خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۲:۰۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    کژالکاپ آشپزی 
    یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست
    اشکان وقتی طبق عادت همیشگیش دست پریسا رو بوسید با تعجب پرسید
    چرا دستات اینقدر سرده؟!
    چیزی شده.. چرا خودتو واسه شام درست کردن اذیت کردی؟... دست پریسا رو کشید و برد نشوندش رو مبل دو نفره همیشگیشون...
    توو دل پریسا هزار قصه و غصه رقم میخورد و اشکان نگران سردی دست پریسا
    اشکان حرف میزد و پریسا همینطور که به اشکان زل زده بود تمام خوبی اشکان رو واسه خودش دوره میکرد
    که یدفه اشکان گفت پریسا با توام...
    پریسا هیچی از حرفای اشکان رو نشنیده بود...هنوز حقیقت رو نمیتونست قبول کنه
    کار سختی بود... اگه قرار بود همینطورادامه بده زود از پا درمیومد...
  • ۱۲:۱۹   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    بلافاصله گف: شام بخوریم؟ اشکان گفت: چه بوهای خوبی میاد!!!
    شب اشکان که خوابید از تخت بیرون آمد و پشت میز تحریر رفت دفتری را باز کرد و خودکارش را به دست گرفت ولی بدون اینکه بنویسه به فکر فرو رفت. فردا و پش فردا را مرخصی میگرفت قصد نداشت سر کار برود اعصابش را نداشت. دلش نمی خواست کسی چیزی بداند حوصله اش را نداشت ولی فراتر از آن نمیتوانست شاهد غم و غصه شان باشد بعد از مردن او میتوانستند عذاداری کنند ولی نه حالا. مادرش تواناییش را نداشت که این بار را تحمل کند پس خودش به جای او تحمل میکرد. مادر نه او نباید بو ببرد. ولی اشکان چه؟ دیر یا زود میفهمید از انقلاب درونی او میفهمید برای شوهرش که نمیتوانست فیلم بازی کند آن هم کسی مثل اشکان. اشکانی که انقد حواسش به او بود. اااااشکااااان
    گرمای دستش را روی شانه اش احساس کرد سریع برگشت و به او نگریست اشکان اشکهایش را که دید ترسید وا رفت صورت خواب آلودش تو هم رفت هیچ وقت اورا این گونه ندیده بود. انقد خسته و ضعیف انگار تمام سعی اش برای قوی بود با اشکهایش بیرون میریخت. هرچقدر سعی میکرد قوی باشد باز اشکان میفهمید خیلی زووووود میفهمید
  • ۱۲:۳۵   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    من
  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    اشكان باانگشت اشك هاي پريسا رو پاك كرد و سرش رو توي آغوش كشيد و آرام گفت: از سرشب تا حالا يه چيزي هست كه نميخواي بگي زود بگو ببينم چي شده؟ چي تونسته اشك عشق منو در بياره ؟ پري جونم منتظرمااااا 
    چي شده خانومي ؟
    پريسا فقط نگاه ميكرد و ساكت بود
    ساكت بود و ازين حالت لذت ميبرد ازين آرامش كه توي صحبتهاي اشكان بود ازين آغوشي كه احساس ميكرد دلش براش تنگ ميشه 
    صداي اشكان بلند شد پريسا ... پري خانوم ... چي شده ؟؟؟
    نكنه نگران جواب آزمايش فردايي ؟؟؟
    نگران نباش عزيزم مطمئنم هيچ چيز نگران كننده نيست عزيزم حالا فردا ميريم ميبيني وبعد كلي به اين نگرانيت ميخندي 
    پريسا هنوز ساكت بود و گوش ميداد
    اصلا نميدونست چي بايد بگه ...

  • leftPublish
  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من می نویسم
  • ۱۳:۲۵   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    کژالکاپ آشپزی 
    یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست
    من مینوسیم...
  • ۱۳:۲۵   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    کژالکاپ آشپزی 
    یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست

    تا حالا به اشکان دروغ نگفته بود...مجبور بود
    پریسا با جسارت گفت: امروز تماس گرفتن گفتن جواب آزمایش اماده نیست و خودشون تماس میگیرن...
    نگران نباش...
    اشکان اون شب اصلا معنیه رفتار پریسا رو نمیفهمید...
    صبح روز بعد اشکان زودتر بیدار شد صبحانه رو آماده کرد ... با آواز صدا میزد...پریسا...پریــــــــــــــــــسا.... همیشه صبحانه رو با هم میخوردن.... هر روز پریسا ازینکه باید صبح زود بیدار بشه غر غرش میومد و همیشه اشکان بهش انرژی میداد...
    بر عکس همیشه پریسا خیلی آروم سر میز صبحانه نشست و صبح بخیر گفت...
    اشکان بارها و بارها فکر میکرد که چی شده ...این تغییر رفتار از کجا میاد...
    بعد صبحانه اشکان با همون انرژی همیشگی گفت زود لباس بپوش امروز با ماشیم من میریم! میخوام خودم برسونمت شرکت.عصر میام دنبالت بریم بیرون... پریسان در جوابش گفت تو برو من مرخصی گرفتم یکم به کارای خونه برسم...نزدیک عیده....
    اشکان دیگه کم کم داشت نگران میشد...هیچی نگفت... رفتار پریسا براش عجیب بود... گریه شبونه...جواب آزمایش... مرخصی بدون هماهنگی...
    از پریسا خداحافظی کرد و رفت نشست توو ماشین...درحالی که نگرانیش لحظه به لحظه بیشتر میشد گوشی موبایلشو برداشت و شماره دکتر پریسا رو گرفت...

    ویرایش شده توسط کژال در تاریخ ۲۰/۱۱/۱۳۹۴   ۱۳:۲۵
  • ۱۴:۳۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۴:۴۲   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    هیچ کس تلفن رو جواب نداد! یهو بخودش اومد و فهمید این موقع صبح کسی توی مطب دکتر نیست! خنده ی تلخی روی لبش نشست و حرکت کرد.
    پریسا در حالی که میز صبحانه رو جمع می کرد به خیلی چیزها فکر می کرد، به کودکیش، به آرزوهاش، به دلبستگی هاش و خیلی چیزهای دیگه که با سرعت دیوانه واری توی سرش چشمک می زدن، از دیروز احساس عجیبی پیدا کرده بود، احساس غریبگی! احساس بی تعلقی و تنهایی، حتی احساس می کرد از مامانش و اشکان هم فاصله ی زیادی گرفته، احساس می کرد که هیچ حس تعلقی به کارش یا خونش و دوستاش نداره...
    دلش می خواست همه چیو ترک کنه و مدتی رو در سکوت مطلق بگذرونه، همه ی چیزهایی که جدی ترین مسایل زندگیش بودن بیکباره به مباحث مضحک تبدیل شده بودن، دیگه نه پس انداز چیز مهمی بود و نه برنامه ریزی، نه خونه تکونی عید معنی داشت و نه پاداش آخر سال!
    بجاش چیزهایی که بی اهمیت به نظر می رسیدند خیلی مهم شده بودن! آره ثانیه ها! حالا می تونست هر ثانیه رو با تمام وجودش حس کنه و از گذشتنش حسرت بخوره...
  • leftPublish
  • ۱۴:۴۵   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من
  • ۱۴:۵۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    یک نگاه به اطرافش کرد با خودش گفت : ببین پریسا اینقد با اشکان پول جمع کردین و از پس اندازتون این خونه رو خریدین حالا ببین حتی این خونه هم مال تو نیست دیگه!ای پریسا چقد به اشکان غر زدی این خونه کوچیکه من راحت نیستم حالا شده ارزوت که تو همین خونه پیش اشکان بمونی.بمونی و نمیری دوباره بغضش شکست بلند فریاد زد خدایا من نمیخوام بمیرم
    اشکان رفت سرکار همینطور که پشت میز کارش نشسته بود به پریسا و رفتارای عجیبش فکر میکرد نگاه به ساعتش انداخت ساعت 10 بود.از جاش بلند شد و به طرف مطب رانندگی کرد.رفت داخل مطب به منشی گفت میخواستم ببینم جواب ازمایش پریسا محمدی کی حاضر میشه؟منشی نگاهی انداخت و گفت ایشون دیروز جوابشو گرفتن
    اشکان که سرجاش میخکوب شده بود و به سختی حرف میزد گفت میتونم با اقای دکتر یه ملاقات کوتاه داشته باشم؟
  • ۱۵:۰۰   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینوسیم ...
  • ۱۵:۰۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    منشی گفت که دکتر فقط دوشنبه ها صبح هم هستند بقیه روزها فقط از ساعت 5 بعد از ظهر میان. اشکان گفت مسئله خیلی مهمی هست چطور میتونم چندتا جمله با ایشون صحبت کنم؟
    منشی که روزی 10 بار این جمله رو میشنید حرفهای همیشگی رو تکرار کرد و عذر اشکان رو خواست.
    پریسا حالت عجیبی پیدا کرده بود. هر چند دقیقه یک بار میل و آرزوش تغییر میکرد. احساس میکرد میخواد تمام این مدت رو تنها باشه. چند دقیقه بعد فکر میکرد که باید تمام این روزها رو کنار عزیزانش باشه. بار این آگاهی تنهایی از یه موضوع داشت تحملش رو از بین میبرد. مطمئن شد که نمیخواد این مسئله رو از اشکان برای همیشه پنهان کنه.
    شماره اشکان رو گرفت و با حالت خنده گفت این دکتر ها هم نمیدونم چه شون میشه هر دقیقه زنگ میزنن یه چیزی میگن.
    اشکان به روی خودش نیاورد و پوزخندی زد و گفت باز دوباره چیه؟ نکنه زنگ زدن گفتن که ما هر کاری از دستمون بر میومد انجام دادیم؟!
    پریسا تکونی خورد و گفت تو همین مایه ها! گفتن امروز برای مشاوره پزشکی باید بریم پیش دکتر! حالا نتیجه آزمایش نیومده مشاوره شون چیه دیگه نمیدونم ...
  • ۱۸:۴۰   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۱۸:۵۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    اشکان پرسید چه ساعتی باید بریم؟ پریسا جواب داد ساعت چهار. اشکان نگاهی به ساعتش انداخت ساعت دوازده بود. به پریسا گفت: بیام خونه ناهار رو با هم بخوریم؟ پریسا جواب داد: ناهار درست نکردم. اشکان گفت: توی راه یه چیزی می گیرم میام.
    حدود ساعت دو پس از صرف ناهار روی تختشان دراز کشیده بودند. پریسا در ذهنش دنبال کلماتی می گشت تا همه چیز را به اشکان بگوید. ضربان قلبش تند شده بود از گوشه چشم به اشکان نگاه می کرد. بالاخره تمام جراتش را جمع کردو گفت: دیروز جواب نمونه برداری رو گرفتم. اشکان احساس کرد چیزی در دلش فرو ریخت. پریسا ادامه داد: جواب آزمایشم مثبته. بعد از گفتن این جمله سکوت کرد و به چهره اشکان خیره شد. اشکان گفت:یعنی چی؟ انگار حتی جسارت این را نداشت تا اسم بیماری را بر زبان بیاورد می خواست این را از زبان خود پریسا بشنود. پریسا که با تمام وجود سعی می کرد محکم باشد گفت: سرطان....و اندوهی که به زحمت در اعماق قلبش حبس کرده بود به ناگاه رها شد و سیل اشک روی گونه هایش روان گردید. اشکان که انگار مسخ شده بود پریسا را در آغوش کشید و محکم او را به سینه فشرد و زمزمه کرد:آروم باش... چیزی نیست. پریسا در میان هق هق گریه هایش گفت: به مسئول آزمایشگاه گفتم آزمایش خواهرمه می خوام بدونم چقدر وقت داره....گفت نهایت یک سال...اشکان که حس ناامیدیش به خشم تبدیل شده بود شروع به ناسزا دادن کرد و گفت: غلط کرده مردیکه احمق مگه دکتره! پریسا تو چرا حرفش رو باور کردی؟ مگه اون یارو کیه؟ یه بی سواد احمق. به خدا فقط پام برسه به اون خراب شده...ساعتی بعد  آرامتر  شده بود که گفت: دیگه چیزی تا چهار نمونده پاشو بریم. دکتر باید نظر بده....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۰/۱۱/۱۳۹۴   ۱۹:۳۰
  • ۱۹:۰۰   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    (من الان سه دقیقه دیر اینتر رو زدم خوب شد کسی آن لاین نبود )
  • ۲۱:۲۷   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من
  • ۲۱:۳۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    پریسا داشت حاضر میشد که یهو اشکانو بغل کرد و گفت یه خورده منطقی باش و اونجا هرچی شد ارامشتو حفظ کن اونجا ازمایشگاه معتبری و الکی نظر نمیدن حتما درسته.اشکان گفت بیخود کرده همچین چیزی درست نیست من ته دلم روشنه تو هیچیت نیست پریسا که نا امید نگاش میکرد و میدونست این حرفا همش از روی احساساته گفت باشه حالا بیا بریم ببینیم چی میگه.در طول مسیر هر دوتاشون ساکت بودن و غرق در افکار فقط خیابونو نگاه میکردن
    وقتی رسیدن جلوی مطب پریسا میخواست از ماشین پیاده بشه که اشکان دستشو گرفت و گفت عزیزم اصلا نگران نباش الان میریم تو بهت میگن ما اشتباه تشخیص دادیم و به ناراحتیامون میخندیم و چندروز میریم شمال خوش گذرونی فقط به مسافرتمون فک کن نه چیز دیگه ای باشه؟
    پریسا لبخند تلخی زد و گفت باشه من که ارزومه
    وقتی رفتن داخل اتاق دکتر جفتشون از ترس بدنشون سست شده بود و نمیتونستن چیزی بگن
    که یهو پریسا گفت دکتر این ازمایشام لطفا جوابش هرچی هست صریح و روشن بگید ما قبل از اینکه بیایم با هم حرف زدیم و واسه هر چیزی اماده ایم ...
  • ۲۱:۴۳   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان