران بارید بدون چوب خشک نمانند. آن روز را بدون مشکل پیاده روی کردند و از دریا دورتر و دورتر میشدند. حرکت در راستای رودخانه این شانس را به آنها داده بود که بتوانند ماهی بگیرنند. شام چند ماهی کباب کردند و دور آتش به خواب رفتند. اولین کشیک شب با فرداد بود.
    گروه جک در روزی که گذشت
    نتیجه جستجو در محدوده تعیین شده شگفت انگیز بود جک و پییر چندین تکه از بدنه هواپیما را یافتند که از آن برای محکم تر کردن پناهگاهشان استفاده کردند. سلنا و متیو یک جعبه کمک های اولیه و یک تبر آتش نشانی یافتند. شب در حالی به خواب رفتند که پییر و متیو سر به سر جک میگذاشتند و میگفتند زیادی محتاط است جک برای تمام کردن قائله پذیرفت کسی بیدار نماند ولی آتش باید روشن میماند. اواسط شب آتش نیز خاموش شد.
    چند روز دیگر به همین منوال گذشت هر دو گروه با شرایط جدید خود را وقف داده بودند و کم کم خطر مرگ را از خود دور میدانستند. گروه فرداد بعد از روزها پیاده روی خلاف جهت حرکت رودخانه به آبشاری بلند رسیدند که به نظر می آمد نتیجه تلاشهایشان را در بالای آن خواهند دید آنها به شدت معتقد بودند با رسیدن به بالای آبشار میتوانند تمدن را ببینند. صخره ای که آب رودخانه از آن سرازیر شده بود و آن آبشار را ساخته بود شیب تندی داشت وای بالا رفتن از آن غیره ممکن نبود. آنها خسته بودند و پیاده رویهای طولانی کم حوصله شان کرده بود اولین کسی که به بالای صخره رسید فرداد بود وقتی بقیه نیز به او پیوستند علت سکوت آۀزاردهنده اش را یافتند آن طرف چیزی نبود جز دریا. از آن بالا به کل جزیره تسلط داشتند دور تا دورشان جنگل بود و دریا
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان