خانه
328K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۵/۴/۱۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    رضا چرچیل- قسمت اول- اولین پست روز اول
    رضا محمدی 54 ساله برخلاف اسم و فامیل معمولیش اصلا معمولی نبود این موضوع نه به سادگی و نه در نگاه اول بلکه بعد از ضربه خوردن از او فهمیده میشد. قربانیانش همیشه او را انسانی معمولی پنداشته بودند. ولی در میان دوستانش به رضا چرچیل معروف بود خودش این لقب را دوست داشت .
    رضا چرچیل در هر کاری دست داشت وای این موضوع را کسی نمیدانست حتی دادستان دادگاهی که توانست برای او 30سال حبس ببرد هم نمیدانست با چه کسی طرف است. درهای زندان یکی بعد از دیگری پشت سرش بسته میشد. صدای بسته شدن درها سالها قلب زندانیها را از ترس و ناانیدی لرزانده بود ولی رضا از خوشی میلرزید. محیط بیرون دیگری جذابیتی نداشت و هیچ چیز حتی دیوارها نمیتوانست آزادیش را بگیرد . از وقتی وکیلش گفت نمیتواند کار زیادی برایش بکند برای آن روزهایش نقشه کشیده بود. مطمئن بود از درون زندان هم میتواند باندش را مدیریت کند. قولهایی هم به او داده بودند.
    جرمش اختلاس بود. رضا چرچیل مبلغ هنگفتی از یک بانک دولتی وام گرفته بود و از همان روز اول هم خودش و هم رئیس بانک میدانستند قرار نیست پس داده شود ولی رئیس بانک بعد از اینکه سهمش را گرفت سر ناسازگاری گذاشت و باعث بانی به زندان افتادنش شد ( هیچ وقت هیچ کس به حمله قلبی رئیس بانک که منجر به مرگش شد ، مشکوک نشد) هر چند این موضوع تنها موضوعی نبود که لو رفت . چند پروژه نیمه کاره ساخت مسکن و پولهایی که به نام یک شرکت صوری گرفته بود و واحدهایی را پیش فروش کرده بود ( واحدهایی که هیچ وقت قصد نداشت کاملشان کند) ، این آخری گند صادی بود. صادق دوست قدیمی اش که به طعنه به او صادی میگفت سقفش کوتاه بود و گرنه او که دنبال این پول خردها نبود.
    وارد بند زندانیان مالی شد و نگاهش را به اطراف چرخاند....
  • ۱۳:۵۹   ۱۳۹۵/۴/۱۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۴:۱۰   ۱۳۹۵/۴/۱۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست

    رضا چرچیل- قسمت دوم - اولین پست بهزاد لابی در روز اول

    رضا چرچیل خیلی زود تونست بعضی از هم بندی های خودش رو بشناسه و در مورد غیرآشناها هم قضاوت کنه.
    از چشم های بعضی شون خوند که افرادی رو توی زندان دارن و با اینکه تا حالا ندیدنش میشناسنش و از نگاهشون مشخصه که دلیل اومدنش به زندان و تا حدی از ابعاد بزرگ پرونده ش رو میدونن.
    مرد جا افتاده ای که لباس زندانش کاملا آراسته بود روی صندلی نسبتا راحتی که انتظار دیدنش را در زندان ندارید لم داده بود و روزنامه میخوند. عینکی مشکی به چشم داشت که نخ نسبتا پهن مشکی آن از لای موهای آراسته و جوگندمی مرد پشت سرش پنهان شده بود.
    با سمت راست لبانش لبخندی گویای دلتنگی و شیطنت زد و برای اینکه به خیال خود زودتر از هر چهره برجسته دیگه ای در بند 2018، این مهره توانمند را برای تیمش بکِشَد با حالتی صمیمی گفت : به بــــــــــــــه! جناب اقتصاددان و کارآفرین بزرگ ر.م ! تو جزایر قناری دنبالت میگشتیم رفیق راه گم کردی؟ ورودت رو به بند خاکی و صمیمی خواصِ 2018 خوش آمد میگم ...

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۱۹/۴/۱۳۹۵   ۱۵:۵۷
  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۵/۴/۱۹
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست

    من می نویسم

  • ۱۷:۱۴   ۱۳۹۵/۴/۱۹
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست

    رضا چرچیل- قسمت سوم.

    رضا چرچیل خیلی سرد و با نگاهی خیره نگاهی کرد و رفت لبه ی تخت نشست، بعد از چند دقیقه به آرومی گفت فکر نمی کنم اینجا کسی منو بشناسه، حتمن اشتباه گرفتید آقای ج و! (به وضوح معلوم بود که رضا به خوبی طرف صحبتش رو می شناخت و اسمش رو براحتی به یاد آورد)، امیدوارم اینجا بازار حدس  شایعه و مسابقه بیست سوالی خیلی طرفدار نداشته باشه.

    در ضمن خواهش می کنم که در زمان تنفس افراد این اتاق یک تخت برای من در نظر بگیرند، در ضمن من نه زیاد اهل خاطره تعریف کردن هستم و نه اهل خاطره شنیدن، امیدوارم برای آقایون سوتفاهم نشه.

    بعد در حالی که یکمی لحنش رو عوض می کرد گفت اوضاع چای و غذا اینجا چطوره؟

    یکی از اعضای اون اتاق در حالی که یکمی جاخوردگی و تعجب توی صداش حس می شد گفت اینجا ما سعی می کنیم که خودمون غذا و چای برای خودمون درست کنیم چون مال زندان اصلا تعریفی نداره، البته مایحتاج رو باید از بوفه خرید و هر روز مسئولیت تهبه غذا با یکی از هم اتاقی هاست و خرید ها رو هم بصورت دنگی می کنیم و ظروف رو هم به نوبت می شوریم، بعلاوه نظافت اتاق که...

    رضا چرچیل پرید وسط صحبتش و گفت آفرین آفرین... و با بی اعتنایی بلند شد و رفت توی سالن.

  • leftPublish
  • ۱۰:۰۴   ۱۳۹۵/۴/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۰:۰۵   ۱۳۹۵/۴/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    رضا چرچیل قسمت چهارم پست اول روز دوم
    ج.و یا جعفر واعظی ملقب به جفری واعظ ( به خاطر اینکه خیلی اهل حرف و بلف زدن بود) از جایش بلند شد و یه پس گردنی محکم به پسری که حرف زده بود زد و گفت خاک تو سرت کنن تو میخواستی دنگ بگیری از چرچیل یک نفر دیگر برای خود شیرینی جلو دوید و گفت: واعظ اجازه میدی من درستش کنم؟ - بجنب
    مردک لاغر و فرز بود دنبال رضا دوید.
    رضا چرچیل در حیاط زندان قدم میزد تا آن لحظه متوجه شده بود که اشخاص زیادی هستند که دوست دارند با او ارتباط برقرار کنند ولی او نمیخواست مگر اینکه دلیل قانع کننده ای وجود میداشت. مردی با هیکل متناسب و موهای خوشرنگ بلوطی و ته ریش مرتبی به او نزدیک شد رضا به جای دیگری نگاه میکرد به گروهی از زندانیان که مرد چاقی را دوره گرفته و مسخره اش می کردند . مرد مو بلوطی کنار رضا به دیوار تکیه داد و گفت: تو دنبال سیگار برگ بودی؟ رضا جا خورد ولی چهره اش را بی تفاوت نشان داد و با بی میلی اوهومی کرد. قرارش با صادی همان بود قرار بود شخص مطمئنی را در زندان پیدا کند که وردست رضا باشد. رضا پرسید اسمت چیه؟ مرد جوان گفت: فرهاد ملقب به داش فری چش قشنگ. رضا به او نگریست چشمان عسلی رنگ فرهاد از شیطنت می درخشید. فرهاد گفت این جفری واعظ بدردمون میخوره ها حرفش برو داره. رضا گفت : هیشکی به دردم نمیخوره تو ام زیاد دورو بر من نباش باهات کار داشته باشم میگم بهت نمیخوام پس فردا چو بیوفته که با من میگردی
  • ۱۰:۵۹   ۱۳۹۵/۴/۲۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم
  • ۱۱:۲۱   ۱۳۹۵/۴/۲۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست

    رضا چرچیل- قسمت پنچم- اولین پست بهزاد لابی در روز دوم

    چند هفته به همین منوال گذشت و تلاش همه زندانی ها برای نزدیک شدن به رضا بی نتیجه بود. یک روز صبح وقتی زندان بانها برای شمارش و بیدار باش این بند آمدند رضا که عادت نداشت زیاد بخوابد، بیدار نمیشد. جفری واعظ رفت بالای سرش و  چند بار صدا زد آقا رضا؟ اما خبری نبود. چند بار تکانش داد.

    رضا انگار که بیدار بوده باشد اما توجهی نمیکرده چشم هایش را به آرامی اما متعجب باز کرد. واعظ را بالای سر خودش دید و با نگاهی به زندان بان فهماند که همه چی رو به راه است و از تخت پایین آمد. یک ساعت بعد در فرصتی واعظ را تنها گیر آورد و در حالی که بازویش را میفشرد کنارش ایستاد و گفت : چرا برا خودت سوییت نگرفتی؟ اینجا مشکلی نداری؟

    جفری همچنان لحن شوخ خودش را که اصلا به مذاق رضا خوش نیامده بود حفظ کرده بود : اختیار دارید قربان، سوییت برای شما از ما بهتروناست. ما که خورده پاییم زیر سایه شما.

    رضا بی اعتنا گفت : توی این زندان یه پسر جوونی که به علت تصادف و قتل غیر عمد یه زن و بچه ش اینجاست. میشناسیش؟

    جفری جا خورد اما سعی بیهوده ای کرد که عادی رفتار کند : قتل؟ نه بابا برا چی؟ من خبری ندارم.

    رضا گفت : من 3 روز دارم میرم بیرون. اگه کاری اون بیرون داری بهم بگو!

    رضا همچنان بازوی خودش را میمالید و درد و سوزشی ضعیف اما آزاردهنده احساس میکرد ...

  • ۱۴:۱۵   ۱۳۹۵/۴/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • leftPublish
  • ۱۴:۲۹   ۱۳۹۵/۴/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    رضا چرچیل قسمت ششم سومین پست روز دوم

    اولین وقت ملاقات بعد از آن صادق به دیدن رضا آمد رضا وقتی گوشی تلفن را بر میداشت و روی نصندلی مینشست با بی تفاوتی به صادق نگاه کرد. صادق گفت: نگران چیزی نباش اوضاع آرومه رضا گفت نگران نیستم به شاداب سر زدی (شاداب دختر رضا و تنها عضو خانواده اش بود که صادق در این سالها دیده بود) صادق گفت اونم خوبه میاد بهت سر بزنه به زودی چش قشنگ و دیدی؟ رضا سری از روی تاسف تکان داد و گفت تو کی میخوای درست شی صادی؟ صادق گفت مطمئنه رضا گفت: با اون کاری ندارم راجع بهش الان صحبت نکن صادق گفت: اصل موضوع رو بگم قضیه مرخصیت منتفیه فعلا رضا بی ذره این ناراحتی فقط لبانش را کج کرد (عادتش هنگام فکر کردن) جواب داد: پس این وکیله داره چه غلطی میکنه صادق نمی دانست بعد از تذکر رضا چگونه با او حرف بزند که برای هیچ کس دیگر قابل فهم نباشد گفت: شادابم سفرشو کنسل کرده میخواد بعد تعطیلات عید فطر بره هم بخاطر شلوغی هم اینکه روز غیر اداری اونجا باشه
    رضا فهمید منظور صادق این بود وکیلش فقط تاریخ مرخصی را جا به جا کرده است رضا تکانی خورد که نشان بدهد می خواهد برود صادق فقط اضافه کرد: حواسم هست

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۰/۴/۱۳۹۵   ۱۴:۲۹
  • ۱۷:۱۹   ۱۳۹۵/۴/۲۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۷:۳۳   ۱۳۹۵/۴/۲۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست

    رضا چرچیل قسمت هفتم

    هفته ی بعد رضا رفت مرخصی و وقتی برگشت ساکت تر از همیشه بود، روز سوم چشم قشنگ رو صدا کرد و جوری که توجه کسی جلب نشه بهش گفت تو بند یه نفر هست به اسم شهرام مجیدی می شناسیش؟ چشم قشنگ گفت آره ولی اونم بدتر از شما ماهی 2 کلمه هم حرف نمی زنه!

    رضا گفت همونه چجوری پیداش کنم؟ چشم قشنگ گفت تو محوطه همیشه پای اون درخت نشسته و سیگار دست پیچ خودش رو می کشه، کسی باهاش جور نیست.

    4 روز بعد...

    رضا به شهرام که بی خیال نشسته بود نزدیک شد و انگار که ازش سیگار می خواد گفت، ننه سلام رسوند، شهرام نگاهی به رضا انداخت و گفت می شناسمت، رضا گفت ننه گفته که به تو بیشتر از خودش اعتماد داره، شهرام سرشو تکون داد و گفت مگه چاره ای هم داشتم؟ رضا گفت خلاصه کنم، هفته ی بعد آزاد می شی، من ترتیبشو دادم، با آزادی مشروطت موافقت شده، من تا 5 سال نباید از اینجا پامو بذارم بیرون حتی برای مرخصی متوجهی؟ شهرام سرشو تکون داد.

    رضا ادامه داد متاسفانه وکیلم زیادی خوبه! چیزی نمونده اعاده دادرسی بگیره برام و کلی مدرک جور کرده که آزاد بشم! بعد به آرومی گفت از آدم هایی که همه چیز رو زیادی جدی می گیرن متنفرم...

    باید وقتی رفتی بیرون چند تا کار انجام بدی، اول اینکه ننه داره مدارکی جور می کنه که حسابی منو گیر می ندازه، البته همه جعلی هست و جعلی بودنش اثبات می شه ولی نه به این زودی ها! یکاری کن که این مدارک بیوفته دست روزنامه ها

    بعد وکیلم دست به کار می شه که نشون بده اینا پاپوشه و واقعی نیست، 2-3 ماه که جلو رفت وقتی دستش به اولین مدرک مهم بند شد بکشش! همون شب، متوجهی؟

    شهرام گفت بعد از 5 سال کجا پیدات کنم؟ رضا گفت خودم پیدات می کنم تو نگران نباش و با لبخند عمیقی سیگار دست پیچ رو گذاشت پشت گوشش و راه افتاد سمت سایه دیوار روبرو...

  • ۰۹:۱۲   ۱۳۹۵/۴/۲۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۰۹:۲۹   ۱۳۹۵/۴/۲۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    رضا چرچیل قسمت هشتم پست اول روز سوم
    وقت ناهار آنروز رضا به بند خودشان سر نزند نمی خواست با دیگران ناهار بخورد هنگامی که سرش یه غذای خودش گرم بود فرهاد سینی غذا به دست جلویش نشست رضا نیم نگاهی به او انداخت و گفت شنیدم واسه دیه یه زن و یه بچه اینجایی فرهاد داشت با دستمال کاغذی قاشق و چنگالش را پاک می کرد جواب داد درسته رضا گفت: دوست داری بری بیرون صادق ازت خوشش میاد فرهاد گفت در واقع من با پرونده سازی اومدم اینجا هیچ کس اون بیرون معطل دیه نیست صادی گفت بیام اینجا دوروبرت باشم رضا گفت: پس خیلی قبل از من اینجا نبودی
    فرهاد گفت یه ماه زودتر رضا در حالی که به حرکات فرهاد خیره شده بود گفت یه کم بیشتر شبیه زندانیها برخورد کن فرهاد پوزخند زنان گفت: نگفتم که زندان نبودم قبلا یک زندانی دیگر آمد و سر آن میز نشست آن دو سکوت کردند چند دقیقه بعد فرهاد به بهانه اینکه دوستی دیده و میخواهد با او ناهار بخورد از سر میز بلند شد زندانی به حرف آمد : واعظ منتظرت بود واسه ناهار چرچیل رضا درحالی که با بی قیدی به او نگاه می کرد پشت چشمی نازک کرد و سینی غذای نیمه خورده اش را رها کرد و از سر میز بلند شد کمی که از سالن دور شد مرد دیگری به او نزدیک شد رضا بی اعتنا به راه خودش رفت مرد سریعتر حرکت کرد تا به او برسد سپس بلافاصله گفت جفری واعظ گفته ساعت 5 بیای نمازخونه چرچیل سریع گفت بهش بگو من بعد از ظهرها میخوابم کارم داره خودم شب میرم سراغش
  • ۱۰:۰۳   ۱۳۹۵/۴/۲۱
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۱۰:۱۸   ۱۳۹۵/۴/۲۱
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    رضا چرچیل قسمت هشتم پست اول  فرک -روز سوم

    رضا می خواست با یک تیر دو نشان بزند. بار اولی که فرهاد را دیده بود کاملا از انتخاب صادق جا خورده بود، می خواست هم جربزه و وفاداری فرهاد را امتحان کند، هم از شر جفری که حسابی موی دماغش شده بود خلاص شود.

    رضا برگشت و دور شدن مرد پیغام رسان را دید، راهش را به سمت فرهاد که هنوز در حال ناهار خوردن بود کج کرد. با سر علامتی داد و فرهاد هم به نشانه تایید سر تکان داد. 

    چند دقیقه بعد هر دو روی تخت فرهاد نشسته بودند، کس دیگری آنجا نبود، بقیه در سالن غذاخوری بودند. رضا گفت: جفری باید بندش رو عوض کنه....به نظرم بند جنایی براش مناسب تره! سپس پوزخندی زد و به فرهاد نگاه کرد. چشمان فرهاد از تعجب بیرون زده بود در حالیکه سعی می کرد بر خودش مسلط باشد گفت: ولی جفری و دار و دستش به دردمون میخورن. رضا نگاه معناداری به او کرد و ادامه داد: بهم نشون بده چیا بلدی داش فری....

  • ۱۰:۲۷   ۱۳۹۵/۴/۲۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۰:۳۷   ۱۳۹۵/۴/۲۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست

    رضا چرچیل قسمت نهم پست اول  بهزاد لابی در روز سوم

    یه مدت باید بیشتر توی چشم باشی. سعی کن یه لینکی به گروه کاظمی زاده بزنی. با جووناشون بپر. ماشینت رو عوض کن. برو پیش احمد رضایی و بگو منو صادق فرستاده. یه مازراتی سفید بردار.

    احمق نشی! اگه بری ملاقات رضا بری، کارت تمومه. وکیله تا یکی دوماه دیگه دستش به اسناد میرسه. دیگه هیچ تماسی نمیگیری نه با من نه صادق نه هیچکس. آبا که از آسیاب افتاد خودم خبرت میکنم.

    شهرام با آرامش به حرفهای ننه گوش میکرد و گفت : باشه، من سر قولم هستم خیالت راحت ل...

    زن که لباس های شیک و گرون قیمت اما نه چندان پر زرق و برقی به تن داشت از جاش بلند شد و گفت : ننه.

    همون توی هال عینک آفتابیش رو به چشم زد و از مسیر طولانی این ویلای قدیمی اما پر ابهت راهش را به سمت حیاط ادامه داد و سوار ماشین شاسی بلند ژاپنیش شد.

    شهرام ریموت در پارکنیگ رو زد و درو براش باز کرد ...

  • ۱۳:۱۸   ۱۳۹۵/۴/۲۱
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان