خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۲۲:۵۹   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    مینویسم
  • ۲۲:۵۹   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست

    پریسا اما محکم سره تصمیم خودش ایستاده بود در جواب تمام حرفها و منطق های اشکان جوابهای بیهوده ای میداد تا فقط از تصمیم خودش دفاع کنه. اشکان دیگه عصبانیت از چشماش هم داشت میزد بیرون و شروع کرد به داد و فریاد ..پریسا که با توجه به محبت های بی دریغ این مدت اشکان انتظار چنین رفتاری رو نداشت ( یجورایی لوس شده بود ) با یک تصمیم یهویی و بچه گانه شروع کرد به جمع کردن لباس هاش ... هرچی اشکان میگفت این چه کاریه که میکنی این موقع شب کجا میخای بری از پریسا جوابی نمیشنید . موقعی که پریسا به جلوی در رسیده بود تا بره یک هویی و برای اولین بار سیلی محکمی رو توی صورتش احساس کرد تا به خودش اومد اما زود خودش رو جمع و جور کرد و گفت منو ببر خونه ی مادرم. اشکان هم که از رفتار خودش کمی پشیمون شده ولی بازم خوشحال بود اونوقت شب نزاشته زنش تنهایی بره بیرون ... سوار ماشین شدند و بدون اینکه یک کلمه حرف بزنن به دره خونه ی مادره پریسا رسیدن

    ویرایش شده توسط رهام 💙دنیز💕 در تاریخ ۲۶/۱۱/۱۳۹۴   ۲۲:۵۹
  • ۰۰:۴۳   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28210 |24368 پست
    می نویسم
  • ۰۰:۴۵   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28210 |24368 پست
    پریسا خسته و درمانده وارد خونه ی مادر شد ، نمیدونست به مادرش چی بگه ولی تمام سعیشو کرد تا مادر به ناراحتی او پی نبره
    مادر وقتی چشمش به پریسا افتاد با تعجب نگاهش کرد و گفت پریسا جان چی شده دخترم؟ این وقت شب...
    پریسا گفت : یهویی هوای دوران کودکی کردم ، انگار دلم برای اینجا تنگ شده بود .... و سریع وارد اتاق خودش شد، همه چی مثل قبل بود همون تخت کنار پنجره ، کمد لباس که هنوز چند دست لباس داخلش بود و کتابخونه کوچیک و قشنگش... ، مادر هیچکدومو دست نزده بود تا هروقت پریسا دختر یکی یکدونش میاد مثل قبل احساس راحتی کنه
    پریسا خودشو انداخت رو تخت و شروع کرد های های گریه کردن ولی باید صدای گریه هاشو قطع میکرد !
    چقدر سخت بود اینهمه سکوت دربرابر مشکلات ...
  • ۰۲:۲۰   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    من مینویسم
  • leftPublish
  • ۰۲:۲۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    شب رو تا صبح با گریه گذروند و چشم روی هم نذاشت فقط فکر میکرد که چیکار میتونه بکنه تا بتونه بچه ش رو با وجود اینهمه مخالفت ب دنیا بیاره ... ساعت پنج صبح بود باید قبل از بیدار شدن مادرش خونه رو ترک میکرد ...خیلی درمونده و داغون بود ...اماده شد و از خونه زد بیرون نمیدونست کجا میخاد بره فقط میدونست برای شروع راهی که انتخاب کرده الان بهترین مکان ترمینال آزادیه ... اره ... میرم ترمینال اتفاقی سوار یه اتوبوس میشم هرجا رفت اون شهر میشه خونه ی من و بچه م
  • ۰۹:۰۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۰۹:۲۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    اشکان یک مرد بود یک مرد که دفاع از خانواده اش در برابر هر چیزی الویت اول زندگی اش بود. یک مرد که وقتی ازدواج می کرد با خودش عهد بست که همه زندگی اش در جستجوی آرامش برای همسر و فرزندانش باشد. یک مرد که در چنین شرایطی نگرانی و اضطراب لحظه ای رهایش نمیکرد. او میخواست که منطقی باشد او میخواست که همسرش را مجبور کند که منطقی باشد. شاید دیشب زیاده روی کرده بود نباید پریسا را میزد ولی مصمم بود تحت هیچ شرایطی رهایش نمیکرد که تصمیمات فکر نشده بگیرد. احساس مادری پریسا را کور و خودخواه کرده بود. اگر خوب میشد ( که اشکان باور داشت که میشود) شاید در آینده میتوانستند بچه دار شوند ولی نه در آن شرایط. اشکان یک لحظه با خود اندیشید اگر پریسا واقعا در حال مردن باشد آیا آخرین لذت زندگی اش که تجربه خواهد کرد مادری است؟ آیا باید این حق را به او میداد که این لذت را به عنوان آخرین لذت انتخاب کند؟ حرفهای دکتر نعیمی در گوشش زنگ زد : اگه معالجه شروع نشه انقدر زنده نمی مونه که بچه رو به دنیا بیاره
    وقتی پریسا در خانه آرام باز کرد تا به ترمینال برود. اشکان پشت در بود مچ دستش را گرفت و او را آرام به سمت خود کشید پریسا مقاومت نکرد به چشمان او ذل زد تصمیم نداشت گریه کند محبت چشمان اشکان فرار را از یادش برد.
    آژانسی که آمده بود تا پریسا را به ترمینال ببرد با دیدن آن دو که به سمت ماشین اشکان میرفتند. دور زد و رفت.
    ساعت بعد که کنار هم دراز کشیده بودند پریسا قول داد دیگر از او فرار نکند باور کرده بود اشکان اولین و آخرین پناهش خواهد بود. اشکان در مورد بچه با او وارد بحث نشد تا ظهر که وقت گرفته بود بروند و بچه را سقط کنند وقت داشت تا پریسا را راضی کند فعلا میخواست به پریسایی که مثل یک بچه معصوم خوابیده بود نگاه کند.
  • ۱۱:۳۲   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    وقتی پریسا چشماش رو باز کرد اشکان هنوز به او خیره بود لبخندی زد و در حالی که موهای پریسا رو نوازش میکرد گفت : هیچی به اندازه مسئولیت پذیزی نمیتونه به یه انسان کمک کنه که آدم بهتری باشه. اگه تو این جنین رو نگه داری و خیلی خوش شانس باشی که اون اول دنیا بیاد و بعد از دنیا بری مسئولیت همه سختی هایی که خواهد کشید با ماست! ما حتی قراری هم نداشتیم که بچه دار بشیم پس باید مسئولیت اشتباهمون رو بپذیریم تا همین الانم درسته شیمی درمانی رو شروع نکردی اما همون داروهایی هم که به اشتباه فکر میکردیم مریضیت چیز دیگه ست خوردی هم ممکنه مشکل درست بکنن برای جنین.
    پریسا سکوت کرد و به نظر رضایت داده بود. چند ساعت بعد با چشمانی خسته و اشکبار از بخش زنان بیمارستان بیرون اومدن و بی صدا حرکت میکردن که پریسا گفت : من نمیخوام یه پایان معمولی داشته باشم اشکان ...
  • leftPublish
  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    من می نویسم
  • ۱۳:۳۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست

    اشکان در حالیکه سنگینیه بار غمو ناراحتیه پریسا رو روی شونه های خودشم احساس میکرد...تمام مدت به چیزایی که از دست داده تو این مدت کوتاه فکرمیکرد...سنگین بود تحمل غم همسری که همیشه شاد بوده و خوشحال ولی حالا دیگه نیست...تحمل آینده ای که میدونی ومطمئنی توش مرگ عزیزت وجود داره...و این افکارو خیالات درست مثل یک فیلم از جلوی چشماش میگذشت...چقدر دوس داشت همه این مسایل ی خواب واقعی باشن...ولی افسوس که نبود...
    چهره پریسا هیچ اثری از هیچ احساس غم یا شادی روش نبود...اشکان به این فکرمیکرد که آدما حتی برای غم خوردن هم باید شاکر باشن...چون وقتی حتی احساس غم رو هم نداری ینی دیگه تمومی...ینی دیگه فقط زنده ای...ینی انقدر عمیقه زخمت که تمام گیرنده های عصبیتو از کار انداخته و هیچ دردیو احساس نمیکنی...
    الان پریسا تو این وضعیت بود به معنای واقعی غرق در غمی بینهایت بزرگ...غمی که مطمئنا فقط برای نبودنو رفتنش خودش نبود اشکان شک نداشت که تمام ناراحتیه پریسا بخاطر خلا نبود خودش و زندگیه اطرافیانش بدونه اونه...
    چقدر زندگی میتونست بیرحم باشه...یاش شایدم ...
    با صدای خانم دکتر داروخونه اشکان به خودش اومد...
    اقای محترم این آمپولا و شیافایی که دکتر برای همسرتون نوشتن...از یک ساعت آینده باید به فاصله شش ساعت آپولارو تزریق کنن و بعدم شیاف هارو. در صورت نیاز..
    حتی خانم دکتر تحویل دهنده داروها هم متوجه غم سنگین اشکان شده بود...
    اشکان داخل ماشین نشست و طریقه مصرف داروهارو به آرومی برای پریسا گفت...
    اشکان به سمت بیمارستان رفت و داروها و مجوز سقط رو به پذیرش تحویل داد...پریسا بستری شد و ...

    ویرایش شده توسط مامان مانیا در تاریخ ۲۷/۱۱/۱۳۹۴   ۱۳:۳۲
  • ۱۴:۵۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
  • ۱۴:۵۷   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۵:۰۵   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    یک ماه بعد...
    اشکان در حال پرداخت صورت حساب بیمارستان بود و پریسا اولین دوره شیمی درمانی رو در حالی تمام کرده بود که حدود 7 کیلو از وزنش رو از دست داده بود و حال عمومی خیلی بدی به دلیل شیمی در مانی داشت و چند روزی بود که ریزش موهاش هم شروع شده بود.
    از وقتی که خانواده رو در جریان گذاشته بودن تقریبا هر روز مامان و باباش و مامان بابای اشکان کنارشون توی بیمارستان بودن و تمام سعیشون رو کرده بودن که به پریسا روحیه بدن.
    ولی در طول یک هفته گذشته پریسا کمتر با کسی صحبت کرده بود حتی با اشکان.
    بیشتر روز رو در حالی که به سقف خیره شده و در افکار عمیقی غرق شده بود می گذروند، وقتی اشکان با برگه ی ترخیص برگشت بدون هیچ سوالی به آرومی لباس بیمارستان رو با لباسای خودش عوض کرد و به سما حیاط بیمارستان راه افتاد...
  • ۱۵:۰۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    من مينويسم
  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    چند روز بود كه از به خانه آمدن پريسا مي گذشت
    پريسا هيچ شباهتي به اون پريساي 2ماه پيش نداشت نه از نظر ظاهري نه از لحاظ اخلاق
    لاغر شده عصبي و كم تحمل گوشه گير و ساكت فقط ميخواست تنها توي اتاقش باشه
    خيلي زود خسته ميشد براي همين ترجيح ميداد تمام وقت توي تخت باشه و استراحت كنه
    اشكان در مورد ابن علائم پريسا با پزشكش صحبت كرده بود و دكتر هم گفته بود افسردگی مهم ترین معضلی است که این گونه بیماران به آن مبتلا می شوند.هرگز نگذارید که این احساس بر اون غلبه پیدا کند.همچنين گفت اگر وضعیت روحی و روانی پريسا بسیار تضعیف شد، حتما به روانپزشک و یا روانشناس مراجعه کنید. براي همين اشكان تصميم گرفت برنامه اي بريزه تا باعث تغيير روحيه پريسا بشه
    اما پريسا از جمع گريزان بود و براي همين تصميم گرفت يه برنامه دونفره بريزه تا كمي روحيه پريسا عوض بشه ...
  • ۱۵:۳۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۵:۳۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    اشکان با هزار جور کلک پریسا رو متقاعد کرده بود که یه شام دونفره بخورن که تلفنش تماس گرفت. کامران بود، همسر تارا دوست پریسا که چند روزی رو بعد از بیماری در ویلای اونها گذرونده بودن و دیگه از جریان باخبر بودن. کامران گفت : یکی از دوستان تارا چند روزه از انگلیس اومده ایران. چند ماهی هم قراره بمونه. یه خانم خیلی پرانرژی با روابط عمومی بالا و دکترای روانشناسی. جریان پریسا رو براش تعریف کردم مشتاق هست که پریسا رو ببینه و فکر میکنه میتونه بهش کمک کنه ...
    اشکان فکر کرد و دید شاید موقعیت خوبی باشه و موافقت کرد همون شب توی رستوران با شیما(دکتر روانشناس از انگلیس) قرار بذارن ولی به پریسا چیزی نگفت و دو نفری به رستوران رفتن ...
  • ۱۹:۱۳   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من مينويسم
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان