خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۱:۲۰   ۱۳۹۴/۱۲/۱۶
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    پریسا شادمان اشکان را در آغوش گرفت.
    سه ماه بعد...
    پریسا موفق شده بود اشکان را راضی کند تا خانه ای نزدیک خانه مادر پریسا رهن کنند. خانه جدیدشان دقیقا روبروی آپارتمان مادر پریسا بود. صبح بود و پریسا در کنار مادرش نشسته بود و با هم چای می نوشیدند. پریسا رو به مادرش کرد و گفت: مامان می خوام کلا از کارم استعفا بدم، درسته که حقوقش خیلی خوبه ولی واقعا با روحیات من جور نیست. دوباره چند تا کار واسه ترجمه گرفتم تارا هم چند تا شاگرد واسه تدریس زبان بهم معرفی کرده، با مریم هم قرار یه نمایشگاه بزاریم و شاید تونستم نقاشیهامو بفروشم. تازه بازم کلی وقت اضافه دارم و می تونم به ورزشهای مورد علاقه ام هم برسم. مادر گفت: خب اگه می خوای کار کنی که برو سر کار قبلیت هم توش کلی سابقه داری، هم شرکت خوبیه، حقوقت خوبه.... اگه هم نمی خوای کار کنی دیگه ترجمه و تدریس زبان و اینا دیگه چیه؟! این کارا مگه چقدر درآمد داره؟ پریسا پاسخ داد: همه عمرم مامان اینجوری به زندگی نگاه کردم اما دیگه نمی خوام ادامه بدم. از همون بچگی وادارم کردید برم رشته ریاضی بعدش دانشگاه رشته ای رو انتخاب کردم که گفتید پولسازه، بعدشم شد این، پس علاقه چی می شه. اگه رشته ای که بهش علاقه داشتم رو انتخاب می کردم مطمئنی موفق نمی شدم؟ مادر که رنجیده بود گفت: حالا می خوای همه تقصیرا رو بندازی گردن من. من چیزایی رو بهت می گفتم که فکر می کردم صلاحته. پریسا صورت مادر را بوسید و گفت: نه مامان، می دونم تو همیشه بهترین رو برام خواستی. اما من می خوام از این به بعد اون جوری زندگی کنم که دلم می خواد دیگه به حرفای منطقی ذهنم گوش نمی دم شاید دلم درست تر هدایتم کنه....
  • ۱۱:۲۶   ۱۳۹۴/۱۲/۱۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۱:۳۵   ۱۳۹۴/۱۲/۱۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    پریسا تمام عمر از شنیدن آهنگ زبان فرانسه لذت می برد حالا تمام روز را با ترجمه و تدریس آن میگذراند گه گاهی چیزی می نوشت یا نقاشی می کشید. حالا خوشحال بود انگار دیگر لحظات در صلح و آرامش سپری می شد قرصها و آمپولهایی که مادر کسری به او داده بود طبق پیش بینی سه ماه را طولانی تر کرده بود ولی دیگر معلوم نبود چقدر طولانی. دیگر مهم هم نبود اشکان زمان زیادی را با او می گذراند به او مینگریست که نقاشی میکشد یا با قلمو ایستاده و به تابلو اش خیره نگاه می کند و یا لا به لای کتابهایش دنبال معنی کلمه ای می گردد. گاهی برای خودش چیزی می نویسد. دفترچه زیبایی که قرار بود بعد از مرگ پریسا مال او باشد. مرگی که معلوم نبود کجاست و چقدر از او فاصله دارد. چیزی که مهم بود این بود که پریسا زندگی در عمق لحظات را آموخته بود حالا دیگر دوست کسری را می فهمید پسری که برای آموزش از استادی بی همتا پا به سفری شاید بی برگشت گذاشته بود.آرامشی که آن پسر داشت بالاخره در پریسا نیز جاری شده بود
  • ۱۲:۰۹   ۱۳۹۴/۱۲/۱۶
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۴/۱۲/۱۶
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    سه هفته بعد پریسا چند تا از تابلوهایش را در نمایشگاه نقاشیِ دوستش مریم در معرض دید بازدیدکنندگان قرار داده بود. اولین باری بود که به هنری که از کودکی با او رشد کرده بود به طور جدی پرداخته بود و برای دیدن بازخورد بازدیدکنندگان بسیار هیجان زده بود. شیما و تارا در کنار پریسا ایستاده و از دیدن نقاشیهای او حسابی جا خورده بودند. پریسا قیمت بسیار پایینی برای تابوهایش اعلام کرده بود و به همین خاطر چند تابلو بسیار زیبا او به سرعت به فروش رفت.
    شیما هم یکی از تابلوهای نقاشی پریسا را انتخاب کرده بود و گفت می خواهد آن را برای شروین بخرد. قرار بود هفته آینده به لندن و به زندگی اش با شروین بازگردد. شیما دست پریسا را در دستانش گرفت و گفت: پریسا آشنا شدن با تو مثل یه معجزه بود، وقتی تو رو دیدم اینقدر به پوچی رسیده بودم که دیگه هیچ انگیزه ای واسه زندگی کردن نداشتم. عاشق شروین بودم و به خاطر یه مشکل کوچیک چقدر زندگی رو برای خودم و اون سخت و تلخ کرده بودم. تو واقعا فوق العاده ای پریسا. پریسا در چشمان شیما محبت و مصمم بودن را می دید. پریسا گفت: خودت فوق العاده ای چی داری می گی من همه اینا رو مدیون تو و تارا هستم. از ناامیدی و این حرفا نگو که اصلا بهت نمیاد. حرفای تو اون شب توی بام تهران....شیما گفت: ظاهرم همیشه قوی و محکمه ولی اون روزا واقعا از درون از هم پاشیده بودم، ...پریسا وسط حرفش پرید و گفت: حرف پولو نزن که ناراحت می شم این هدیه من به تو و شروینه...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۶/۱۲/۱۳۹۴   ۱۲:۳۱
  • leftPublish
  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۴/۱۲/۱۶
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    نقاشیهای پریسا

    بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ...
  • ۱۲:۳۰   ۱۳۹۴/۱۲/۱۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من
  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۴/۱۲/۱۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    تارا سکوت کرده بود با خود فکر میکرد .شوهرش وضع مالی خوبی داشت و او به زندگی مرفه اش فکر میکرد. در آخر به حرف آمد و گفت : پریسا خودت میدونی که من تو زندگیم چقد خوش گذروندم. ولی راستش چند وقته خیلی به زندگیم فکر کردم از وقتی استعفا دادی و زدی به سیم آخر یه فکرایی تو سرمه شیما گفت: و هم میخوای استعفا بدی ؟ تارا خندید اصلا کار کردن من از اول اشتباه بود شیما من میخوام واسه خودم زندگی کنم. پریسا گفت: یه جایی هممون به این نتیجه میرسیم باید واسه خودمون زندگی کنیم . زندگی به یه سبک دیگه بدون نگرانی از آینده نامعلوم چه خوشها که می تونستم بگذرونم ولی واسه پول جمع کردن ازش گذشتم الانم باز خوشحالم از اینکه میبینم هنرم طرفدار داره احساس غرور میکنم انگار بخشی از من میتونه بدونه من به زندگیش ادامه بده. شیما گفت : عین یه بچه پریسا با لبخند حرفش را تایید کرد: بالاخره تصمیم گرفتی تن بدی به خواسته شروین شیما گفت: تن دادن فعل خوبی نیست من با کمال میل میخوام مادر بشم شاید اسمشم بزارم پریسا .........

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۱۶/۱۲/۱۳۹۴   ۱۲:۴۲
  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۴/۱۲/۱۶
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۱۳:۲۷   ۱۳۹۴/۱۲/۱۶
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    تارا خندید و گفت: حالا از کجا مطمئنی بچه تون دختر میشه. شیما در حالی که می خندید گفت: به اینش فکر نکرده بودم ولی واقعا دلم می خواد یه دختر داشته باشم.
    یک هفته بعد پریسا، اشکان، مهران و تارا، شیما را تا فرودگاه همراهی کردند. شیما در پوست خود نمی گنجید و برای بازگشت لحظه شماری می کرد، شروین هم انگار از او بی تاب تر بود و ساعت به ساعت تماس می گرفت و منتظر بازگشت شیما بود.
    پریسا که در اثر مصرف داروهای متعدد حسابی لاغر و تکیده شده بود، جلو رفت و شیما را در آغوش کشید و گفت: اگه تا آخر امسال زنده بمونم بازم می بینمت. شیما دستهای لاغر و رنگ پریده پریسا را در دست گرفت و گفت: حتما پریسا، با شروین واسه سال نوی خودمون میایم. پریسا با چشمان گودافتاده اش نگاه مهربانی به شیما کرد و گفت: تمام سعیم رو می کنم. اشکان دستش را به دور شانه پریسا انداخت و او را سمت خود کشید و گفت: شوخی می کنه حتما می بینیمتون.
    شیما سرش را به پنجره هواپیما تکیه داده بود و به همه اتفاقاتی که بعد از ترک شروین رخ داده بود فکر می کرد که هواپیما با تکان کوچکی از زمین بلند شد.....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۶/۱۲/۱۳۹۴   ۱۳:۳۰
  • leftPublish
  • ۱۰:۴۶   ۱۳۹۴/۱۲/۱۷
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    من مینویسم
  • ۱۰:۵۸   ۱۳۹۴/۱۲/۱۷
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    اشکان پشت در اتاق وایساده بود ...انگار صدای نفس های پریسا زیر گوشش بود...نه کسیو میدید نه صدایی میشنید....دیدن رنگ پریده وصورت بی رمق پریسا حالشو بیشتر از هر زمان دیگه ای دگرگون کرده بود....
    و اتاقی بی رنگو روشن آخرین تصاویر پریسا از دنیایی که نمیدونست دیگه دوسش داره یا نه....تنها چیزی که حس میرکرد حس جدا شدنو کندن بود...رسیدن به ی آرامش ... به حالی که نقطه پایانی درداش باشهنقطه پایانی آرزوهاش....دیگه هیچ کسو هیچ چیز براش اهمیتنداشت...هر لحظه تنفس براش سخت تر می شد و سخت تر ازاون تقلایی که دیگران برای یک ساعت بیشتر نگه داشتنش میکردن...حتی به قیمت اینکه عذاب بکشه...این حالو دنیایی که پریسا از دو سه شب پیش پیدا کرده بود تسخیر بود...تسخیر مرگ شدن....و الان پریسا میدید که مرگ اصلا وحشتناک نیست...ماسک اکسیژن رو پایین آورد و با دست به اشکان اشاره کرد که وارد اتاق بشه...
    شاید این یکسالو تمام لحظه های تلخو سختش تمرینی بود برایرسیدن به این لحظه ...برای باشکوه شدنه این لحظه...برای ی خداحافظیه قشنگ....برای ی پذیرفتنه قشنگ...پذیرفتنی که برای مادر پریسا به هیچ وجه قابل قبول نبود....و آشفته حالی این روزاشو هیچ کس نخواهد فهمید...
    پریسا با دستای رنجورو بیحالش دستای اشکان رو گرفت و زیر لب گفت اشکان...خوشبخت باش...این آخرین خواسته من از تو....و خوشبختیت آخرین خوبیه تو به من باشه...
    لحظه ای سخت...غمناک...دوست داشتنی و عاشقانه ای ناب....اشکان کنار تخت پریسا نشست و دستاشو آروم آروم نوازش کرد...سرشو کنار شونه های نحیفو بیجون پریسا گذاشتو آروم آروم لحظات وداع رو اشک ریخت....
    پریسا چشماشو بست و به یک خواب کوتاه رفت ...و اشکان هنوز هم امیدوار بود به صدای قلب ضعیفی که میشنید و حرکت آروم قفسه سینه که نشون از تنفسی آرام بود....
    شاید اشکان به این فکرمیکرد که زندگی میتونست مهربونتر از این باشه ولی نبود....
    پایان
  • ۱۱:۲۱   ۱۳۹۴/۱۲/۱۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    تصاویر پایانی

    بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ...
  • ۱۱:۲۲   ۱۳۹۴/۱۲/۱۷
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
  • ۱۱:۴۸   ۱۳۹۴/۱۲/۱۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
  • ۱۳:۵۶   ۱۳۹۴/۱۲/۱۷
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست
  • ۱۴:۰۱   ۱۳۹۴/۱۲/۱۷
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
  • ۲۲:۴۲   ۱۳۹۴/۱۲/۱۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
  • ۲۲:۴۹   ۱۳۹۴/۱۲/۱۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    بچه ها یه نکته ای که فکر کنم شاید براتون جالب باشه این که مونامونا اولین عکس رو از پریسا گذاشت که عکس اوا اکوال میس ونزوئلا و نفر سوم در مسابقه میس ورد بود که فکر کنم یک سال بعد از تولد فرزندش متوجه میشه که سرطان داره و در 28 سالگی می میره. تمامی عکسها که از پریسا اینجا من و مونا جون گذاشتیم عکسهای اوا هست و البته این دو عکس آخر که من گذاشتم و عکس دست اوا و همسرش هست.
  • ۱۰:۴۸   ۱۳۹۴/۱۲/۱۸
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان