خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۲۱:۵۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    دکتر برگه گزارش نمونه برداری را از پریسا گرفت، تای آن را باز کرد و عینک مطالعه اش را به چشم گذاشت. اشکان با دقت به صورت دکتر نعیمی خیره شده بود تا شاید از تغییر حالت چهره او چیزی دستگیرش شود.  دکتر نعیمی با دقت گزارش نمونه برداری را خواند. هیچ نشانه ای از امید یا ناامیدی درچهره اش نمایان نشد. عینک را از روی چشمانش برداشت و روی میز گذاشت، به پشتی صندلی تکیه کرد،پریسا چنان گوش تیز کرده بود که صدای جیرجیر صندلی را نیز شنید. دکتر مکثی کرد و با لحنی کاملا حرفه ای و حساب شده گفت: دخترم نام این بیماری خیلی ترسناکتر از خودشه. اصلا نگران نباش ما همه تلاشمون رو می کنیم. با دیدن چهره هاج و واج اشکان گفت: شما باید خیلی قویتر از این باشید. همسرتون به حمایت روحی و عاطفی شما خیلی نیاز داره پسرم. نگران نباش سرطان پایان راه نیست....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۰/۱۱/۱۳۹۴   ۲۲:۱۰
  • ۰۹:۰۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    من مینویسم
  • ۰۹:۲۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    اشکان هاجو واجو ناباورانه به صورت دکتر خیره شده بود...سرطان پایان راه نیست....سرطان پایان راه نیست...تنها جمله ای که تو ذهنش تکرار میشد همین بود....
    آقای کاوه...لطفا بادقت حرفای منو خوب گوش بدین...نهایتا تا آخر این هفته فرصت دارید که احساساتی برخورد کنید الان مهمترین کار برخورد منطقی بااین مساله و پیش بردن مراحل دقیقه درمانه...واقعیت اینه که این تومور تا گرید سه پیشرفت داشته و باتوجه به فاکتورهای شناسایی که از خودش بجا میزاره متاسفانه سرعت رشدی هم بالاست...
    پریسا که باورش نمیشد این حرفا در مورد ی بدخیمیه پیشرونده تو وجود خودش باشه با حالت سردرگمی و با نیم نگاهی که به اشکان داشت گفت...
    دکتر چقدر فرصت دارم برای زندگی؟؟؟
    دکتر نعیمی خنده مهربانانه ای به لب آوردو گفت: همونقدر که من و همسرتون فرصت داریم برای زنده بودن...یک ثانیه...یک ساعت...یک هفته...یکسال....ده سال؟؟؟؟
    کی میدونه؟؟؟ هیچ کس نمیدونه....اینطور حرف زدن عین ناامیدیه...من به هیچ یک از بیمارام اجازه نمیدم برای خودشون زمان مرگ تعیین کنن...
    اشکان سرشو بین دو دستش گرفتو با حالت عصبی موهاشو از روی پیشونی به سمت بالا کشیدو با صدای بغض آلود گفت:
    دکتر باید چکار کنیم؟؟
    دکتر از روی صندلی بلند شدو به سمت کتابخونه ای که پشت میزش بود رفت از روی قفسه دوتا تراکت برداشتو به سمت پریسا و اشکان رفت...
    و به هردوشون دادو گفت امشب فرصت دارید خیلی خوبو دقیق این مطالب رو مطالعه کنید...برای فردا وقت بگیرید تا بیشتر راجع به مراحلی که از هفته آِینده پیش رو دارید صحبت کنیم...
    الانم بدون اینکه به این مهمان ناخوانده فکر کنید خودتونو به ی شام دو نفره با شکوه دعوت کنیدو از با هم بودن لذت ببرید...
    اشکان از روی صندلی بلند شدو دستشو به سمت دست پریسا برد ...چقدر دستاش سرد بود....محکمتر دستای پریسا رو فشار داد و بلندش کرد....
    از اتاق اومدن بیرون و بدون کلمه ای حرف راه افتادن....
  • ۱۰:۱۷   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    منم خیلی لذت بردم مامان مانیا آفرین
  • ۱۰:۱۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    مطمئنا به پای نویسندگیه شما دوستان نمیرسه ولی ممنون از تشویقتون
  • leftPublish
  • ۱۰:۳۹   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    کژالکاپ آشپزی 
    یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست
    من...
  • ۱۰:۵۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    کژالکاپ آشپزی 
    یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست
    حجم این حقیقت خیلی بزرگتر از ظرفیت اشکان بود....
    با یه حسرت بزرگ به پریسا نگاه میکرد...
    پریسا ...پریسا که تو دلش غوغا بود و وجودش که از درد لبریز بود با تحکم خاصی گفت...مگه ندیدی دکتر چی گفت... درمانمو خیلی زود شروع میکنم... تو بهتر از هرکسی میدونی زندگی من چقدر سخت گذشت...تو میدونی که روزگار چقدر منو سخت کرده ...پس این که دیگه واسه من چیزی نیست...درحالی که میخندید با شیطنت همیشگیش گفت:
    زود باش بگو شام چی مهمونم میکنی؟ بگـــــــــــــــــــو...
    اشکان فقط اشک میریخت و با حسرت به چشمای خندون پریسا نگاه میکرد...شونه های پریسا رو محکم بین دستاش گرفت بلند داد زد...چراااااااا.... مگه نمیگفتی همیشه با من میمونی...
    پریسا چشماشو بسته بود و به حرفای اشکان گوش میکرد ... هیچی نداشت بگه... اینا سوالای خودش بود... درد خودش بود و هنوز خودش این حقیقتو نمیتونست قبول کنه...
    از وقتی نتیجه آزمایش رو فهمید رشد این بیماری رو ثانیه به ثانیه توو تنش حس میکرد... نمیدونست پیروز مبارزه کیه؟! خودش یا سرطان... پاهاش سست شد... احساس ضعف میکرد...اون همه فشار برای پریسا بیشتر از طاقتش بود...پریسا نقش زمین شد...
  • ۱۰:۵۵   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم
  • ۱۰:۵۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    اشکان نذاشت محکم روی زمین بیفته و وقتی دید با حرفاش چه فشاری به پریسا وارد کرده انگار صاعقه ای تو مغزش زده شد و ظرف چند دقیقه به حجم بالاتری از استقامت و توان فکریش دسترسی پیدا کرد.
    کمک کرد پریسا رو توی ماشین نشوند و گفت باشه بابا خودتو لوس نکن هر چی بخوای مهمونت میکنم. یه جای جدید یا یه جای پر خاطره؟
    پریسا فکری کرد و گفت هنووز خیلی وقت داریم پس امشب یه جای جدید ...
  • ۱۱:۲۳   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    من مينويسم
  • leftPublish
  • ۱۱:۳۹   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    اشكان پريسا رو به خونه برد تا كمي استراحت كنه خودش هم به آرامش احتياج داشت به خونه رفتن و اشكان پريسا رو به سمت اتاق خواب هدايت كرد تا چند ساعتي رو استراحت كنه
    از موقعي كه اين حقيقت تلخ براشون آشكار شده بود هيچ كدوم حال و روز خوشي نداشتن
    اشكان به آشپزخونه رفت تا براي خودش يه قهوه درست كنه به اطراف نگاه كرد هر طرف نگاه ميكرد پريسا رو ميديد
    دوباره چشماش از اشک خیس شد و بغض با هجوم بیشتری به گلوش فشار آورد
    سعی کردم هجوم افکار نامنظمم رو نادیده بگيره ...
    به خودش اومد قهوه روي گاز سر رفته بوه ...
    :نه اينجور نميشه
    با نا اميدي و گريه زاري چيزي درست نميشه بايد اول خودم با روحیه و قوی باشم تا بتونم به پريسا روحيه بدم دكتر هم گفت روحيه خوب و تغيير نگاه به بيماري باعث مي‌شود كه افراد اين بيماري‌ها را به جاي اينكه يك مصيبت بنامند بتونن باهاش مبارزه كنند
    بايد با پريسا صحبت كنم بايد بهش روحيه بدم تا درمان رو شروع كنه و هر دو به جنگ اين مهمون ناخونده بريم...
  • ۱۲:۰۳   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    چن روز بعد
    پریسا به دریا خیره شده بود در ویلای یک دوست قدیمی بودند. تارا از دوران دانشگاه با پریسا در ارتباط بود 5 سالی بود که با مهران ازدواج کرده بود. بعد از تصمیم ناگهانی پریسا و اشکان به سفر تارا و مهران از همراهیشان خوشحال بودند ولی چیزی نمی دانستند پریسا در برابر اصرارهای تارا برای سردر آوردن از حال پریسا به دروغ گفته بود که فهمیده نازاست و بچه دار نمی شود تارا مثل همیشه با شوخی و خنده سعی میکرد اورا سر حال بیاوردو خودش با مهران تصمیم گرفته بودند هیچ گاه بچه دار نشوند. آن دو بسیار ثروتمند و اهل خوشگذرانی بودند مهران . اشکان برای خرید از ویلا خارج شده بودند و پریسا به دریا خیره شده بود . تارا از مزیت های زندگی بدون بچه پرحرفی میکرد و که پریسا ناگهان پرسید: تارا تا حالا به مردن فکر کردی؟ تارا گفت آررره چطور؟
    چند ساعت بعد با بقیه دوستانشان نشسته بودند که پریسا سوالش را تکرار کرد اشکان اخم کرد و از مطرح شدن موضوع ناراحت بود
  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    من دارم می نویسم...ببخشید طولانی شد

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۱/۱۱/۱۳۹۴   ۱۲:۴۱
  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    علی، فرناز، رضا و سارا تازه از راه رسیده بودند سارا گفت: چالش جدیده؟ پریسا جواب داد: آره فک کنید یه بیماری ای چیزی دارید و یک سال زنده اید چی کار میکنید: علی بلافاصله جواب داد من که به زندگی روزمره ام میرسم مهران با تعجب گفت: یعنی این سال آخر رو میری سر کار؟ علی گفت: آره میرم چرا نرم؟ و بعد رو به همسرش فرناز گفت؟ خب شبها زودتر میام خونه. پریسا پرسید؟ یعنی نمیری دنبال درمان؟ علی پاسخ داد: نه دنبالش نمیرم دوس دارم تا لحظه آخر زندگی کنم از شیمی درمانی و این کوفت و زهرمارا خوشم نمیاد، میدونید که مادر من در اثر سرطان فوت کرد دکترش بهم گفته بود من اگه جای مادر شما بودم هیچ درمانی رو انجام نمیدادم ولی خب ایشون مادر شماست، میخوای یک ساعتم شده بیشتر نگهش داری. فرناز پرسید: حتی اگه من ازت می خواستم هم دنبال درمان نمی رفتی؟ علی رو به همسرش کرد دستش را گرفت و گفت عزیزم من دوست داشتم تمام لحظاتم با تو بگذره نه تو بیمارستان. فرناز به چشمانش زل زده بود: اگه اون شخصی که داره میمیره من باشم و نخوام درمان کنم چی؟ علی گفت: من به انتخاب تو احترام میزارم.
    رضا که بی قیدانه لم داده بود گفت: من اگه بفهمم دارم میمیرم تمام کارایی رو میکنم که دلم میخواسته ولی نمیتونستم. تارا پرسید: مثلا؟ رضا گفت: ماری جوانا، مشروب تا سر حد مرگ و بعد رو به سارا لبخند زد. سارا گفت: جایگاه اجتماعی و نوع کار و تربیت ما همیشه ما رو از یه کارایی منع میکنه چون عاقبت خوشی نداره . اون جک و شنیدید که میگه همه چیزای خوب تو دنیا یا چاق کننده است یا غیر قانونی خب این وضعیت ماست اگه قراره بمیریم خب دیگه دیر یا زود اهمیت نداره یا چاق و لاغر بودنمون بی معنیه.....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۱/۱۱/۱۳۹۴   ۱۳:۰۲
  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۳:۰۷   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    بچه ها من تا یه ربع دیگه میفرستم صب کنید برام
  • ۱۳:۲۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    پریسا گفت: من همیشه دوست داشتم شب تو دریا شنا کنم ولی می ترسیدم مهران بدون توجه به فعلی که پریسا یه کار برده بود و به نوعی مکنونات قلبی اش را با آن لو داده بود گفت: ولی من دوست داشتم برم سفر و همه جاهایی که ندیدم و ببینم تارا گفت: منم همین طور ولی واقعیتش اینه که من دوست داشتم تنها باشم دلم نمیخواد آدمهایی که دوسشون دارم شاهد بیماری و درد کشیدنم باشند
    اشکان با غیظ لیوان نوشیدنی اش را روی میز کوبید و گفت بحث عوض کنیم ولی پریسا گفت نه صبر کن نوبت خودته تو ام بگو اشکان به سمت او آمد و گفت من اگه بودم عینه یه پسر خوب گوش میکردم ببینم دکترم چی میگه پریسا گفت: اگه نا امید بودی از درمان چی؟ دوس نداشتی اون جوری زندگی کنی که همیشه دوست داشتی؟
    بعد از غروب خورشید اشکان و پریسا برای شنا به دریا رفتند پریسا در آب اشکان را در آغوش کشید و گریست
  • ۱۳:۴۹   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    من مي نويسم
  • ۱۴:۲۷   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    زمستان  امسال شاید غم انگيز ترين و شاعرانه ترین فصل  برای من باشد! پر از ترس و بغض و دل تنگی!  این غصه بی پایان را دوست دارم، چون آرام و بی صدا دارد مرا از پا در می آورد!

    خوش حالم که مجبور نیستم، اين درد را به تنهايي به دوش بكشم ! خوش حالم كه تو هستي 

    خوش حالی من شکل بزرگ تری از اندوهی است که به شکل بزرگوارانه ای با واقعیت های این دنیا کنار آمده است.

    خواهی نخواهی اين روز و شبهاي آخر ، اين لحظات وا پسين محبوبِ من هستند! نه این که دل تنگ نمی شوم. نه این که غم خرخره ام را نمی جود. ولی این اندوه جان کاه را دوست دارم. اصلن هر چیزی که قصد جانم را می کند، دوست دارم.

    بعد از این همه ی این ها را برای تو می نویسم! آدم باید همیشه کسی را داشته باشد که برایش بنویسد حتي اگر آن کس، سطری از نوشته هایَ ش را نخواند!

    ولی تو می خوانی شاید امروز نه، شاید فردا! فردا هم نباشد روزی دیگر بالاخره  خواهی خواند! و وقت خواندن تمام  دردی را که اين روز ها داشتم  را حس خواهی کرد. خواهی فهمید چطور زنی که در آستانه ی فصل های  گرم و سرد سال هاست به انتظارمرگ ایستاده، ناگزیر به مردن و رفتن فكر ميكند !

    به رهایی فکر نکرد چون  عشق رهایی بود! خود پرواز بود. و آدمی عاشق آزادی است! تو باز هم از من دور می شوی و این دوری هیچ ربطی به  فراق های قبلی ندارد. دوري و فراقي هميشگي 

    مدت هاست که از تب و تابِ رسیدن افتاده ام! به همین رفتن دل خوشم. به خودم به تو و همین غم ها و شادی های ریز و درشت مان!

    می دانم که در پس خنده های ظاهرن بی خیال تو، اندوه دل کندن از  زنی ست که هميشه عاشقش بوده اي...

    می بینی هنوز با تمام این دل نگرانی ها، همیشه جایی برای خوش حالی هست! خوش حالی این که مجبور نیستم، تنهايي اين بار سنگين را بدوش بكشم خوش حالی این که تو كنارم هستي، چند سال می گذرد! و من هنوز مثل سالِ پیش عاشقانه دوست دارم ،

     آن دختر پر شور و حالِ هنوز همان قدر دیوانه است! هنوز سرسخت است طوری که سرش به هر سنگی که می خورد، نمی شکند!

    من  تصميم خودم را گرفته ام دوست دارم اين مدت باقي مانده رو در كنار تو باشم و چيزهاي كه دوست داشتم تجربه كنم و زمانش رو نداشتم تجربه كنم حس هاي جديد جاهاي جديد و لذت بردن از تك تك ثانيه هاي با تو بودن ،حتي دلم ميخواد توي اين مدت باقي مونده حس مادر بودن رو هم تجربه كنم ... 

    هوا روشن شده بود اشكان بيدار شد و ديد پريسا توي اتاق نيست نگران شد چشمش به ياداشتهاي پريسا كه روي ميز بود افتاد

    وقتي اشكان يادداشتهاي شبانه پريسا رو خوند و از تصميم پريسا آگاه شد دچار سردگمي شد كه آيا تن به خواسته عشقش بده و پا به پاش ديوونگي كنه و يا نه منطقي برخورد كنه و معالجات پريسا رو به طور جدي دنبال كنه ...

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان