خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۰۱:۱۳   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28210 |24368 پست
    و پریسا در افکارش غوطه ور...
    آیا به دنبال درمان بروم یا نه!؟
    اگر درمان را دنبال کنم مادر میفهمد چگونه به مادر بگویم ،
    من تاب تحمل اشکهای مادر را ندارم
    در فراق پدر ، رنجهای بیشماری کشیده ،
    حالا فراق فرزند ،
    دختر یکی یکدانه
    داغ جدید...

    مادر عزیزم ، کاش میتوانستم تمام غصه ها را فراموش کنم و مثل کودکی به آغوش امن تو پناه بیاورم

    پریسا چقدر دلش هوای مادرش را کرده بود
    دلش میخواست همان لحظه به آغوش مادر پناه ببرد و کودکی شاد و سرمست شود
    و با ناز و ادای کودکانه ، برای مادرش شیرین زبانی کند
    ولی این بیماری لعنتی ...
    پریسا با دلی شکسته و چشمانی اشکبار بارها تکرار میکرد : به مادر چه بگویم ، به مادر چه بگویم !؟
    این بغض لعنتی تمام شدنی نبود ...
  • ۰۱:۱۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28210 |24368 پست
    متالیک جان فکر کنم داستان شما میتونه ادامه داستان منم قرار بگیره
    دوستان ادامه از داستان شما رو بگن
  • ۰۱:۴۰   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    متوجه نشدم الان ادامه داستان کی باید باشه ؟
  • ۰۱:۵۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28210 |24368 پست
    ادامه ی داستان متالیک جون

    الهام جان شما ادامه رو از داستان متالیک جون بگو
  • ۰۲:۰۷   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    می نویسم
  • leftPublish
  • ۰۲:۰۷   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    حالا دیگه با حمایت اشکان و ب خاطر مادرش قدرت بیشتری برای مقابله با بیمارریش داشت.
    دیگه تمام فکرش اروم کردن خودش بود تا شروع درمان چیزی نمونده بود پریسا محکم و مقاوم مشده بود حتی گاهی فراموش می کرد که چه بیماری ای تو وجودش هست فقط گاهی محبت های بی اندازه ی اشکان بود که نا خاسته باعث میشد یادش بیفته یه غم بزرگ داره.
    چیزی ب درمان نمونده بود و دکتر یک سری ازمایش جدید برای پریسا نوشته بود و امروز میخاست جواب ازمایشش رو بگیره و پریسا نمیدونست که بین ازمایشهایی که دکتر براش نوشته یکی از اونها ازمایش بارداریه ....
  • ۰۲:۰۷   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    مگه نباید 5 خط بیشتر نباشه؟
  • ۰۹:۴۵   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    من مینویسم
  • ۰۹:۵۳   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    اشکان اومد دنبال پریسا و باهم به سمت آزمایشگاه رفتن...
    سکوت سنگینی که اینروزا خیلی بینشون حاکم میشد رو اینبار پریسا شکست:
    اشکان مامانمو چه کار کنم؟ چی بگم بهش؟ چطور بهش بگم که این مشکل پیش اومده؟
    پریسا جان بزار همه چیز رو زمان پیش ببره ... منم درست مثل تو تجربه قرار گرفتن تو این موقعیتو نداشتم نمیدونم کار درستو غلط چیه...اگر طاقت دوریه مامانتو تو این دوران داری میتونیم به همه بگیم که برای ی مامویت کاری ی مدت طولانی نیستیم...اینطوری در آرامش بیشتری میتونی مراحل درمان رو طی کنی...پریسا جان من کنارتم تا هرجا که فکرشو بکنی هستم پس هر تصمیمی میگیری به هردومون فکر کن بدون کهراحتیه تو برای من دردرجه اوله و از همه چیز مهمتره...
    در گیرو دار این صحبتا خودشون رو جلوی در آزمایشگاه دیدن...اشکان رفت و جوابا رو گرفتو اومد...پریسا هنوزم باورش نمیشد که اینهمه عدد و شرحو توضیح برای مهمون تازه وارد یا شایدم قدیمیه بدن خودشه...برگههای آزمایشو دونه دونه نگاه کرد و ترجیح داد جواب رو دکتر براش تفسیر کنه...رو به اشکان کردو گفت بزار ببینیم دکتر چی میگه...
    یک ساعت طول کشید که خوشونو به مطب دکتر رسوندن....
  • ۱۰:۲۹   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    مینویسم
  • leftPublish
  • ۱۰:۳۰   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    قتی وارد مطب شدن دکتر منتظرشون بود پریسا مثل هروقتی که دکترش رو می دید استرس داشت و برگه ها رو ب دکتر داد و منتظر شد تا دکت ش سرش رو از تو برگه ها دربیاره و یه جوابی بهش بده ... بعد از چند دقیقه بررسی کامل جواب ازمایشها دکتر سرش رو بلند و کرد و رو ب پریسا و اشکان گفت:خب شرایط بدنیه پریسا برای شروه شیمی درمانی اماده س اما فقط یه موضوعی هست... پریسا و شکان که اضطراب وجودشون رو گرفته بود همزمان گفتند چه مشکلی؟ دکتر گفت خانم شما باردار هستی و از نظر پزشکی درمان تو دوران بارداری صحیح نیست... میتونید تا بعد از زایمانتون درمان عقب بندازید که ب نظرم خیلی دیره یا اینکه بچه رو سقط کنید و زودتر درمان رو شروع کنید...
  • ۱۰:۳۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    من مینویسم
  • ۱۰:۴۵   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    پریسا انگار دیگه چیزیو نمیشنید...دنیا براش باندازه همون مطب کوچیک شده بود...چقدر آرزوی مادر شدنو داشت ...چقدر خودشو درکنار بچش تصور کرده بود....چقدر رویای مادر پدر بونه خوشد و اشکان رو در سرش پرورونده بود....اما حالا......ی نگاه به چهره آشفته از قبل اشکان انداختو با چشمایی که پر از اشک شده بود به صورت اشکان لبخند زدو آروم گفت اشکان بابا شدی...
    فضا انقدر سردو سنگینو اندوهبار بود که دکتر بی اختیار به بهانه آوردن ی پرونده ازاتاق خارج شدو چند دقیقه بعد در حالیکه ناراحتی از صورتش میبارید به اتاق برگشت..
  • ۱۳:۴۲   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    مونا جان 5 خط خاهر 5 خط
  • ۱۴:۰۷   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۴:۲۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    دکتر توضیح داد که داروهای شیمی درمانی از هر نوع تکثیر و رشد سریع سلولی جلوگیری می کنند و به همین دلیل جنین هیچ شانسی برای رشد نداره، ولی پریسا انگار این حرفها رو نمی شنید و دوباره در یک بهران فکری عمیق فرو رفت.
    بدون اعتنا به فضای مطب از روی صندلی بلند شد و راه افتاد و رفت.
    اشکان از دکتر پرسید پیشنهاد شما چیه؟
    دکتر گفت به نظر من این بچه شانسی برای بقا نداره، اگر شیمی درمانی شروع بشه فورا از بین می ره و اگر درمان رو به تاخیر بندازیم احتمالا بیماری مادر رو کمتر از 9 ماه دیگه خواهد کشت. بهتره اصلا فکرتون رو درگیرش نکنید.
    اشکان گفت آخرین چیزی که توی این موقعیت می تونه برام مهم باشه این جنینه، لطفا بهم صادقانه بگید که پریسا چقدر شانس داره؟
    دکتر نفس عمیقی کشید و به صندلی تکیه داد و گفت پسرم شرایط خیلی مشکلی هست، از نظر علمی ما زمان زیادی رو برای درمان موفق از دست دادیم، بدی این نوع سرطان اینه که تا به مراحل پایانی نرسیده هیچ نشانی از خودش به جا نمی ذاره و وقتی بیمار در اثر عوارض مراجعه می کنه بیماری سطح 3 قرار داره و خیلی دیر شده، با این حال من مواردی رو هم دیدم که تا سطح 4 هم رفتن ولی بهبود پیدا کردن.
    باید قبول کنیم که ما هنوز خیلی چیزها رو نمی دونیم و باید تلاش خودمون رو بکنیم، حتی وقتی که هیچ امیدی به درمان نباشه ما باز هم باید به درمان ادامه بدیم که بیمار در تمام طول عمرش از کیفیت زندگی بهتری برخوردار باشه.
    قوی باش پسرم و امیدوار ...
    اشکان پرسید یعنی امیدی هست؟ دکتر گفت من چیزهایی که می دونستم به شما گفتم.
    اشکان بعد از خداحافظی بیرون اومد ولی پریسا رو پیدا نکرد، بعد از یک ساعت گشتن خیابون های اطراف رفت خونه ولی پریسا اونجا هم نبود، با دودلی به مامان پریسا، مامان خودش و دوستای نزدیک هم زنگ زد، البته مستقیما نگفت که دنبال پریسا می گرده ولی مطمئن شده که پریسا نیست، ساعت 3 بعد از نیمه شب بود و اشکان خسته، نگران و مستاصل توی پذیرایی قدم میزد!
  • ۱۴:۲۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    ببخشید زیاد شد
  • ۱۵:۲۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    راحت باش مهر نوش جان ایراد نداره من خودمم عین توام
  • ۱۶:۱۵   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۶:۲۳   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    پریسا بی سر و صدا در رو باز کرد و وارد شد. اشکان رو دید که هاج و واج داره بهش نگاه میکنه.
    پریسا سعی کرد قیافه مطمئن و طلبکارانه ای بگیره و بی حرفی به سمت اتاق رفت.
    اشکان که صبرش لبریز شده بود رفت توی اتاق و گفت : معنی این رفتارهای احمقانه چیه؟!
    پریسا بدون اینکه به اون گاه کنه توی کمدش میگشت و گفت : اون بچه منه، به دنیا میاد. اون ادامه ی منه!

    اشکان بازوی پریسا رو محکم گرفت و چرخوندتش و تو چشماش نگاه کرد و گفت : من بهت گفتم هر تصمیمی بگیری در کنارتم! باشه اشتباه کردم! تا جایی میتونی خودخواهی کنی که با تصمیمت زندگی چند نفر رو نابود نکنی! اگه درمانت رو ادامه ندی نه تو نه این بچه(البته اگه بهش گفت بچه!) شانسی ندارید. اینو بفهم.
    بعد با سرعت رفت و نامه ای رو آورد و به چشمهای پریسا نزدیک کرد و گفت : این دستور پزشکه! یه پزشک! که تو حتما باید این جنین رو سقط کنی. همین فردا! یعنی همین امروز چند ساعته دیگه! از تصمیم های احمقانه و خودخواهانه هم خبری نیست. حتی اگه این جنین شانسی هم داشت من نمیذاشتم بی مادر به این دنیا بیاد ...
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان