صبح روز بعد فرداد از نور مستقیم آفتاب که تو صورتش می خورد به سختی چشمانش رو باز کرد، ولی خیلی زود از جاش بلند شد و با خوشحالی دور و برش رو نگاه کرد. هوا نسبت به روزهای قبل گرم تر شده بود، با خودش فکر کرد این جزیره چه آب و هوای عجیب و غریبی داره! نگاهی به بقیه که خواب بودند انداخت ولی متوجه شد فابیو نیست. تعجب کرد و با عجله آلبی رو از خواب بیدار کرد. آلبی هم غرولند کنان چند تا کلمه به ایتالیایی گفت. چشمانش رو با بی میلی باز کرد و گفت: چی شد؟!
فرداد با کنجکاوی گفت: این دوستت نیست! آلبی که تازه کامل از خواب بیدار شده بود، نشست و نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: حتما رفته یه چرخی همین اطراف بزنه، میاد، نگران نباش! نازنین از صدای صحبت اونا تکونی به خودشداد و بیدار شد، بلافاصله نگاهی به آسمون کرد و گفت: وای خدای من! آفتاب! یعنی میشه امروز یه غذای گرم بخوریم؟! از جاش بلند شد که یه مرتبه تلو تلو خورد، قبل از این که بیفته فرداد زیر بغلشو گرفت و گفت: نازنین! حالت خوبه؟! نازنین دستش رو روی چشمانش گذاشت و گفت: خوبم! فقط نمی دونم چرا یهو سرم گیج رفت!
آلبی بلافاصله گفت: بدنت ضعیف شده! چند روزه فقط میوه خوردیم!
انقدر حواسشون پرت شد که متوجه نزدیک شدن فابیو نشدن. فابیو از پشت سرشون گفت: امروز دیگه براتون یه غذای گرم درست می کنم!
همه به سمت فابیو برگشتن، فابیو چند تکه چوب باریک و پهن رو که تو یکی از دستاش بود، روی زمین گذاشت، مقداری چوب ریزه های خشک و ... از توی پیرهنش روی زمین ریخت و ادامه داد: چقدر خوب شد که امروز هوا آفتابیه! شانس آوردیم. بعد هم با چاقوی جیبی خودش شروع کرد به درست کردن چند سوراخ روی یکی از چوبا که از همه پهن تر بود.
فرداد بلافاصله با پوزخند گفت: میشه بگی بدون فندک چطور می خوای آتش درست کنی؟
فابیو نگاهی به آلبی کرد و به ایتالیایی یه چیزی بهش گفت و رفت سمت موش خرمایی که دیشب شکار کرده بود.
فرداد سریع با کنجکاوی پرسید: چی گفت؟!!
آلبی بلند خندید و گفت: میگه فکر کنم این غیر از کتابهای گیاه شناسی و .... کتاب دیگه ای تو عمرش نخونده!
فرداد که مثل همیشه عصبی و ناراضی به نظر می رسید زیر لب غرغر کنان چیزی گفت و بعد بلندتر ادامه داد: خیلی دلم می خواد بدونم این دوست دانشمندت می خواد چی کار کنه!
