البی حالش خوش نبود جای گزیدگی به علت ضمادی که فرداد روی آن گذاشته بود دیگر آن تورم را نداشت ولی حال عمومی بدنش تحت تاثیر زهر آن حیوان نامعلوم رو به وخامت میرفت بومیان در قفس را باز کردند و او را بیرون آوردند. البی تقریبا بی هوش بود وقتی اورا به تیرک عمودی بستند هم از ترس و هم از اثر زهر. هیچ کس نمی دانست برای نجات البی باید چه کنند گروه در بهت و حیرت بود فابیو کف قفس زانو زد و دست به دعا برداشت تند تند به زبان ایتالیایی چیزهای می گفت و مرتب صلیب می کشید فرداد به میله های چوبی قفس چنگ زده بود و دستش به طور نامحسوسی می لرزید نازنین گوشه ای زانوانش را بغل گرفته بود و از شدت گریه می لرزید فرداد در دل دعا میکرد البی به هوش نیاید تا دردی احساس نکند غافل از اینکه نجات همه شان در گرو به هوش آمدن البی بود
رئیس قبیله جلو آمد و دستش را در ظرفی که کنارش گرفته بودند فرو برد دو نفر پیراهن نیمه پاره تن البی را دریدند رئیس خطوط آبی رنگی را روی بدن البی کشید البی تکان بدی خورد و لرزید بدنش انگار که تب داشته باشد عرق کرده بود رئیس نقاب بزرگی را روی صورت گذاشت و خنجرش را بالا برد فرداد و فابیو با تمام وجود نعره زدند و نازنین از ترس غش کرد در همان لحظه البی چشمانش را لحظه ای گشود و به صورت رئیس نگاه کرد همان نگاه کافی بود تا چشمان دو رنگش ترس را در بدن رئیس بیاندازد ( برای توضیح بیماری چشمی البی عزیزم به کافه نویسندگان رجوع کنید

)
در ساعت پیش رو شرایط تغییر کرد آنها را از قفس در آوردند و در کلبه ای زندانی کردند سرنوشت البی هنوز نا معلوم بود آنها نمیدانستند که البی توسط شمن ( پزشک ) دهکده تحت مداواست وقتی نازنین سعی میکرد از لابهلای تیرک هایی که در حکم دیوارهای زندان جنگلی شان بود نگاهی به بیرون بیاندازد ، به نکته ای پی برد : بومی ها مجسمه های چوبی ای را از جنگل می آوردند و در جایگاه مرتفعی که ساخته بودند قرار میدادند و جلوی آنها میوه و اجساد حیوانات قربانی شده را می گذاشتند چشمان آن مجسمه ها همه دو رنگ بود
