خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۰۹:۵۵   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    ماهنوش چشمانش را بست همه چیز خیلی سریع از جلوی چشمانش عبور کرد، گریه های آوا، سیاوش مسخره اش می کند و از خود می راندش، آوا... آوا..ماهنوش دوبار نام دخترش را صدا کرد و از جا بلند شد. در حالیکه اشک می ریخت به بهزاد گفت: پشت بوم، روی خر پشته است و هر دو با عجله به سمت در دویدند و پله ها را تا پشت بام دو تا یکی بالا رفتند. بهزاد با دست ماهنوش را از جلوتر آمدن باز داشت. بهزاد پابرهنه چند قدم جلوتر رفت و آوا را دید...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۸/۴/۱۳۹۵   ۱۰:۰۳
  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۵/۴/۹
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۲۲:۲۹   ۱۳۹۵/۴/۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    برای تموم کردن داستان یه سری قوانین داشتیم مهرنوش جون اگه یادت باشه.
    البته من هم به ادامه دادن داستان اصراری نداشتم ولی اینطوری تموم شدنش...
  • ۲۳:۰۲   ۱۳۹۵/۴/۹
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۵/۴/۱۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    مهرنوش جون مرسی که پست رو حذف کردی.
    پنج پست پایانی می باشد. همه دوستانی که در این داستان همراه شدند می تونن توی پستهای پایانی سهیم شن.
  • leftPublish
  • ۱۳:۴۵   ۱۳۹۵/۴/۱۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۳:۴۶   ۱۳۹۵/۴/۱۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    بهزاد از خواب پرید کابوس بدی دیده بود استرس چند ساعت اخیر ذهنش را مشوش کرده بود نمیدانست کی خوابش برده است به ساعت اتاق نگاه کرد نیم ساعت خوابش برده بود در خواب دیده بود که با ماهنوش به پشت بام رفته اند و آوای خون آلود را پیدا کرده اند . ولی چرا دخترش باید خودکشی میکرد او و ماهنوش دخترانشان را خوب بار آورده بودند او و ماهنوش همیشه با مهر و محبت مراقب رشد روحی و شخصیتی فرزندانشان بودند... نه نه خودکشی احمقانه بود....به ساعت دوباره نگاه کرد دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. به دنبال ماهنوش با چشمان خسته به گوشه و کنار خانه نظر افکند. اورا دید که پشت در اتاق آندیا ایستاده از زیر در باریکه ای از نور نشان میداد آندیا نخوابیده است. ماهنوش در اتاقش را باز کرد.
    آندیا سرش به درس خواندن گرم بود با دیدن مادرش پرسید چی شده مامان ؟ ماهنوش به چهارچوب تکیه داد برای مدت طولانی ای قوی مانده بود گریه اش گرفت آندیا با دیدن مادر گریانش به سمتش رفت نتوانست بیشتر رازش را نگه دارد اعتراف کرد که می داند خواهرش کجاست و به او قول داده است که به کسی چیزی نگوید
  • ۱۴:۰۱   ۱۳۹۵/۴/۱۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۱۴:۰۸   ۱۳۹۵/۴/۱۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    آندیا می دانست نمی تواند این راز را برای مدت طولانی نگه دارد. آوا پیش مادربزرگ رفته بود. خانه مادربزرگ در یکی از محله های قدیمی شهر بود . آندیا با ترس اضافه کرد: با سیاوش رفت– ماهنوش خشمگین و ناشکیبا به سمت تلفن یورش برد. آندیا التماس کنان گفت: مامان تو رو خدا!! آوا به من اعتماد کرده اعتمادشو به من خراب نکن. ماهنوش لحظه ای درنگ کرد و دوباره از سر درماندگی خروش خشمش را از دیدگان جاری ساخت.
    بهزاد همسرش را در آغوش فشرد. ماهنوش گریه میکرد آنچنان که انگار دیگر گریه اش بند نخواهد آمد. لختی بعد ماهنوش آرام شد و بهزاد توانست با تلفن همراه مادرش تماس بگیرد. مادر بزرگ گفت که آوا خوابیده است و در مورد پسر جوانی که آوا را رسانده بود سوال کرد بهزاد داستان را برای مادر گفت و از او خواست تا از این مکالمه چیزی به آوا نگوید...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۲/۴/۱۳۹۵   ۱۴:۱۱
  • ۱۴:۱۰   ۱۳۹۵/۴/۱۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • leftPublish
  • ۱۴:۴۳   ۱۳۹۵/۴/۱۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    در هفته پیش رو آوا دیگر اصراری به خاموش نگه داشتن گوشی اش نداشت متعجب بود که چرا خانواده اش دنبالش نیستند کم کم داشت عصبانی میشد. روزها با سیاوش در خیابان پرسه میزدند و شبها سیاوش او را تا خانه مادربزرگ میرساند و میرفت . ولی یک شب نرفت سیاوش آشفته بود بعدها آوا علتش را فهمید ولی آنشب آنرا به پای عشقش نوشت و اجازه داد تا شب را در حیاط قدیمی خانه مادربزرگ روی تخت کنار حوض تا نزدیک اذان صبح که مادربزرگ بیدار می شود، کنارش بنشیند آنشب اتفاق دیگری نیز افتاد. سیاوش که خود را یکه تاز میدان میدید سعی کرد آوا را ببوسد و تعجبی نکرد وقتی دید آوا ممانعتی نمیکند. آوا عاشقانه خود را در آغوشش رها کرد. سیاوش با خود اندیشید آیا میتواند جلوتر برود همان لحظه برق شیطنت چشمانش آوا را ترساند و باعث شد پسش بزند. دل آوا لرزید، ماهنوش در خواب بود که احساس کرد چیزی در قلبش فرو ریخت. بیقرار بیدار شد و پس از دیدن بهزاد که در کنارش به آرامی خوابیده بود دوباره به خواب رفت.
    روز بعد آوا سر درد را بهانه کرد و در اتاق ماند. تمام مدت تک تک ثانیه های شب پیش را با خود مرور میکرد میخواست لذتش در تمام وجودش ته نشین شود. ولی سیاوشی که شب قبل به خاطر جر و بحث با پدرش نمیخواست به خانه برگردد، از مدتها قبل آماده سفر به خارج از کشورشده بود و بلیطش را نیز گرفته بود. و آن ساعاتی که با آوا می گذراند خاطره سازی شیرینی برایش بیشتر نبود. پسرک خبیث نبود ولی اصلا ذهنیتی نداشت که مهربانی هایش چگونه در روح بی تجربه آوای 17 ساله نقش می اندازد. او دیگر هیچ وقت سعی نکرد دخترک نزدیک تر شود ولی روح دختر بیچاره برایش خیالها می بافت. سیاوش که با دیدن عشق جنون آمیز آوا ترسیده بود بی خبر از ایران رفت و دیگر هیچ وقت سعی نکرد با او تماس بگیرد.
    تمام دو هفته ای که خانه مادربزرگ ماند تا روزی که فهمید سیاوش رفته است به سرعتی برق آسا برایش گذشت ولی روزهای پس از آن مثل آدامس کثیفی که زیر آفتاب ماند باشد کش می آمد آوا احساس بدی داشت و مادرش تنها کسی بود که احساسش را می فهمید....
    در تولد 18 سالگی آوا وقتی داشت شمع های تولدش را فوت میکرد آرزوهای مبهمی راجع به عشق واقعی و قبولی در رشته خوب در سرش میچرخید ولی ماهنوش در دلش دعا میکرد دخترش بالغ شود و این بار مسیر زندگی خودش را بپیماید
    وقتی نتایج کنکور اعلام شد ماهنوش فهمید آرزویش به حقیقت پیوسته آوا مسیر خودش را برای زندگی انتخاب کرده بود میخواست دانشگاه برود و درس بخواند و آنقدر در خودش انگیزه میدید که ماهنوش را متعجب ساخت . خودش هیچ وقت برای درس آنچنان مصمم نبود. با این انتخاب انگار جادو هم از بین رفت رابطه آوا و ماهنوش وقتی عادی شد که آوای 18 ساله برای تجربه 4 سال پرتلاطم به دانشگاه رفت
  • ۱۴:۵۴   ۱۳۹۵/۴/۱۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
  • ۱۱:۵۷   ۱۳۹۵/۴/۱۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    8

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    17

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۰/۴/۱۳۹۵   ۱۱:۱۷
  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۵/۴/۱۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    بقیه داستانو بنویس ...
  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۵/۴/۱۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    بقیه داستانو بنویس ...
  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۵/۴/۱۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    بقیه داستانو بنویس ...
  • ۱۲:۲۵   ۱۳۹۵/۴/۱۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    بقیه داستانو بنویس ...
  • ۱۲:۳۰   ۱۳۹۵/۴/۱۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    بقیه داستانو بنویس ...
  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۵/۴/۱۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    بقیه داستانو بنویس ...
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان