خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۱:۱۰   ۱۳۹۴/۱۲/۱۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    ......
    .
    .
    .
    .

    شروع داستان "صاعقه"

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۸/۱۲/۱۳۹۴   ۱۱:۱۱
  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۴/۱۲/۱۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    صدای لطیف و زیبای ماهنوش در فضای اتاق طنین انداخته و در آن شب روشن از نور ماه، آرامش صدایش به چشمان آوا و آندیا سرمه های خواب می پاشید. صدای تنفس آرام کودکانش رضایت کرخت کننده ای را به تن و جان او نیز ریخته بود. ماهنوش می خواند:
    لالایی کن بخواب خوابت قشنگه.......گل مهتاب شبات هزار تا رنگه......یه وقت بیدار نشی از خواب قصه.......یه وقت پا نزاری تو شهر غصه.....
    کم کم صدایش مبهم و مبهم تر می شد و سکوت فضا را پر می کرد. آوا مست صدای مادر غرق افکار کودکانه اش بود و با قطع شدن صدای ماهنوش رشته افکارش پاره شد، تکانی به خود داد و به سمت ماهنوش چرخید. چشمان درشتش در زیر نور ماه که از پنجره روبرو بر چهره اش می تابید برق می زد. ماهنوش با حرکت آوا چشمانش را گشود و به آرامی به آوا گفت: عزیزم خوابت نبرد. آوا بدون آنکه چیزی بگوید جستی زد و خود را در بغل مادر انداخت و شروع به گریه کردن نمود. ماهنوش آوای پنج ساله را به سینه می فشرد و در حیرت رفتار عجیب او سعی در آرام کردنش داشت. به ناگاه خاطره ای همچون صاعقه، ذهن تاریکش را چون روز روشن کرد، ماهنوش پنج ساله بود و در کنار مادر دراز کشیده بود، مادر لالایی می خواند و ماهنوش غرق در افکار کودکانه اش فکر می کرد اگر روزی مادر نباشد و او را ترک کند چه؟ اگر این صدای گرم و مهربان در شبهای دیگر او را به دنیای خیال نبرد؟ اشک در چشمان ماهنوش کوچک حلقه زد و به هق هقی صدادار تبدیل شد؛ خود را در آغوش مادر انداخت و از بیان آنچه از ذهنش گذشته بود احساس پریشانی می کرد. به همان سرعتی که خاطره پدیدار شده بود از بین رفت. عرق سردی بر تن و صورت ماهنوش نشسته بود، آوا را محکمتر بغل کرد و از اتاق بیرون رفتند. ماهنوش در حالی که موهای نرم آوا را نوازش می کرد زیر لب گفت: مامان اینجاست، هیچوقت تو رو تنها نمیذاره، عزیزم بهت قول میدم. نگران هیچی نباش. دختر گلم، من خیلی جوونم مامان جون و دوباره لالایی را زیر لب آنقدر زمزمه کرد تا آوا به خواب رفت....
  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۴/۱۲/۱۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۴/۱۲/۱۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    ماهنوش به عادت همیشه صبح زود از خانه بیرون رفت تا بیدار شدن بچه ها یک ساعتی زمان داشت می خواست نان تازه بخرد صبحانه های خانوادگی را دوست داشت همسرش نیز به این عادت خوب ماهنوش خو گرفته بود. ماهنوش نان تازه میگرفت و هر 4 نفر با هم صبحانه می خوردند. هرچند آندیا بیشتر خرابکاری میکرد. دخترک 3 سال بیشتر نداشت. آن روز صبح آوا که چیزی از اتفاقات شب گذشته به یاد نداشت پشت میز گرد آشپزخانه نشسته بود و با متانتی که میدانست از پدرش دلبری میکند لقمه هایی که پدر گرفته بود را می خورد آندیا در صندلی مخصوصش نشسته بود و با قاشق ظرف فرنی اش را هم میزد کسی نفهمید چگونه ظرف برگشت و محتویاتش روی دامن محبوب آوا ریخت برق عصبانیت از چشمان آوا گذشت ولی برخلاف انتظار آوا آنرا بروز نداد بلکه با محبت به ماهنوش کمک کرد تا خرابکاری ها را سر و سامان دهد. ماهنوش لحظه ای را به یاد می آورد که برادر کوچکش آش را روی او برگردانده بود ماهنوش عصبانی شده بود ولی میخواست متین و عاقل جلوه کند . ماهنوش انقدر غرق جمع جور کردن بود که این فکر توجه اش را زیاد جلب نکرد حتی متوجه نشد بهزاد کی صورتش را بوسید و با او خداحافظی کرد. بعد ظهر ولی اتفاقی افتاد که تمام افکارش را تحت شعاع قرار داد...
  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۴/۱۲/۱۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • leftPublish
  • ۱۲:۲۵   ۱۳۹۴/۱۲/۱۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    ماهنوش و بهزاد تصمیم گرفته بودن تا 5 سالگی آندیا رو به مهدکودک نفرستند و آوا اولین سالی بود که به مهدکودک میرفت.
    پس از بازگشت از محل کار، ماهنوش آوا رو از مهدکودک و آندیا رو از خونه مادرش برداشت و به خونه رفت.
    بعد از ظهر وقتی از خواب بیدار دید آندیا داره کف اتاق با عروسک هاش بازی میکنه اما خبری از آوا نبود. دنبال او گشت و خیلی زود پشت کاناپه مبل پذیرایی پیداش کرد. کاناپه پایه های کوتاهی بود و به راحتی نمیشد با خم شدن پشتش رو دید. رد تلاش های آوا برای بالا رفتن از کاناپه پریدن به پشت آن روی مخمل آبی رنگ مبل باقی مونده بود. ماهنوش سرش رو به حالت دالی گفتن برد پشت مبل اما چیزی نگفت!
    آیدا چند ثانیه ای به مادرش نگاه کرد و بی مقدمه گفت : من دیگه مهدکودک نمیرم.
    ماهنوش احساس کرد قبلا این صحنه را دیده و حسابی جا خورد ...
  • ۱۳:۵۶   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست
    من می نویسم.
  • ۱۴:۰۸   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست

    ماهنوش با نوازش های دل انگیز مادر کمی آرام تر شد. مادر به آرامی اشک های دخترش رو پاک کرد و او را در آغوش گرفت.
    "چرا عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟ این طوری این اشک های طلا رو روی زمین نریز!"
    ماهنوش وسط گریه با این جمله همیشگی مادرش لبخندی زد و گفت:" اون پسره منو می زنه! ازش می ترسم!"
    "کدوم پسره؟!! توی مهد؟"
    "آره، اسمش ایمانه. همیشه منو می زنه و اذیت می کنه. موهامو از پشت می کشه!"
    مادر سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه و دخترش رو محکم تر در بغلش فشرد و با مهربانی گفت:" نگران نباش ماهنوشم. مامان اینجاست. فردا میام مهد ببینم اونجا چه خبره!"
    ماهنوش وقتی به خودش اومد آوا هنوز پشت مبل قایم شده بود و بغض کرده بود.

    ویرایش شده توسط * سما * در تاریخ ۲۲/۱۲/۱۳۹۴   ۲۲:۳۱
  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۵/۲/۲۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    ماهنوش گفت: نمی دونم کی به خودش جرات داده دختر خوشگل منو اذیت کنه! می دونی که مامان به هیچکس چنین اجازه ای نمیده. بعد دستش را به سمت آوا دراز کرد و منتظر ماند. آوا که از این ذهن خوانی مامان حسابی تعجب کرده بود دست ماهنوش را گرفت و در حالیکه به چشمان بشاش او نگاه می کرد بلند شد و گفت: تو از کجا می دونی؟
    ماهنوش با شیطنت ابروهایش را بالا داد و گفت: حدس زدم! حدسم درست بود؟ بعد روی کاناپه نشست و دست آوا را که هنوز در دست داشت به سمت خود کشید و او را روی پاهای خود نشاند. آوا نفس عمیقی کشید و گفت:" اون پسره منو می زنه! ازش می ترسم!"
    ماهنوش زیر لب گفت: می تونم حدس بزنم و خاطرات کودکی روی پرده ذهنش نمایان شد.
    صحنه ورق خورد و به اولین دیدار او و ایمان رسید...
  • ۱۱:۰۳   ۱۳۹۵/۲/۲۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم
  • leftPublish
  • ۱۱:۰۷   ۱۳۹۵/۲/۲۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    ماهنوش خردسال داشت با دو تا از دوستاش لگو بازی میکرد و ساختمانی به نسبت شیک با پنجره های مستطیلی و سقف شیروانی درست کرده بودند. داشتن با خونه رویاهاشون کیف میکردن که ایمان به ظاهر سهوی اما به عمد هنگام دویدن از بین آنها ضربه محکمی به خانه رویاهای ماهنوش و دوستاش زد و لگوها در برخورد با دیوار از هم جدا شدند و روی زمین پخش شدن.
    ماهنوش و دوستای عصبانیش شروع کردنبه بد و بیراه گفتن به ایمان و مشتشون رو به سمت اون از دور پرتاب میکردن، اما ایمان بی توجه به دو دختر دیگه مستقیما سمت ماهنوش رفت و موهاش رو از پشت محکم کشید طوری که ماهنوش گردنش برگشت و به زمین خورد و ایمان پا به فرار گذاشت ...
  • ۱۴:۰۱   ۱۳۹۵/۲/۲۱
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    من می نویسم

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۱/۲/۱۳۹۵   ۱۴:۰۱
  • ۱۴:۰۱   ۱۳۹۵/۲/۲۱
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    ماهنوش کوچک از شدت خشم و درد به خود می پیچید و در ذهنش به دنبال واژه مناسبی می گشت تا خشمش را خالی کند، می دانست ایمان در تلفظ کردن بعضی حروف مشکل دارد و برای بیان آنها با کمی لکنت مواجه می شود. نقطه ضعف او را یافته بود و تیر خشمش را به سمت نقطه ضعف ایمان پرتاب کرد: پسریه لال ....با اینکه ایمان از ماهنوش دور شده بود اما کلام زهرآگین او را شنید، با خشم گفت: بی بی بی ، اما نتوانست کلمه اش را تمام کند دوباره به سمت ماهنوش حمله ور شد و با بعض و کینه اینبار موهایش را محکمتر کشید.
    ماهنوش ابتدای دشمنی با ایمان را به خاطر آورده بود.
    صورت آوا را بوسید و گفت: اسم اون پسری که می گی چیه؟ آوا نگاهش را پایین انداخت و زیر لب گفت: پویا. ماهنوش گفت: عزیزم پویا مشکلی داره که تو متوجهش شده باشی؟ آوا بی آنکه فکر کند گفت: نه. ماهنوش پافشاری کرد و دوباره پرسید: هیچ مشکلی نداره؟ مثلا راحت می تونه حرف بزنه، راه بره،...؟ آوا که دیگر از شدت تعجب دهانش باز مانده بود گفت: مامان ! خاله کتی بهت گفت؟؟!
    ماهنوش گفت: چی رو گفت؟
    آوا: اینکه پویا نمی تونه خوب حرف بزنه!! در صدای آوا اعتراض و خشم را می شد دید. ماهنوش کمی از تصمیم عجولانه ای که گرفته بود پشیمان بود و گفت: نه آوا واقعا خاله کتی یا هیچکدوم دیگه از خاله های مهدکودک چیزی نگفتن. حالا خودت برام تعریف کن چی شده؟
    و آوا که دوباره به ماهنوش اعتماد کرده بود شرح حادثه را گفت.
    ....
    چند روز بعد.....
  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۵/۲/۲۲
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    فررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررك
  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۵/۲/۲۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    متالییییییییییییییییییییییییک خوبی عزیزم؟
  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۵/۲/۳۰
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    مرسي خانومي خيلي خوشحال شدم دوباره ديدمت
    هميشه از اينجا سر بزن عزيزم
  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۵/۳/۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    ادامه ...
  • ۱۵:۴۴   ۱۳۹۵/۳/۹
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم...
  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۵/۳/۹
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    ماهنوش تمام شب داشت فکر می کرد ولی یه چیزی نگرانش کرده بود، اون متوجه شده بود که کودکی خودش در زندگی آوا در حال تکرار شدن هست ولی اول اینکه نمی دونست که آیا می تونه جلوی تکرار بعضی از اتفاقات بد رو که برای خودش افتاده بود بگیره یا نه و مهمتر اینکه نمی دونست که با اولین تغییر در مسیر کودکی خودش آیا سر نخ داستان زندگی آوا گم می شه یا نه!
    حتی نمی دونست که آیا باید توی اتفاقات کوچیک مثل دعوای آوا و پویا در مهد مداخله کنه و حتی نمی تونست تشخیص بده که این مداخله در نهایت مثبت خواهد بود یانه!
    وضعیت سردرگم کننده ای بود، به راحتی می تونست تلخی دعواهای خودش با ایمان و روزهای سختی که گذرونده بود رو به خاطر بیاره ولی اون سختی ها حالا تبدیل شده بودند به خاطرات خنده دار!
    بدی یه این موضوع این بود که نمی تونست با کسی در موردش مشورت کنه...
  • ۱۶:۲۲   ۱۳۹۵/۳/۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان