خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۴:۱۴   ۱۳۹۴/۱۱/۱۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    جک با ایما و اشاره داشت به اونها میفهموند که داره میپرسه کار چه گروهی میتونه باشه و آیا از شماها هستن کسایی که این پرنده رو کشتن و احتمالا سلنا و متیو رو به اسارت بردن؟
    یکی از بومیان که حوصله بیشتری داشت با سر تایید کرد و گفت دنبال من بیا.
    [شب قبل محل حادثه در غار]

    متیو کمی گوشت ماهی رو با سبزیجاتی که فهمیده بودند ضرری نداره درست کرده بود و آورده بود توی غار. به سلنا گفت اگه تا یک ساعت دیگه برنگردن شرایطشون خیلی سخت میشه چون توی تاریکی نمیتونن جهت رو پیدا کنن و ممکنه هیچوقت نتونن دوباره برگردن به جزیره و خیلی دور بشن. امیدوارم مشکلی پیش نیومده باشه.
    سلنا گفت خیلی نگرانم منم. خدا کنه زود بیان دیگه تحمل فشار و اضطراب و انتظار رو ندارم.
    شامشون رو که خوردن سعی کردن فکرشون رو منحرف کنن. سلنا گفت : متیو دقت کردی که لباسامون دیگه چیزی ازش باقی نمونده؟ برای دلخوشی میپوشیمشون! متیو گفت : آره خوب اما اینجا ...
    صدای پایی از دور اومد که حرفشو قطع کرد و با خوشحالی گفت : رسیدن خدا رو شکر ...
  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۴/۱۱/۱۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۶:۳۳   ۱۳۹۴/۱۱/۱۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    گروه جک
    قبل از اینکه سلنا بتونه حرکتی بکنه تعداد زیادی بومی با نیزه های بلند و تیز احاطشون کرده بودن، سلنا از ترس سکوت کرده بود و متیو رو نگاه می کرد، چند نفر بومی به سرعت دست و پای متو رو بستن و بعد از اون دست و پای سلنا رو
    در تاریکی توی جنگل حرکت می کردند در حالی که هر کدوم با دست و پای بسته روی یک تیر چوبی توسط 2 نفر حمل می شدند، ترس و ناامیدی شدیدی هردوشون رو فرا گرفته بود، وقتی به رودخونه رسیدن تقریبا توی آب پرتشون کردند و با یه طناب بلند به اونطرف کشیده شدند،... بعد از اینکه از آب گرفته شدند دوباره روی تیر قرارشون دادن و حمل شدن به مقصد قفس گروه فرداد!
  • ۱۶:۳۶   ۱۳۹۴/۱۱/۱۴
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من
  • ۱۶:۴۷   ۱۳۹۴/۱۱/۱۴
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    اونا که نمیدونستن چه اتفاقی قراره بیوفته و چه سرنوشتی در انتظارشونه فقط بهم دیگه نگاه میکردن و گریه میکردن.وقتی انداختنشون توی قفس سلنا گفت متیو یعنی چی میشه؟اینا کی هستن؟یعنی میخوان ما رو بکشن.متیو جواب داد من بیشتر واسه جک و پییر نگرانم پس دیشب واسه همون برنگشتن حتما واسشون اتفاقی افتاده و همین افراد اونارو کشتن
    جک دنبال اون مرد بومی افتاد با این امید که شاید بتونه سرنخایی رو از حادثه ای که رخ داده و سلنا و متیو ناپدید شدن پیدا کنه.مرد بومی رفت بالای غار و به چوب های تیزی که به طرف غار پرتاب میکردن اشاره کرد و با دست بهش فهموند که اونا مورد حمله قرار گرفتن حالا توسط کدوم گروه باید بریم به جزیره ی خودمون تا متوجه بشیم
    وقتی فرداش به جزیره رسیدن فرداد دوید اومد سمتشونو و گفت میدونم چی شده که تنها برگشتین
    البی یکی رو فرستاد تا بهمون خبر بدن که سلنا و متیو رو گرفتن و به جایی که ما اول رفتیم بردنو تاکید کرده نگران نباشین اونا هم به زودی میان پیش شما ...
  • leftPublish
  • ۱۸:۵۳   ۱۳۹۴/۱۱/۱۴
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست
    خداااایاااا جِسی مرددددد
  • ۲۰:۴۶   ۱۳۹۴/۱۱/۱۴
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    زیباکده
    مرمری : 
    خداااایاااا جِسی مرددددد
    زیباکده

