خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۲۲:۵۵   ۱۳۹۴/۱۱/۱۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    با عجله از پله های بیمارستان پایین رفت و به محض اینکه هوای تازه با صورتش برخورد کرد بغضش ترکید، می خواست خود را هر چه سریعتر به ماشینش برساند و بعد یک دل سیر گریه کند اما رمقی در پاهایش نمانده بود. برگشت و روی پله ها نشست. تمام بدنش کرخت شده بود. تمام عکسهای رادیولوژی و گزارش بیوپسی(نمونه برداری) را روی پله ها گذاشت و دستهایش را به دور پاهایش حلقه کرد و سرش را روی زانوهایش گذاشت. حتی رمقی برای گریه کردن هم نداشت. چند دقیقه ای نگذشته بود که سنگینی دستی را روی شانه اش حس کرد، سرش را که بالا آورد زن میانسال خوش لباسی را با حالتی نگران روبرویش دید، زن با لحنی مهربان و نگران پرسید:چیزی شده دخترم؟ حالت خوبه؟ پریسا در چشمهای زن زل زد و بی اختیار اشکها روی گونه هایش جاری شد و هق هق گریه امانش را برید. زن که مضطرب شده بود سعی کرد او را در آغوش بگیرد اما او زن را پس زد، مدارک پزشکیش را برداشت و به زحمت به سمت ماشینش به راه افتاد. ماشین را چند کوچه پایین تر پارک کرده بود. تمام طول مسیر اشکها بی اختیار جاری بود...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۰/۱۱/۱۳۹۴   ۱۹:۱۶
  • ۲۳:۰۷   ۱۳۹۴/۱۱/۱۹
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من مینویسم
  • ۲۳:۱۵   ۱۳۹۴/۱۱/۱۹
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    در ماشینو باز کزد و نشست رو صندلی انگار همه ی دنیا دور سرش میچرخید چندبار به خودش سیلی زد و گفت بیدار شو پریسا تو خوابی اینا حقیقت نداره.چند دقیقه چشماشو بست و سرشو گذاشت رو فرمون اما فهمید که باید قبول کنه به خودش اومد.گفت خدایا حالا چیکار کنم؟چرا با من این کارو کردی؟
    اشکاش تمومی نداشت انگار ماشینو روشن کرد و چندین ساعت تو خیابونا دور زد و گریه میکرد ...
  • ۰۹:۰۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۰۹:۱۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    در پارکینگ که باز شد حرکت کرد بارش برف چنان شدید بود که در فاصله رفت و برگشت برف پاک کن جلوی دیدش را می گرفت. ماشین را به پارکینگ مسقف برد . از ماشین پیاده شد و سوار آسانسور شد. خانه سرد بود و تاریک چراغ را روشن نکرد کفشش را در آورد کیف و وسایل را به گوشه ای انداخت .....و دیگر تمام شد . سرمای کف سالن به استخوان هایش نفوذ میکرد صدای زنگ موبایل بلند شد اول تصمیم نداشت جواب بدهد . اما ناخواسته دستش را درون کیف برد و گوشی را در آورد در تاریکی خانه صفحه موبایل انگار نوری 100 برابر داشت چشمش را زد و نتوانست اسم را بخواند ولی تصویر کالر آیدی سبزرنگ به او فهماند که اشکان پشت خط است. اشکان در آن تصویر پیراهن سفید رنگی پوشیده بود که به پوست گندمی اش می آمد عکس را خود پریسا گرفته بود درون تلکابین نمک آبرود.
  • leftPublish
  • ۰۹:۳۹   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۰۹:۳۹   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    من مینویسم
  • ۰۹:۴۰   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    اوکی بعد آذر جون من مینویسم
  • ۰۹:۵۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    پریسا چه بیرحم شده بود، قرار بود اشکان عزیزش را تنها بگذارد، فقط بعد از یکسال زندگی مشترک...و دوباره اشک...موبایل را روی فرش کف اتاق انداخت، نشست و دستهایش را روی صورتش گذاشت و به فکر فرو رفت. در این یکی دو ساعتی که از مدت کوتاه باقیمانده زندگیش باخبر شده بود فقط به دل کندن خودش از همه داشته هایش فکر کرده بود، اما مامان چی؟ اشکان؟ آنها وقتی بفهمند که پریسا فرصت زیادی برای زندگی ندارد چه حالی پیدا خواهند کرد.در دل به خودش گفت: باید قوی باشی، اگه اونا تو رو با این حال ببینن! نه! نه! اصلا! مامان به اندازه کافی رنج کشیده، بعد از فوت بابا تنها امیدش من بودم، تنها انگیزش برای زندگی...اشکان چی؟ ...
    بلند شد به دستشویی رفت و صورتش را شست، نفس عمیقی کشید و در آینه به خودش گفت فقط چند روز دیگه قوی باش، به خاطر مامان، به خاطر اشکان ..بغض کرد ولی سریع بغضش را فرو خورد ....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۰/۱۱/۱۳۹۴   ۰۹:۵۲
  • ۰۹:۵۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    من
  • leftPublish
  • ۱۰:۰۵   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    صدای تلفن خونه پریسا رو به خودش آورد ...حتما اشکانه...یا شایدم مامان... تلفنو برداشت
    پری کجایی من که مردم از دلواپسی دختررر....صدای اشکان مثل همیشه گرم مثل همیشه مهربون مثل همیشه عاشق...مثل همیشه پدرانه...ولی اینبار تمام این مثل همیشهها برای پریسا معنیه دیگه ای داشت...
    -عزیزم کاری برام پیش اومده بود...نمیتونستم جواب بدم گوشیو ...الانم باید برم شرکت مریم ی امانتی براش ببرم ...به محض اینکه کارم تموم بشه باهات تماس میگیرم عزیزم...
    _ باشه پری جان فقط میخواستم از نگرانی در بیام...شب همدیگه رو میبینیم .سلام منم به مریم برسون...
    _ به مریم؟؟؟
    _ مگه نگفتی داری میری پیش مریم؟؟؟ پری خوبی عزیزم...اتفاقی افتاده ؟
    _نه نه اشکان جان...یکم کارام بهم ریخته شده...ی لحظه حواسم پرت شد باشه شب میبینمت فعلا خداحافظ
    گوشیو گذاشت و دوباره اشک امونش نداد...
  • ۱۰:۲۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    من مينويسم
  • ۱۰:۲۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    گريه كرد و گريه كرد
    تا اينكه به خودش اومد و ديد زمان زيادي گذشته هوا داشت تاريك ميشد تصميم گرفت قوي باشه
    قوي باشه و از اين روزهاي باقي مونده نهايت استفاده رو بكنه
    بلند شد و يه دوش گرفت
    به خودش رسيد و به آشپزخونه رفت
    تا يك شام عالي درست كنه ...
  • ۱۰:۳۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۱۰:۵۹   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    می خواست تمام عصاره عشقش را در این آخرین غذاهایی که برای اشکان می پزد بریزد. در حال آشپزی بود که دوباره زنگ تلفن رشته افکارش را پاره کرد، این بار مادر بود.
    -سلام مامان،... خوبم تو چطوری مامان گلم؟ ..... اشکانم خوبه هنوز نرسیده خونه. ....دارم شام درست می کنم. شما چیکار می کنی؟........آره وقت دکترم فرداست..... نه برای چی می خوای بیای....تو و اشکان هم شلوغش کردید که دکتر گفت نمونه برداری کنن، به خدا چیزیم نیست مامان. اشک از گوشه چشمش در ماهیتابه چکید و بخار شد. آب دهانش را قورت داد تا مادر از صدای لرزانش پی به اندوهی نبرد که مثل یک مار دورش حلقه زده بود و هر لحظه بیشتر به قلبش فشار می آورد.
    مادر اصرار داشت، باید فردا پریسا را همراهی می کرد. پریسا حدس زده بود که شاید نتیجه نمونه برداری آن چیزی که همه منتظرش هستند نباشد، برای همین به همه روز ملاقات با پزشکش را یک روز دیرتر گفته بود. حدس زده بود که بیماریش جدی است اما سرطان آن هم آنقدر پیشرفته که فقط یکسال از عمرش باقی مانده باشد را نه، نه هرگز این را پیش بینی نکرده بود. به سرفه افتاد.....باشه مامان فردا میام دنبالت با هم بریم دکتر، باشه نگران نباش میام...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۰/۱۱/۱۳۹۴   ۱۱:۰۰
  • ۱۱:۱۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    کژالکاپ آشپزی 
    یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست
    من...
  • ۱۱:۲۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    کژالکاپ آشپزی 
    یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست
    نمیدونست باید چیکارکنه
    گیج گیج بود! فقط میدونست خیلی فرصت نداره
    30 سال زندگیش به سرعت از ذهنش عبور کرد
    چقدر سخت گذشت تا به اینجا برسه
    آشفته بود و ذهنش به هم ریخته
    تنها چیزی که اطمینان داشت این بود که هیچ کس نباید این موضوع رو بفمه
    تلفن رو برداشت و دوباره با مادرش تماس گرفت...بعد از چندتا زنگ تلفن رفت رو پیغامگیر:
    الو...مامان... تماس گرفتم آزمایشگاه...ظاهرا هنوز جواب نمونه برداری آماده نیست... خودشون خبر میدن چه تاریخی بریم... جای نگرانی نیست...
    یکم خیالش راحت شد
    حداقل توو این مدت میتونست بیشتر فکر کنه و تصمیم بگیره....
    تلفن رو قطع کرد و نشست ...فکر که اینکه چطور لحظه های باقی مونده عمرش داره مثل برق وباد میره عذابش میداد...
    بوی غذای سوخته رشته افکارشو پاره کرد...
  • ۱۱:۳۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    این بار فکر نکرد که بازم گند زده! فشار شدیدی که به تنهایی به دوش میکشید قدرت تصمیم گیریش در مورد مسائل پیش پا افتاده رو صد برابر کرده بود.
    با آرامش ماهیتابه رو توی کیسه زباله خالی کرد و اینبار با حضور ذهن دوباره شروع کرد. غذا داشت آماده میشد که زنگ در به صدا در اومد. اصلا حوصله غریبه ها رو نداشت اما چند ثانیه بعد از صدای زنگ کلید توی قفل چرخید و در باز شد.
    اشکان بود اما چرا اول زنگ زده بود؟
    اشکان با لبخند و مهربونی بهش نگاه کرد و حالش رو پرسید. فضا کمی سنگین بود و جمله ها فکر شده ...
  • ۱۲:۰۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    کژالکاپ آشپزی 
    یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست
    من...
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان