خانه
328K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۰۹:۳۱   ۱۳۹۴/۱۱/۱۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۰:۰۶   ۱۳۹۴/۱۱/۱۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    البی حالش خوش نبود جای گزیدگی به علت ضمادی که فرداد روی آن گذاشته بود دیگر آن تورم را نداشت ولی حال عمومی بدنش تحت تاثیر زهر آن حیوان نامعلوم رو به وخامت میرفت بومیان در قفس را باز کردند و او را بیرون آوردند. البی تقریبا بی هوش بود وقتی اورا به تیرک عمودی بستند هم از ترس و هم از اثر زهر. هیچ کس نمی دانست برای نجات البی باید چه کنند گروه در بهت و حیرت بود فابیو کف قفس زانو زد و دست به دعا برداشت تند تند به زبان ایتالیایی چیزهای می گفت و مرتب صلیب می کشید فرداد به میله های چوبی قفس چنگ زده بود و دستش به طور نامحسوسی می لرزید نازنین گوشه ای زانوانش را بغل گرفته بود و از شدت گریه می لرزید فرداد در دل دعا میکرد البی به هوش نیاید تا دردی احساس نکند غافل از اینکه نجات همه شان در گرو به هوش آمدن البی بود
    رئیس قبیله جلو آمد و دستش را در ظرفی که کنارش گرفته بودند فرو برد دو نفر پیراهن نیمه پاره تن البی را دریدند رئیس خطوط آبی رنگی را روی بدن البی کشید البی تکان بدی خورد و لرزید بدنش انگار که تب داشته باشد عرق کرده بود رئیس نقاب بزرگی را روی صورت گذاشت و خنجرش را بالا برد فرداد و فابیو با تمام وجود نعره زدند و نازنین از ترس غش کرد در همان لحظه البی چشمانش را لحظه ای گشود و به صورت رئیس نگاه کرد همان نگاه کافی بود تا چشمان دو رنگش ترس را در بدن رئیس بیاندازد ( برای توضیح بیماری چشمی البی عزیزم به کافه نویسندگان رجوع کنید )
    در ساعت پیش رو شرایط تغییر کرد آنها را از قفس در آوردند و در کلبه ای زندانی کردند سرنوشت البی هنوز نا معلوم بود آنها نمیدانستند که البی توسط شمن ( پزشک ) دهکده تحت مداواست وقتی نازنین سعی میکرد از لابهلای تیرک هایی که در حکم دیوارهای زندان جنگلی شان بود نگاهی به بیرون بیاندازد ، به نکته ای پی برد : بومی ها مجسمه های چوبی ای را از جنگل می آوردند و در جایگاه مرتفعی که ساخته بودند قرار میدادند و جلوی آنها میوه و اجساد حیوانات قربانی شده را می گذاشتند چشمان آن مجسمه ها همه دو رنگ بود
  • ۲۲:۳۲   ۱۳۹۴/۱۱/۱۲
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست
    من می نویسم
  • ۲۲:۳۹   ۱۳۹۴/۱۱/۱۲
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست

    متیو و پیر با هیجانی که داشتند سعی کردند با سرعت خوشون رو به ساحل برسانند اما شک داشتند که بسته ای رو که پیدا کردند رو به جک نشون بدن، کم کم به ساحل نزدیک شدند و جک رو کنار ساحل دیدند و سلنا هم از دور داشت میدوید تا به آن ها برسه آن ها زودتر از سلنا از کلک پیاده شدند و پیر دید که جک SOS رو با دقت کامل نوشته و با سنگ هایی که با دقت فراوان انتخاب شده بودند پوشیده شده و از فکر هایی که در مورد جک کرده بود شرمسار شد و این مسئله رو متیو هم درک کرد اما سکوت کرد سلنا نفس نفس زنان به متیو نزدیک شد و در آغوش متیو پرید و گفت عزیزم خوشحالم که میبینمت و متیو بوسه ای بر پیشانی سلنا زد و دستی در موهایش کشیدو خستگی راه و همه ی استرس ها را فراموش کرد و رو به پیر گفت : به بچه ها نشون بده چی پیدا کردیم شاید با اطلاعات جک بتونیم بفهمیم کجاییم ....

    ویرایش شده توسط مرمری در تاریخ ۱۲/۱۱/۱۳۹۴   ۲۲:۴۶
  • ۰۹:۲۵   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من
  • leftPublish
  • ۰۹:۵۵   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    چند ساعت بعد
    جک به دریا خیره شده بود و فکر میکرد پییر تکیه چوبی که از آن به عنوان سیخ استفاده کرده بود را به او داد ماهی کباب شده گوشت لذیذی داشت. پییر گفت شام امشب یه نوع ماهی جدید بود جک بی تفاوت گفت: خوبه پییر ادامه داد من و متیو یه نظری داریم جک گفت که بریم به دورو بر یه نگاهی بندازین؟ فکر خوبیه باید تیکه های بیشتری از هواپیما رو پیدا کنیم کلبه کوچیک ما در برابر بارون های استوایی دوومی نداری متیو از دور می آمد صدای پایش آنها را پراند متیو گازی به ماهی اش زد و آن طرف جک نشست گفت: سلنا حالش خوب نیست ناامید شده و میترسه جک گفت فردا جستجو رو شروع کنیم پییر گفت چند مایل اون طرف تر یه غار هست البته مطمئن نیستم جای بدرد بخوری باشه من از دور دیدمش امروز ولی بد نیست نگاهی بهش بندازیم
    فردای آن روز جک برای شناسایی غاری که دیده بود رفت متیو سلنا و جک هم رفتند گشتی در اطراف بزنند امیدوار بودند چیزی پیدا کنند که دوام آوردن در جزیره را راحت تر کند. بعد از ظهر هر چهار نفر در غار کوچکی که پییر یافته بود نشسته بودند و سعی میکردند دهانه غار را با یه تکه از هواپیما که در جستجویشان یافته بودند ( و بسیار باعث شادمانیشان شده بود) و چوب و علف بپوشانند. جک گفته بود پناهگاه قدیمیشان را دست نخورده بگذارند هرچند مطمئنا در برابر باران های سیل آسا زیاد دوام نمی آورد برای تکمیل شدن کارشان یک قدم دیگر مانده بود و آن تله گذاری بود برای حیوانات کوچک . دیگر آنقدر به دریا نزدیک نبودند که بتوانند همیشه به حوضچه هایشان سر بزنند هرچند حوضچه ها سر جایشان بودند علاقه پییر به پیاده روی و غدای دریایی او را هر روز به آن سمت میکشاند.
    چندین مایل آن طرف تر نازنین فرداد و فابیو دومین شب اسارتشان در میان قبایل بدوی را در حالی گذراندند که استرس و ابهام خسته شان کرده بود. البی هنوز بیهوش بود یا اگر به هوش آمده بود تلاشی در راستایی نجات دوستانش نکرده بود. به نظر می آمد زهر آن نیش تاثیرات عمیقی در بدنش به جای گذاشته باشد

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۱۳/۱۱/۱۳۹۴   ۰۹:۵۸
  • ۱۱:۱۱   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ....
  • ۱۱:۲۰   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    گروه فرداد، بامداد فردای روز اسارت :

    استرسی که به فابیو و نازنین و فرداد وارد شده بود و تمام روز طول کشیده بود یه جور بی تفاوتی و بی رمقی در اونها بوجود آورده بود. دیگر نمیتوانستن ازین بیشتر استرس و انتظار رو تحمل کنن و در حالی که خواب به چشمانشون نیومده بود کلمه ای در مورد امید به اینکه چطور میشه ازینجا خلاص شد با هم صحبت نکرده بودند.
    هنوز خورشید کامل طلوع نکرده بود که چند بومی بی سر و صدا اومدن و در قفس رو باز کردن و با فشار اما نه خشونت زیاد اونها رو به سمتی راهنمایی کردن اما خبری از بستن دستها و کشاندنشون نبود.
    اونها رو پای یه سنگ بزرگ بردن و روی زانوها نشاندند. همزمان چند جونور که شبیه آهوی کوچیک و موش خرما و ... بودند رو هم آوردن و همونجا کنار فرداد و بقیه نگه داشتن و روی همه شون پودری که بوی گیاه میداد پاشیدن و شروع به آواز خوندن کردن. همزمان با آواز خوندن بومی ها چند بومی دیگر صندلی چوبی ای که با گیاهان رنگارنگ پوشیده شده بود رو دوششان به سمت سنگ بزرگ بردن و آلبی از صندلی بیرون اومد و روی سنگ نشست. فردی با نیزه تیز سنگی هم بالای سر افراد و جونورها ایستاد و فریادی زد ...
  • ۱۱:۴۵   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۱:۵۹   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    فرداد و نازنین و فابیو رو به همراه چند حیوان نزدیکتر روی یک سطح هموار آوردن که وسطش یه سنگ به شکل میز قرار داشت، بومی های زیادی جمع شده بودن و با سر و صدای زیاد این ماجرا رو تماشا می کردن! فرداد و گروهش هنوز موفق به ارزیابی موقعیتشون نشده بودن و نمی دونستن چه اتفاقی دی حال وقوع هست! کمی امیدوارتر شده بودن ولی هنوز وجودشون پر از دلهره بود!
    واضح بود که آلبی و بقیه تیم تلاش می کردن نگاهشون به هم نیوفته!
    بلاخره رئیس قبیله در کنار آلبی روی یک صندلی نشست و با اشاره ی یک نیزه تزیین شده 3 نفر یک موش خرما رو آوردن و روی میز قرار دادن و با یک ضربه سرش و قطع کردن! فرداد و بقیه افراد گروه و همینطور آلبی هنوز قادر به تشخیص اینکه چه اتفاقی در حال رخ دادن هست نبودن!
    در چشم فرداد و بقیه اعضای تیم زمان به صورت حرکت آهسته در گذر بود و صداها کم کم محو می شد...!
    حیوان دوم هم قربانی شد و همینطور سوم
    تا اینکه 3 بومی به سمت نازنین رفتن و اونو به سمت میز کشوندن!
    آلبی به زحمت آب دهنش رو قورت داد ولی قادر به هیج عکس العملی نبود! فرداد و فابیو هم در حالی که می لرزیدن به آرومی ناله و دعا می کردن، بلاخره خنجر بالا رفت و ... ناگهان آلبی فریادی کشید و از روی صندلی بلند شد.
    همه ی ماجرا بیکباره متوقف شد و همه ی بومی ها از جمله رئیس قبیله به شدت ناراحت شدن که اینو می شد توی صورتشون دید.
    با اشاره رئیس نازنین رو همونطور به سمت قفس کشوندن و بعد فرداد و فابیو رو اینبار با خشونت بیشتری توی قفس انداختن، با سرعت وسایل مربوط به مراسم جمع آوری شد و آلبی هم به محل نامعلومی منتقل شد...
  • leftPublish
  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    نازنین در آغوش فرداد بی هوش شده بود فابیو و فرداد هر دو پیراهن های پاره شان را در آورده و گوشه ای انداخنه بودند بدن تب کرده شان عرق کرده بود. فرداد نازنین را روی زمین سرد خواباند و شروع کرد بدنش را ماساژ دهد مرتب به خودش لعنت می فرستاد و خودش را مقصر میدانست. درب زندان چوبیشان باز شد و یک سینی بزرگ چوبی که توسط دو بومی حمل میشد به درون آورده شد فابیو فرداد با تردید به هم نگاه کردند محتویات سینس برای آنها که از آخرین غذایشان مدتها میگذشت بسیار جذاب بود فابیو به سمت سینس هجوم برد ولی فرداد به سرعت حواسش را معطوف به حال نازنین کرد و به غذاها توجهی نکرد. چدقایقی بعد فابیو کاسه آبی آورد آب چنان زلال بود که فرداد شکاک با خوراندن آن به نازنین مخالفت نکرد نازنین به هوش آمد حرفی نمیزد فقط میلرزید فرداد سعی کرد با در آغوش گرفتنش او را آرام کند.
    شمارش ساعات از دستشان خارج شده بود سه بار دیگر برای آنها سینی غذا آوردند به نظر میرسید دو روز دیگر نیز گذشته است وقتی فرداد دید فابیو با خوردن غذا ها سرحال تر شده است به اصرار فابیو و فشار گرسنگی چند لقمه خورد بیشتر حواسش به لقمه های بود که برای نازنین می گرفت.
    روز پنجم اسارت: در زندان چوبی باز شد فابیو با خوشحالی سرک کشید منتظر غذا بود ولی با دیدن چند بومی نیزه به دست دوباره لرزه به اندامشان افتاد این بار آنها را به بزرگترین کلبه دهکده بردند. در گوشه ای اجاقی روشن بود و گیاهانی را میسوزاندند که هوای کلبه را خفه و کرده بود نازنین سرفه خفه ای کرد هر سه جلو البی زانو زدند و سر به زیر انداختند ( این حرکت را از بقیه یومیان آموختند به طور پنهانی میدانستند نجاتشان در گرو این حرکت است)در چهره البی آرامش خاصی بود که معلوم نبود از اطمینانش به نقشه اش نشات گرفته یا از تاثیرات بخور. پیرمرد چروکی کنار البی نشسته بود ولی صندلی اش پایین تر از صندلی البی بود رئیس سمت دیگر نشسته بود هر دو با خصم به آنها نگاه میکردند
    البی به حرف آمد با لحن خاصی مثل اینکه ورد میخواند گفت: به روی خودتون نیارید حرفهای منو میفهمید سرتون پایین باشه اینها باید تصور کنن دارم ورد میخونم سپس از صندلی اش برخواست از مجمعه سنگی که روبهرویش بود مقداری پودر برداشت و شروع کرد دور آنها قدم زدن و پودر پاشیدن با همان لحن خاص میگفت: سرفه نکنید تکان نخوردید هیچ حرکتی نکنید و بعد شروع به خواندن شعری به سرو ته کرد با آهنگین شدن شعر بومیان دور آنها شروع به رقص و پایکوبی کردند به نظر میرسید شمن (پزشک که جون البی رو نجات داد همون پیرمرده) به حالت خلسه میرود
  • ۱۳:۱۵   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۱۳:۵۹   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    گروه جک پنج روز بعد

    در پنج روز گذشته افراد تیم جک موفق شده بودند یک اجاق در گوشه غار درست کنند، لوازم مورد نیاز مثل چندین کوزه برای نگهداری آب و ظروف و لوازم دیگر را با گل درست کرده و روی اجاق پخته بودند. با شاخه های نازک درختان قالب درست کرده و خشت های ساخته شده را پخته بودند و تمام غار که نسبتا بزرگ بود را لوله کشی کرده بودند و همینطور برای خروج دود، دود کش ساخته بودند. انتهای غار بسته بود، همیشه شبها دو مشعل که با سمغ درختان می سوختند بیرون غار روشن بود. این گروه توانسته بودند با هدایت جک آسایش نسبتا قابل قبولی برای خود فراهم کنند. جک با ساییدن تکه سنگهای نوک تیز برای خود و دیگر اعضای گروه چاقو و نیزه درست کرده بود. دیگر اعضا گروه با استفاده از این چاقوها چوبها را ترشیده  و برای غار در درست کرده بودند. بعد از گذراندن 5 روز سخت بالاخره کار را کنار گذاشته و همه در زیر نور ملایم آفتاب بیرون از غار لمیده بودند.....
    گروه فرداد همان لحظات
    پس از پایان این مراسم آیینی پیرزنی فرتوتی با کمک چند جوان وارد کلبه شد. کرنش بلند بالایی در برابر آلبی کرد و در گوشه ای چمباتمه زد، سپس رو به آلبرت نمود و با لهجه بومی خود به انگلیسی گفت: به من گفتن که شما به دهکده ما اومدید. من...
    آلبرت وسط حرف پیرزن پرید و با تعجب گفت: تو زبون ما رو بلدی؟!!
    پیرزن گفت: وقتی 7-8 ساله بودم مسافرای نجات پیدا کرده از یه کشتی غرق شده به اینجا اومدن، اونا....
    آلبرت دوباره نگذاشت حرف پیرزن تمام شود و گفت: اونا کجان؟ از اینجا رفتن؟ نجات پیدا کردن؟
    پیرزن گفت: قضیه مال 80 سال پیشه، 3 نفر بودن یه زن و دو تا مرد. وقتی اومدن اینجا حدودا 30-40 ساله بودن، اینجا پیر شدن و همینجا هم مردن...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۳/۱۱/۱۳۹۴   ۱۴:۴۰
  • ۱۵:۰۸   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۵:۳۰   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    گروه جک: پییر از یکی از پیاده رویهای طولانی اش باز میگشت که از کنار نشانه ای که برای دوستانشان گذاشته بودند گذشت نشانه را عوض کرده بودند و نشانی جای جدیدشان را در آن گذاشته بودند. ابرهای سیام کم کم پهنه آسمان را می پوشاند پییر بای سریعتر به غار می رسید و وقتی برای تلف کردن نداشت اما به در درونش احساس عجیبی داشت به بقیه که رسید صحبت را پیش کشید و خواست نظر آنها را راجع به سرنوشت گروه فرداد بداند. جک گفت: من نمیدونم چه بلایی سرشون اومده ولی اگه به تمدن رسیده بودند باید تا الان سراغ ما می آمدند و اگر نرسیده بودند باید بازمیگشتند سلنا گفت: پس یعنی چه اتفاقی افتاده الان دو هفته است که رفتند جک گفت نمیدونم
    هیچ کس نمی دانست
    گروه فرداد: البی با شنیدن حرفهای پیرزن نا امید زوی زمین نشست بقیه گروه گوشه ای چمباته زده بودند نازنین دیگر نمی لرزید ولی به فرداد چسبیده بود. پیرزن نگاهی به آنها کرد و گفت نترسید قضیه قربانی کردن شما منتفی شده شما الان تقدیس شدید می تونید اینجا زندگی کنید ولی از نظر سطح اجتماعی از بقیه پایین ترید و به همه باید احترام بذارید بجز این دوستمون
    و به البی اشاره کرد و ادامه داد: او از بقیه بالاتر همه باید به او احترام بگذارند فابیو گفت مگه البی رو نمی پرستند خب ما هم دوستاشیم دیگه پیرزن گفت: دوست برای ما بی معنیه ما یه خدا داریم یه فرستاده خدا که همین آقا ست و یه شمن و یه رئیس هیچ چیز دیگه ای اینجا معنی نداره نازنین گفت: پس خانواده چی؟ پیرزن گفت اینجا خانواده هم نداریم زن و شوهر معنی نداره اینجا فقط برای ادامه بقا تولید مثل میکنند نه به خاطر مزخرفاتی مثل عشق فرداد گفت: تو زبون ما رو از کجا بلدی پیرزن گفت از همون مسافرا یاد گرفتم فقط من یاد گرفتم فابیو گفت: از بس خنگن همه پیرزن گفت: نه این تنبیه من بود من نمی خواستم در مراسم آیینی تولید مثلشون شرکت کنم اونها هم منو به اون تازه واردا بخشیدن فکر می کردن اونها منو اذیت می کنن یا می کشن ولی اونها از من به عنوان مترجم استفاده کردند رئیس از تصمیمش در مورد من پشیمون شد ولی ابراز پشیمونی در دهکده ما یعنی خود کشی راهی که انتخاب میشه باید تا آخرش طی بشه و بعد رو به البی گفت: این جمله ام به دردت میخوره خیلی با دقت تصمیم بگیر اگه از حرفت برگردی دیگه اون قدیسی که الان فک میکنن هستی نخواهی بود
  • ۱۵:۵۲   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۱۶:۳۸   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    نازنین که هنوز از شنیدن حرفهای پیرزن بهت زده به نظر می رسید ناگهان سوالی به ذهنش رسید و گفت: پس تو چرا اینقدر دیر اومدی اینجا سراغ ما، اگه اونا می دونستن که زبون ما رو بلدی؟
    پیرزن گفت: من و چند نفر مترود جامعمون که از قوانین قبیله سرپیچی کردیم توی یه جزیره کوچیکتر و کمی دور از اینجا زندگی می کنیم. در واقع اون جزیره خونه اولیه ما بود و بعدها که تونستن قایق درست کنن و این جزیره که بزرگتره رو دیدن همه اومدن اینجا الان اون جزیره شده قبرستون اجدادمون و البته معبد بزرگ و اصلی هم اونجاست و همه کسایی که از دستور رئیس سرپیچی کنن و جون سالم به در ببرن رو میارن اونجا. ما 15 نفریم که توی اون جزیره زندگی می کنیم....
    همان لحظات گروه جک:
    بالاخره همه از لمیدن زیر آفتاب خسته شدند و برای انجام کارهای خود متفرق شدند به جز سلنا که احساس کسالت می کرد و همانجا دراز کشیده بود تا اینکه پییر که به جنگل رفته بود بازگشت، چیزی که در دستش بود نظر سلنا را بسیار جلب کرد یک پرنده کوچک و بسیار زیبا. پییر با دیدن چهره شگفت زده سلنا لبخندی زد و گفت: پیش غذای امشبه. سلنا گفت: این! نه خواهش می کنم. اونو بده به من و با عجله توکان منقار تبری را از دست پییر گرفت. پییر با دلخوری گفت: واسه گرفتنش خیلی زحمت کشیدم. اما با دیدن سلنا که داشت سر پرنده را نوازش می کرد دیگر اعتراضی نکرد و با بی حوصلگی برای پیدا کردن شام دوباره به سمت جنگل روان شد. وقتی اینبار با یک راکن مرده برگشت دید جک پرهای اصلی پرنده را بریده تا نتواند پرواز کند. پییر راکن را دم غار روی زمین گذاشت و رو به بقیه گفت قبل از اینکه بیارمش گفتم بکشمش که دیگه سلنا نخواد این یکی رو هم نگه داره. متیو در حالی که ابروهایش را بالا انداخته بود لبخند بر صورتش نقش بست و نگاه محبت آمیزی به همسرش انداخت که داشت به پرنده غذا میداد...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۳/۱۱/۱۳۹۴   ۱۷:۱۴
  • ۱۷:۰۲   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    توکان منقار تبری

    بقیه داستانو بنویس ...
  • ۱۷:۲۸   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان