خانه
328K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۰:۰۴   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۰:۱۷   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    گروه جک:
    چندین روز از جدا شدن 2 گروه گذشته بود و هنوز هیچ خبری نبود، جک افراد گروه رو جمع کرد و گفت، بچه ها من تقریبا مطمئن شدم که ما نه تنها در نزدیکی تمدن قزازنداریم بلکه حتی در مسر خطوط هوانوردی هم سقوط نکردیم و احتمالا همه به این نتیجه رسیدن که ما در اقیانوس سقوط کردیم و کسی از ما زنده نمونده! به این دلیل که در این روزها رو شب های گذشته من به دقت آسمان و دریا رو زیر نظر داشتم، به صورت معمول باید عملیات نجات برای ما در جریان می بود که شامل تردد کشتی های نجات و نظامی و همینطور پرواز هواپیماهای گشت دریایی و هلی کوپتر های نجات می شد، در شب ما در حدود 80 مایل دریایی دید افقی روی دریا داریم و دیشب که مهتاب نبود من تمام شب رو از بالای صخره ی بالایی دریا رو نگاه کردم، از روی اون صخره من به حدود 200 درجه از چشم انداز مسلط بودم ولی هیچ نوری نبود، حتی هیچ پرواز تجاریی از ارتفاع بالایی هم نبود... هیچ! از روی شدت درخشش ستاره ها در شب های گذشته حدس زده بودم که ما در نزدیکی هیچ منبع نوری مثل یک شهر قرار نداریم و بعد از این بررسی حدسم به یقین نزدیکتر شده.
    ما در این جزیره استوایی خوشبختانه فصل سرما نداریم ولی فصل بارندگی شدید داریم که احتمالا از حدود 10-15 روز آینده شروع می شه، ما باید فورا یک سرپناه که در بارندگی های شدید خشک بمونه آماده کنیم، وضعیت رو برای دور موندن از سیلی که از سخره ها جاری می شه بسنجیم و همینطور یک ذخیره غذایی آماده کنیم و یکمی از زغال روشن رو همیشه زیر پوشش خاکستر برای درست کردن آتیش بعدی حفظ کنیم...
  • ۱۰:۳۷   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ..
  • ۱۰:۳۸   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    گروه فرداد صبح یه روز آفتابی فردای کشف جزیره بودن :
    کنار چشمه دراز کشیده بودن، فرداد بی رمق و ناامید شده بود. جزیره حسابی بزرگ بود و باورش نمیشد چنین جزیره ای کاملا بی سکنه باشه، از طرفی کسی رو جز ادعای جک ندیده بودن. گشتن دنبال گروه جک و پذیرش اینکه باید مستقر بشن حالشو بد میکرد. توی افکارش غوطه ور بود که صدای مسلسل وار فابیو که آلبرتو، آلبرتو میگفت اونو به خودش آورد.
    فابیو به شدت آلبی رو تکون میداد اما خبری از واکنش نبود، نازنین متوجه شد و داشت نبض گردنش رو چک میکرد. فریاد زد فرداد خیلی نبضش ضعیفه. فرداد خودشو رسوند و تکونش داد و به پهلوش کرد که دیدن پشتش نزدیک گردنش حسابی باد کرده و قرمز شده ...
  • ۱۱:۳۳   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    ن مینویسم
  • leftPublish
  • ۱۱:۴۶   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    فابیو هل شده بود نمیدونست چی کار باید بکنه فرداد گفت یه سنگ و یه خورده آب به من بدید!!! وقتی متوجه شد نازنین و فابیو خشکشان زده بلندتر و محکمتر گفت: گفتم سنگ و آب لازم دارم نازنین به سرعت به سمت آب رفت تکه چوبی راکه درونش را با سنگ کمی گود کرده بودند از آب پر کرد و آورد فابیو هم تکه سنگی آورده بود فرداد با دست لرزان چند برگ از کیفش در آورد و با سنگ روی سنگ دیگری آن را له کرد چند قطره آب به آن اضافه کرد و ضمادی را که ساخته بود روی گردن البی و جای زخم روی آن گذاشت. فابیو گفت : اون چی بود فرداد گفت نمبدونم چی نیشش زده و باید چی کار کنیم این گیاه فقط جلوی بدتر شدنشو میگیره باید بدونیم جای نیش چیه
    فابیو فریاد زد: آآآآآِییییی دستش را پشت گردنش گذاشت و روی زمین افتاد نازنین و فرداد دیدند که چوب کوچکی در گردنش فرو رفته است صداهای عجیبی از جنگل می آمد آن دو نیز بی هوش شدند
    به هوش که آمدند فابیو و البی نبودند به نظر می آمد آنها را ربوده بودند
  • ۱۵:۱۹   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من مینویسم
  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست

    نازنین و فرداد که حسابی ترسیده بودن جیغ میزدن و دنبال البرت و فابیو میگشتن اما وقتی به اطراف نگاه کردن تقریبا پیدا کردنشون غیر ممکن بود نا امید روی زمین نشستن.فرداد رو به نازنین کرد و گفت ما اشتباه کردیم نباید از گروه جک جدا میشدیم نازنین که فقط اشک میریخت با صدای بلند فریاد زد فرداد اگه اون 2تا رو کشته باشن چی؟اگه الان بیان سربخت ما چی؟فرداد صداشو برد بالا و گفت نازنین اروم باش فکر کنیم شاید چاره ای پیدا شد.سرشو انداخت پایین و اروم گفت : ما وارد قبایل وحشی شدیم چیزی که چندروز پیش جک دیده بود و به ما گفت ولی باور نکردیم.نازنین گوشاشو گرفته بود که این حرفای عذاب اورو نشنوه و بلند بلند گریه میکرد
    گروه جک :
    جک رو به بچه ها کرد و گفت : شما باید برای هر شرایطی خودتونو اماده کنین حالا که مطمئن شدیم خبری از تمدن و عملیات نجات نیست بهترین راهکار درست کردن سرپناه دائمیه که هر شرایطی به وجود اومد از هم نپاشه و خراب نشه چون شاید مجبور باشیم ماه ها در اینجا زندگی کنیم.
    ادامه داد من فکرایی دارم که باید عملیشون کنم واسه همین هیچکس حق اعتراض نداره و باید به وظایفی که بهتون میسپارم به خوبی عمل کنین تا دچار مشکل نشیم ...

    ویرایش شده توسط metalik در تاریخ ۱۱/۱۱/۱۳۹۴   ۱۵:۳۴
  • ۱۵:۴۵   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۵:۵۱   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    گروه فرداد:
    فرداد و نازنین در جهت رودخونه شروع به برگشتن کردن، توی رانازنین گریه می کرد ولی چیزی نمی گفت، هنوز حدود 200 متر نرفته بودن که نازنین چیز عجیبی به نظرش رسید، انگاز صدای راه رفتن فرداد رو نمی شنید!
    برگشت ولی از فرداد خبری نبود! از ترس فریاد کشید و شروع به دویدن کرد، با سرعت به سمت جریان آب می رفت و از صخره ها پایین می پرید تا اینکه یهو لیز خورد و با سر به یکی از سنگهای کنار رودخونه خورد و ....
    وقتی بهوش اومد توی یک قفس کنار فرداد و آلبی و فابیو بود و حدود 30 بومی تقریبا لخت داشتن نگاهشون می کردن!...
  • leftPublish
  • ۱۵:۵۶   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من مینویسم
  • ۱۶:۰۴   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    نازنین که از همه بیشتر ترسیده بود شروع به گریه کردن با صدای بلند کرد که مرد ترسناک بومی رفت طرفش و انگشتشو برد نزدیک صورت نازنین و به زبان و گویش ناشناخته چیزایی گفت که انگار داره تهدیدش میکنه نازنین که از ترس لال شده بود و میلرزید فقط سرشو به علامت تایید تکون داد
    مردای بومی همشون خندیدن و هرکدومشون یکی یکی میومدن طرف نازنین و تهدیدش میکردن انگار ترسیدن نازنین واسشون سرگرمی شده بود
    یهو شروع به دست زدن و رقصیدن دور قفس کردن و گهگاهی یک لگد به قفس میزدن که این گروه 4 نفره میترسیدن و چشماشونو میبستن ...
  • ۱۶:۱۴   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست
    من می نویسم
  • ۱۷:۱۸   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست

    جک بی خبر از همه چی با آینده ای نامعلوم اما مصمم گفت باید کار کنکاش رو به اندازه 3 مایل در داخل دریا و نیم مایل در ساحل و خشکی ادامه بدید باید اطلاعات بیشتری از سقوط کسب کنیم و از وسایلش برای ماندمان در اینجا بهره ببریم ( در حالی که با این انقلاب درونی که در دوران عمرش دوبار به سراغش آمده بود کلنجار میرفت ) سعی کرد برنامه مناسبی رو ترتیب دهد که بر اساس شواهد مرحله دوم عملیات را تنظیم کند،

    پیر که کل دیشب رو به کاغذی که پیدا کرده بود فکر می کردو سعی کرده بود دانشش رو بکارگیرد تا درکی از نوشته ها داشته باشد ، در وجودش حس شکاکی قوی نسبت به جک ایجاد شده بود .. در عین حال نمی خواست با سوء ظنی که منشاش مشخص نبود جو گروه را خراب کند بنابراین حضور ذهنش را بالا برد و سعی کرد در جستجو ها دقت بیشتر ی داشته باشد.. اولین سوال برایش تعیین محدوده ای بود که جک اعلام کرده بود تصمیم گرفت از این محدوده پا فراتر بگذارد و مسافت بیشتری را طی کند

    بنابراین از متیو خواست که با او در پیشروی در آب همراه باشد و با تجربیاتی که با شرکت در اردوهای "کلاس های زندگی جنجالی برای مشتاقان " که به اصرار دوست دخترش رفته بود یک کلک درست کنند. تا در آب بتوانند پیشروی امنی داشته باشند

    بقیه داستانو بنویس ...

    پیر از سلنا خواست که غذا را آماده کند و حسابی حواسش به کلک آن ها باشد که در صورتی که دچار سانحه شدند جک را خبر کند تا  به آن ها  کمک کند. بعد از بدرود پیر و متیو سوار بر کلک رهسپار دریا شدند و جک بهشون تاکید کرد: بیش از 3 مایل پیش روی نکنند و در این شعاع دریا را بخوبی بررسی کنند .

    براه افتادند ، دریا آرام بود ولی پیر و متیو در حالی که سر تکان می دادند از سینه روی کلک خوابیدند و سعی کردند با تلاش به داخل دریا شتاب بگیرند.. بعد که رو ی کلک نشستند و شرایط استیبلی پیدا کردند بلا فاصله نگاه متیو با نگاه نگران و چشمان آبی رنگ سلنا گره خود ، قلب متیو بشدت می تپید و پیر در حالی که به دریا چشم دوخته بود زیر لب می گفت ما بیشتر از سه مایل پیش خواهیم رفت و متیو متوجه این صحبت پیر نشد..

    آن ها با تکه چوبی که به عنوان پارو با خود آورده بودند پارو می زدند و پیش می رفتند که متیو گفت فکر کنم خیلی جلو اومدیم حدود دو برابر بهتره به غرب یا شرق گردش کنیم .. که وسط صحبتش گفت.. پیــــــــر اااونجا رو که توجه هر دوشون به تکه ای از هواپیما که بسته ای به آن گیر کرده بو جلب شد به سمت آن سرعت گرفتند .. بسته ای خاص و ضد آب بود که حسابی بخاطره موج آب و ضربات آن دِفورمه شده بود  با عجله پیر آن را باز کرد و در کمال تعجب برگه هایی خیس را نگاه کرد.... خدای من جک تو نمی خواستی ما اینها رو پیدا کنیم چرااا!!!!! 

    متیو با ناباوری گفت نمی خواست ما پیدا کنیم !!! پس ما الان اینجا چیکار می کنیم!!؟ آهان یعنی تاکید جک به فاصله گرفتن ما!! شاید نگران ما از واصله گرفتنمون بود

    تازه اینها که کمکی به ما نمیکنه ما که چیزی سر در نمیاریم ... 

    پیر: مگه یادت نیست گفت از بالای صخره تا 200 مایل را زیر نظر داره 

    متیو: پس چرا مار و فرستاد برای کنکاش ...

    و هر دو با نگرانی گفتن... سلنااااا

    متیو گفت نه احمق امکان نداره 

    پیر درسته نمیتونم مطمئن باشم باید این برگه هار و حسابی و با دقت بررسی کنیم.. وقت کمه 

     

    بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ...  بقیه داستانو بنویس ...

    ویرایش شده توسط مرمری در تاریخ ۱۱/۱۱/۱۳۹۴   ۱۷:۵۶
  • ۱۷:۲۷   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست
    من می نویسم
  • ۱۷:۴۸   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست

    گروه فرداد
    بومی ها همچنان در حال رقص و پایکوبی بودند. نازنین از ترس و وحشت زیاد و احساس درماندگی، دیگه بلند بلند گریه نمی کرد، حتی جیغ نمی زد! چشمانش رو بسته بود و فقط اشک می ریخت، حتی به اون آدمای عجیب غریب نگاه هم نمی کرد. گهگاهی تکون خوردن قفس رو حس می کرد. در حالی که هیچ امیدی به زنده موندن نداشت، محکم دست های فرداد و گرفت و فشار داد. فرداد نگاه وحشت زدشو به نازنین انداخت، سعی کرد اونو آروم کنه و محکم از پشت بازوی نازنین رو فشرد. آلبرت و فابیو انگار کمتر از نازنین و فرداد ترسیده بودن. اما اونا هم نمی دونستن قراره چه اتفاقی بیفته و با وحشت و کنجکاوی به بومی ها و دور و برشون نگاه می کردن. فابیو همزمان داشت به این فکر می کرد که چی کار میشه کرد؟ چه طوری میشه باهاشون ارتباط برقرار کرد؟! قطعا نباید از در مبارزه وارد می شدن، چون از پسشون بر نمی اومدن! هر چهر نفرشون به قدری شوکه شده بودن و وحشت زده بودن که نمی تونستن حرفی بزنن. یه مرتبه صدای بومی ها و رقصیدنشون قطع شد. وحشت هر چهار نفر بیشتر شد و ضربان قلبشون تند تر شد. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ جمعیت از هم باز شد و مردی قوی هیکل، با لباسی متفاوت از بقیه جلو اومد. با دقت و تعجب هر چهار نفرشون رو بررسی کرد. بعد جمله ای به زبون خودشون به یکی از بومی ها گفت و رفت. اون هم چند نفر از بومی ها رو صدا زد و با هم شروع کردن به درست کردن جایگاهی برای آتش! نازنین نفسش بند اومده بود...
    با صدای لرزانی گفت: یییییعنی اینا آدم خوارن؟!
    فابیو گفت: نه! اون جا رو نگاه کن، اون حیوانات رو می بینی که پوستشون رو کندن؟ اینا از گوشت حیوونا و میوه ها تغذیه می کنن.
    نازنین نگاهی به اون سمت کرد و سریع چهره شو درهم کرد و سرشو برگردوند. بعد گفت: پس این کارا برای چیه؟
    فابیو جواب داد: مراسم آیینی! البته حدس می زنم!
    فرداد سریع پرسید: منظورت چیه؟!
    آلبرت جواب داد: قربانی کردن!

    ویرایش شده توسط * سما * در تاریخ ۱۱/۱۱/۱۳۹۴   ۱۷:۵۱
  • ۱۷:۵۷   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست

    بچه ها چقدر اینا شبیه قبل و بعد گروه فرداد اینا هستن هاههاهاهاها نوشان آلبی کدومه بنظرت 27

    بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ...

    ویرایش شده توسط مرمری در تاریخ ۱۱/۱۱/۱۳۹۴   ۱۷:۵۸
  • ۱۸:۰۳   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست
    من مینویسم
  • ۱۸:۰۵   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست

    این در حالی بود که جک در ساحل مشغول کشیدن پیام کمک برای دیده شدن بود با تکه چوبی کلمه sos  را روی شن ها حک کرده بود و تصمیم داشت با اشیا و سنگ های رنگی آن را مشخص تر و ماندگار کند... 

    بقیه داستانو بنویس ...
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان