خانه
267K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51231 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۲:۱۳   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من نوشتم الان منتشر میکنم دیرین دیرین
  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    فردای آن شب جهنمی بلاتریکس به چادر اسپروس آمد تا کسب تکلیف کند. شب گذشته 10 نفر از مردان سپاه در نبردی که با یاغیان داشتند کشته شده بودند اما حال آداکس خوب بود تیر به نقطه حساسی اصابت نکرده بود و پزشک ارتش در حال مداوای او بود. شارلی آسیب دیده و خسته کنار بستر آداکس مانده بود. اسپروس بعد از شنیدن برای ملاقات آداکس به چادر پزشک رفت.
    بالاتنه آداکس پوشیده در پانسمان بود پزشک و شارلی سعی در نشاندن آداکس داشتند که اسپروس وارد شد
    - راحتش بزارین
    سپس کنار تختش ایستاد و ادامه داد: آداکس اسپیدستر خوشحالم که حالت بهتره تو برای امپراطوری مونته گرو از جونت مایه گذاشتی و این خیلی ارزشمنده . تو و مهمان دزرت لندی ما نیاز به استراحت طولانی و آرام دارین تا خستگی این اتفاقات ناگوار از تنتون بیرون بره
    اسپروس به شارلی درومانیک نگاه کرد و گفت: بانو امیدوارم که تاسف و همدردی ما رو بابت این اتفاق بپذیرین ما بات جبران خسارات وارده به شما آماده ایم ولی در ابتدا بهتره خبر سلامتی تونو برای دزرت لند بفرستین چون بی خبری از شما در دل دربار گودریان ایجاد تنش و اضطراب کرده. البته بوریس سیدنبرگ هنوز در لیتور مهمان ما هستند اگه بخواین میتونین به ایشون پیغام بفرستین . من پیشنهاد نمیکنم که سیلورپاین و ترک کنین هنوز گره های زیادی وجود داره که باید باز بشه
    شارلی تعظیم کوتاهی کرد و گفت: سرورم شاید بزرگترین اشتباه من در این سفر ترک کردن لیتور بود ولی من دلبستگی عمیقی نسبت به فرهنگ و رسوم سیلورپاین دارم و همین دلبستگی دست مایه کنجکاوی من برای سفر در اقلیم شما بود من میخواستم مردم سیلورپاین رو بیشتر بشناسم
    - بهتره با کاروان پادشاهی به الیسیوم عزیمت کنین و تا آغاز بهار مهمان ما باشین بهترین زمان برای شناخت مردم سیلورپاین زمانیه که بعد از پشت سر گذاشتن زمستان سخت جشن خورشید برگزار میشه
    - باعث افتخار منه سرورم
    اسپروس از چادر بیرون آمد و به سمت بلاتریکس رفت بلاتریکس داشت به چند سرباز دستور کندن قبرها را میداد میخواست تمام مهاجمین را در یک گور دسته جمعی و سربازان را با مراسم مخصوص در قبرهای تکی و با نام و نشان دفن کنند. با دیدن امپراطور به سمتش رفت. اسپروس گفت که باید برای بررسی اوضاع به اوشانی برود و از بلاتریکس هم خواست که با او بیاید. بلاتریکس از این همراهی ابراز خوشحالی کرد و به کارش برگشت.
    خبر رسیده بود که اوضاع در اوشانی خوب نست و به همین دلیل اسپروس احساس خطر میکرد. دو ساعت بعد اسپروس ، آکوییلا و بلاتریکس و گروه کوچکی از سپاهیان به سمت اوشانی حرکت کردند. آکوییلا عزمش را جزم کرده بود تا در معیشت بلاتریکس بماند تا آن روز هیچ گاه سعی نکرده بود محبت زنی را جلب کند و راهش را نمی دانست بنابراین تصمیم گرفته بود در کنارش بماند تا فرصت مناسبی پیدا شود. از سوی دیگر اریک ماندرو مسئولیت کاروانی را به عهده گرفت که به سمت الیسیوم ره سپار شدند این کاروان شامل آداکس زخمی شارلی و 100 سرباز بود.
    اسپروس و گروه همراهش 4 ساعت اسب راندند تا به اوشانی رسیدند اما برج و باروهای شهر که از دور نمایان شد خشم و نفرت در دلشان زبانه کشید زیرا که از هرگوشه آتش و دود به هوا میرفت. حدسشان درست بود. باسمن ها و کولی ها شهر را به آتش کشیده و کل مردم را سلاخی کرده بودند در خیابانها رد خون های خشک شده تمامی نداشت هیچ جنبنده ای را زنده نگذاشته بودند بوی گوشت سوخته فضا را انباشته بود. اسپروس بر روی اسبش از خیابانها میگذشت و میگریست.
  • ۱۵:۴۸   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۱۵:۴۹   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    شاردل که همیشه در راس هیات همراهش سوار بر اسب فریژن سیاهش به سمت مقصد می تاخت اینبار ترجیح داده بود با کالسکه سلطنتی سفر کند. تخمین زده میشد ملکه یک ماه دیگر به شهر جنگ زده بِرن برسد. کیموتو فرمان داده بود تعدادی از سپاهیان مرزی، رابرت لیدمن را تا پایتخت مشایعت کرده و سلامت او را در مسیر ضمانت کنند. پیکی از پایتخت ريورزلند براي رابرت رسید که پیام خوش آمدگویی به همراه داشت ، در پیام اعلام شده بود او به عنوان سفیر دزرتلند پیام آور صلح و دوستی بین دو دولت است و حضورش غنیمتیست تا مودت بین دو سرزمین بیشتر گردد.
    کیموتو که پس از خروج ملکه بر تخت پادشاهی تکیه زده بود، برای رسیدگی به امور مملکتی تشکیل جلسه داده بود. این اولین جلسه پس از خروج ملکه از قصر محسوب میشد که تمامی بزرگان کشور در آن حضور داشتند. قائم مقام پادشاهی در راس میز نشسته بود و نام سفیران منتخب ملکه را اعلام می نمود. این سفیران باید در اسرع وقت به سمت سرزمینهای معین شده حرکت می کردند. کیموتو گفت: جناب کلاود مارگون، سفیر ما در سرزمین اکسیموس، کلاود که حدودا بیست و پنج ساله بود برای اولین بار در جلسه اینچنینی شرکت می کرد از جای برخاست و پس از تعظیم به کیموتو گفت: سرورم برای ملکه و برای سرزمینم خون خود را هم خواهم داد. کلاود پسر عموی لابر،صورت و شخصيتي جذاب  داشت و پدرش در جنگ با تکاما کشته شده بود. تایون فابرگام گفت: جناب کلاود مرد جنگاور و جسوریه اما تجربه لازم برای پستی با این اهمیت رو نداره مخصوصا در شرایط فعلی و پس از کشته شدن پرنسس پایان...
    کیموتو گفت: جناب کلاود سالهاست در کنار من و به عنوان یکی از مشاوران ملکه آموزش دیدن و بانوی من ملکه شاردل شخصا ایشون رو برای این پست برگزیدن...تایوِن گوشه لبش را گاز گرفت و در حالیکه اخمهایش در هم قفل شده بود به این مکالمه ادامه نداد.
    -جناب فرانسیس ریتارد به عنوان سفیر در سرزمین سیلورپاین. لبخند عمیقی روی صورت فابیوز نقش بست. فرانسیس برادر کوچکتر فابیوزو حدودا   بيست و هفت- هشت ساله بود و در هوش و حل مساله های پیچیده سرآمد بود . هر چند در جنگاوری هرگز خود را با فابیوز مقایسه نمی کرد اما ذهن پیچیده و توانایی تجزیه و تحلیل عجیب او همیشه باعث تحسین فابیوز میشد.
    -جناب ماریوت سادُن به عنوان سفیر در سرزمین دزرتلند. البته جناب ماریوت تا رسیدن رابرت لیدمن در پایتخت حضور خواهند داشت و پس از مراسم استقبال از ایشان به سمت دزرتلند حرکت مي كنند. در این ماموریت خانواده شما نیز همراهتان خواهند بود. ماریوت برادر بزرگتر گلوری و حدودا 50 ساله و صاحب دو پسر و یک دختر بود. کیموتو گفت که در آینده نزدیک با هریک از سفرا جلسه خصوصی برگزار خواهد کرد تا خط مشی کلی را در جهت گیری های سياسي به آنها گوشزد شود.
    يك ماه قبل كه خبر شورش ياغيان شمالي دزرتلند به دربار ريورزلند رسيده بود پيكي از سمت شاردل به سمت دزرتلند روانه شد تا پيشنهاد او مبني بر ارسال سريع هزار نفر از سپاهيان ريورزلند كه در اطراف برن مقيم شده بودند را به گودريان برساند. كيموتو معتقد بود برداشتن اين قدم ميتواند نقطه عطفي در روابط دو كشور باشد. با توجه به دور بودن ارتش اصلي دزرتلند از ماستران گودريان پيشنهاد شاردل را پذيرفته بود و سپاه هزار نفري ريورزلند به سرعت به سمت ماستران گسيل گشته بود. فرمانده اين سپاه فرمان داشت تا تحت سرپرستي و فرمان آندرياس گودريان بجنگند. ظرف مدت كوتاهي پيروزي حاصل گشته و آرامش به شهر ماستران بازگشته بود. 

    رابرت به پاينخت ريورزلند رسيد كيموتو به افتخار ورود او مهماني بزرگي برپا كرده بود. دومين روز پس از ورود رابرت، كيموتو از او دعوت كرده بود تا در اتاق مخصوص جلسات رسمي ديدار كنند. در اين جلسه ماريوت نيز حضور داشت. رابرت گفت: از مهمانوازي شما متشكرم همينطور از ارسال به موقع سپاه به ماستران، مشكلاتي كه بيان نشينها در سرزمين ما ايجاد مي كنند داستان جديدي نيست اما با توجه به وقايع اخير ارسال به موقع سپاه براي ما مقدور نبود. كشته شدن پرنسس پايان همه ما رو در بهت فرو برد. حركت دادن لشكر اصلي ممكن بود به اين تب و تاب اضافه كنه... كيموتو با سر حرفهاي رابرت رو تاييد كرد و گفت: داشتن دوست قدرتمندي همچون دزرتلند باعث خوشحالي ماست و كوتاه كردن دست ياغيان شمالي ميتونه حسن نيت ما رو براي از سرگرفتن روابط دوستانه قديمي نشون بده،  پدر شما مرد بزرگيه ايشون هميشه مورد احترام من بودند و خيلي خوشحالم كه ميزبان پسر لرد ليدمن هستم.

    - اميدوارم صلح به دست اومده پايدار بمونه، زمزمه هايي در خصوص لشكركشي بانو شاردل به سمت مرزهاي اكسيموس به گوش ميرسه كه البته چيزي جز يك پچ پچ بي معني نيست.

    كيموتو لبخند معني داري زد و رابرت رو برانداز كرد؛ درسته جناب ليدمن، بانوي من براي به دست اومدن اين صلح بسيار متضرر شدن و در حال حاضر هم براي رسيدگي به امور مردم جنگ زده شخصا اقدام كردند و اين سفر جهت تسريع در بازسازي شهر و روستاهاي تخريب و اشغال شده انجام شده. البته بازگشت ملكه به پايتخت زياد به طول نخواهد انجاميد. 

    آمون گوتوارد پزشك دربار به سختگيري و بد خلقي در قصر معروف بود. كيموتو گروه پانزده نفره اي براي او فرستاده بود تا جهت خدمت در پشت جبهه هاي نبرد آموزش ببينند. گلوري تنها اشراف زاده در آن گروه بود، كيموتو تاكيد كرده بود كه بسيار به او سخت بگيرند تا بتواند در آينده سرپرستي تيم را عهده دار شود. در اولين روز آمون به گلوري دستور داده بود تا پانسمان مردي كه در جنگ دچار سوختگي شديد شده بود را تعويض نمايد. گلوري تصميم داشت توانايي و همچنين فرمان پذيري خود را به كيموتو ثابت كند. ضمادي كه آمون به او داده بود را روي گوشت سوخته و متعفن سرباز ماليد و نگذاشت آمون كه با دقت او را مي پاييد متوجه لرزش دستان و دل بهم خوردگيش شود. پس از تعويض پانسمان به گوشه اي پناه برد و در حاليكه مي گريست آنچه در معده اش بود را بالا آورد،  

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۳/۷/۱۳۹۶   ۲۰:۵۴
  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۶/۷/۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    من مینویسم ...
  • leftPublish
  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۶/۷/۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    شارلی درومانیک در نامه مفصلی شرایط پیش آمده در سیلور پاین را برای پادشاه دزرتلند شرح داده و پیشنهاد اسپروس را برای ماندن شارلی تا بهار مطرح کرده بود. پادشاه رومل گودریان در نامه ای خطاب به او خواست که مسایل پیش آمده را فراموش کند و برای گسترش روابط تلاش کند. همچنین در حکمی وی را به عنوان سفیر دزرتلند در سیلور پاین انتخاب کرده بود.
    همچنین در نامه ای جداگانه ضمن ابراز همدردی با پادشاه و مردم سیلور پاین از تلاش های او برای آزادی مهمانشان تشکر کرد و از او خواست در موارد مشابه احتمالی از همکاری نزدیک تری برخوردار باشند و در صورت نیاز به کمک یا همکاری برای حل مسئله باسمون آمادگی خود را اعلام کرد. همچنین مقام جدید شارلی درومانیک را به ایشان اطلاع داد.

    همچنین گودریان از مارتین لیدمن خواست تا شخصا از سادُن استقبال کند. ماریوت در زمان ورود به دیمانیا به مارتین لیدمن بابت داشتن پسری همچون رابرت تبریگ گفت.
    مارتین لیدمن : ممنونم جناب سادُن، و همچنین از انتخاب خوب بانو شاردل و جناب کیموتو خیلی خوشحال شدم. امیدوارم حضور شما در اینجا به گسترش روابط و فراموشی سوتفاهم ها کمک کند. محل اقامت شما فاصله زیادی با قصر نخواهد داشت و من شخصا هر دو هفته یکبار با شما دیدار خواهم کرد. در زمان های دیگر هم افراد ما در دیمانیا آماده هستند تا خواسته های شما را براورده کنند. امنیت محل اقامت شما با سربازان ما خواهد بود و در صورت نیاز به خروج از دیمانیا نیروهای امنیتی ما شما را همراهی خواهند کرد. میتوانید نیروهای خود را داخل مقر خود قرار بدید و نیروهای ما تا زمانی که درخواستی از شما نباشد و یا شرایط فوق العاده ای پیش نیاید وارد محل باغ و امارت اصلی نخواهند شد.
    ماریوت شادن به لیدمن احترام گذاشت و گفت : از مهمان نوازی شما متشکرم. حتما حسن نیت شما را به اطلاع ملکه مان خواهم رساند.

    از سوی دیگر، اروین مونتانا به دستور پادشاه به جنوبی ترین شهر دزرتلند، کارمونسال سفر کرده بود تا با عقرب سرخ دیدار کند. عقرب سرخ پیرمرد مرموزی بود که در آن نقطه و گاهی در مناطق تایگستر و کولینز زندگی میکرد و متخصص تولید سم و سلاح شناس قهاری بود. او اعتقاد داشت که قوی ترین سم ها از مواد طبیعی به دست می آید و گه گداری به مناطق بیابانی مرکز کشور سفر میکرد و یا در مناطق وحشی حیوان های مختلف را مطالعه میکرد. او تاریخچه همه سلاح ها و تاثیر انواع مواد در کاربر هر سلاح را بهتر از هر کسی میشناخت. اروین مونتانا سراغ او رفته بود تا چند اسلحه ای که از ترور پایان برای خود نگه داشته بودند را مطالعه کنند.
    عقرب سرخ که هیچکس نام او را نمیدانست در جنگی با وحشی ها با اروین مونتانا دیدار داشت و با اینکه رابطه خوبی با حکومت مرکزی نداشت کمک های اروین را برای ساخت آزمایشگاه های بهتر پذیرفته بود و همکاری بیشتری با مرکز برقرار کرده بود.
    عقرب سرخ در حالی که سرش به کار خود بود گفت : همه سلاح ها مورد استفاده نیروهای تایرل از انواع بسیار قدیمی انتخاب شده. دلیلش قاعدتا اینه که ظاهر حمله به وحشی ها بخوره تا بتونه شاه رو مجاب کنه که کار یکی از اقلیم هاست. سم هم یه چیز ترکیبی هست. شما وقتی فرمولی رو کشف کنید میتونید بر اساس اون چندین سم متفاوت بسازید. اگه از سم های آشنا استفاده میکرد بیشتر شبیه پاپوش میشد. نقشه خوبی بود نمیدونم چطور گیر افتاد.
    اروین مونتانا : منم خبری ندارم که چطور متوجه شدن. اما دربار اکسیموس بعد از این اتفاق به شدت داره خودش رو منقبض میکنه. این میتونه خطرهایی رو برای ما داشته باشه در آینده. این تعداد نیرو رو چطور سامان دهی کردن و تونستن بدون باخبر شدن کسی تا نزدیک خیمه دختر شاه پیش برن؟ از روی این جسد مومیایی شده که برات فرستادیم نمیتونی بفهمی مال کجا هستن؟
    - من فکر میکنم این نیروها تا شب آخر در بین ارتش اکسیموس بودند. گروهی جدایی نیستند. قطعا فرمانده مشخصی داشتند و کارشون رو بلد بودند. به نظر من این جسد به مردم شمالی میخوره. تورداکس، سیلور پاین یا حتی شمال اکسیموس. اما قاعدتا از مردم اکسیموس بودند یا به زبان اونا کاملا مسلط بودند.

    - ما نیکلاس بوردو و ارتشش رو فرستادیم اطراف مرز که عبور مرور رو خیلی با دقت بررسی کنند. امیدوارم چندتایی از اونها هنوز باقی مونده باشن و بتونیم دستگیرشون کنیم. از کمک هات ممنونم جناب عقرب سرخ!

    - کمی صبر کن ...
    عقرب سرخ وارد اتاق بغلی شد و پس از چند دقیقه با بطری بسیار کوچک در بسته برگشت و آنرا مقابل چشمان اروین مونتانا گرفت و گفت : پنج سال روی این کار کردم تا بو و رنگش رو از بین ببرم. بیست تا از این بطری ها میتونه منبع آب یک شهر بزرگ رو طوری آلوده کنه که مردم اون شهر بعد از 10 روز آرام آرام به خواب ابدی برن ...
  • ۱۲:۵۴   ۱۳۹۶/۷/۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۱۲:۵۷   ۱۳۹۶/۷/۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    دو ماه از شروع کار گلوری در کنار آمون گوتوارد می گذشت و توانسته بود تا حد زیادی با شرایط جدید وفق پیدا کند. در این مدت کارهای زیادی کرده بود که تا قبل از آن هرگز حتی به انجامش فکر هم نکرده بود. مثل کمک به وضع حمل بانو فابرگام همسر لرد تایون، پانسمان روزانه صورت سربازی که در جنگ هر دو چشمش را از دست داده بود و بسیاری کارهای دیگر که پیش از آن حتی تصورش هم برایش ممکن نبود.

     گلوری در آن روز سرد زمستانی در باغ قصر قدم میزد که مادونا خواهر نحیف و کم حرف شاردل را دید که بدون هیچ همراهی و با لباسی نامناسب برای آن هوای سرد به سوی او می آید. گلوری تعظیم کرد و در همان حالت گفت: بانوی من، اگر کاری هست به من بفرمایید، هوا خیلی سرده، بهتره به کاخ برگردید.

    مادونا که از تشریفات متنفر بود گفت:  راحت باش گلوری.

    گلوری سرش را بالا آورد، مادونا با صدایی آرام  و صورتی غمگین ادامه داد: شنیدم که تو تنها کسی بودی که برای کمک به آمون برای تخلیه کردن چشم اون سرباز بیچاره داوطلب شدی، با خودم فکر می کنم شاردل حتما ترجیح میداد کسی مثل تو خواهرش باشه تا یکی مثل من.

    گلوری که متوجه حزن صدای مادونا شده بود گفت:

    -          بانوی من، خواهش می کنم این حرف رو نزنید، چرا خواهر ملکه باید وقت خودش رو با کارهایی مثل خدمت در درمانگاه تلف کنه،...

    مادونا که از لحن  دلداری دهنده گلوری خوشش نیامده بود گفت: -درست می گی، هر روز دایه م ماما مِرتا بهم درس گلدوزی میده، استاد نواختن چنگ هم مرتب  میاد همینطور استاد آموزش رقصم، اینا چیزایی هست که یک بانو بهش احتیاج داره...

    گلوری به صورت اندوهگین مادونا نگاه کرد و به سوی او رفت و در حالیکه شنلش را روی دوش مادونا می انداخت گفت: خواهش می کنم بانوی من باید به کاخ برگردیم وگرنه حتما مریض میشید. مادونا مقاومتی نکرد و به همراه گلوری به کاخ بازگشت.

    گلوری در اولین ملاقاتی که با کیموتو برای اعلام گزارشات روزانه اش داشت، از او تقاضا کرد تا با مادونا حرف بزند و دل غمگین او را کمی آرام کند. کیموتو به گلوری گفت تا از مادونا بخواهد روزی که خود مناسب میداند ناهار را با هم صرف کنند. مادونا از پیشنهاد گلوری استقبال کرد و از او دعوت کرد تا روز آینده ناهار را با هم بخورند.  روز بعد هنگام صرف ناهار کیموتو که به ظاهر برای امری مهم دنبال گلوری می گشت به آنها ملحق شد و صحبت را اینچنین آغاز کرد: بانوی من همصحبتی با شما برای من افتخاره، هیچوقت چنین فرصتی برای ما پیش نیومده، البته همیشه فکر می کردم روبرو شدن با من برای شما خوشایند نیست.

    مادونا لبخند معنی داری زد و  گفت: پس درسته که میگن می تونی درون آدمها رو ببینی!

    کیموتو هم با لبخند جواب داد: ولی چرا بانوی من! خطایی از من سر زده؟

    -          درست زمانیکه پیروزی مطلق در یک قدمی تکاما بود بهش خیانت کردی. ماما مِرتا میگه کسی که یکبار کار اشتباهی رو انجام بده حتما دوباره تکرارش می کنه، پس تو هم روزی به خواهرم خیانت خواهی کرد.

    بهت در چهره گلوری نمایان بود، او هم بسیار کنجکاو بود تا بداند چطور دشمن دیروز ملکه حالا تا این حد به او وفادار است.

    کیموتو گفت: سرپیچی از فرمان تکاما به منزله پذیرفتن مرگ قساوت بار تمام مردانم در نیروی دریایی ، خانواده و تمام اقوامم در سرزمینم باسمن بود، من از همون ابتدا با حمله به سرزمین شما مخالف بودم اما بیانش امکانپذیر نبود، خون افراد بیگناه زیادی به زمین می ریخت و تکاما بدون من و مردانم هم در جنگ پیروز میشد.

    مادونا اخمی کرد و ادامه داد:   شنیدم بعد از ملاقات با خواهرم، به تکاما خیانت کردی و با نیمی از سپاهیان باسمن در کنار شاردل جنگیدی...هیچکس نمیدونه چرا....اگر هم میدونه کسی جرات بیان کردنش رو نداره...

    -          درسته بانوی من، خواهر شما، قلب شجاع و رئوفی داره، روزی به کمک اون مردم سرزمینم رو از جور تکاما رها می کنم.

    مادونا به فکر فرو رفت و بعد از مکثی نسبتا طولانی به چشمان کیموتو خیره شد و به آرامی گفت: بعد از اینکه به تکاما پشت کردی، چه بلایی سر خانوادت اومد.

    کیموتو سرش را تکان داد و نگاه سردش، سردتر شد. چند لحظه ای به میز روبرویش خیره شد و سپس با لبخندی پر مهر و شیطنت آمیز برای عوض کردن موضوع گفت: پس شنیدید که من می تونم درون آدمها رو ببینم. مادونا با سر تایید کرد. کیموتو گفت: و باور هم کردید؟ مادونا لبخند زد و گفت: میخوام امتحان کنم، الان به چیزی فکر می کنم و تو بهم بگو چی بود. سپس چشمانش را بست، کیموتو به مادونا خیره شد و لحظه ای بعد گفت: مادرتون چهره زیبایی داشت، به زیبایی شما... چشمان گلوری پر از اشک شد و به صورت زیبای مادونا نگاه کرد که همچنان چشمانش را بسته بود. مادونا دوباره با سر اشاره کرد  که کیموتو ذهنش را بخواند. کیموتو گفت: پس این اولین باره که سوار کشتی شدید، مادونا داشت اولین باری که به همراه خواهرش روی دریاچه قو سوار بر کشتی شده بود را به خاطر می آورد... مادونا با اشتیاق زیاد چشمانش را گشود و گفت: پس راسته!!! گلوری با اضطراب گفت: یعنی ذهن همه رو می تونید بخونید؟! کیموتو جواب داد: آدمها هرچه بزرگتر میشن یاد می گیرن که ذهنشون رو روی دیگران ببیندن، خوندن ذهن آدمهای پیچیده خیلی سخته و خوندن ذهن آدمهای سرسخت تقریبا غیرممکنه...

    مادونا دوباره با اشتیاق گفت: یعنی توی اون روز مذاکره با خواهرم تونستی ذهنشو بخونی که بهش اعتماد کردی؟

    -          نه بانوی من، دسترسی به افکار پیچیده ملکه غیرممکنه، اما من نور شفقتی که در قلب خواهر شماست رو دیدم. این چیزی بود که بهش اعتماد کردم.

    گلوری گفت: افراد معمولی چی؟

    -          اگر کسی مثل یک بچه پاک و بی آلایش باشه یا وقتی که کسی خواب و بی دفاع باشه...

    گلوری با ترس به کیموتو نگاه کرد و در حالی که دست و پایش را گم کرده بود گفت: روی من امتحان کنید...

    کیموتو به گلوری خیره شد و گفت: زخمهای عمیقی روی قلبت هست گلوری، اما دسترسی به افکارت تا وقتی بیداری برای من ممکن نیست. سپس کیموتو برخاست و به مادونا تعظیم کرد و گفت: به من اجازه مرخصی میدید..

    -: می تونی بری اما دوست دارم گاهی با هم صحبت کنیم. کیموتو گفت: حتما بانوی من...

    گلوری گفت: من و بانو مادونا راز شما رو حفظ خواهیم کرد سرورم...مادونا با سر تایید کرد...

    کیموتو نگاه محبت آمیزی به مادونا انداخت و از اتاق خارج شد.

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۵/۷/۱۳۹۶   ۱۴:۴۰
  • ۱۲:۳۰   ۱۳۹۶/۷/۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من نوشتم
  • ۱۲:۳۰   ۱۳۹۶/۷/۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    اسپروس به تنهایی به سمت الیسیوم حرکت کرد در راه بازگشت کرونام دلبان اسپروس تمام مدت کنار اسب او میدوید و حضورش باعث قوت قلب بود . بازگشت اسپروس 5 روز طول کشید و او تمام مدت فکر میکرد و به عواقب تصمیماتش می اندیشید. وقتی به قلعه رسید بلافاصله به تالار اصلی رفت و اسپارک و اریک ماندرو را فرخواند و دستوراتی را صادر کرد. خواست که اریک به دنبال پدرش برود و اورا به دربار بیاورد و از اسپارک خواست که مقدمات برگزاری جلسه ای رسمی با حضور بزرگان دربار را فراهم آورد همچنان که خواست ساختمان دو طبقه ای کوچکی که محل زندگی مادرش بود را برای اقامت دائم شارلی آماده کند . این ساختمان کوچک سنگی در نزدیکی قلعه اصلی بود و از آنجایی که بعد از مرگ ملکه به دستور پدر اسپروس خالی مانده بود این تصمیم عجیب به نظر میرسید. اسپارک مخالفت خود را با چشم غره ای که اسپروس نادیده اش گرفت نشان داد. ساختمان ملکه خیلی زود به ساختمانی گرم و دلنشین تبدیل شد که به علت قرار داشتن در نزدیکی قلعه امپراطوری امن نیز بود. قلعه امپراطوری و محل زندگی دائم امپراطور در 60 کیلومتری الیسیوم در دره ای کوچک قرار داشت و شامل مجموعه ای از ساختمان های سنگی بود که در مرکز آن قلعه باستانی امپراطور قرار داشت.
    اسپارک همچنین دستور داشت دونفر را برای ماموریتی سری پیدا کند اسپروس برای انتخاب این دو نفر شرایط خاصی را درنظر داشت که پیداکردن فرد مناسب را سخت میکرد.
    یک هفته بعد مهمانی باشکوهی در ساختمانی که محل برگزاری جشن ها و مهمانی ها بود برگزار شد وقتی تمام بزرگان دربار و نمایندگان خانواده های اصیل جمع شدند اسپروس شارلی و فرانسیس ریتارد را که همان روز صبح رسیده بود معرفی کرد و راجع به سفیران و امتیازات این موقعیت جدید سخنرانی کرد سپس از مهمانان خواست که هرکدام که خواهان سفر به اقلیم های دیگر هستند خود را معرفی کنند البته این نان نویسی باید به طور سری انجام میشد بنابراین گلدان شیشه ای کوچکی در گوشه ای قرار گرفت تا مهمانان از شلوغی و مستی یکدیگر استفاده کنند و اسمشان را در گلدان بیاندازند. در آن جلسه راجع به اتفاق اوشانی نیز صحبت شد
    یکی از نجیب زادگان بلند شد و نطق قرایی کرد که مضمون آن خشم و نفرت مردم از اتفاق پیش آمده بود و در آخر نیز مستی و تایید حضار او را تا آن حد جسور کرد که اعلام کرد که به نظرش سکوت و تعلل اسپروس ناشی از ترس است و نه دوراندیشی. بلافاصله دو تن از ملازمین نجیب زاده جلو آمدند و سعی کردند او را آرام کنند و از مجلس بیرون بردند. اسپروس اما قرمز شده بود همچنان که در جایش نشسته بود و به جام شرابش نگاه میکرد کمی به سکوت وهم انگیز حضار گوش کرد. حتی گروه موزیک نیز دیگر نمینواختند و مانند همه به امپراطور خیره شده بودند
    اسپروس ایستاد و شروع به سخن کرد:
    گوش کنید همگی گوش کنید و به گوش افرادی که حضور ندارند هم برسانید. حمله کردن ساده ترین کاری ست که میشه برای انتقام گرفتن از دشمن انجام داد و ممکن است منجر به پیروزی بشود یا نشود. من مطمئنم که تمامی سربازان سیلورپاین حاضر هستند در راه تداوم امپراطوری و امنیت و آرامش ما جانشان را فدا کنند ولی نگاهی به همسایه ما ریورزلند بیاندازید جنگ با باسمن امپراطور باراد رو که در شجاعت و جنگ آوری نمونه بود به کشتن داد و هم خود امپراطور و هم پسران و همسرش کشته شدند و دو سال طول کشید تا ریورزلند به ثبات نسبی رسید فکر میکنیند مردم ریورزلند چه بهای پرداختند؟ چند نفر در این آشفتگی بعد از جنگ زندگی شون نابود شد؟ من میترسم بله من میترسم ولی نه از شکست بلکه از بهم خوردن امنیت و آرامشی که پدران ما به سختی برقرار کردند . من به شما قول میدهم که انتقام مردم سرزمینم را خواهم گرفت اما این کار را نه به قیمت ریسک برسر امنیت سیلورپاین بلکه زمانی انجام میدهم که مطمئن باشم نتیجه اش قمار بر سر جان مردم غیرنظامی نخواهد بود.
    حضار همگی فریاد زنده باد سر دادند درحالی که نجیب زاده را سوار بر کالاسکه اش کرده بودند تا برگردد ولی بلافاصله مجبور شده بودند کالاسکه را نگه دارند تا اربابشان پیاده شود و در کنار جاده بالا بیاورد.
  • leftPublish
  • ۱۴:۲۶   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۵:۱۰   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    پیر اکسیموس ملقب به دارک اسلو استار بعد از اعدام تایرل از سنا و نجیب زادگان اکسیموس عذر خواهی کرد و برای استراحت و تجدید قوا 10 روز مهلت خواست، شاه اکسموس به سرجان فرمانده ی ارتش دستور داد که ارتش محافظ پایتخت و همچنین 30% از ارتش های شمالی، جنوبی، شرقی و غربی را نگاه داشته و بقیه به همراه کلیه داوطلبین و ارتش ذخیره را مرخص کند.
    لرد بالین به سمت وزیر اعظم انتخاب شده و مامور شد سفرای اکسیموس را جهت اعظام به سه اقلیم انتخاب و به پادشاه پیشنهاد کند.
    در این روزها که دارک اسلو استار برگشته بود تقریبا تمام ساعت هایش را با پلین می گذراند، سه سال پیش وقتی در حال ترک پایتخت بود، پلین هنوز درگیر دوران نوجوانی بود ولی حالا پیر نمی توانست تعجب خود را از پختگی پلین مخفی کند، روزهای اول به صحبت های ابتدایی و سپس یادآوری خاطرات پایان و اتفاقات جنگ گذشت در حالی که هر روز به عمق ارتباط جدید ایندو افزوده می شد.
    - پلین باید در مورد یک مسئله ی مهم با تو مشورت کنم.
    - با من؟ چرا با پدر مشورت نمی کنی؟
    - شاید لازم باشد که موضوعی را از پدر مخفی نگاه داریم.
    - من هم دل خوشی از تصمیمات پدر ندارم، پدر من و پایان را به جاهای اشتباهی فرستاد و باعث مرگ پایان شد ولی با این حال مخفی نگه داشتن مسایل مهم از چشم پادشاه احمقانه ترین فکر ممکن هست، چه چیز مهمی تورا به این نتیجه رسانده؟
    - پلین من اسرار مهمی را از کتیبه های باستانی کشف کرده ام، 8 کتیبه در 4 اقلیم پخش شده که موضوعات آنها را من پیدا کرده ام، حتی جای یکی از آنها را نیز می دانم!
    کتیبه های دو برابر کردن سرعت ساخت کشتی و دو برابر کردن سرعت تربیت و تجهیز پیاده نظام سنگین اسلحه در کشور ماست.
    کتیبه های افزایش راندمان استخراج معادن آهن تا 2 برابر و راز تربیت سریع سواره نظام سبک صحرا نورد در دزرت لند مخفی شده.
    کتیبه های افزایش سرعت دو برابری استخراج چوب و تربیت سریع و ارزان کمانداران در سیلورپاین مخفی شده
    و کتیبه های افزایش سرعت تربیت و تجهیز سواره نظام سنگین اسلحه تا 30% و راز استخراج گل سوزان از زمین در ریورزلند!
    و از آن مهمتر اینکه من محل دقیق کتیبه ی افزایش راندمان استخراج چوب را در سیلورپاین می دانم!
    پلین که دهانش از تعجب باز مانده بود به سختی آب دهانش را قورت داده و گفت:

    - نگفتن این موضوعات به پدر خیانت ارزیابی شده و تو را به کشتن خواهد داد!
    لرد بالین با مشورت سنا پسران دوم خانواده های توکانو از جنوب، سارتوس از شرق و تارماک از مرکز را جهت سفارت به ترتیب برای ریورزلند، دزرتلند و سیلورپاین پیشنهاد کرد و همچنین ارتش شمالی را برای تصرف و واگذاری قلعه ی تایرل به دربار به سمت شمال ارسال کرد.
    در تمام این مدت فکر شاه هزار آفتاب حتی یک لحظه از اتفاقی که افتاده بود غافل نمی شد! چطور پرنده ی دانا درخواست او را محدود کرده و بجای آن راز خیانت تایرل را برای پسرش برملا کرده بود؟ منشا این محدودیت چه بود؟ آیا دوران او تمام شده و دوران پسرش شروع شده بود؟

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۱۰/۷/۱۳۹۶   ۱۵:۴۵
  • ۱۵:۴۱   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۶:۲۸   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    رومل گودریان پس از مشورت با مارتین لودویک لیدمن، از گری وگاس یکی از مشاوران امور اقلیم های لیدمن خواست تا به عنوان سفیر به اکسیموس سفر کند. ازو خواست تا کمک کند اتفاقات اخیر بین آنها و اکسیموس را تعدیل کند. گری وگاس از خاندان وگاس حدودا 35 ساله بود. تجربه خوبی از حضور در بسیاری از جلسات در کنار لیدمن بدست آورده بود. او از مردم بزرگترین شهر مرزی شرق امپراطوری، وِگامانس بود که به دلیل سالها همسایگی با اکسیموس ها شناخت خوب شخصی نیز از آنها داشت.
    اروین مونتانا پس از بازگشت به پایتخت درخواست جلسه ای فوری با حضور کارشان شابین و مارتین لودویک لیدمن را به رومل گودریان تقدیم کرد. بلافاصله پیکی به شمال رفت و کارشان پس از باخبر شدن ازین موضوع آخرین هاهنگی ها برای نحوه پیشبرد اهداف نظامی و اقتصادی را با بوریس سیدبنرگ انجام داد.
    - بوریس، انتظار میره تا پایان سال ما درین منطقه بتونیم از سود حاصل از تجارت با سیلور پاین، تغییرات عمده ای در امنیت بنادر و نوسازی کشتی ها انجام بدیم. البته این روند نباید متوقف بشه. همینطور تلاشت برای ساخت بندر در جنوب غربی رو افزایش بده. ما به سرعت به اون بندر و کشتی های نظامی و تجاری اونجا احتیاج داریم.
    - مطمئن باشید جناب شابین. این جام رو به سلامتی دزرتلند و شما مینوشم و بعد از اون تا پایان سال نمیخوابم. پیشرفت ساخت کشتی ها به طور موازی با بندر خیلی خوب بوده و بهتون قول میدم گزارشات مفصل و البته مسرت بخشی از من دریافت خواهید کرد. میخوام بقیه عمرم بدون ترس روی دریا زندگی کنم. این را گفت و جامش را یک جرعه سر کشید.

    دو روز بعد با حضور شابین جلسه برگزار شد. اروین مونتانا اول گزارشی از سفرش و ملاقات با عقرب سرخ داد و توضیحات او را در مورد احتمالات این حمله و نوع سم و سلاح ها منتقل کرد.
    کارشان شابین جایش را روی صندلی تنظیم کرد و گفت : من چند هفته قبل، نیکلاس بوردو رو برای پیدا کردن بخشی ازین نیروها اعزام کردم. اون مرد جوان اما با تجربه و با دانشیست. توی علوم نظامی معادلش رو نداریم. در این سفر برای آزمایش نیروهای جدید سالوادور از یاغی هایی که تحت امر او هستند هم استفاده کردیم. اگه خوب پیش بره یاغی های بیشتری به ارتش ما خواهند پیوست و دست کم در بعد حفظ امنیت داخلی از دو جهت سود خیلی زیادی خواهیم کرد و هزینه های صرفه جویی شده رو میتونیم صرف قدرتمندتر کردن ارتش اصلی بکنیم.
    اروین مونتانا ادامه داد : اما مسئله ای اصلی و تاریخی. عقرب سرخ ادعا کرده که روی یک نوع سم برای مدت پنج سال کار کرده که بدون رنگ و بو و با قدرت نابود کنندگی بسیار بالا هست. اثر این سم به صورت تدریجی خواهد بود و همینطور تاریخ مصرف مشخصی پس از خروج از بطری دارد که پس از یک هفته به قول عقرب سرخ، این سم میمیرد.

    پادشاه گودریان تحت تاثیر قرار گرفت اما نمیتوانست حدس بزند که چنین سم مهلکی در این دوران چه فایده ویژه ای برای تشکیل چنین جلسه ای دارد. با اکراهی که نشان میداد با هر نوع عملیات بلند پروازانه تهاجمی موافق نیست گفت : قابل تامله اروین. در جای خودش میتونه تعیین کننده باشه. اما چه چیزی درین سم برای تو ویژه ست؟
    اروین مونتانا از فرط هیجان ایستاد و گفت : نکته مهم دیگه که به حل این معما کمک میکنه علیحضرت اینه که عقرب سرخ برای ساخت و تولید سم و شناخت دقیقش از طبیعت خیلی وقتها وارد بخش وحشی میشه و اونجا ساکن میشه. این باعث شده که اطلاعات خوبی از نحوه زندگی وحشی ها بدست بیاره. من از او خیلی سوال کردم و ازش خواستم که تحقیقاتی برام انجام بده. وحشی ها از پایین چشمه ها استفاده میکنند. حمله کردن به اونها همیشه هزینه های جانکاه بدون پیروزی داشته. برای اینکه اونا به خوبی میتونن خودشون رو مخفی کنن و در شب یا هر زمانی با تعداد کم صدمات زیادی برسونن. همینطور متمرکز نیستند و نمیشه به جای مشخصی حمله کرد. مدتهاست که شهرهای جنوبی ما رو تهدید میکنند و مشکلات زیادی ایجاد کردند. اما ما با یک برنامه ریزی دقیق میتونیم به صورت ضربتی نیمه شمالی کولینزها رو تصرف کنیم. البته باید سفارش ساخت حجم زیادی از این سم رو بدیم که صبح ها و عصرها دوبار بتونیم به مدت طولانی اون رو توی چشمه ها بریزیم. خرج بالایی خواهد داشت اما اگه نقشه به خوبی پیش بره، ما به اولین اقلیمی تبدیل میشیم که به هر دوی دریای آزاد دسترسی داره. بعد از اون هم میتونیم قسمت جنوبی رو به مرور تحت امر خودمون بکنیم. گونه های گیاهی و درختان مختلفی که اونجا رویش میکنه به ما کمک اساسی خواهد کرد.

    رومل گودریان یکه خورد و نگاهی زیر چشمی به لیدمن انداخت. دقایقی سکوت بر تالار تصمیم گیری حاکم شد. لیدمن این سکوت را شکست و گفت : باید نحوه انجامش رو تمرین کنیم و اطلاعات دقیق تری از نحوه زندگی وحشی ها بدست بیاریم. چند نفر نیروی فوق حرفه ای ویژه برای اینکار لازمه که در کنار عقرب سرخ بتونن طرح دقیق نقشه رو بکشن.
    شابین اضافه کرد : باید این عملیات بدون درگیری شروع و با کمترین درگیری خاتمه پیدا کنه. من نیروهای زبده ارتش رو برای اینکار خبر میکنم. نگاهی به گودریان انداخت و گفت : و اگه این طرح تصویب بشه شخصا آنرا رهبری خواهم کرد.
    گودریان کمی فکر کرد و گفت : ببینید برای تولید مقدار لازم از اون سم چقدر نیاز هست. تحقیق و آزمایشات باید فوق سری و با حداقل نیرو انجام بشه. هیچ کس خارج از این اتاق نباید بدونه که دقیقا چه اتفاقی قراره بیفته. هیچکس. نقشه نهایی رو شخصا تصویب میکنم. نوار امنی در مرز اکسیموس ها در نظر بگیرید که اونها از این طرح تا زمان اتمامش باخبر نشن. شاید شروع به ساختن اسکله رو هم بشه ازشون پنهان کرد. کار را از همین امروز شروع کنید...
  • ۱۵:۵۹   ۱۳۹۶/۷/۱۱
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۷:۱۶   ۱۳۹۶/۷/۱۱
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    با احضار لرد بالین ژاک توکانو، گابی سارتوس و شرو تارماک از مدرسه سلطنتی اکسیموس که مخصوص تربیت نجیب زادگان بود مرخص شده و در یک جلسه ی محرمانه حاضر شده بودند.
    لرد بالین که در راس میز نشسته بود و سر کاملا تراشیده اش را به جلو خم کرده بود گفت:
    فرزندان اکسیموس من شما را به عنوان سفیر به پادشاه معرفی کرده ام که با موافقت شخص شاه و با معرفی نامه ممهور به مهر پادشاهی به مقاصدتان رهسپار خواهید شد، اگر باهوش نباشید یک زندگی کسالت بار مرفه در یک دربار بیگانه در انتظار شما خواهد بود ولی انتظار شاه و کشور از شما این است که از آن زندگی کسالت بار اجتناب کرده و علارغم محدودیت های زیاد هر ثانیه از عمر خود را در خدمت شاه هزار آفتاب و سرزمین مادریتان صرف کنید.
    هر کدام نسبت به سیاست های ما باید حواستان را روی موارد بخصوصی بیشتر جمع کنید.
    ژاک تو به ریورزلند فرستاده می شوی، مهمترین ماموریت تو رصد کردن فعالیت های اقتصادی ریورزلند با 2 اقلیم دیگر است و باید نسبت به شایعات همکاری های نظامی ریورزلند با هر یک از 2 اقلیم هوشیار باشی، فراموش نکن که ایجاد این نوع همکاری ها به منزله ی اعلان شروع جنگی قریب الوقوع است.
    گابی تو به دزرتلند خواهی رفت، در حال حاضر ما تنش زیادی با دزرتلند داریم و کنترل این تنش به عهده ی تو خواهد بود، سیاست ما فعلا درگیر شدن با دزرتلند نیست ولی نمی توانیم شاهد قدرت گرفتن آنها باشیم.
    شرو تو به سیلور پاین خواهی رفت، سیلور پاین مهمترین منبع اطلاعات حتی از دیگر اقلیم هاست، باید نسبت به هر نوع رفت و آمد هوشیار باشی.
    ضمنا هم برای شرو و هم برای شما 2 مرد جوان ازدواج با هر کسی که ارزش اطلاعاتی نداشته باشد را در اقلیم هایی که فرستاده می شوید ممنوع می کنم و در حالی که پوزخند شیطنت باری روی لبانش بود اضافه کرد: بهتر است که در انتخاب خوش سلیقه باشید.
    و آخرین صحبتم این است که به محض رسیدن، هر کدام وظیفه دارید که یک کانال سری رد و بدل شدن پیام های محرمانه ایجاد کنید، جوری که هیچ کس مطلع نشود، موفق باشید، پس فردا صبح اعزام خواهید شد.
    ...
    پلین رو به برادرش:
    - الان بیشتر از یک روز هست که با کسی صحبت نکرده ای! در فکر حمله و دزدیدن کتیبه از سیلور پاین هستی؟ خوب بعد چی؟ بدون اینکه پدر مطلع باشد چطور می خواهی اسرار کتیبه را به کار ببندی؟
    - پلین، موضوع به این سادگی ها هم نیست! من متوجه شدم که از هر آرتیفکت حدود 2000 نگهبان تامب محافظت می کند، در مورد نگهبانان تامب شایعات زیادی هست، شنیدم که صورتشون شبیه به انسان نیست و قدرت جنگ آوری آنها معادل 2 نیروی زبنده ی سنگین اسلحه ی اکسیموس است! یعنی ما اگر بخواهیم به یک ارتیفکت دست پیدا کنیم و تلفات خیلی زیادی نده ایم باید با یک نیروی حداقل 10.000 نفری به محل نگهداری آنها حمله کنیم! و این به شرطی خواهد بود که با نیروهای دیگر مثل مدافعان مرزی و غیره روبرو نشویم!
    - چطور همچین چیزی امکان خواهد داشت؟ تو در حال هدایت کشور به یک جنگ بزرگ دیگر هستی؟؟
    - نه پلین من به دنبال یک راه حل خوب هستم که آینده ی امپراتوری را تضمین کنم!
    - آینده ی امپراتوری وظیفه ی تو نیست!
    - من ولیعهد قانونی این کشور هستم...

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۱۱/۷/۱۳۹۶   ۲۲:۵۲
  • ۰۹:۲۴   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۰:۳۷   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    بازماندگان فاجعه اوشانی به دستور امپراطور به الیسیوم آمدند و تا بازسازی کامل شهر مهمان امپراطور بودند اسپروس دستور داد تمام ساختمان های شهر به نحوی بازسازی شود که شهرجدید خیلی از شهر قدیمی متفاوت نباشد و برای یادبود مردم کشته شده سازه ای در میدان اصلی شهر ساخته شود . اسپروس اسامی افرادی که شب گذشته نامزد اعزام به اقلیم های دیگر شده بودند را میخواند که اسپارک وارد اتاق کارش شد و اعلام کرد افراد موردنظر اسپروس برای ماموریت سری را یافته است
    - دو مرد حدودا 30 و 35 ساله که هردو به زبان باسمنیا تسلط دارند ، در شهر اوشانی تاجر بودند ، خانواده اشون کشته شدند و اموالشون غارت شده در زمان فاجعه خارج از سیلورپاین بودند از نظر بدنی قوی هستند و میتونند از خودشون دفاع کنند یکیشون دلبان گوزن و دیگری دلبان سگ دوبرمن هست الان در الیسیوم هستند من این چند روز زیرنظر گرفتمشون هردو انگیزه لازم برای انتقام گیری رو دارند یکیشون خشم اش را با تمرین تیراندازی خالی میکنه و دیگری به مدرسه رزم رفته تا مهارت های شمشیر زنی یادبگیره. به نظرم آدم های مناسبی هستند
    - خودت مسئولیت توجیحشون رو به عهده بگیر اونها باید به باسمنیها بروند و مخفیانه زندگی کنند و هر هفته گزارشی از دیده و شنیده هاشونو به تو گزارش بدن میخوام که هیچ ریزه کاری ای از نظرشون دور نمونه تکاما ارتش نیرومندی داره ولی ما باید نقطه ضعفشونو پیدا کنیم بنابراین لازمه راجع به نوع زندگی مردم و آموزش ارتش اسلحه ها استحکامات و هرچیز ریز و درشتی که فکرشو بکنی آگاه بشیم آداکس هم باهاشون بفرست سه هویت جعلی براشون بساز و ظاهرشونم تغییر بده برای حداقل یک سال زندگی در باسمنیا آماده شون کن نباید بیگدار به آب بزنند خیلی باید خوددار باشند و با دقت عمل کنند.
    - بله سرورم من برای تشکیل جلسه با سفیران انتخابی شما هم آماده ام هروقت انتخاب نفرات نهایی شدند براشون جلسه توجیهی بزاریم
    - اسپارک من سفیران خودمو از قبل انتخاب کردم اگر هم از درباریان خواستم نامنویسی کنند به خاطر این بود که بدونم نفرات منتخبم خودشون مایل به این مهاجرت هستند یا نه؟
    - اگر هم نبودند به دستور امپراطور باید میرفتند
    - درسته ولی این ماموریت ماموریت خاصیه باید مطمئن باشم که سفیرانم از هر جهت آمادگی شو دارند یکی از این سه نفر کلارا اوپولن اه. که اگه نخواد بره من مجبورش نمیکنم دیشب من حواسم بهش بود کلارا بعد از بحث طولانی با همسرش اسمشو توی جام انداخت و خیال من و راحت کرد
    کلاا اوپولن زنی خود ساخته و باهوش و با سیاست بود که سه پسرش در ارتش خدمت میکردند طبق قانون سیلورپاین اگر سه نفر از اعضای یک خانواده در ارتش خدمت کنند امپراطوری نمیتوانست اون خانواده را برخلاف میلشون مجبور به ایجاد تغییری در سبک زندگی شون کند البته به شرطی که تصمیم امپراطوری در زمینه نظم عمومی نباشه از مالیات هم معاف هستند.
    در روزهای آینده جلسه توجیهی با نفرات منتخب اسپروس انجام شد. کلارا و همسرش تامکو اوپولن به اکسیموس فرستاده میشدند نیماروس تایتاوا مردی 30 ساله که به تازگی وارد سیاست شده و از در خاندانی اصیل بود که تمام اجدادش همیشه از مشاوران امپراطوری بودند به دزرت لند فرستاده شد ووکا ترمینوس مردی حدودا 55 ساله و از نزدیکان اسپروس بود مردی دانا که عمرش را در سفر گذرانده بود هیچ وقت ازدواج نکرده و تمام ثروتش را در راه سفرهای پرمخاطره اش خرج میکرد ولی چند وقتی بود که برای آموزش در مدرسه اصلی شهر در الیسیوم ماندگار شده بود به ریورزلند میرفت. اسپروس هر سه را فراخواند و گفت:
    - کلارا من تو رو برای سفر به اکسیموس برگزیدم چون صبور و با درایت هستی و همیشه تمام جوانب تصمیماتتو بررسی میکنی میخوام در دربار اکسیموس بادقت به روند تصمیمگیریها توجه داشته باشی و به یاد داشته باش نفع امپراطوری ما در تداوم صلح در منطقه و توازن قواست تا بتونیم نیروها و منابع مونو در راستای اهدافی فراتر از مرزهای اقلیم ها به کارببریم
    سپس رو به نیماروس تاتیوا گفت: نیماروس مردم دزرت لند سرسخت خشن و بسیار منطقی هستند من تورو انتخاب کردم چون تو هم مثل مردم دزرت لند هستی بنابراین خوب میتونی باهاشون کنار بیای ما همیشه رابطه خوبی با دزرت لند داشتیم بنابراین به یاد داشته باش که لازمه در حفظ این رابطه بکوشی و هروقت احساس کردی کمکی از دست ما برای گودریانها بر میاد به ما اطلاع بده تا در راستای اهداف مشترک اقدام کنیم
    ووکا تو مرد دنیا دیده و دانایی هستی شاردل زن قوی و جسوریه فکر میکنم در ریورزلند مهمترین ماموریت تو نزدیکی به کیموتو و شاردل و پیدا کردن راهی برای بهبود رابطه با ریورزلنده میخوام پتانسیل افزایش دادوستد با ریورزلند و پیداکنی
  • ۱۰:۳۲   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۱۰:۴۵   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بالاخره روز اعزام گروه پانزده نفره امدادهای پزشکی به سرپرستی گلوری به سمت شهر و روستاهای جنگ زده فرارسید، سه ماه آموزش شبانه روزی گلوری را سرسخت و مصمم تر کرده بود. از زمانیکه لرد جورجیو سادن عموی گلوری که خزانه دار دربار بود از داوطلب شدن برادرزاده اش در این ماموریت آگاه شده بود به شدت با آن مخالفت کرده و تمام سعیش را کرده بود تا گلوری را از این تصمیم منصرف کند. اما گلوری برسر تصمیمش ثابت قدم ماند و در یکی از روزهای پایانی زمستان به همراه چهارده نفر دیگر اعضا گروهش و تعداد نسبت کمی از محافظین پایتخت را به سمت برن ترک کرد.
    کیموتو با ژاک توکانو از اکسیموس، رابرت لیدمن از دزرتلند و ووکا ترمینوس از سیلورپاین تشکیل جلسه داده بود، پس از خوش آمدگویی به دو سفیر جدید گفت: در این روزهای سخت پس از جنگ و آشوب امیدوارم با همکاری شما به عنوان سفرای سرزمینهای دوست و همسایه بتونیم آرامش رو دوباره در چهار اقلیم برقرار کنیم. از این به بعد بسیاری از قرار دادهای تجاری بدون دردسرهای سابق در همین اتاق به امضا خواهد رسید. هر کدوم از شما آقایون می تونید به روند کلیه مراودات ما با سرزمین خودتون از نزدیک نظارت کنید. تا زمانیکه در سرزمین ما مهمان هستید من از طرف ملکه شاردل حفظ سلامت و رفاه شما رو تضمین می کنم.
    گلوری بعد از 20 روز سواری طولانی به شهر برن رسید، در حالیکه نمی دانست ماموریت واقعی او در این سفر چه خواهد بود. صبح روز بعد وقتی هنوز هوا کاملا تاریک بود، لابر وارد چادر گلوری شد و از او خواست تا همراهش برود. گلوری و لابر راهی ساختمان اصلی شهر که قبل از جنگ محل زندگی لرد بیربون و خانواده اش بود شدند. لرد بیربون و همسرش توسط لشکریان اکسیموس کشته شده بودند و دو پسر 10 و 6 ساله آنها به همراه خدمه همچنان در آن خانه زندگی می کردند. ساختمان دو طبقه بود و ملکه شاردل حدود سه ماه بود که در طبقه دوم این عمارت بزرگ اقامت داشت. لرد کلوین و لرد لابر مارگون به تمامی امور نظارت داشتند و هر روز لرد مارگون گزارشات مفصلی را به ملکه ارائه میداد و دستورات ملکه را به دیگران ابلاغ میکرد. ملکه شاردل چند روز پس از رسیدن به برن اعلام کرده بود که به بیماری پوستی شدیدی مبتلا گشته و علاقه ندارد در آن مدت کسی او را ببیند و تنها به لابر اجازه ورود به اتاقش را میداد. گلوری نیز چند ساعت پس از ورود به شهر این حرفها را شنیده بود و در راه در مورد وخامت بیماری ملکه از لابر پرسید. لابر به گلوری گفت خودش به زودی ملکه را خواهد دید. پس از ورود به خانه سابق بیربون ها، گلوری متوجه شد تمامی ساکنین خانه از قبل مرخص شده اند و کسی جز ملکه در آنجا حضور ندارد البته دور تا دور ساختمان با فاصله 30 متری با محافظین زبده حفاظت می شد. قبل از ورود به اتاق ملکه لابر دست گلوری را گرفت و او را از راه رفتن متوقف کرد: لیدی سادن، من و شما هستیم، فقط من و شما، جان ملکه و وارث امپراطوری مارگون در دستان شماست. ازتون میخوام قوی باشید و تمام تلاشتون رو انجام بدید. گلوری نمی توانست مفهوم حرفهایی که می شنود را بفهمد: وارث امپراطوری؟...
    لابر لبخندی زد و گفت: لیدی سادن شما اینجایید که به تولد فرزند ملکه شاردل کمک کنید. کودکی که به دنیا خواهد اومد وارث تاج و تخت ملکه است و تا روزی که روی تخت پادشاهی بشینه جانش در خطر هست. آیا سوگند یاد می کنید که برای حفظ جان شاهزاده از هیچ تلاشی فرو گذار نباشید، از امروز تا روزی که ایشون به حق قانونی خودش برسه؟
    گلوری چند لحظه ای با چشمان خیره به لابر نگاه کرد سپس آب دهانش را قورت داد و زانو زد: به خدایان باد، خاک، آب و آتش سوگند یاد می کنم تا آخرین قطره خونم از جان شاهزاده محافظت خواهم کرد.
    گلوری وارد اتاق شد به بانو شاردل تعظیم کرد و بر لبه تخت او نشست و دستش را روی شکم ملکه قرار داد، پس از انجام معاینات لازم، گلوری گفت: بانوی من قبل از پایان این هفته فرزندتون به دنیا خواهد آمد.
    گلوری روزهای پایانی بارداری ملکه را در خانه بیربون ها مستقر شد. تا بالاخره روز موعود فرا رسید. برف روی کوهها در حال آب شدن بود و اولین جونه ها از دل زمین سر برآورده بودند. در اولین روزهای بهار فرزند شاردل، اولین فریاد خود را سر داد و صدایش در عمارت خالی بیربون ها طنین انداز شد. ملکه پسرش را اِتان نامگذاری کرد. 

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۵/۷/۱۳۹۶   ۱۳:۵۷
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان