وقتی نزدیکتر شدند، چهره پیرزن را در کنار مرد جوانی تشخیص دادند. پیرزن جلو آمد و گفت دوستتون خواسته برای اینکه مدتی احساس آزادی رو تجربه کنید و به بهانه تعمید روحتون به جزیره ما بیاید و در نزدیکی معبد بزرگ اقامت داشته باشید.
باران خیلی شدید بود ولی هیچ یک مخالفتی نکردند و در دل از این فرصتی که آلبی برایشان فراهم کرده بود از او تشکر کردند.
سوار بر قایق شدند و فردای آن روز صبح زود به جزیره بسیار زیبای دیگری رسیدند. آنجا پر بود از مجسمه های سنگی بزرگ و با شکوه. همانطور که مبهوت نگاه کردن به زیبایی های جزیره بودند. دختر جوان و زیبایی جلو آمد و با زبان بومی به آنها خوش آمد گفت.
فا بیو آب دهانش را قورت داد و ناخودآگاه برای سلام کردن به دختر تعظیم کرد...