    2

  • ۲۰:۴۷   ۱۳۹۴/۱۱/۱۴
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست


    بچه ها عاااالیه

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۴/۱۱/۱۳۹۴   ۲۰:۴۷
  • ۲۳:۱۳   ۱۳۹۴/۱۱/۱۶
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    بچه ها از این تاپیک فراموش کردین مگه؟
  • ۰۰:۰۵   ۱۳۹۴/۱۱/۱۷
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    نه شنبه و یه شنبه میام و طوفانی تمومش میکنیم. تا فردا خوبه همه کسایی که بیشتر از 4 پست تو این داستان نوشتن و میخوان تو پایانش شریک باشن حسابی به یه پایان باحال فکر کنن که بترکونیم
  • leftPublish
  • ۱۳:۵۲   ۱۳۹۴/۱۱/۱۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۱۳:۵۲   ۱۳۹۴/۱۱/۱۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    سی سال بعد
    آلبی چند سال بعد موفق شد تا عشق را در جزیره آزاد اعلام کند و کسانی که قصد ازدواج داشتند دیگر از جمع قبیله ترد نمی شدند، البته بعد از حدود 20 و اندی سال از تصویب این قانون در جزیره، هنوز تعداد زیادی از بومیها به رسم قدیم در سن شانزده سالگی جشن تولید مثل را به جا می آوردند. آلبی هر گونه آزار و اذیت افراد را به خاطر عقاید خود ممنوع اعلام کرده است.
    فابیو که در زمان سقوط پرواز مرگبار 35 سال سن داشت، پس از اعلام رسمی رفع ممنوعیت ازدواج با بلا صاحب سه فرزند شده، آنها در جزیره کوچک زندگی می کنند. فرزند بزرگتر آنها الساندرو 28 ساله و دارای یک فرزند پسر به نام آندره می باشد، فرزند دوم و سوم آنها آنجلا و آدریانا 25 و 22 ساله و مجرد هستند.
    فرداد و نازنین هم در جزیره کوچک زندگی می کنند و حالا 65 و 60 ساله می باشند،دارای یک فرزند به نام اروند می باشند.
    سلنا 55 ساله و متیو 57 ساله صاحب یک فرزند پسر و یک فرزند دختر شده اند. برایان 27 ساله و سوزان 25 ساله هر دو مجرد هستند ولی برایان و آنجلا (فرزند فابیو و بلا) به زودی قصد ازدواج دارند. خانواده سلنا و متیو همگی در جزیره کوچک زندگی می کنند.
    پییر 56 ساله در جزیره بزرگ زندگی می کند و مجرد مانده است. جک نیز سال دیگر 70 ساله خواهد شد، او نیز تشکیل خانواده نداده است و در جزیره بزرگ زندگی می کند.
    آلبی در 45 سالگی ازدواج کرده دارای دو فرزند پسر به نامهای آلیسیو 16 ساله و آنتونیو 12 ساله می باشد. آلبی هم اکنون 65 سال سن دارد و در جزیره بزرگ به عنوان یک چهره مذهبی از احترام ویژه ای برخوردار است، همچنین پس از فوت رئیس قبیله آلبی ریاست قبیله را از پانزده سال پیش به عهده گرفته است.
    ........

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۷/۱۱/۱۳۹۴   ۱۷:۴۹
  • ۱۵:۳۰   ۱۳۹۴/۱۱/۱۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۵:۴۱   ۱۳۹۴/۱۱/۱۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    5 سال قبل یک تیم زیست شناسی بین المللی متشکل از دانشمندان ژاپنی و استرالیایی وارد جزیره بزرگ شدند و به مدت 4 روز در آن جزیره اقامت داشتند، همه ی افراد تیم در روبرو شدن با این اتفاق دوران بسیار سختی از دوگانگی را تجربه کردند ولی مشترکا به این توافق رسیدند که به دنیای متمدن بازنگردند و به همین دلیل خود را به زیست شناسان نشان ندادند، پسر فابیو که هم به زبان انگلیسی و هم به زبان بومی مسلط بود نقش رابط را به عهده گرفت و زیست شناسان متوجه منزوی بودن این قبیله نشدند!
    تیم تصمیم گرفت که این جزیره را به نام Revenant Island به محققان معرفی کند که عدم ثبت این جزیره در نقشه ها همه ی دانشمندان را متعجب کرده بود!
  • ۰۸:۴۸   ۱۳۹۴/۱۱/۱۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۰۹:۲۰   ۱۳۹۴/۱۱/۱۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    روز تولد آلیسیو:
    آلیسیو به سبک پییر روی شاخه درختی نشسته بود و به خط افق در دریا نگاه میکرد. این منظره تصویر محبوبش بود. به شب فکر میکرد که بعد از اجرای مراسم آیینی باید به سفری طولانی میرفت. افرادی که میخواستند کاندیدای انتخاب برای ریاست قبیله باشند در جشن 16 سالگیشان باید از قبیله جدا میشدند بدون هیچ ابزاری ،تنها، به مدت 6 ماه در جایی دوردست زندگی میکردند سلامت بدنیشان در بازگشت در نشان دادن صلاحیت آنها برای ریاست تعیین کننده بود. و آلبی تنها کسی بود که این قانون در مورد او اجرا نشده بود . پییر و جک لذت زندگی را در زندگی به سبک بومیان یافته بودند آنها به همراه مردان قبیله به شکارهای طولانی مدت میرفتند و در مراسم خشک کردن گوشت شکار دور آتش میرقصیدند و شعر میخواندند گاهی اوقات با خواندن ترانه های انگلیسی باعث خنده آلبی میشدند. آن دو با علم به اینکه بسیاری از زنان جزیره باردار میشوند بدون آنکه کسی پدر فرزندانشان را بشناسد چند بچه دورگه به قبیله هدیه داده بودند () آن دو انگیزه کافی برای عدم ترک جزیره داشتند. آنشب در جشن تمام افراد قبیله چه آنها که در جزیره کوچک بودند و چه آنها که در جزیره بزرگ بودند شرکت کردند شمن پیر جزیره با دستان لرزان روغن مقدس به بدن الیسیو مالید و هرکدام از افرادی که میخواستند موافقت ضمنی شان را با ریاست او در آینده اعلام کنند ، هرکدام به انتخاب خودشان مقداری از گیاهی که فکر میکردند در این 6 ماه به کارش می آید به او میدادند. بعد از اینکه بیشتر شرکت کنندگان مست و از خود بی خود شدند فرداد از تاریکی شب استفاده کرد و آلیسیو را به کناری کشید محتویات کیفش را بیرون ریخت بعضی از گیاهان را دور ریخت و گیاهان دیگری به او راد سپس یک کیسه کوچک به او داد کیسه که از معده گراز خشک شده ساخته شده بود محتوی ضمادی بود که در صورتی که بدن آلیسیو زخمی میشد جلوی چرک کردن جای زخم را میگرفت . سپس آلبی آمد هیچ رقمه در کتش نمیرفت پسرش بدون ابزار بتواند کاری از پیش ببرد چاقوی سنگی تیزی در کیفش چپاند. اروند و آنتونیو با خندیدن به ترسهای پنهان آلیسیو میخواستند او را سرحال بیاورند آلیسیو سعی میکرد تا جایی که میتواند غذا بخورد حرکت در شب ، با شکم گرسنه ترسناک تر میشد. او باید آنقدر دور میرفت که افراد قبیله در گشت های روزانه شان به او برخورد نکنند. اروند آن شب در نوشیدن زیاده روی کرد و به همراه پسران دیگر تا مسافتی دنبال آلیسیو میرفتند و نمیخواستند تنهایش بگذارند صبح که چشم گشودند آلیسیو در میانشان نبود.
  • ۱۱:۰۴   ۱۳۹۴/۱۱/۱۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۱۱:۰۴   ۱۳۹۴/۱۱/۱۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    آلیسیو همراه با روشنایی سپیده دم چشمهایش را گشود، شب گذشته وقتی به اندازه کافی از قلمرو قبیله فاصله داشت، تصمیم گرفته بود تمام طول شب را با حالت نیمه هشیار روی شاخه درخت بلندی سپری نماید. حالا با روشن شدن هوا اولین کاری که باید انجام میداد ساختن یک سرپناه بود، پس شروع به کار کرد...
    جزیره بزرگ چند ساعت بعد
    پییر  روی شاخه کنده درختی در نزدیکی ساحل نشسته و به دریا خیره شده بود. حتی دیگر خودش هم به خاطر نمی آورد این عادت از کی و کجا سراغش آمده است. در افکار خود غوطه ور بود که سوزان مثل یک گربه وحشی پاورچین پاورچین و بدون سر و صدا خود را از پشت روی شانه های پییر انداخت و فریاد زد: عمو پیییر!
    پییر که دیگر به این شوخیهای سوزان عادت کرده بود برگشت و با لحن مهربانی گفت: سوزان! چطوری؟ ،سوزان گفت: عمو پییر فکر می کنی حال آلیسیو خوبه؟ پییر دهانش را گشود تا چیزی بگوید اما در همان لحظه هاله سیاه رنگی در خط افق پیدا شد که جلو می آمد و هر لحظه واضح تر می شد، پییر چشمان خود را تنگ و گشاد کرد و به سوزان گفت: سوزان اونجا رو! تو هم می بینی؟؟ سوزان با تعجب به کشی بزرگی که هر لحظه به جزیره نزدیکتر میشد چشم دوخته بود و نجواگونه گفت: عمو پییر !! پییر گفت: باز هم برگشتن، باید همون زیست شناسا باشن زود برو به همه خبر بده که قایم شن. منم میرم به آلبی و جک خبر بدم زود باش دختر زود باش... هنوز کلمات آخر از دهان پییر خارج نشده بود که سوزان مثل برق و باد به سمت کلبه های مسکونی دوید تا خبر را هر چه زودتر به اهالی برساند.
    کشتی نزدیک و نزدیکتر شد و در فاصله نسبتا دوری از جزیره لنگر انداخت، سه قایق که هرکدام 5 سرنشین داشت به سمت جزیره روانه شدند...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۸/۱۱/۱۳۹۴   ۱۱:۱۳
  • ۱۱:۰۹   ۱۳۹۴/۱۱/۱۸
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست

    چقدر داستان جالبی شده دست همگی درد نکنه
  • ۱۱:۲۴   ۱۳۹۴/۱۱/۱۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان