خانه
263K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51229 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۰:۲۴   ۱۳۹۸/۵/۱۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز بی پایان

    فصل سوم - قسمت شصت و پنجم

     

    سواحل نایان چند روزی بود که زیر باران تیرهای کشتی های باسمنی مقاومت میکرد. کشتی های محدود اما تا دندان مسلح باسمنی به ساحل نزدیک و نزدیک تر می شدند اما خطوط دفاعی ساحل همچنان نفوذ ناپذیر می نمود. ارتش غربی ریورزلند از مزیت هایی که نسبت به نیروی دریایی باسمنی در آن لحظه داشتند کاملا آگاه بودند اما دشمن را دست کم نمی گرفتند. در میان هیاهو و فریاد فرمانده هان که تیراندازان را هدایت می کردند، فرانسیس و میزی خود را به چادر فرماندهی لرد ویلیس رساندند تا علت احضارشان را بفهمند. لرد ویلیس گفت: چرا انقدر تعداد کشتی هاشون کمه مگه برای فتح نایان نیومدند؟

    فرانسیس گفت: نمیدونم عمو جان البته  همین جوری هم دو روزه داریم میجنگیم اما مرتب نزدیکتر میشن اولین قایقشون که با ساحل برسه کارمون خیلی سخت تر میشه 

    میزی گفت: الا نمیتونیم بفهمیم چی تو سرشونه باید تمرکزمونو بزاریم روی دفاع

    لرد ویلیس نگران و مضطرب گفت: احساس میکنم این کشتی های باسمنی نیست که باید نگرانش باشم.

    در همین اثنا نیروهای ارتش شمالی به فرماندهی موناگ فابرگام به سرعت به سمت پایتخت می تاختند . بدون هیچ مانعی و یا مقاومتی از سمت ارتش غربی.

    خبر حرکت ارتش غربی توسط نامه از سمت موناگ چند روز زودتر به لرد کلوین رسید. موناگ در نامه اش ادعا کرده بود که اطلاعات موثقی دارد که جنگ در جبهه غربی به زودی به درون کشور کشیده خواهد شد بنابراین او تصمیم گرفته زودتر به سمت پایتخت حرکت کند تا بتوانند با قدرت بیشتری از پایتخت دفاع کنند . لرد کلوین بلافاصله با نامه ای از شاردل کسب تکلیف کرد. نامه ای که هیچ گاه به ملکه نرسید. تایون فابرگام برادر موناگ که گوش به زنگ بود چند نفر را به دنبال چاپار سلطنتی فرستاد. آنها قبل از خروج چاپار نامه را سر به نیست کردند. با نزدیک شدن ارتش شمالی و نرسیدن پاسخ ملکه، لرد کلوین خودش مجبور به تصمیم گیری شد پیغام فرستاد که نیروهای موناگ بیرون پایتخت اردو بزنند و خودش با تعداد معدودی اجازه ورود یافت.

    دو سه روزی اوضاع آرام بود . لرد کلوین در اتاق کارش نشسته بود و نامه دیگری به وگاماناس می نوشت که موناگ به همراه چند نفر از همراهانش وارد اتاق شد. شمشیرهای از نیام برآمده همراهان موناگ نشان داد که ترس ها و بدبینی های لرد کلوین بی اساس نبوده است.

    سر از بدن جدا شده لرد کلوین هشداری بود برای هرکسی که میخواست با سلطنت نوپای موناگ مقابله کند. چند تن از بزرگان شورای سلطنتی دست از جان شسته تا آخرین توان در برابر نیروهای موناگ مقاومت کردند و همه قتل عام شدند. اوضاع بقیه ساکنین قصر هم خوب نبود در راهروهای نیزان هرکس به سویی میدوید و به دنبال راه فرار بود . گلوری اتان و فرزندش را در آغوش می فشرد و به دنیال جایی برای مخفی شدن با احتیاط از راهروها عبور میکرد تمام خدمتکاران و محافظینش کشته شده و یا فرار کرده بودند . اتان دو ساله صورتش را با دستانش پوشانده بود و در آغوش گلوری قوز کرده بود گلوری با یک دست او را گرفته بود و با دست دیگرش پارچه ای را نگه داشته بود که نوزادش را با آن به خود بسته بود. ناگهان دری باز شد و دستی او را به داخل کشید گلوری جیغ خفه ای کشید و تعادلش را از دست داد. صاحب دست او را نگه داشت و گفت: بانو از این طرف بیاید 

    مرد یکی از محافظینی بود که گلوری خیال می کرد در رفته است با او از میان چند راهروی مخفی گذشتند و سر از یکی از خیابان های شلوغ پایتخت در آوردند. گلوری پشت مرد محافظش از میان مردمی که بیخبر از هیاهوی داخل قصر بودند گذشت و همراه با مرد وارد مسافرخانه ای شد. مرد برگشت که اتان را بگیرد گلوری  دست مرد را پس زد مرد با بدجنسی جلو تر آمد و گفت: بهتره خودتو معرفی نکنی مردم عادی هیچ خوششون نمیاد که از یه ریورزلندی که با یه باسمن ازدواج کرده پذیرایی کنن

    گلوری اعتراض کنان گفت: یعنی به تصمیم ملکه شون هم شک دارن؟

    - فک میکنم خیلی وقته پات و از قصر بیرون نذاشتی

    - مرسی بابت کمکت اما اگر میخوای ادامه بدی بهتره مارو ترک کنی

    سرباز خندید و گفت: عذر میخوام اما نمیخوام اینجوری تنهاتون بگذارم بانو .خواهش میکنم به نصیحتم گوش کنید

    - خیلی خب برو برامون اتاق بگیر

    موناگ پشت ميز كار سلطنتي شاردل نشسته بود و خبر فتح موفقيت آميزش را به آكوييلا مي نوشت. او به پشتوانه متحد شمالي به پا خواسته بود و برنامه هاي زيادي در سر داشت اول آنكه بايد در برابر تحركات و حملات احتمالي ايمن ميشد ارتش اصلي ريورزلند مطمئنا در بازگشت با او به مقابله بر ميخواستند پس او نياز به كمك متحدش داشت درخواست كرد آكوييلا به قولش عمل كند و براي او نيروي پشيباني بفرستد. موناگ خبر نداشت كه نيروهاي درخواستي او همين حالا نيز از اليسيوم بسيار دور شده اند.

     آدولان و همراهانش در راه بازگشت بارها مورد حمله یاغیان و گرسنگان قرار گرفتند. حتی خبر صلح قریب الوقوع نیز به امنیت راهها نیافزوده بود و از خشم مردم کم نکرده بود. در یکی از همین درگیرها دینو کشته شد و باقی سربازان نیز آنها را ترک کردند و هرکدام به دنبال هدف خودش از راهی رفت. حالا آنها نه تنها بي محافظ و در معرض خطر بودند بلكه ميتوانستند آزادانه مقصد بعديشان را انتخاب كنند آدولان همچنان اصرار داشت تا به دنبال شارلی بروند تا اینکه روزی در یکی از مهمانخانه های بین راه شاهد مکالمه ای بود که فکرش را درگیر کرد. دو مرد اکسیموسی داشتند در مورد کتیبه ها حرف میزدند یکی از آنها با جدیت اصرار میکرد که مطمئن است ملکه پلین برای مستحکم کردن صلح راه پیدا کردن سایر کتیبه ها را برای ریورزلند و دزرت لند فاش خواهد کرد در آن صورت فقط یک کتیبه کشف نشده باقی می ماند. کتیبه دوم سیلورپاین که نمیتوانستند محلش را برای آکوییلا فاش کنند. مرد معتقد بود باید سربازان اکسیموسی همان طور که کتیبه چوب را دزدیدند کتیبه آخر را نیز از سیلورپین بدزدند اما مرد دوم با توجه به شرایط این کار را احمقانه و پر ریسک میدانست  

    آدولان اندیشید: ملکه سپید و نقشه کتیبه ای که کشف نشده بود..... آیا با یک کتیبه میتوانست سرزمین موعود را بسازد آن هم در میان شعله های جنگ بزرگی که همه از آن حرف میزدند؟

    بررسی شرایط خیلی سخت نبود اما رها کردن هدفی که سالها برایش مبارزه کرده بود شهامتی میخواست که او نداشت با همراهانش به شور نشست. رسیدن به موفقیت چنان سخت و غیر ممکن بود که همشان را ناامید کرده بود. در بهترین حالت آنها باید برای یافتن زنی که آخرین بار در دزرتلند دیده شده بود تلاش میکردند باید قبل از بالا گرفتن جنگ راهی برای به دست آوردن نقشه آخرین کتیبه پیدا می کردند که امیدوار بودند شارلی این کار را برایشان بکند و سپس امیدوار میبودند سیلورپاین چنان ناامن نشده باشد تا بتوانند وارد آن شوند و ...

    یکی از جادوگران گفت: فکر میکنم قانع کردن شارلی برای همراهیمون کار راحتی نیست. هیچ تاحالا فک کردی که چجوری میخوای راضیش کنی؟

    آدولان جام شرابش را رها کرد و به صندلی اش تکیه داد و پیشانی اش را گرفت. جادوگر ادامه داد: آدولان این برنامه ریزی ها رو رها کن ما قدرت های زیادی داریم باید بتونیم راه منطقی تری پیدا کنیم

    -        تو کتب قدیمی اومده برای ساختن سرزمین موعود ما به کتیبه ها احتیاج داریم

    -        نه کتاب های قدیمی تری هم هستند که به سرزمین موعود اشاره کردند ولی حرفی از کتیبه ها نزدند، اونهایی که قبل از ساخته شدن کتیبه ها نوشته شدند.

    همراهان آدولان یک به یک از همراهی با او در این ماموریت عجیب و غیرممکن سرباز زدند و از او خواستند به اورشایم بازگردند.

    آدولان پذیرفت تا برگردند و با همراهی دیگر برادرانشان تصمیم بهتری بگیرند

     

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۰/۵/۱۳۹۸   ۰۹:۴۰
  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۸/۵/۳۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۲:۴۴   ۱۳۹۸/۵/۳۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه قسمت
    شصت و ششم

     

    بیرون از قلعه وگامانس، در محلی مابین استقرار سه ارتش چادر بزرگی برپا بود به نام مرکز هماهنگی قاره نوین.

    چادری که بعد از دریافت اخبار دو کودتا و یک لشکر کشی بهت سنگینی بر جو آن حاکم شده بود.

    از طرفی اخبار دریافتی از ریورزلند نشان می داد که موناگ به ملکه شاردل خیانت کرده و با کودتا و لشگرکشی به بارادلند و قتل نایب السلطنه کنترل پایتخت را در دست گرفته، و ارتش سیلورپاین برای حمایت از وی به حرکت درآمده است!

    از طرف دیگر پیک هایی از جاسوسان مستقر در سیلوپاین خبر از کودتایی در پایتخت و گم شدن اسپروس می دادند.

    هنوز نه خبر مشخصی از نتیجه کودتا در سیلورپاین و سرنوشت آکوییلا و اسپروس در دست بود و نه خبر قابل اتکایی از خاندان سلطنتی ریورزلند!

    ملکه شاردل همراه با همراهان نزدیکش لابر و سیمون برای مشورت و بررسی سریع اوضاع، سران دو کشور دیگر را فراخوانده بودند.

    شاردل هم نگران کشورش بود و هم نگران ساکنین قصر در بارادلند و هم نگران موقعیتش به عنوان ملکه در این نشست! به همین منظور به محض شروع جلسه اعلام کرد که در اولین فرصت ارتش ریورزلند برای سرکوب کودتا عازم بارادلند خواهد شد.

    شاردل رو به حاضرین گفت:

    جنگ میان سه کشور، ما را تا حدود زیادی از امور داخلی و تحرکات خائنین غافل کرده و حماقت همسایه شمالی در بازکردن راه باسمن ها به این قاره، باعث شده که فرصت طلبان خائن نقشه های پلید خود را عملی کنند ولی من تصمیم گرفته ام که با تمام توان به این ماجراجویی ها خاتمه دهم، ارتش ما فورا به قصد بازپسگیری بارادلند و گرفتن انتقام لرد کلوین و سایر افراد شرافتمند و وفادار به امپراتوری ریورزلند که قربانی خیانت موناگ خبیث شده اند، حرکت خواهد کرد.

    گودریان که به وضوح از این تصمیم شاردل راضی نبود گفت: ملکه شاردل ما اخباری دریافت کرده ایم که نشان می دهد که ارتش سیلورپاین درحال عبور از مرز ریورزلند بوده و برای حمایت از کودتای موناگ به بارادلند خواهد رفت!

    شاردل گفت: بله ما هم این اخبار را دریافت کرده ایم علاوه بر این اخباری دریافت کرده ایم که سیلورپاین در روزهای اخیر خود شاهد یک کودتا بوده و موقعیت آکوییلا متزلزل شده است، شاید ماجرای این لشکرکشی خیلی زودتر از چیزی که پیش بینی می کنیم خاتمه یابد ولی به هر حال ارتش آماده ریورزلند واهمه ای از روبرو شدن با این متجاوزین نخواهد داشت.

    گودریان پاسخ داد: بله و قطعا شما حمایت ما را به عنوان متحد با خود خواهید داشت ولی این درگیری های پراکنده بیشترین نفع را به دشمن مشترک ما خواهد رساند، همین حالا هم ما از نظر تعداد در وضعیت نا مناسبی نسبت به باسمن ها قرارگرفته ایم، قبل از دریافت این اخبار پیشنهاد من این بود که تا جایی که ممکن است از بروز درگیری های بزرگ اجتناب کنیم تا کتیبه هایی که به لطف دوستان اکسیموس ما در حال پیدا شدن هست بتوانند با جادوی خود ارتش بزرگتر و قدرتمند تری در مقابل باسمن ها ایجاد کنند.

    پلین که تا آن لحظه ساکت بود بلافاصله رو به شاردل گفت:

    ملکه شاردل من موقعیت و احساس شما را درک میکنم، در جریان جنگ اول ما نیز قربانی یک بلند پروازی و خیانت از طرف خاندان تایرل بوده ایم، خیانتی که باعث حبس طولانی مدت برادرم و کشته شدن خواهرم و دو نجیب زاده اکسیموس شده بود.

    وقتی گردن تایرل را قطع می کردم مطمئن بودم که خواسته ای بزرگتر از این در زندگی نخواهم داشت ولی امروز ما در شرایط کاملا متفاوتی قرارگرفته ایم، ارسال ارتش به بارادلند و فتح آن باعث از دست رفتن تعداد زیادی سرباز و فاصله گرفتن نیروها خواهد شد، من پیشنهادی دارم که با کمی تغییر آن را با اخبار این دو روز هماهنگ خواهیم کرد.

    ما هم مثل پادشاه گودریان فکر می کنیم که تمرکز و وقت خریدن نه استراتژی انتخابی ما، بلکه تنها راه بقای ما و بقای این قاره است. بدون این ما سرنوشتی بجز شکست و نابودی نخواهیم داشت، چند ماه بیشتر یا کمتر، در پایتخت کشورهایمان یا در جای دیگر چه فرقی خواهد کرد؟

    طبق اخباری که ما در یافت کرده ایم و با توجه به تئوری که سرجان با مطالعه نقشه ها مطرح کرده است، حمله اصلی نه در نایان بلکه از مرز سیلورپاین خواهد بود، تعداد زیادی از نیروهای باسمنی بدون نیاز به درگیری ساحلی در حال پیاده شدن در غرب سیلورپاین هستند و احتمالا در دو یا سه محور وارد خاک ریورزلند خواهند شد، در این صورت ارتش غربی ریورزلند در نایان بزودی محاصره شده و در صورتیکه ما به بارادلند برویم ارتباط تدارکاتی ما با شرق قطع و ناامن خواهد شد.

    شاردل رو به پلین گفت:

    ملکه پلین پس پیشنهاد شما فراموش کردن خیانت و افراد بیگناه خاندان پادشاهی ریورزلند است؟ یعنی ما باید بخاطر این استراتژی خانواده های خودمان را فراموش کنیم؟ اصلا حفظ قاره نوین به چه منظوری است؟ مگر نه اینکه جای بهتری باشد برای خانواده های ما؟ برای مردم؟

    پلین پاسخ داد:

    متاسفانه پیشنهاد ما خیلی شیرین نیست ولی من به کمک همه ی مشاورینم تمام روز گذشته روی آن کار کرده ایم که این پیشنهاد اولا مصالح قاره نوین را در نظر بگیرد و همچنین به نیازهای حیاتی شما پاسخ دهد.

    خوشبختانه در طول جنگ گذشته ما تجربه نسبتا موفق مشابهی داشته ایم.

    پیشنهاد ما مشخصا شامل عقب نشینی همه جانبه ریورزلند شامل نظامی و غیر نظامی به سمت شرق و جنوب شرقی نزدیک مرز دزرتلند است. قلعه های ایتان، لاموچی، برن و ساتوری و زمین های اطراف آنها محل تمرکز مردم، نیروهای نظامی و آذوقه ها خواهند بود، هر چیز قابل استفاده باید به شرق منتقل شود و در غیر اینصورت به آتش کشیده شود.

    ارتش غربی ریورزلند به همراه تمام نظامیان وفادار به شما باید به عنوان حایل بین مردم و دشمن قرار گرفته و به منظم بودن این عقب نشینی کمک کنند.

    در کنار این حرکت بزرگ که اخبارش اذهان را در بارادلند و همچنین سیلورپاین درگیرخواهد کرد ما یک نیروی سریع و مخصوص به بارادلند می فرستیم که افراد زندانی شده و متواری شده وفادار به شما را پیدا کرده و سالم به اینجا بیاورند.

    گودریان با لبخندی کوچکی بر لب رو به شاردل گفت:

    من با این استراتژی کاملا موافقم، اگر ملکه شاردل هم با این پیشنهاد موافق باشند ما مسوولیت ارسال گروه نجات را می پذیریم، دوستان من در ساگشتا اطلاعات کاملی از بارادلند تهیه کرده و این عملیات را اجرا خواهند کرد، ارتش دزرتلند زبده ترین نیروهای خود را برای این عملیات نجات خواهد فرستاد.

    پلین که به وضوح از حمایت گودریان خوشحال به نظر می رسید اضافه کرد:

     البته یک قسمت مهم دیگر هم در سناریوی ما هست!

    نیروهای ویژه سه اقلیم به فرماندهی سر سالوادر که به پیدا کردن کتیبه ها مامور شده بودند با توجه به تجربه های قبلی با موفقیت و تلفات کم موفق به پیدا کردن 3 کتیبه دیگر به ترتیب در ریورزلند، دزرتلند و اکسیموس شده اند، ولی کتیبه بعدی و آدرس دسترسی به دو کتیبه بعد از آن از مسیر کتیبه ای می گذرد که در سیلورپاین دفن شده.

    پیشنهاد آخر من تجهیز و ارسال یک نیروی قدرتمند و ورزیده به سیلورپاین برای یافتن آن و در صورت لزوم مقابله با افراد آکوییلاست و در عین حال این نیرو باید قابلیت این را داشته باشد که در صورت دریافت تقاضایی از کودتاکنندگان بر علیه آکوییلا، به کمک آنها بشتابد.

    شاردل در حالی که در افکار عمیقی غوطه ور بود با لحن آرامی گفت:

    و شاید نیروی بزرگتری که بعد از یافتن کتیبه به پادگان های آنها شبیخون زده و باعث بازگشت ارتش سیلورپاین شود ...

    بعد از این با صدای واضح تری گفت ما برای تصمیم گیری نهایی به یک جلسه اختصاصی احتیاج داریم و تصمیم اتخاذ شده را تا فردا به شما اطلاع خواهم داد، تا آن زمان پیک هایی به تمام قلعه های ریورزلند فرستاده ام که آنها از وضعیت آگاه شده و هر نوع ارتباط خود را با افراد موناگ قطع کنند.

    گودریان در انتها گفت:

    بسیار عالی ملکه شاردل، ما منتظر تصمیم شما خواهیم بود.

    بعد رو به پلین اشاره کرد:

    طبق اطلاع ما، نیروی دریایی اکسیموس در حین جنگ رشد قابل توجهی داشته که احتمالا در اثر قدرت کتیبه است، ما هم تمرکز زیادی روی توسعه ی نیروی دریایی خودمان کرده ایم، پیشنهاد من اعزام فوری نیروی دریایی برای درگیری با باسمن ها در دریای فارون است، ما باید سرعت پیاده شدن آنها را کاهش دهیم و مسیر تدارکاتی آنها را ناامن کنیم.

    پلین در حالی که سرش را به آرامی تکان می داد پاسخ داد: موافقم.

    ...

     

     

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۳۰/۵/۱۳۹۸   ۲۳:۵۹
  • ۱۱:۳۶   ۱۳۹۸/۶/۱۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت شصت و هفتم- بخش اول

     آن روز صبح بعد از چند روز پر التهاب اسپارک نامه ای دریافت کرد که مانند آبی بر روی آتشی که بر جانش افتاده بود عمل کرد. آنها به سرعت اسبابشان را جمع کردند و مخفیگاهشان را ترک کردند. راه های خروجی الیسیوم و راه هایی که به دهکده امپراطوری می رسید تحت محافظت بود و تردد کنترل میشد. آن دو از موانع بازرسی گذشتند و از الیسیوم دور شدند. مقصدشان مخفی گاه کیه درو بود جایی که لئوناردو پودین منتظر بود تا گزارش کارش را بدهد ولی چیزی که بیشتر از همه اهمیت داشت نکته ای بود که کیه درو به صورت رمزی برای او نوشته بود. بعد از یک هفته که در نگرانی و تشویش گذرانده بودند و نمیدانستند چه اتفاقی افتاده، اسپروس پیدا شده بود.

    اسپارک و ووکا در میان راه با محافظینی که کیه درو فرستاده بود همراه شدند. ساعتی بعد به مقر فرماندهی نیروهای آزادی بخش رسیدند و وارد چادر فرماندهی شدند. اسپارک با دیدن چهره تکیده مردی که او را مانند برادرش دوست داشت به سمتش دوید و او را در آغوش کشید.

    اسپروس هنوز کامل سلامتش را باز نیافته بود ولی هوشیار بود بلافاصله دستور داد همه افراد به غیر از کیه درو و اسپارک از چادر خارج شوند. ریپولسی البته مستثنی بود . اسپارک پرسید: پس ما مدیون این مرد جوانیم.  و رو به ریپولسی ادامه داد: خوشحالم که قبل از عملیات ترور فرار کردی.

    اسپروس گفت: اسپارک قبل از هر چیزی به من بگو از شارلی و فرزندم چه خبری داری؟ چیزی غیر از اخبار تکان دهنده کیه درو

    اسپارک نگاهی به کیه درو کرد و گفت: جای شارلی در قصر پادشاهی دزرت لند امنه اما متاسفانه طبق گفته مارتین لدویک ولیعهد کشته شده. یک گروه سیلورپاینی به دستور آکوییلا این کارو کردند و در کمال شگفتی روی ساده لوحی شارلی حساب کردند و موفق هم شدند کاری از دست پادشاهی دزرت لند ساخته نبود تمام تقصیرها مستقیما متوجه شخص شارلی ست و به همین دلیل منتظر موندند که خودت در موردش تصمیم بگیری

    اسپروس نگاه پرفروزش را به چهره اسپارک دوخت و گفت: همه کسانی که در وقوع این فاجعه نقش داشتند از خشم ما در امان نخواهند بود. هرکس جسارت دست درازی به جان ولیعهد را داشته باید بهایش را بپردازد. هیچ بخششی در کار نیست.

    نفس عمیقی کشید و ادامه داد: میزان خسارتی که از بلند پروازیهای آکوییلا به کشور زده شده نه تنها غیر قابل بخششه بلکه غیر قابل جبران هم هست. باید سریع تر نقشه رو کامل کنیم تا آخرین مرحله عملیات رو هر چه زودتر انجام بدیم.   

    سکوت بر قرار شد سپس ریپولسی در مورد دلایل فرارش توضیح داد از شرایط سختی که سعی کرده بود از امپراطور نیمه جان محافظت کند. او این مدت را در خفا در کوهستان زندگی کرده و از اسپروس پرستاری کرده بود. شایعاتی در مورد نیروهای آزادی بخش شنیده بود سعی داشت آنها را پیدا کند. به زودی هم توسط دیده بانها و جاسوسان کیه درو دستگیر شده و به آنجا آورده شده بود آنها بلافاصله او را به زندان انداخته و تا آرام شدن اوضاع الیسیوم از فرستادن پیغام به اسپارک خودداری کرده بودند. روزهای اول پس از دزدیده شدن اسپروس و بعد از آن ترورهای چندگانه هر رفت و آمدی در الیسیوم مشکوک در نظر گرفته میشد و عواقب داشت. بعد از هوشیار شدن اسپروس به دستور او ریپولسی از زندان آزاد شد و پس از آن از کنار اسپروس تکان نخورده بود.

    کیه درو گفت: با کشته شدن نزدیکان آکوییلا راه ما خیلی هموار شده متاسفانه عملیاتی که برای کشتن تایگریس اجرا شد موفقیت آمیز نبود این موش چموش از چنگ پودین فرار کرد ویلهلم هم کشته نشد انگار چند ساعت قبل از عملیات با خانواده اش از دهکده خارج شدند و فرار کردند تا جایی که من میشناسمشون فوق العاده محافظه کار و ترسو ان بعید میدونم بلند پروازی های ویلهلم مورد تایید پدرش قرار گرفته باشه به هرحال الان جونشو مدیون پدرشه. اما جیماک تئوریسین اکوییلا، مالوم اون مرد آب زیرکاه، لگاتوس ایسی بوکو و راوان همگی کشته شدند.

    ریپولسی گفت: اگه بخوایم دهکده امپراطوری رو بازپس بگیریم الان بهترین فرصته اگر آکوییلا بخواد ارتش رو از نیمه راه برگردونه چند روز زمان میبره تا به اینجا برسن نیروهای ما در حال حاضر یک دوم نیروهای مستقر در دهکده به علاوه نیروهای الیسیوم هستند و همچنان شانس پیروزی داریم ولی اگه ارتش برگرده شانسی نداریم

    کیه درو از ریپولسی پرسید: دقیقا نیروهای گارد سلطنتی چند نفرن؟

    -        700 نفر نیروهی گارد سلطنتی هستند و 5000 نفر هم نیروهی مستقر در الیسیوم

    اسپارک گفت: نقشه ما این بود که به کمک جاسوسهای درون قلعه بهشون شبیخون بزنیم چون با احتساب نیروهایی که تو الیسیوم هستند و این 700 نفر. مبارزه سختی در پیش داریم. اما اگه غافلگیر بشن....

    سپس رو به کیه درو پرسید: نیروهای ارتش ازادی بخش چند نفرن؟

    -1000 نفر سیلورپاینی و 2000 نفر اسیران دزرت لندی که تو این مدت به خوبی با ما همکاری کردند .

    اسپروس پرسید: هماهنگیها تا کجا انجام شده؟

    اسپارك پاسخ داد: تا قبل از مسئله دزدیده شدن تو قرار بود بلافاصله بعد از ترورها عملیات انجام بشه اما با تصمیم ریپولسی کار یه کم سخت شده چون من راهی برای برقراری تماس دوباره با جاسوسم ندارم

    کیه درو گفت: نگران اون موضوع نباش من دلبانم و میفرستم

    سپس سهره کوچکش روی شانه اش نمایان شد. اسپارک خندید و گفت: خب پس مشکلی باقی نمیمونه

    کیه درو رفت تا در جلسه ای ویژه با لئوناردو پودین هماهنگیهای نهایی را انجام دهد قرار بود تا پیروزی نهایی نیروهای ویژه دزرت لندی گوش به زنگ بمانند.

    در قصر باستانی آکوییلا آمبرا از خوابی آشفته پرید سرفه خشکی کرد و در تاریکی دست برد تا لیوان آبی بنوشد. صدای ضربه ای به در شنیده شد کسی اجازه ورود میخواست.  دوکس فرمانده جدید گارد سلطنتی با آشفتگی وارد اتاق شد و خبر از محاصره قلعه داد. خیلی زود مشخص شد این ارتش از همان درجه داران و نامدارانی تشکیل شده که بیش از یک سال پیش ارتش سیلورپاین را در اکسیموس ترک کرده بودند. آکوییلا لحظه ای اندیشید. علاقه ای به احضار شورای سلطنتی نداشت. بلافاصله دستور داد گارد سلطنتی آماده مبارزه شوند و نیروهای حاضر در الیسیوم احضار شوند.

    سپس دستور داد تمام اشراف زادگان و بزرگانی که در دهکده امپراطوری زندگی میکردند و کسی از نزدیکانشان جزو ارتشیان خائن به جادوی باستانی و از محاصره کنندگان بود دستگیر شوند. ساعتی بعد در میان هیاهو و فریاد افرادی که دستگیر شده بودند و در میدان اصلی دهکده، افراد گارد سلطنتی به حالت آماده باش قرار گرفتند. پیش بینی میشد نیروهای الیسیوم خیلی زود به دهکده برسند اما خبر رسید که یکی از پل های اصلی راه تخریب شده و دور زدن نیروها چند ساعتی زمان میبرد. کیه درو خوشحال از نقشه لئوناردو پودین که به کمک مواد خاص دزرت لندی اجرایی اش کرده بودند منتظر زمان موعود بود. تمام افرادش که دزرت لندی ها هم در میانشان بودند آماده حمله بودند. لئوناردو پودین هم خوشحال بود بعد از شکست عملیات ترور در مورد دو نفر مخصوصا تایگریس، فرمانده جوان ارتش سیلورپاین، حالا توانسته بود یکی از پل های استراتژیک بین الیسیوم و دهکده امپراطوری را به آتش بکشد.

    ناگهان محاصره کنندگان سواری را دیدند که به سمتشان میتازد . اسب که جلوتر آمد آنها دیدند که سوار بدون سر است. سر از بدن جدا شده سوار در خورجین اسب متعلق به برادر یکی از فرماندهای ارتش آزادی بخش بود. پیغام آکوییلا کاملا واضح بود.

    اسپروس رو به ارتشیان فریاد زد: اکثر شما خانواده ای در دهکده دارید که یک سال گذشته نگرانتون بودند من تشویش شما رو درک میکنم اما میخوام که قوی باشید و به خواسته قلبتان بی اعتنا باشید افرادی که گروگان گرفته شده اند همگی در زمان پادشاهی من و پدرم خدمات شایانی کرده اند آنها جزو گنجینه پادشاهی مونته گرو( اسم خانوادگی اسپروس) هستند اما ما مانند افراد کشتی ای هستیم که در حال غرق شدن است و مجبوریم از گنجینه مون بگذریم تا کشتی را به سلامت به خشکی بروسونیم. چاره ای نیست اگر الان پا پس بکشیم همگی کشته خواهیم شد و سیلورپاین زیر یوغ پادشاهی زیاده خواه و زیر سم اسبان باسمنی به زودی به ویرانه تبدیل خواهد شد. زنان و دختران سرزمین ما به بردگی وحشیان خواهند رفت و نسل ما، مردمی که به خاطر روح والایشان چندین قرن است که دارای دلبان هستند، لای ورق های تاریخ فراموش خواهد شد.

    اسپروس سکوت کرد کیه درو فریاد زد: ما بیش از یک سال است که منتظر این فرصت بودیم وقتی دروازه های دهکده به روی ما گشوده شود ما فرصت داریم نشان دهیم که یک سرباز واقعی چگونه باید دست از جان شسته برای تعالی اهدافش بجنگد.

    همه با کشیدن هورا همراهیشان را نشان دادند.

    جاسوس اسپارک که پیغام دلبان کیه درو را دریافت کرده بود نمیتوانست در آن هیاهو دروازه ها را بگشاید . ساعت موعود فرا رسید و دروازه ها گشوده نشد. اسپروس و کیه درو که پیش بینی میکردند نقشه شبیخون جواب ندهد با چندین تن از فرماندهان جلسه اضطراری تشکیل دادند تا چاره ای بیاندیشند.

    تنها چند دقیقه بعد از شروع جلسه همگی از چادر بیرون آمدند. کیه درو دستور داد ارتش آزادی بخش محاصره را ترک کرده با حفظ آرامش عقب نشینی کنند. آسمان شب کم کم کمرنگ میشد و هنوز تا رسیدن نیروهای الیسیوم زمان باقی بود. لئوناردو پودین به دستور کیه درو با چند سرباز دزرت لندی از راهي فرعي به سمت الیسیوم حركت كرد.

    در دهکده امپراطوری بعد از عقب نشینی محاصره کنندگان کمی اوضاع آرام شد آکوییلا دستور داد گروگانها در زندانی در قلعه زندانی شوند و خودش به اتاق کارش برگشت تا چاره ای بیاندیشد و تسوکا را احضار کرد. تسوکا تمام شب را نخوابیده بود لباس رزم پوشیده و شمشیرش را به کمر بسته بود. آکوییلا گفت: تسوکا شکست این ارتش کوچک خائنین برای ما سخت نیست اما واقعیت ماجرا چیز دیگریست.

    -        چی شده قربان؟

    -        فکر نمیکنم با این وضع زیاد دووم بیارم. توانم به شدت تحلیل رفته نمیتونم مبارزه تن به تن کنم . تمام اینها چه سودی داره اگر زنده نمونم؟

    -        سرورم دیروز که مشکل دلبانتون رو با من مطرح کردید من به فکر فرو رفتم من جادوگری رو می شناسم که در روستایی در مرز فیلون و باسمنیا زندگی میکنه اگر جادویی بتونه شما رو نجات بده اون مرد حتما اون جادو رو می شناسه. نباید نا امید بشید . بعد از کشتن اسپروس به باسمنیا میریم منم همراهیتون میکنم.

    چهره آکوییلا به وضوح درخشید با تمام وجود به این روزنه امید چنگ زد. دیده بانی را فرستاد تا بر آورد کند نیروهای الیسیوم کی به آنجا می رسند.

    دیده بان از دروازه گذشت و به تاخت به سمت راه فرعی الیسوم رفت. راهی که تنها دو ساعت قبل توسط پودین طی شده بود. مرد دیده بان وقتی به بالای کوهی که مشرف به راه کوهستانی بود رسید نیروهای الیسیوم را دیده که با سریعترین حالت ممکن در حال عبور هستند ناگهان تیری آتشین از کوه مقابلش از پشت تخته سنگی شلیک شد و چند متر جلوتر از نیروهای ارتش به زمین برخورد کرد در کثری از ثانیه آتشی عظیم و سبزرنگ شروع به سوختن کرد. سربازان شگفت زده و ترسیده در حالی که به شدت سرفه میکردند به عقب برگشتند.

     

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۱۱/۶/۱۳۹۸   ۱۷:۲۳
  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۸/۶/۱۱
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    بلد نبودم چطوری این آهنگو مستقیم توی صفحه بذارم. حالا خودتون کلیک کنید و گوش کنید.
    https://up.20script.ir/file/b348-Highway.mp3

  • leftPublish
  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۸/۶/۱۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

     بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت شصت و هفتم- بخش دوم

     

    در قصر، آکوییلا بالاخره دستور داد شورای سلطنتی تشکیل جلسه دهد. هیچ کس شکی نداشت که عقب نشینی ارتش آزادی بخش مصلحتی بوده اما نمیتوانستند پیش بینی کنند کی مجددا مورد حمله قرار می گیرند چیزی که واضح می نمود این بود که در صورت تاخیر نیروهای الیسیوم شرایطشان سخت و پیچیده میشد. گزارش دیده بان در مورد اتفاقی که افتاده بود درست زمانی به جلسه رسید که جاسوسان اسپارک توانستند دروازه های ورودی دهکده را به روی ارتش آزادی بخش بگشایند.

    در سالن به شدت باز شد چند سرباز وارد شدند تا خبر حمله مجدد را بدهند.صدای هیاهو نظم جلسه را برهم زد. حاضرین در جلسه هرکدام به سمتی گریختند. آکوییلا به سمت محل درگیری رفت تا نیروهایش را فرماندهی کند. وقتی از قلعه باستانی خارج شد و از آنجا به چند صد متر جلوتر و نزدیک محوطه ورودی دهکده چشم دوخت متوجه شد که امکان پیروزی ندارند. با گزارشی که چند دقیقه قبل دریافت کرده بود میدانست که تا چند ساعت آینده نمیتواند امیدی به رسیدن نیروهای الیسیوم داشته باشد. دوکس فرمانده جدید گارد سلطنتی هم متوجه وخامت اوضاع شد تعداد مهاجمین چهار برابر آنها بود.

    تسوکا خود را به او رساند و گفت: آکوییلا دنبالم بیا

    -        چی؟

    -        نکنه میخوای بمونی و شاهد شکستت باشی؟

    آکوییلا مکثی کرد و گفت: نه باید فرار کنیم

    -        خوبه. دنبالم بیا من چند راه مخفی بلدم.

    آکوییلا از اول صبح که پی برده بود هنوز راه نجاتی برایش وجود دارد سرحال تر شده بود با تعجب گفت: تو! بلدی؟

    -        وقتی وارد یه قلعه میشی اول از ساکنین برای خودت یه جاسوس دست و پا کن بعدم راههای خروج و یاد بگیر

    سپس هر دو به درون قلعه دویدند. اکثر خدمتکاران و زنان قصر به پناهگاه گریخته بودند بنابراین قصر تقریبا خلوت بود صدای فریاد زنانه از پشتشان شنیده شد. وقتی برگشتند آملار( دختر لگاتوس و معشوق آکوییلا) را دیدند که به سمتشان میدود.

    -        سرورم سرورم خواهش میکنم منو هم با خودتون ببرید

    آکوییلا گفت: تو چرا اینجایی چرا به پناهگاه نرفتی؟

    -        من دنبال شما میگشتم. من باید با شما بیام پیش شما احساس امنیت بیشتری میکنم تا تو پناهگاه کنار زن های دیگه

    آکوییلا پوزخند زد. آملار هیچ وقت در قلعه زن محبوبی نبود. حتی معاشقهای گاه و بیگاهش با امپراطور هم او را زن تاثیرگذاری نکرده بود گفت: نه تو نمیتونی همراه ما بیای خودتو نجات بده. برو به پناهگاه

    سپس رو به تسوکا گفت: بهتره بریم

    بدون معطلی بیشتر دویدند و دور شدند و دیگر توجهی به فریادهای آملار نکردند. زن هرچقدر دوید به آنها نرسید،عاجز و تنها باقی ماند.

     اسپروس در میان محافظینش از میدان درگیری گذشت تا وارد قلعه شود برای برگرداندن جادو باید عجله میکردند.

    آکوییلا و تسوکا به طبقات پایینی قلعه رسیدند. که صدای فریادهایی از جایی پشت دیوارها به گوششان خورد ناگهان انگار  آکوییلا چیزی به خاطر آورده باشد دست دراز کرد و یکی از مشعل های دیوار را برداشت و گفت: من یه کار ناتمام دارم دنبالم بیا

    سپس از راهرویی پیچید و به سمت صدا رفت وارد راهرویی شد که در انتهای آن در سردابی بزرگ گروگانها زندانی شده بودند. لبخند کجی زد و فریاد زد: اگر هرکدومتون زنده از این جهنم بیرون رفتید به برادر زاده عزیزم پیغام برسونید که منتظرم بمونه من برمیگردم تا چیزی که سالهاست به ناحق ازم گرفته شده پس بگیرم.

    سپس مشعل را میان کپه های کاه که گوشه ای در سرداب روی هم انباشته شده بود انداخت و به سرعت از آنجا دور شدند.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۱۲/۶/۱۳۹۸   ۱۲:۵۱
  • ۱۲:۱۲   ۱۳۹۸/۷/۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی کاپ قدمت 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۲:۴۵   ۱۳۹۸/۷/۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی کاپ قدمت 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت شصت وهشتم

    آرامش عجیبی بر همه وجودش حاکم شده بود. انگار همه جهان بخشی از بدن اوست و زمان ابزاریست در دستانش برای اولیت دادن به وقایع. کنار دریا ایستاده بود و به آسمان مینگریست. ابر سفید رنگ باریکی در آسمان پیش میرفت. انگار دستی نامرئی داشت  با مداد ابری رنگ، خط صافی روی آسمان میکشد که از جلوی خورشید نیز عبور میکرد. هر چه این خط طولانی تر میشد، آرامشش با سرعت بیشتری از دست میرفت و به  بی قراری و ترس تبدیل میشد.

    در دور دست کشتی های عظیم الجثه با ظاهری غریب در میان گردابی بزرگ، به آرامی پیش می آمدند. دلهره تمام وجودش را دربرگرفت و سعی کرد با سرعت هر چه تمام تر از آنجا دور شود.

    آخرالزمان!

    نمیدانست باید آنچه را که دیده گزارش دهد یا دنبال سر پناهی باشد تا جان خودش را نجات دهد. در حالی که میدوید، صدایی را میشنید که به آرامی صدایش میکرد : "بوریس!"

    نمیخواست به صدا جواب دهد و با سرعت بیشتر میدوید اما صدا دست بردارد نبود : "بوریس" ...

    ناگهان همه جا تاریک شد و او احساس کرد که دارد به درون سیاهی کشیده میشود و چشمانش را باز کرد! 

    بوریس، وقت رفتنه. چقدر عرق کردی. حالت خوبه؟

    بوریس سیدِنبرگ، فرمانده نیروی دریایی دزرتلند لحظاتی طول کشید تا به خود بیاید. سپس چشمانش را خیره و اخمی کرد و گفت : اروین!

    پس از مکثی طولانی ادامه داد : یادته وقتی این کشتی های جدید رو میساختیم، یه عده داوطلبابه برای کشف خشکی های جدید به سمت جنوب رفتن؟ ... من شخصا اونا رو بدرقه کردم. خیلی روم تاثیر گذاشت. ازون روز خواب های عجیبی میبینم که نسبتا شبیه هم هستن.

    اروین مونتانا: خوب یادمه. مردان شجاع ... چه خوابی؟ توی راه برام تعریف کن. این را گفت و به سرعت آماده شد تا همراه با بوریس سیدنبرگ، خود را به اسکله جنوب غربی دزرتلند برساند.

    دسته های چند ده نفری در گوشه و کنار اسکله در حال آماده کردن اوضاع برای اعزام نیروی دریایی دزرتلند بودند. نیرویی که مسلح به سلاح های سمی و سری بود. پیش از آن دزرتلند هرگز نیروی دریایی چنین پیشرفته در اختیار نداشت.

    بوریس سیدنبرگ به کمک اورین مونتانا مشاور عملیاتی دزرتلند بر همه اتفاقات نظارت کرد و دست آخر با عقرب سرخ دیدار کرد.

    بوریس : نظرت در مورد آرمایش نهایی پرتاب این گلوله ها چیه؟ 

    عقرب سرخ : بخاطر اینکه روکش خیلی قوی تری نسبت به گلوله های منجنیق دارن، سنگین تر هستن و امکان اینکه شعله ور نشن بیشتر شده. اما اگه چند لحظه قبل از پرواز شعله ورشون کنیم، مشکلی نخواهد بود.

    بوریس : و این روکش قویتر چقدر کمک میکنه که توی خود کشتی منفجر نشن؟

    عقرب سرخ : تقریبا مطمئن هستم. جای نگرانی نیست. اما اگر کشتی آتش گرفت، باید به سرعت ازش دور شد. این کشتی ها باید همیشه دورترین به نیروهای دشمن باشن.

    بوریس : درسته. فکر میکنم که از هر ده کشتی، یکی رو به این توپ های سمی مسلح کردیم. نباید بذاریم حتی در شرایط شبیخون هم توی خط آتش دشمن قرار بگیرن.

    چند ساعت بعد، بوریس سیدنبرگ آماده بود تا در راس کشتی های نیروی دریایی دزرتلند به سمت غرب ریورزلند رهسپار شود. 

    بوریس : اروین اگه ازت بخوام یه چیزی رو بهم گوشزد کنی، اون چیه؟

    اروین : ارتباطاتت رو به هر قیمتی که شده حفظ کن. چند راه متفاوت رو در نظر بگیر. بیشترین ارتباط رو با کشتی های اکسیموسی برقرار کن و منتظر تماس های ما باش. در صورت قطع احتمالی تماس، طبق برنامه عمل کن.

    سپس همدیگر را در آغوش کشیدند و بوریس به سمت کشتی حرکت کرد.

    ...

    نیروهای ویژه به رهبری سالوادور پس از کشف کتیبه دوم در خاک سیلورپاین بدون مزاحمت خاصی به دزرتلند رسیدند و کتیبه دوم دزرتلند نیز به دست آمد.

    حتی رومل گودریان هم نمیتوانست تعجبش را از سرعت استخراج آهن و تربیت سواره نظام سبک اسلحه پنهان کند. نیکلاس بوردو فرمانده کل ارتش دزرتلند در حال ساماندهی دوباره ارتش بود و می بایست به سرعت خودش را به مرزهای غربی کشور برساند. جایی که برای تمرکز اصلی نیروها انتخاب شده بود.

    زمان به طور سرسام آوری پیش میرفت و تصمیم گیری را دشوار میکرد. هنوز اطلاعات دقیقی از کودتای ریورزلند در دست نبود و ارتباط موثری با ارتش غربی برقرار نشده بود.

    کارگرها بی وقفه در مرز غربی مشغول ساختن استحکامات و تله های نظامی بودند و سربازان گروه گروه به منطقه میرسیدند.

    در مرکز هماهنگی قاره نوین، پادشاه و ملکه های سه اقلیم در حال بحث و گفتگو بودند.

    رومل گودریان : به احتمال فراوان ارتش اصلی باسمن از سمت سیلورپاین وارد قاره ما خواهد شد و باز هم به احتمال فراوان هدف اول آنها ریورزلند خواهد بود.

    شاردل : درسته. پس ما باید خودمون رو برای دفاع آماده کنیم. اگر فرصت رو از دست ندیم، میتونیم از قلعه های مستحکم شرقی ریورزلند برای شروع استفاده کنیم.

    پلین : موافقم. همینطور باید بتونیم به سرعت عقب نشینی و تخلیه ای که شروع شده رو به پایان برسونیم. تا غربی ترین مناطق. امیدوارم بتونیم ارتش غربی رو هم قبل از اینکه خیلی دیر بشه، مطلع کنیم.

    رومل : همینطور نباید از قاره شرقی و مرزهای شرقی اکسیموس هم غافل بشیم. پیشنهاد من اینه که ما مرکز فرماندهی رو در همین منطقه که تقریبا مرکز مرزهایی که در حال حاضر در اختیار داریم حفظ کنیم. اما دو مرکز عملیات جنگی هم داشته باشیم و فرمانده های زبده ای رو اونجا به کار بگیریم.

    میتونیم برای امنیت بیشتر، اگه همه موافق باشن این مرکز رو به درون قلعه وگامانس منتقل کنیم. فرماندهی عملیات و جنگ غربی میتونه در پایتخت ما، دیمانیا قرار داشته باشه. و فرماندهی جنگ و عملیات شرقی هم در پایتخت اکسیموس.

    من برنارد رو برای فرماندهی به پایتخت میفرستم. نیکلاس بوردو هم شخصا جنگ رو از نزدیک رهبری میکنه. در ضمن لازمه که من برای چند روز به معبد پلیسوس برم. میخوام بدونم چه زمانی میتونیم روی دو جادوگر دیگه حساب کنیم.

    شاردل : و در این مدت؟

    قائم مقام من در مرکز فرماندهی لوودویک لیدمن خواهد بود.

    پلین : من با طرح شما موافقم. البته باید برنامه ریزی دقیقی هم در مورد سیلورپاین داشته باشیم.

    رومل : درسته. نیروهای ویژه ما در عملیات کودتا شرکت داشتن. این عملیات فوق سری بود. ما میدونیم که اونها آکوییلا رو فراری دادن و پایتخت رو تصرف کردن. هنوز نمیدونیم جادو چطور عمل خواهد کرد و کدوم بخش از ارتش سیلورپاین به سمت اسپروس باز خواهند گشت.

    شاردل : فکر نمیکنم موندن در پایتخت برای اسپروس عاقلانه باشه. باید سریع تر نیروی متمرکزی رو تشکیل بدیم. و مهمتر اینکه کاری کنیم که جادوی اسپروس بعد از ترک پایتخت به سادگی قابل باطل شدن نباشه.

    مثکی کرد و گفت : فکر میکنم باید با سیمن صحبت کنم ...

  • ۲۲:۰۷   ۱۳۹۸/۷/۲۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز بی پایان فصل سوم قسمت شصت و نهم

    در روشنایی گرگ و میش آدولان و همراهانش بعد از چند ساعت سواری تصمیم گرفتند در مسافرخانه ای اتراق کنند حالا در ریورزلند بودند و تا رسیدن به بارادلند و اورشایم تنها سه روز زمان نیاز داشتند. مسافر خانه شلوغ بود و ازدحام مردم روستا شگفت زده شان کرد. آدولان بازوی پسر نوجوانی را گرفت و پرسید: اینجا چه خبره؟

    پسر نوجوان گفت: مگه خبر نداری؟ از کجا اومدی؟ باید هر چی داریم برداریم و بریم به سمت شرق.

    آدولان گفت: با تعجب گفت: دقیق تر توضیح بده

    -        ملکه دستور داده بریم شرق باسمن ها حمله کردند و اینجا دیگه امن نیست.

    -        ارتش کجاست؟

    -        نمیدونم ولی وقتی گفتن بریم شرق یعنی ما میریم شرق داریم تخلیه میکنیم . ارتش که نه ولی چند گروه سرباز اینجا هستند. در واقع همه جا هستند

    آدولان پسر را ول کرد و رو به همراهانش گفت: چی فکر میکنید؟

    یکی از جادوگران گفت: باید بقیه برادرامونو پیدا کنیم

    -        پس برخلاف جریان جمعیت باید به مسیرمون به غرب ادامه بدیم و حواسمون باشه با سربازی رو به رو نشیم

    -        چطوره از بیراه بریم

    -        ولی نه اونقدر بی راهه که اخبار به گوشمون نرسه.

    سه روز فاصله تا بارادلند یک روز و نیمه طی شد. در نزدیکی باراد لند اوضاع و احوال به گونه دیگری بود با اینکه انتظار میرفت روستاهای اطراف بدون سکنه باشد اما دودی که از دودکش یک مسافرخانه در دهکده ای  بلند بود چیز دیگری میگفت. با احتیاط برای جلوگیری از برخورد با ارتشیان نگاهی به درون مسافرخانه انداختند و وارد شدند. مردی پشت بار به کارهای روزمره خودش مشغول بود با دیدن آنها گفت: ما اینجا چیز بدردبخوری برای شما نداریم قبلا دوستاتون هر چیز با ارزشی بود غارت کردند.

    -        یه کم شراب هم نداری

    مرد با نگاهی که حاکی از شک چند لیوان و یک تنگ را روی میز گذاشت.

    -        تو چرا نرفتی؟

    -        به تو چه!!!

    دو سه نفر از جادوگران پوزخند زدند. آدولان گفت: باراد لند هم تخلیه شده؟

    -        نه پادشاه دستور داده تمام مسیر های ورودی و خروجی به شهر رو ببندند کسی حق ورود و خروج نداره. خندق ها رو هم پر کردند. ما دو سری غارت شدیم اول توسط سربازان پادشاه که هرچی خوراکی و آذوقه بود به بارادلند بردند تا برای قحطی آماده بشن بعد توسط دزدان که پولهامونو بردند حالا یه سری سرباز با لباسهای عجب غریب از ناکجا اومدن میگن اینجا رو ول کنیم بریم شرق چون دستور ملکه ست. معلوم نیست این خراب شده چندتا حکمران داره . هیچ کدومشونم که راهها رو امن نمیکنن، فقط دستور میدن، دزدها همه جا هستند.

    آدولان به همراهانش نگاه کرد. همه شان متعجب بودند. سپس رو به مرد گفت: ما سرباز نیستیم اما بهتر از هر سربازی میتونیم ازت محافظت کنیم. هدف ما رفتن به بارادلند بود تا زمانی که بتونیم راهی براش پیدا کنیم اینجا میمونیم تو برای ما غذا و جای خواب مهیا کن منم بهت قول میدم هیچ دزد دیگه ای نتونه یه پول سیاه ازت بدزده

    مرد گفت: خودتونو خسته نکنید من دیگه چیزی برای محافظت ندارم و زیر چشمی به آن گروه نگاه کرد آدولان جلو آمد و یقه اش را گرفت و به چشمانش زل زد. سپس گفت پس اون سکه های نقره که کاهگل دیوار اتاقت مخفی کردی خیلی برات ارزش ندارن

    چشمان مرد گشاد شد هیچ کس از مخفیگاه پولهای او خبر نداشت.

    -        تو....تو جادوگری؟

    -        هستم

    -        باشه باشه فقط کاری با ما نداشته باش

    مرد به گریه افتاد به شدت ترسیده بود.

    -        ما کاری با تو نداریم فقط شرایط قرارداد و رعایت کن ما هم بهش پایبند میمونیم امنیت در برابر غذا و جای خواب

    بارادلند خلوت تر از همیشه بود مردم جز مواقع ضروری از خانه خارج نمیشدند آنها میدانستند مردم شهرهای دیگر در پناه ارتشی که از طرف ملکه فرستاده شده به شرق میروند ولی آنها در خانه های خودشان زندانی بودند شهر هم چندان امن نبود سربازان ارتش موناگ که همگی به درون شهر آمده و برای روزهای سخت هر روز تمرین نظامی میکردند شب ها خودشان عامل بی نظمی بودند. مست میکردند و در خیابان ها راه میافتادند خبر تجاوزها و غارت هایشان هر روز به گوش میرسید.

    موناگ در نیزان در ایوان ایستاده بود و به باغ خالی از برگ زمستانی چشم دوخته بود لبهاش را میگزید و به صحبت های برادرش تایون گوش میداد. تایون گفت: درسته که کشتی های باسمنی وارد ساحل غربی نشدند اما ابهای ریورزلند و ترک نکردند هر روز هم به تعدادشون اضافه میشه ارتش غربی نایان و ترک کردند تا پشتیبان مردم غرب برای تخلیه باشن اونها شهر به شهر هرچی که از تخلیه باقی مونده آتیش میزنن و جلو میان

    -        از ارتش آکوییلا چه خبر؟

    -        آکوییلا ارتشی نداره که برای ما بفرسته ارتش سیلورپاین در پالاک ( شهر مرزی سیلورپاین و ریورزلند) مونده چند صد نفری برای حمایت از آکوییلا از ارتش جدا شدند و به اوشانی رفتند میخوان پادشاهشونو پیدا کنند اما بدنه اصلی ارتش سیلورپاین تو پالاک موندن . فکر میکنم منتظر تصمیم اسپروس هستند. موناگ ما قمارو باختیم بدون کمک ازتش سیلورپاین چجوری باید دووم بیاریم؟ با همه لرد ها و بزرگان خانواده های سرشناس هم مکاتبه کردیم اکثرا از پشتیبانی ما سرباز زدند خودتم میدونستی که اونها به حرف شاردل گوش میدن نه ما. اون تعداد اندک هم که میخوان با ما همراه بشن نیروی قابل توجه ای ندارن. باید یه فکر دیگه کرد وگرنه شکستمون حتمیه باسمن ها از اون طرف نیروهای شاردل از این طرف...

    تایون به شدت ترسیده و نا امید پیشانی اش را به دستش تکیه داده و سکوت کرد.

    موناگ گفت: این شهر میتونه مدت ها مقاومت کنه آذوقه رو جیره بندی میکنیم باید بزاریم دشمنانمون همدیگه رو بخورن و نابود کنند. نه تایون ناامید نباش خانواده فابرگام زیرک تر از این حرفهاست. ما در سایه قدرت میمونیم تا خودمون قدرتمند بشیم

    -        منظورت دقیقا چیه؟

    -        فقط باید کاری کنیم که قبل از نیروهای ارتش متحد، باسمن ها به اینجا برسند در اون صورت خودشون ترتیب همو میدن. ما در میان دیوارهای باراد لند فعلا جامون امنه. بگذار شاردل تلاششو برای نجات مردم بکنه تا زمانی که تخلیه به طور کامل انجام نشه خیلی بعیده لشرکشی کنند. تا اون موقع هم باسمن ها به اینجا رسیدند.

    -        تو میخوای کاری کنی که اینجا تبدیل به محل تقاطع دو ارتش بشه؟ در اون صورت چجوری میخوای مطمئن بشی که در امان خواهی موند؟ به این موضوع فکر کردی که داری چه جهنم رو میسازی؟

    موناگ جرعه بزرگی از جامش نوشید و لبخند زد و گفت: ما احتیاج به یه متحد قدرتمند داریم همون طور که آکوییلا داشت. باسمن ها متحد خوبی هستند.

    تایون نفس عمیقی کشید و زیر لب چیزی گفت. موناگ ادامه داد: ما در سایه قدرت میمونیم تا خودمون قدرتمند بشیم.

    گلوری چند روز گذشته  از اتاقی که در مسافرخانه اجاره کرده بود، بیرون نرفته بود عادت به پرستاری تمام مدت از دو کودک نداشت و عصبی شده بود سربازی که روز کودتا جانش را نجات داده بود به یک باره غیبش زد و گلوری ترسان و لرزان مجبور شد به مسافرخانه دیگری برود زیرا به سرباز اعتماد نداشت نگران از آینده نامعلومش مرتب در اتاق قدم میزد. تصمیم گرفت برای گذران زندگی در همان جا به کار مشغول شود. کاش میتوانست با همراهی ارتش غربی و در معیشت میزی به غرب برود اما این آرزو چنان دور مینمود که آن را از سر بیرون کرد آنها در میان دیوارهای بارادلند اسیر بودند و راهی برای برقراری ارتباط با ارتش غربی نداشتند.

    شاردل در چادر فرماندهی قدم میزد اخبار ناراحت کننده تمامی نداشت خبر قطع شدن راههای ارتباطی با بارادلند او را واداشت تا جلسه ای با مارتین لودوویک لیدمن جانشین گودریان برقرار نماید تا مطمئن شود آنها میدانند عملیات نجات را چگونه باید برنامه ریزی کنند. مارتین که نمیدانست جان چه کسی انقدر برای ملکه مهم است که او را چنان آشفته کرده به او قول داد که آنها میدانند انجام چه عملیات سختی را عهده دار شدند. ملکه بعد از پایان سخنرانی مارتین دستور احضار شخصی را داد که مارتین انتظارش را نداشت. کلود مارگون که بعد از آزادی توانسته بود به سرعت سلامتی اش را بازیابد بخاطر شکست و سرافکندگی ای که در اکسیموس به بارآورده بود تشنه ماموریتی بود تا خود را نشان دهد او سراسر انگیزه و آشنا با راه هاْ تونل ها و مخفیگاههای قصر نیزان بود. ملکه از مارتین خواست کلود را با تیم نجات همراه کند تا در این راه راهنمای آنها باشد و سپس بعد از مرخص کردن او رو به مارتین گفت: لطفا مراقب جان او باشید

    مارتین گفت:‌علیاحضرت آیا بهتر نیست کسی رو همراه تیم نجات بفرستید که جانش اینقدر برایتان ارزشمند نباشد. محافظت از او در این عملیات سنگین مسئولیتی مضاعف برای ما ایجاد میکند.

    شاردل به چشمان مارتین نگاه کرد و گفت: تمام افرادی که به این اطلاعات واقفند از سرشناسان هستند و جانشان ارزشمند است. راز و رمز های نیزان جز برای محارم برای کس دیگری فاش نشده سپس بلند شد و به سمت مارتین خم شد و گفت: جناب لیدمن این جوان پر از انگیزه ست در این مامویت چه موفق شود و چه کشته شود توانسته نامی را که لکه دار کرده باز پس بگیرد من این شانس را از او نمیگیرم

    مارتین به نشانه احترام گردنش را کج کرد و از چادر بیرون رفت

     

     

     

     

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۹/۷/۱۳۹۸   ۱۳:۳۲
  • ۱۸:۳۳   ۱۳۹۸/۸/۱۲
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت 
    هفتادم

    کلود مارگون بعد از ساعتها حرکت در کانالهای فاضلاب متعفن شهر به همراه گروه نجات دزرتلندی همراهش به زیر قصر محل سکونت قبلی ملکه شاردل رسیده بود، طبق نقشه ای که برایش کشیده شده بود و خاطراتی که از سالها قبل برایش مانده بود نباید با سالن مخفی مخصوص مواقع اضطراری خیلی فاصله داشته باشد ولی در هزارتوی این دالان ها هنوز نتوانسته بود راهش را پیدا کند، همراهان دزرتلندی که حالا کم کم به دلیل از دست دادن زمان مضطرب شده بودند به کلود مارگون اعلام کردند که ساعتی به تعویض شیفت نگهبان نمانده و با ورود نگهبان جدید، کشته شدن نگهبان قبلی ورودی فاضلاب کشف شده و عملیات لو خواهد رفت و آنها می بایست با یا بدون افرادی که بدنبال آنها بودند بزودی این مکان را ترک کنند، در همین لحظه درست در زمانی که کلود مشعلش را بالا آورد که برای بازگشت تغییر مسیر دهد در گوشه ی یکی از دالان ها چیزی توجهش را جلب کرد، پس از نزدیک شدن، پوست و بقایای تعداد زیادی موش فاضلاب که به نظر تقریبا تازه می آمدند حاکی از آن بود که افرادی که از گرسنگی به استیصال رسیده اند در آن نزدیکی هستند، کلود با فرماندهان گروه تجسس فورا روی نقشه ای که همراه داشتند تمرکز کرده و بلاخره توانستند موقعیت خود را کشف کنند، بین آنها تا تالار اضطراری فقط یک دیوار فاصله بود، بعد از دور زدن دیوار و رسیدن به در ورودی با احتیاط وارد شدند، لرد نیکنتون عضو شورای فرماندهی عالی ریورزلند، لرد سادن خزانه دار کل و آمون گوتوارد پزشک دربار همراه با چند پیشکار و گارد که از شدت ضعف ناتوان شده بودند در حالت رقت انگیزی در گوشه ی دیوار جمع شده و به خود می لرزیدند.

    کلود مارگون جلو رفته، ماموریت و همراهانش را معرفی کرد، کلود فورا سراغ گلوری و همراهان احتمالیش که ملکه در موردش سفارش کرده بود را گرفت ولی هیچ یک از حاضرین او را از روزی که کودتا انجام شده بود ندیده بودند ولی اعلام کردند که لرد ریتارد را دیده اند که توسط کودتاچیان کشته شده است. سربازان دزرتلندی به سرعت دست به کار شده و حاضرین را بر دوش خود گرفته و راه بازگشت را از دل دالان های فاضلاب در پیش گرفتند.

    دایسوکه تکاما که حالا لقب جانشین فرماندهی کل ارتش متفق را یدک می کشید بعد از تحولات سیلورپاین تصمیم گرفت که حمله سراسری را کمی جلو بیاندازد پس برادرش شینتا را که تازه از قاره شرقی به سیلورپاین رسیده بود در راس یک واحد بسیار نخبه هشت هزار نفری برای پیدا کردن آکوییلا و سرکوب یاران اسپروس فرستاد، او روی ماموریت حساس شینتا تاکید کرد و در لحظه ی خداحافظی گفت:

    شینتا آکوییلا برای ما مهم نیست، سلطنت اسپروس هم مهم نیست ولی آشفتگی سیلورپاین برای ما اهمیت دارد، مواظب باش که اسپروس نتواند کشورش را سامان دهد.

    سپس دایسوکه بقیه ارتش را در دو گروه تقریبا دویست هزار نفره، یکی از نزدیکی شهر ریورزلندی دلیما به فرماندهی خودش و دیگری را از نزدیکترین فاصله ی امن تا دریاچه قو یعنی از نزدیک شهر مرزی روزان به درون ریورزلند ارسال کرد، بزرگترین لشکری کشی تاریخ که تابحال در هیچ کجای دنیای شناخته شده دیده نشده بود!

    این ارتش عظیم یک سلاح مهلک را نیز به بهترین وجه بکار گرفته بود! ""وحشت""

    آنها آبادی به آبادی پیش می رفتند و یک استراتژی واحد را دنبال می کردند، کشتن تمام مردان  به دردناکترین روش ها و تجاوز به همه ی زنان حتی دختران نابالغ و پیرزنها! و تعداد اندکی را که شاهد این وقایع بودند آزاد می کردند که خبر این جنایت را در ریورزلند پراکنده کنند!

    بین افسران و سربازن مسابقه قطع کردن دست و پا و یا مسابقه تجاوز بصورت روزانه در جریان بود و وقتی از تکرار این جنایات خسته می شدند سوزانیدن، زنده به گور کردن و قیرمالی کردن می توانست تفریح بیشتری ایجاد کند!

    خبر این جنایات مردم مرفه ریورزلند را جوری ترسانده بود که موج فرار از مقابل این حمله بزودی از کنترل خارج شده و هرج و مرج بی سابقه ای را بوجود آورده بود! راه ها همه مسدود شده و رحم، مروت و مدارا به واژه های خنده داری در میان خیل مردم فراری تبدیل شده بود، هر کس برای فرار یا بدست آوردن مایحتاجش از عمل به هر کاری حتی ترک نزدیکانش و یا کشتن همسایگانش روگردان نبود.

    قراعت این اخبار در چادر فرماندهی مشترک و در حضور پادشاه گودریان، ملکه پلین و بخصوص ملکه شاردل چنان نفرت و عصبانیتی ایجاد کرده بود که سرباز قراعت کننده گزارش، خواندن را متوقف کرد!

    ساعاتی قبل فرستاده ویژه پادشاه هزارآفتاب از قاره شرقی گزارش داده بود که مردان بدوی میسالا که مسلح شده اند بصورت غیر سازماندهی شده قتل و غارت را در قاره شرقی شروع کرده و این اتفاق در حال شیوع در سایر نقاط حتی شهرهای مهم آرگون و مستعمرات اکسیموس است!

    سرجان که به نیت اصلی تکاما پی برده بود با عصبانیت مشتش را روی میز کوبید و گفت:

    تکاما در پی متزلزل کردن ملت ما و تحمیل بی نظمی و هرج و مرج است. کنترل این هرج و مرح نیمی از نفرات ارتش ما را درگیر خواهد کرد! برخی گزارش ها تعداد افراد مهاجم را تا بیش از چهارصد هزار نفر اعلام کرده اند! چطور تکاما موفق شده چنین نیروی عظیمی گرداوری کند!؟ و چطور ما باید در چنین هرج و مرجی مقابل این تعداد مهاجم بایستیم؟!

    گودریان در حالی که نگرانی و تعجب خود را پنهان نمی کرد رو به سرجان گفت:

    علاوه بر عقب نشینی فرار به داخل قلعه ها و دژها حتی کوچکترین آنها باید در دستور کار ما قرار بگیرد.

    سرجان با سر تایید کرد و گفت ما برای شروع درگیری اصلی حداقل به 2 ماه زمان نیاز داریم اگر هنوز برای پیروزی شانسی برای خودمان قائل باشیم.

    پلین که متوجه صورت برافروخته  ملکه شاردل شده بود در حالی که سعی می کرد امیدواری را در صورت و صدای خود نشان دهد گفت:

    من و ملکه شاردل یک نقشه عقب نشینی کامل را تدوین کرده و از نزدیک بر روند آن نظارت خواهیم کرد، ما از مردممان در مقابل این وحشی گری محافظت می کنیم.

    شاردل که بسختی توانسته بود خودش را کنترل کند نفس عمیقی کشید و گفت:

    هیچکدوم از ما فکرش رو نمی کرد که روزی شاهد این اتفاق ها باشه و بعد از اینکه نشانه هایی دریافت کردیم فکرش رو نمی کردیم که این روزها با این سرعت و با این وخامت از راه برسن! از امروز به بعد دیگه حق غافلگیر شدن نداریم.

    سیمون به تو دستور میدم با توجه به شناختت از دشمن تمام خطرات پیش رو را به دقت پیش بینی و تحلیل کنی و سعی کنی تمام نقاط ضعف جبهه متحد رو کشف کنی و این اطلاعات رو در اختیار لابر و فابیوز قرار بدی.

    لابر وظیفه پوشش دادن به نکات آشکار شده توسط سیمون برعهده تو و فابیوز خواهد بود، دیگه نمی تونم غافلگیری جدیدی رو تحمل کنم.

    سرجان در حالی که از روی صندلی بلند می شد رو به پادشاه گودریان گفت:

    و من به کمک دوست و دشمن قدیمی ام آرتور... آرتور ساگشتا از همین حربه ی وحشت برای کند کردن ارتش باسمن ها استفاده خواهیم کرد، در روزهای آینده بدنام ترین و کثیف ترین افسران و سربازان باسمن، کسانی که از همه بیشتر دستشان به خون مردم بیگناه آلوده باشد بدست شجاعترین سربازان ما ترور خواهند شد.

    از این روز شهرت به جنایت و خباثت دیگر در بین ارتش باسمنیا افتخار نیست بلکه ناقوس مرگ است.

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۱۳/۸/۱۳۹۸   ۱۵:۲۶
  • leftPublish
  • ۱۵:۴۰   ۱۳۹۸/۸/۲۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت 
    هفتاد و یکم

    شینتا بالای میز نشسته بود تسوکا و آکوییلا دو طرفش نشسته بودند زنان مو تراشیده مورد علاقه تسوکا با صدای سازهای عجیب میرقصیدند گویی بیرون از چادر نه شبی سرد و یخ زده ای بود و نه صدای ناله های ناهنجار زنان سیلورپاینی که دزدیده شده و مورد آزار قرار گرفته بودند. آکوییلا به بشقاب غذایش دست نزده بود در حالی که شینتا و تسوکا شمکشان را سیر کرده بودند. تسوکا نگاهی به بشقاب پری که خدمتکار از جلوی آکوییلا بر میداشت کرد و گفت: کمی شراب بخور

    آکوییلا نگاه نافذی به تسوکا انداخت و گفت: قول و قراری با ما داشتی تسوکا

    تسوکا جرعه بزرگی نوشید و گفت: اوه آکوییلای بیچاره هنوز فراموش نکردی؟ چقدر تو سمجی. مردان ما نیاز به تفریح دارند اونا مدتها روی کشتی بودند معلوم نیست کی و کجا بتونن زنانی گیر بیارند که از نظر تو هم آغوشی با اونها بدون اشکال باشه. سخت نگیر .

    سپس کمی جلوتر آمد و با صدایی آرام تر گفت: موقعیتتو در نظر بگیر دوست خوبم

    شینتا رو به آکوییلا پرسید: متوجه شدم شما تصمیم دارید برای بازیابی سلامتیتون به دیدن درمانگرای فیلونی برید درسته؟

    -        درسته جناب شینتا من باید به فیلون برم البته تسوکا هم پیش از این قرار بود همراهم بیاد.

    -        میتونه همراه شما بیاد

    آکوییلا گفت: تایگریس در زمان غیبت من فرمانده نیروهای وفادارمو به عهده گرفته. به دستور من به دنبال اسپروس رفته تا اون رو بکشه تمام نیروهای وفادار هم همراهیش میکنن.

    -        خوبه. میتونه روی کمک ما حساب کنه .

    بعد از تمام شدن شام آکوییلا از چادر شینتا خارج شد شینتا رو به تسوکا گفت: تایگریس تا الان چه کمکی برای باز پس گیری قدرت انجام داده؟

    -        فعلا هیچی اما تا جایی که میدونم ارتش اسپروس و تعقیب میکنن چاره ای ندارند جز اینکه منتظر فرصتی برای شبیخون باشند.

    -        دیده بان یه گروه چند صد نفره از مردم عادی با تعداد کمی سرباز دیده که از چند کیلومتری اینجا رد میشند فردا یه گروهو به اون سمت میفرستم خودمون هم به سمت تایگریس میریم

    عقب نشینی مردم سیلورپاین در دو بخش انجام شده بود دسته اول مردمی که توانایی حرکت سریع نداشتند کوه ها را خوب میشناختند و یا به قدر کفایت به خودشان اطمینان داشتند در کوهستان های سیلورپاین مخفی شدند و گروه دیگر که میخواستند تحت حمایت ارتش باشند در معیت ارتش به سمت دریاچه قو حرکت کردند. بخش بزرگی از ارتش سیلورپاین چیزی در حدود هفتاد هزار نفر به سمت اسپروس برگشته و تحت فرماندهی کیه درو قرار گرفته بودند.

    اسپروس در چادر فرماندهی نشسته بود و منتظر لئونارد پودین بود تا وارد شود. اسپارک و کیه درو با نگرانی در چادر قدم میزدند. اسپارک گفت : اسپروس... اونجا خونه ماست باورم نمیشه همچین تصمیمی گرفتی. تکلیف آینده پادشاهی مونته گرو چی میشه؟ جادوی باستانی چجوری باید جانشین بعدی رو تعیین کنه؟

    اسپروس با صورتی بی احساس درست همان نگاهی را داشت که اسپارک به شدت دلتنگش بود، گفت: مشکل الان ما نیست، امیدوارم جادوی باستانی راه جایگزینی پیدا کنه

    لئونارد وارد شد تعظیمی کرد و گفت: قربان من امکان اجرای دستور شما رو بررسی کردم خورسندم که اعلام کنم ما امکانات لازم رو میتونیم فراهم کنیم نمیتونم میزان خسارت رو پیش بینی کنم اما با توجه به اینکه قلعه باستانی پادشاهی از سنگ ساخته شده فکر نمیکنم انفجار در یه بخشش بتونه به بخش های دیگه صدمه جبران ناپذیری بزنه. به نظرم میزان مواد منفجره ای که ما میتونیم استفاده کنیم میتونه بخش غربی قلعه رو خراب کنه تخت مورد نظر شما، تالار و مساحتی در حدود 3000 متر مربع از بین خواهد رفت. من صلاح نمیدونم انفجار بزرگتری ایجاد کنیم چون افراد من بعد از شلیک آتش فرصت فرار را از دست خواهند داد

    اسپروس گفت: همین کارو بکنید

    تدبیر اسپروس برای پیشگیری از حضور دوباره آکوییلا بر مسند قدرت به این صورت انجام شد چیزی در حدود یک چهارم قلعه باستانی نابود شد و تخت سنگی جادویی زیر خروارها سنگ مدفون گشت علاوه بر آن گروه کوچکی از سربازان مورد اطمینان کیه درو برای یافتن و کشتن آکوییلا رهسپار شده بودند.

    در دیمانیا، مرکز فرماندهی مشترک غرب برنارد نامه ای را میخواند که از وگامانس رسیده بود پدرش به طور سربسته از موفقیتش در ماموریت به معبد پلیوس نوشته بود . این به معنای دستیابی به دو جادوگر جدید بود. برنارد همچنان نامه را میخواند که شارلی در زد.

    -        بانو شارلی

    -        شاهزاده برنارد. خواسته بودید من و ببینید

    -        بله نمیدونم تا چه حد در جریان اخبار سیلورپاین هستید ولی اسپروس به زودی به وگامانس میرسه و خواسته شما رو هم به اونجا بفرستیم . میدونید که تصمیم گیری نهایی در مورد موقعیت شما به عهده ایشونه.

    شارلی نفس عمیقی کشید و سکوت کرد خوشحال بود که بزودی به اسپروس میرسد و از بلا تکلیفی نجات میابد. بعد از دو سه دیدار مخفیانه با والتر دوست خانوادگی اش که برای دیدار او از درومانی آمده بود حال روحی بهتری داشت و به خود واقعی اش نزدیک تر شده بود حالا باید آماده عزیمت میشد برای دیدار با مردی که روزی عاشقش بود.

    حرکت ارتش و مردم به سمت دریاچه قو به سختی اما با نظم انجام میگرفت روستا به روستا شهر به شهر به سمت جنوب حرکت میکردند تمام آذوقه ای که میتوانستند با خود بر می داشتند و مابقی را میسوزاندند در اکثر مواقع چیزی برای سوزاندن باقی نمیماند زیرا گروهی که از قبل به سمت کوهستان ها فرار کرده بودند مقداری را با خود برده بودند. در میان تایگریس با احتیاط فراوان با گروه کوچک دویست نفره اش با فاصله ای اندک از آنها می آمد گاهی میتوانستند چیزی را از سوختن نجات دهند ولی بیشتر اوقات گرسنه بودند و همین موضوع طاقتشان را طاق کرده بود بنابراین یک شب تصمیم گرفتند به اردوی عقبه ارتش شبیخون بزنند .

    صبح با طلوع خورشید مشخص شد که دهها سرباز در تاریکی شب قتل عام شده و مقداری آذوقه به سرقت رفته است. نگهبانان شب دوبرابر شد تا چند روز اوضاع آرام بود تا شبی که نیروهای تایگریس دوباره به میان اردوگاه آمدند این بار هدفشان فرق میکرد. اسپروس با  احساس سردی تیغ زیر گلویش از خواب پرید.

    اما قبل از آنکه مهاجم بتواند کار دیگری بکند ریپولسی شمشیری در کمرش فرو کرد. چند مرد دیگر به درون چادر ریختند اما سربازان بیشتری برای دفاع آمدند و شبیخونشان بی اثر شد.

    هزار سرباز باسمنی تشنه به خون و آزاد از هر قید و بندی به سمت شمال جایی که چند صد نفر سیلورپاینی در حال عزیمت بودند حرکت کردند. آنها یک گروه کوچک از چندین گروهی بودند که نتوانسته بودند همراه ارتش به جنوب بروند. باسمنیها مغرور از قدرت خود طوفانهای سیلورپاین را دست کم گرفتند، در کمتر از یک ساعت کولاک شدیدی در گرفت به طوری که سربازان از تشخیص مسیر خود وا ماندند.  سگهاي آموزش ديده شان نیز نتوانست به پیدا کردن مسیر کمكي کند با فروکش کردن کولاک گروه سیلورپاینی ناپدید شده بود.

    شینتا در چادرش قدم میزد رو به تسوکا گفت: آب و هوای سخت نبايد جلوی پیشروی ما رو بگیره ما به یه بلد راه احتیاج داریم

    -        پیدا کردن فرد مورد اطمینان شما که حاضر به همکاری باشه کمی سخته

    شینتا دسته جواهرنشان شمشیرش را لمس کرد و گفت: همین پیرمرد خوبه

    تسوکا با تعجب گفت: این پیرمرد در حال مرگه مدت طولانی ای نمیتونه کمکون کنه

    -        شاید بتونه از نزدیکان خودش کسی رو جایگزین کنه. اما نه... من میخوام خودش بمونه

    -        یه مرد مرده چه کمکی به شما میکنه؟

    -        حالا که زنده ست

    -        جون این آدم ارزشمنده. میتونه کمکمون کنه به من اعتماد کنید. میتونید جادوگر مورد نظرشو به اینجا بیارید

    شینتا با خشم به تسوکا نگاه میکرد: پدر من به تو اعتماد کرد و این جبهه ارزشمند و یک سال پیش به تو سپرد انصافا هم از عهده اش بر اومدی. من فرض میگیرم که تو داری از اعتبار خودت برای این مرد خرج میکنی بنابراین با خواسته ات موافقت میکنم ولی امیدوارم ارزششو داشته باشه چون من مرد بخشنده اي نیستم.

    صدها کشتی سیلورپاینی توسط اسکاردان در بندر لیتور آماده بارگیری بودند اولین گروه از مردم که به لنگرگاه رسید عقبه ارتش هنوز دوروز راه داشت. اسپروس و اسپارک با اولین گروه رسیدند. اسپروس تصمیم داشت تمام مدتی که مردم سوار کشتیها میشوند در لنگرگاه حضور داشته باشد. حضور او روند كار را سرعت می بخشید اما به جز گروه هایی که وارد شهر می شدند مابقی مردم همچنان در معرض خطر بودند نیروهای تایگریس نيز از اين فرصت استفاده كردند و چند بار در جناح های مختلف به آنها شبیخون زدند و از آذوقه ها دزدیدند و نگهبانان را قتل عام کردند شباهت پوشش و لهجه و ناشناس بودن خائنین شناسایی آنها را سخت و چالش برانگیز کرده بود. كيه درو به دنبال راهي براي مقابله با اين حملات تدبيري انديشيد او ارتش دزرت لند را به كناره ها فرستاد و دستور داد تمام ارتش سيلورپاين در حلقه  متشكل از سربازان دزرتلندي بمانند به اين ترتيب هر كس كه خارج از اين حلقه بود بي شك جز خائنين بود. با اين نقشه مشكل شبيخون سربازان خودي حل شد ولي درست قبل از آنكه آخرين گروه ها وارد ليتور شوند ارتش شينتا به دروازه هاي ليتور رسيد در حالي آكوييلا را بخاطر عدم همكاري زنداني كرده بودند. 

     

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۹/۸/۱۳۹۸   ۰۰:۱۷
  • ۱۸:۰۷   ۱۳۹۸/۹/۱۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی کاپ قدمت 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۹:۱۰   ۱۳۹۸/۹/۱۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی کاپ قدمت 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت 
    هفتاد و دوم

    ناخدا  فریاد زد : بپرید پایییین، بپرید پاییین، شانسی برامون نمونده. خودتون رو نجات بدین. بپرید پایین. خودتون رو برسونید به کشتی های خودی.

    یکی از سربازان بازوی ناخدا که به سرعت به سمت دیگر کشتی که باسمن ها از آنجا وارد میشدند میدوید را گرفت و گفت : کجا میری فرمانده؟ مگه نمیگی شکست این کشتی حتمیه؟

    همزمان تیرهای فراوان از داخل کشتی مجاور، سربازان دزرتلندی را یک به یک نقش بر زمین میکرد.

    ناخدا : چرا شماها برید، من یه کار نیمه تموم دارم. این را گفت و بازویش را رها کرد و به سرعت به داخل اتاقک کشتی که با پله هایی در زیر عرشه تعبیه شده بود رفت.

    باسمنی ها چند سرباز دزرتلندی دیگر را که در جلوی کشتی بودند و مقاوت میکردند به سرعت از پای دراوردند و به سمت عقب کشتی هجوم آوردند. سربازان دزرتلندی یکی یکی خود را به دریا می انداختند به امید آنکه بتوانند از تیرهای کمانداران باسمنی جان سالم به در ببرند و تا کشتی های خودی شنا کنند.

    چند دقیقه بعد کشتی به طور کامل در اختیار باسمنی ها قرار گرفت و تغییر جهت داد. کمی بعد اما شعله های آتش از پایین کشتی نمایان شد. چند سرباز باسمنی به سمت پایین حرکت کردند. ولی ناخدای کشتی در محل تنگی ایستاده بود که در لحظه فقط یک سرباز بتواند با او بجنگد. او به راحتی از پس 4، 5 سرباز باسمنی برآمد تا اینکه کماندارها به محل رسیدند و با چندین تیر ناخدا را از پا درآوردند. اما دیگر دیر شده بود. حالا نوبت باسمنی ها بود تا برای نجات جانشان خود را به دریا بیندازند.

    کمی دورتر سیدنبرگ که نظاره گر اوضاع بود از خشم به خود میپیچید. کمی بعد اما به خود آمد و به دنبال راه چاره با فرماندهان اکسیموسی به شور نشست. آنها  در جنوب غربی ریورزلند مستقر بوده و مصمم بودند که راه دریایی بین باسمنیا و ریورزلند را قطع کنند. نقشه ای لازم داشتند که بتوانند پاسخ کوبنده ای به نیروی دریایی باسمنیا بدهند.

    ...

    سیمون که همچون دیگر مشاوران جنگی مدام در بخش های مختلف در حرکت بود، خودش را به نزدیکی مرزهای دزرتلند با ریورزلند رسانده بود. جایی که نیکلاس بوردو با بخش مهمی از سواره نظام سبک اسلحه به تاخت پیش میرفتند تا همزمان بر عقب نشینی مردم نظارت کنند هم قبل از رسیدن نیروهای باسمنی قلعه های شرقی ریورزلندی را تصرف کرده و اوضاع را در دست بگیرند.

    نیکلاس : شما باسمنی ها نقطه ضعفی هم دارید؟

    سیمون : باسمنی ها مردمان خیلی شجاعی هستند. ترس از مرگ در میدان جنگ آخرین چیزیه که ممکنه حسش کنن. اما ترس از کشته شدن در تنهایی، شکست خوردن، رودست خوردن چیزیه که میتونه ذهن اونارو از هم بپاشونه. ما نمیتونیم روی جنگ های بزرگ، یا حتی تله های بزرگ حساب باز کنیم. چون اونها تا آخرین نفر خواهند جنگید. ما باید روی حقه هایی کار کنیم که فرصت جنگیدن رودررو رو تا حد امکان ازونا بگیره.

    نیکلاس بوردو : مثل کاری که سر جان و آرتور دارن میکنن؟ 

    سیمون : درسته و البته گاهی در ابعاد بسیار بزرگتر. خواهیم دید.

    ...

    نیروهای ویژه اکسیموسی به کمک نیروهای زیر نظر آرتور ساگشتا که اشراف بهتری بر ریورزلند داشتند خودشان را به محل های درگیری رسانده بودند. طوری که نظرها جلب نشود بعضی از آنها به میان مردم میرفتند و قهرمان های باسمنی که بیشترین کشتار را انجام داده بودند شناسایی میکردند.

    اکسیموسی ها که کارشان را به خوبی بلد بودند هر روز جسد یکی از باسمنی ها که در شب های قبل توانسته بود قاتل بزرگ نام بگیرد را در نقطه ای از شهر که پرتردد بود باقی میگذاشتند در حالی که بدنهایشان با چاقو به فجیع ترین شکل تکه تکه شده بود و روی صورت یا پوست سرشان نمادهای مهم اکسیموس به دقت کنده شده بود.

    این موضوع خیلی زود نتیجه داد و باسمنی ها در حالی که از خشم نمیدانستد چه کنند بدون سر و صدا بازی انتخاب قاتل بزرگ در پایان هر روز را کنار گذاشتند و این اولین ضربه به مذاق مردم ریورزلند خوش آمد و روحیه شان رو تقویت کرد.

    ...

    شینتا از بالای تپه مشرف به دروازه های ورودی شهر نگاه میکرد. جایی که نیروهای ارتش متحد در حال صف آرایی بودند. سیل عظیم سربازان در صفوف منظم وارد دروازه های لیتور میشدند. شینتا نگاهی به تسوکا کرد که لبانش را می جوید و به دروازه لیتور خیره شده بود. تسوکا گفت: اون 200 نفر سرباز سیلورپاینی رو دست کم نگیرید. اونها سربازهای باانگیزه و باتجربه ای هستن. شناخت خوبی ازینجا دارن و ما بهشون نیاز داریم. میدونی که نمیتونی تو جنگ رو در رو پیروز بشی.

    شینتا بی علاقه به نظر میرسید: داری ترغیبم میکنی آکوییلا رو آزاد کنم؟ اون پیرمرد بد موقعی رو برای سرپیچی انتخاب کرد. خودت میدونی باسمن با سرپیچی چی کار میکنه.

    تسوکا گفت: من راضیش میکنم.بذار باهاش صحبت کنم.

    شینتا پوزخندی زد و به نشانه موافقت سر تکان داد.

    در چادری سرد و گلی تسوکا به دیدن آکوییلا رفت که روی تکه پارچه ای با غل و زنجیر نشسته بود و با خشم به او مینگریست. صورتش کثیف بود و معلوم بود مورد آزار قرار گرفته است.

    آکوییلا گفت: تسوکا تو یه مار خوش خط و خالی. من نظرم عوض نشده. فرمانده ات باید بدونه داره با پادشاه سیلورپاین معامله میکنه.

    - تسوکا به او نزدیک شد پالتوی پوستش را روی شانه هایش انداخت و با ملایمت گفت: آکوییلا، دوست من، ما الان به کمکت نیاز داریم. ارتش بزرگی جلوی ما صف آرایی کرده. ما به تجربه و هوش تو و توانایی های تایگریس احتیاج دارم. 

    - قبلا حرف از شناسایی منطقه بود. حالا نیازهاتون تغییر کرده؟ شینتا به هر حال راه خودشو میره.

    - همینطوره ولی من و تو باید بهش نزدیک بشیم باید اعتمادشو جلب کنیم.

    آکوییلا با بی میلی رو برگرداند و گفت: من وارد بازی های یه بچه احمق نمیشم. ترجیح میدم بمیرم.

    تسوکا به او نزدیک تر شد نفسش بوی شراب میداد: به من اعتماد داری؟

    - اگه قولی که به من دادی و زیرش زدی رو در نظر بگیرم ...

    - تسکولا حرفش را قطع کرد و گفت :  اون مورد دست من نبود. ولی چیزی که میخوام بگم فرق میکنه. میخوام بهم اعتماد کنی تا باهم به شینتا نزدیک بشیم خیلی کارها هست که میتونیم با هم بکنیم.

    طلوع آفتاب تایگریس که در نزدیکی دو ارتش در مخفیگاهی اردو زده بود، نامه ای محرمانه از آکوییلا دریافت کرد. با خوشحالی از گروه کوچکش خواست که سریع تر وسایلشان را جمع کنند. میرفتند تا به ارتش باسمنی بپیوندند.

    ...

    درگیری ها و محاصره لیتور طوری وخیم شده بود که لئونارد پودین شخصا مامور شد تا خودش را به مرکز فرماندهی برساند و با نیروهای کمکی برای حفظ امنیت اسپروس و سربازانش به آنجا برگردد. باسمن ها که هنوز از تعداد دقیق سربازها در محل اطلاع نداشتند، دست به حمله سریع نزده بودند. در عین حال اسپروس هنوز حاضر نشده بود که به سمت دیگر دریاچه برود و میخواست تا آخرین لحظه نیروهایش را رهبری کند.

    پس از اینکه لئونارد از زندان آزاد شد و بار دیگر به ارتش بازگشته بود کسی جز مارتین لیدمن و آرتور ساگشتا با او روبرو نشده بود اما اوضاع طوری بود که لبخندی کوتاه بر لبان برنارد، گرم ترین خیرمقدم به او بود. 

    رهبران سه اقلیم پس از شنیدن گزارشات توافق کردند تا همزمان تعدادی نیروی سواره نظام به مرز درزتلند با دریاچه بفرستند و کمانداران شمالی درزتلند به محل اعزام شوند. لئونارد پودین پیش از بازگشت از لیتور توانسته بود با کمک افرادی که در هر منطقه فرمانشان برای سربازان هر سه اقلیم لازم الاجرا بود، نیروهای دریایی اکسیموس و دزرتلند روی دریاچه قو را به سمت لیتور حرکت دهد تا در صورت رخدادن پیش آمد های غیرقابل پیش بینی تحت هر شرایطی جان اسپروس را حفظ کنند.

    لئونارد پودین اطراف قلعه وگامانس قدم میزد و به این فکر میکرد که درین مدت کوتاه شاهد چه اتفاق های عجیبی بوده. از زمانی که به جرم جاسوسی برای اکسیموس دستگیر شد، خبر کشته شدن آندریاس و حالا اتحادی عمیق با دشمن دیروز.

    - : سلام لئونارد! فرمانده لئونارد! اولین باری که دیدمت یه سرباز دون پایه بی مصرف بودی.

    لئونارد پودین : روسپی! تو زنده ای؟! اینجا چیکار میکنی؟

    روسپی آب دهانش را به سمت لئونارد پرتاب کرد و گفت : عوضی من جونت رو نجات دادم. اونوقت تو برای من هیچکاری نکردی.

    لئونارد : من هر کاری از دستم بر میومد کردم. اگه اینطور نبود تو الان زنده نبودی.

    روسپی: به خودت نگیر. اوضاع اینقدر خرتوخر شد که دیگه کشتن من ارزشی نداشت. باسمنی های حروم زاده! چه فکری با خودشون کردن.

    لئونارد : شرایط خیلی عجیبیه. خیلی ترسناکه. ارتششون خیلی بزرگ، شجاع و سریعه. با سلاح های بسیار کارامد.

    روسپی : هی هی هی! نمیخواد منو بترسونی. سلاح های کارامد؟ درسته که یک سال زندانی بودم اما هنوز شک دارم که سلاحشون از سلاح من کارامد تر باشه!

    لئونارد لبخندی زد و گفت : اما توی جنگ سلاح تو عملا یکبار مصرف میشه.

    روسپی : پس جایی رو پیدا کن که استفاده ازش ارزشش رو داشته باشه.

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۱۳/۹/۱۳۹۸   ۱۶:۰۸
  • ۱۹:۰۵   ۱۳۹۸/۹/۱۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

     بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت هفتاد و سوم

    آدولان سرگروه جادوگرانی که بعد از شکست ماموریتشان در دزدی کتیبه ها از اکسیموس، چند وقتی بود در نزدیکی بارادلند در مهمانخانه ای ساکن شده بودند به همراه دو تن از جادوگران در کنار یکدیگر قدم میزدند از بیشه زار نیمه سوخته ای که در نزدیکی مهمانخانه بود میگذشتند. هر کدام چند حیوان کوچک شکار کرده بودند شکارها همگی بدون بکاربردن ابزار معمول شکار انجام شده بود و لاشه ها خون آلود نبود. آدولان گفت : دیگه وقت عمله شاید همچین فرصتی دیگه دست نده میدونم سخته ولی با گذشت زمان کارمون راحت تر نمیشه بنابراین بهتره بیشتر از این دیگه معطل نشیم.

    یکی از همراهانش که مرد جوانی بود گفت: ما هر روز داریم تمرین میکنیم آدولان و هر روز بهتر میشیم پسر بدبخت صاحب مهمانخانه دیگه کاملا شب و روزشو گم کرده بچه ها مرتب تسخیرش میکنن

    آدولان لبخند زشتی زد و گفت: تسخیر خیلی کار راحتی نیست بعضی ها تمام عمرشون تمرین میکنن ولی نمیتونن راحت انجامش بدن بنابراین صبر کردن بیشتر وقت تلف کردنه. تا همین حد هم ما کارمون راه میوفته. این گروه سرباز که دیروز از بارادلند خارج شدن قبل از ورود به شهر باید تسخیر بشن هر لحظه ممکنه شهر توسط باسمن ها محاصره بشه و من دیگه راهی برای ورود به شهر به ذهنم نمیرسه.

    سربازان موناگ که برای سرکشی و بررسی اوضاع هرچند روز یک بار از شهر خارج میشدن معمولا طی دو روز گشت زنی در اطراف با اخبار جدید به شهر بر میگشتند. به نظر میرسید ارتشی که برای محاصره و فتح بارادلند از بدنه اصلی لشگر باسمن ها جدا شده و به آن سمت می آید به زودی شهر را محاصره کند. تمام دهکده ها و شهرهای اطراف حالا دیگر خالی از سکنه بود صاحب مهمانخانه ای که آنها در آن سکنی داشتند هم وسایلش را جمع میکرد تا به سمت شرق عزیمت کند. فکر میکرد جادوگران مهمانش همراهش خواهند رفت و امنیتش را حفظ خواهند کرد. اما اشتباه میکرد. جادوگران با حیله سربازان موناگ را به آنجا کشاندند و با آنها درگیر شدند. شمشیر در برابر جادو، تیغ در برابر اشعه های مرگبار طلسم ها، مهمانخانه به آتش کشیده شد. جادوگران با خونسردی میزبان و خانواده اش را در میان شعله های آتش رها کردند تا مانند سربازان کشته شده، بوی گوشت سوخته شان فضا را پر کند.

    سپس در هیئت سربازان ریورزلندی در حالی که نشان خانوادگی فابرگام را حمل میکردند با باقی مانده سربازان مسخ شده از دروازه بارادلند گذشتند و وارد شهر شدند.

    در نیزان به موناگ خبر دادند که نیروهایی که برای گشت زنی فرستاده شده بودند با اخبار جدیدی بازگشتند. محاصره بارادلند خیلی کمتر از هفت روز آینده آغاز میشد. آنها آماده بودند خندق ها پر شده بود و انبارهایشان انباشته از آذوقه های غارت شده بود. موناگ جلسه ای خصوصی برگزار کرد و دستور داد قوانین سفت و سختی وضع شود و کوچکترین نافرمانی با مجازات مرگ پاسخ داده شود. هرچه از جمعیت کاسته میشد روزهای بیشتری میتوانست شهر را پابرجا نگه دارد.

    در وگاماناس شاردل با بیصبری به لابر خیره شده بود از نگاه خشمگین لابر خوانده بود که گروه نجات بدون گلوری و کودکان همراهش بازگشته اند. سیمون خسته تر از همیشه پشت لابر ایستاده بود در فکر بود. شاردل بلند شد در حالی که آنها را دور میزد از چادر خارج شد و با سرعت به سمت چادر فرماندهی نیروهای مشترک میرفت که لابر خودش را به او رساند و بازویش را گرفت: میخوای چی کار کنی شاردل؟

    شاردل با صدایی که از شدت خشم دورگه شده بود گفت: ميخوام براي نجات پسرم اتان اقدام جدي بكنم. 

    بازویش را از چنگ لابر بیرون کشید و به ملازمش گفت: ترتیب یه جلسه فوری با ملکه اکسیموس و پادشاه دزرت لند رو بده. خصوصی فقط خودمون سه نفر.

    در دیمانیا مادونا کنار جسد مومیایی آندریاس که زره پوش شده ایستاده و به شمشیری سنگی تکیه داده شده بود  نشست و در سکوت به خطوط نورانی ای که از پنجره های رنگی مرتفع به روی زره میتابید خیره شد. بعد از بازگشت برنارد و بی اعتنایی اش به او، مدتها بود که آنجا خلوت گاهش شده بود. ولیعهد بعد از مرگ برادر و در پی اتفاقاتی که افتاده بود انگار چند سال بزرگتر شده بود علاقه ای که روزی به مادونا داشت حالا انگار متعلق به خیلی سال پیش بود که حتی جزییاتش را به خاطر نمی آورد. در حالی که در کنار فرماندهان دیگر با عجله راه میرفت به گزارشی که آنها در مورد ناوگان دریایی و تعداد کشتی هایی که از دست داده بودند گوش میداد.سپس نامه اي برای لئوناردو نوشت ميخواست اطلاعات دقيق تري در مورد ديده ها و شنيده هايش از سيلورپاين بگيرد.

    جلسه طبق خواسته شاردل تشکیل شد. لابر خشمگین از اینکه شاردل او را در چنین جلسه مهمی شرکت نداده در اردوگاه قدم میزد که فابیوز را دید. فابیوز فرمانده پياده نظام ریورزلند تازه خبر مرگ پدرش به دست کودتاچیان در نیزان را شنیده بود و در آن لحظه با یکی از فرماندهان زیر دستش تمرین شمشیرزنی میکرد. لابر با دیدن چهره برافروخته اش فهمید که اگر او را به کناری نکشد حریفش را خواهد کشت. حریف چنان درگیر دفع ضربات پی در پی فرمانده اش بود که فرصت نمیکرد کمک بخواهد. لابر به سمتشان هجوم برد و شانه فابیوز را گرفت و او را به شدت عقب کشید. حریفش شمشیرش را به کناری پرت کرد و نفس نفس زنان در حالی که پهلوهایش را گرفته بود دولا شد. فابیوز به زمین افتاد لابر گفت: خشمتو برای دشمنت نگه دار مرد

    فابیوز شمشیرش را رها کرد و از گروه جدا شد. لابر به دنبالش رفت. چشمان سرخش را برای یک لحظه دیده بود. یکی از سربازان حاضر در صحنه که برای جمع کردن شمشیرها و بردنشان به اسلحه خانه جلو آمده بود گفت: همسر و برادرش در حال فرار از دست باسمن ها هستند پدرش هم که اینجوری کشته شده، نگراني هممونو داره ديوونه ميكنه

    دیگری جواب داد: همه مردم شرایط سختی دارن الان وقت مقاومته. هنوز جنگ اصلی شروع نشده و اين شرايط روحي ماست.

    با تاسف سرش تكان داد. 

    شاردل در آن جلسه برای رومل و پلین علت نگرانیهایش را شرح داد. دیگر وقت پنهانکاری نبود آن دو باید میدانستند که شاردل برای نجات جان فرزندش تن به هر هزینه ای خواهد داد. پلین پخته تر از همیشه ملکه ای که تلاش میکرد احساسات را در سایه منطق نادیده نگیرد، او را در آغوش گرفت و از او خواست که خویشتن دار باشد. رومل هم به تازگی فرزندی از دست داده بود و بیش از همه درد شاردل را میفهمید اما برای آنها مهمتر از جان عزیزانش، مقاومت در برابر باسمن ها بود که ارزش داشت.به هرحال قرار شد نامه اي به فرماندهان نيروهاي ويژه در ريورزلند كه براي ترور قاتلان باسمني فرستاده شده بودند، بفرستند تا در كنار ماموريت اصليشان به دنبال كسب اطلاعات در مورد گلوري و كودكان همراهش و در صورت لزوم نجاتشان باشند.

    .... 

    میزی فرمانده سابق سواره نظام ریورزلند که به دستور ملکه از همراهی ارتش کنار گذاشته شده و به نایان فرستاده شده بود حالا مدتی بود که با همراهی ارتش غربی ریورزلند به سمت شرق میگریخت. با اضطراب و ترس چشمانش را گشود عرق سردی بر بدنش نشسته بود روزها و شبهای طولانی همراه ارتش در میان جنگل ها و بیشه زارها اسب رانده بود . نگرانی مداوم شیره جانش را مکیده بود. هر بار که برای ساعتی چشم برهم میگذاشت ذهن خسته اش ملغمه ای از تصاویر مردان و زنان سلاخی شده، کودکان رها شده، بدن های بی سر و صدای نعره وحشیانه سربازان برایش آماده میکرد تا خسته تر از قبل از خواب بیدار شود.

    فرانسیس ریتارد برادر فابیوز ریتارد و برادر زاده لرد ویلیس ریتارد فرماندار نایان، هم شرایط بهتری نداشت. مدت ها بود که برای لحظه ای آسایش نداشتند ترس همیشگی از رسیدن ارتش دشمن که گاهی سایه شومش را بر خود احساس میکردند دیوانه کننده بود. دانستن این نکته که شهر ها و روستاهای که در مسیر حرکتشان نبودند و مردم بدون حمایت ارتش فرار میکردند شاهد چه وحشیگریهایی بوده تحمل اوضاع را سخت تر میکرد صبح روز قبل فرانسیس از شدت خشم پدرخانواده ای که حاضر به رها کردن مزرعه اش نمیشد و اجازه فرار خانواده اش را هم نمیداد جلوی چشم فرزندان کوچکش کشته بود. حالا فکر اینکه خیلی بهتر از باسمن ها نبوده، رهایش نمیکرد.

    میزی از چادر بیرون آمد هوای گرگ و میش سحر سوز سردی داشت که اشک از چشمانش سرازیر کرد. متوجه شد که نگهبان آن بخش از اردوگاه که چادر او در آن قرار داشت کنار آتش درحالی که به درختی تکیه داده است خوابش برده . با خشم به سمتش هجوم برد و سرش فریاد زد. نگهبان تکان نخورد وقتی میزی به قدر کافی به او نزدیک شد متوجه شد که گردن مرد بیچاره را بریده و سپس دوباره بر روی سرش قرار داده اند. صدای فریاد او چند نفر دیگر را از چادرشان بیرون کشید. جنایت کار هرکسی که بود نشان دیگری از خودش باقی نگذاشته بود انگار میخواست به آنها نشان دهد که دشمن چقدر به آنها نزدیک است. لرد ریتارد عموی فرانسیس به نیروهای جلویی ارتش دستور داد که به سرعت حرکت کنند و تا جای ممکن بدون استراحت اسب برانند و تمام مردم را به سمت شرق حرکت دهند فرماندهی این بخش از ارتش را به عهده فرانسیس گذاشت و بخش دیگر به فرماندهی میزی با تاخیر نسبت به گروه اول حرکت کنند تا بتوانند آنها را پوشش دهند. میزی به شدت مخالف بود این تقسیم آنها را ضعیف میکرد اما لرد ریتارد بر سر تصمیمش ماند. میخواست در صورت بروز حمله از سمت باسمن ها گروه دوم آنها را معطل کنند تا مردم همراه گروه اول فرصت فرار داشته باشند. خودش هم با گروه دوم میماند. فرانسیس اصرار داشت که فرمانده گروه دوم باشد تا میزی و عمویش همراه گروه پیشرو بروند این پیشنهاد هم مورد موافقت لرد ریتارد قرار نگرفت.

    خورشید نیمه راهش به میانه آسمان بود که گروه پیشرو آماده حرکت شدند. فرانسیس عصبانی و ملتهب از تصمیم گیری عمویش در حالی که انگشتانش را چنان به دسته شمشیر فشره بود که سفید شده بود از آخرین کارها فارغ شد و برای خداحافظی نزد میزی آمد

    -        ریتاردها بعضی مواقع یک دنده میشن درک نمیکنم چرا عموم حاضر نشد من به جای تو اینجا بمونم.

    -        اون حرکتی که دیروز صبح انجام دادی و پدر اون خانواده رو کشتی باعث این تصمیم شد. لرد ریتارد میدونه هیچ کس مثل تو نمیتونه وخامت اوضاع رو نشون بده و مردم و ترغیب کنه سریعتر حرکت کنند و من باهاش موافقم تو فرمانده بهتری برای گروه پیشرو هستی. ما هم پشت شما میاییم . فقط باید مطمئن بشیم میتونیم به قدر کافی بین ارتش اونا و مردم فاصله بندازیم. گاهی آرزو میکنم کاش میشد نخوابیم.

    فرانسیس کمی احساس آرامش کرد شمشیرش را در غلافش فرو کرد تا او را در آغوش بکشد. در گوشش زمزمه کرد: لطفا زنده بمون من نمیخوام تنها پیش فابیوز برگردم

    میزی خندید با خشونتی طنز آمیز خودش را از آغوش او جدا کرد و گفت: مطمئن باش

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۰/۹/۱۳۹۸   ۱۵:۲۹
  • ۱۸:۳۰   ۱۳۹۸/۹/۲۶
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت هفتاد و چهارم

    طبق توافق سران سه کشور هفت کتیبه  پیدا شده طبق نیاز های فوری کشورها به این ترتیب در اختیار هر کشور قرار گرفته بود، کتیبه هایی که در اختیار اکسیموس ها قرار داشت یعنی کتیبه تقویت پیاده نظام سنگین اسلحه و معجزه چوب به ترتیب در اختیار ریورزلند و دزرتلند قرار گرفته بود ریورزلندی ها شدیدا محتاج جذب مردم در حال عقب نشینی بودند به همین دلیل کتیبه تربیت کمانداران هم به ریورزلند سپرده شد و دزرتلندی ها هم علاقمند به توسعه نیروی دریایی برای اولین برخورد با باسمن ها بودند، به همین سبب در کنار کتیبه معجزه برداشت چوب، کتیبه تازه پیدا شده معجزه ساخت کشتی و کتیبه تربیت سواره نظام سبک صحرانورد هم به دزرتلند سپرده شد، اکسیموس ها هم که در جنگ قبلی واحد های قابل توجهی از سواره نظام سنگین اسلحه خود را از دست داده بودند و همچنین به دلیل مشکلات ناشی از عقب نشینی سراسری دچار کمبود شدید منابع بودند کتیبه های تازه یافته شده تربیت سواره نظام سنگین اسلحه و معجزه برداشت آهن را دریافت کرده بودند، همچنین توافق شده بود که در صورتیکه سیلورپاین به رهبری اسپروس موفق به ایجاد ثبات شود با توجه به نیازهای ضروری در آن موقعیت، کتیبه های مناسب در اختیار سیلورپاین قرارگیرد.

    ...

    در ستاد فرماندهی مشترک جلسه ی مهمی برگزار شده بود که حاضرین تصمیم بگیرند که آیا باید از تمام خاک ریورزلند عقب نشینی کنند و یا در جایی نزدیک مرز اولین درگیری مهم با نیروهای دشمن صورت گیرد، این جلسه بعد از ساعت ها بازبینی نقشه ها و بحث بدون نتیجه قطعی پایان پذیرفت و قرار بر این شد که این تصمیم به بعد از جمع آوری اطلاعات بیشتر در مورد توان نظامی دشمن و میزان موفقیت طرح عقب نشینی موکول شود. بعد از این جلسه رومل گودریان از سرجان خواست که با هم قدمی بزنند.

    رومل در حالی که به آرامی قدم بر می داشت گفت: ما حالا با توجه به دریافت کتیبه ها برای تکمیل 150 کشتی جدیدمان حداقل به 2 ماه زمان نیاز داریم و طبیعتا تا آن زمان نباید سواحل غربی رو از دست داده باشیم!

    سرجان در حالی که به زمین چشم دوخته بود بدون اینکه سخنی بگوید با سر تایید کرد.

    رومل اضافه کرد: و تو همیشه مطلع بودی که هماهنگی بین ارتش ها و ایجاد یک ساختار دفاعی محکم زودتر از این دو ماه بدست نخواهد آمد، چند انتخاب برای ایجاد این تاخیر تا شروع نبرد اصلی متصور بوده ای؟ بیشتر از یک انتخاب؟

    سرجان در حالی که همچنان به زمین چشم دوخته بود به آرامی پاسخ داد: نه!

    رومل به آرامی پرسید؟ پس انجام دادی؟

    سرجان نفس عمیقی کشید و در حالی که از قدم زدن باز ایستاده بود گفت: من شهامت طرح این پیشنهاد را نداشتم! هنوز هم حتی نمی توانم به اون فکر کنم! شاه هزار آفتاب در پیک محرمانه ای که برای من فرستاده شد نه در قالب یک پیشنهاد بلکه در قالب یک دستور من رو از اجرای فعالیتشون در قاره شرقی مطلع کردند و به دستور ایشون حتی ملکه پلین هم هنوز از این طرح آگاه نیستند.

    پادشاه رومل که با شنیدن اسم قاره ی شرقی انگار از زیر فشار زیادی بیرون آمده بود سرش رو تکان داد و به آرامی گفت: خب؟

    سرجان ادامه داد: نیروهای مستعمراتی اکسیموس به همراه ارتش آرگون در نبود ارتش میسالاها همین حالا در حال حمله به میسالا هستند و فکر نمی کنم تا فتح کامل قاره فاصله ای داشته باشند.

    پس این دو ماه که ما نیاز داریم و یا حتی یک ماه بیشتر به قیمت نابودی مستعمرات اکسیموس! از دست رفتن توان نظامی و تدارکاتی متحد ما آرگون ها و کشته شدن شاه هزار آفتاب، ملکه سورین، لرد بالین و خیلی ها که من همه ی وجودم را به آنها مدیون هستم بدست خواهد آمد! شاه هزار آفتاب به دربار آرگون تعهد دادند که بعد از واکنش و ضد حمله ی باسمن ها برای بازپس گیری آن قاره، تمام توان دریایی اکسیموس در قاره شرقی به منظور انتقال دربار آرگون و باقیمانده ارتش آنها به اکسیموس کمپ در اختیار شاه آرگون قرار بگیرد و امپراتوری اکسیموس به نمایندگی جبهه متحد در صورت پیروزی در جنگ با باسمن ها حق آرگون ها را در حکمرانی بر کل قلمرو قاره شرقی به رسمیت بشناسد.

    رومل در حالی که به قلعه ی وگامانس نگاه می کرد گفت: بله هر تعهدی در این رابطه از نظر ما محترم و لازم الاجراست و بزودی در جلسه جبهه ی متحد مکتوب خواهد شد. سپس از سرجان جدا شد و با قدم های بلند به سمت قلعه حرکت کرد.

    ...

    جافری کابایان که حالا بعد از مرگ ولیعهد دارک اسلو استار به فرماندهی پیاده نظام رسیده بود به همراه لیو ماسارو فرمانده سواره نظام سنگین اسلحه در حال مرور نقشه ها به منظور مشاوره دادن به فرماندهی جبهه ی متحد بودند، جافری سرش را از روی نقشه ها بلند کرد و رو به لیو گفت: ما نباید از تمام خاک ریورزلند عقب نشینی کنیم چون در این صورت  بنادر غربی دزرتلند و کارگاه های مهم کشتی سازی آنها که حالا با قدرت کتیبه ها در حال تولید کشتی هستند سقوط خواهد کرد ولی مشکل اینجاست که برای حفظ آن ناحیه دور افتاده تمرکز نیروهای ما از بین خواهد رفت و جنگ به سمت جنوب غربی متمایل خواهد شد!

    من همیشه فکر می کردم که جنگ اصلی را در پناه قلعه کارتاگنا انجام خواهیم داد!

    لیو سری تکان داد و گفت: پس سواره نظام چی هان؟ برای ما جنگیدن در دشت های مسطح مرکز دزرتلند آنهم در فصل بهار ایده آل است. شنیده ام که ارتش باسمن ها خیلی به پوشیدن زره های سنگین معتقد نیست! بزودی تاوان این اشتباهشان را خواهند پرداخت.

    راستی جافری! چطور جان تو را بعنوان فرمانده کل پیاده نظام ارتش انتخاب کرد! نکنه جان انتخاب نکرده و ملکه پلین مستقیما این انتخاب رو انجام داده! و با صدای بلند خندید...

    جافری که از این کنایه سرخ و عصبانی شده بود بلافاصله به سمت لیو حمله کرد، لیو در حالی که اولین ضربه جافری را جاخالی داده بود فورا اورا محکم گرفته و به سینه فشرد و با لحنی متفاوت، لحنی که به وضوح بدور از هر گونه شوخی به نظر می رسید افزود:

    جافری تو الان در جایگاه برادر من، اسطوره ی من و الگوی تمام روزهایی از زندگی که بخاطر می آورم نشسته ای، در جایگاه کسی هستی که از او باهوشتر و مسوول تر و رئوف تر هرگز ندیده ام، تو حالا در جای پیر اکسیموس نشسته ای! در هر تصمیمی که می گیری، در هر اقدامی که می کنی، در هر لحظه ای که نفس می کشی خودت را با او مقایسه کن! با کسی که تاج و تختش و جانش را برای نجات جان سربازان اکسیموس به راحتی بخشید، او از آسمان در حال نظاره کردن ماست! ما به هیچ وجه حق نداریم شکست بخوریم، ما"باید"راهی برای پیروز شدن پیدا کنیم، میفهمی جافری؟

    ...

    فردای آنروزبعد از ناهار ملکه پلین به دیدار ملکه شاردل رفت، دیداری که احساس میکرد باید بدون تشریفات معمول اتجام شود، شاردل پیشنهاد کرد که بیرون از قلعه قدمی بزنند.

    پلین: ملکه شاردل عقب نشینی چطور پیش می رود؟

    شاردل: اگر بخواهیم از روی واقعیات صحبت کنیم احساس می کنم که خیلی بد و مایوس کننده!

    مردم در رنج و عذاب هستند، سپاه غربی در جنگل ها پراکنده شده و ارتباط ما با ریتارد منظم نیست، امکانات و اندازه ارتش غربی به اندازه ای نیست که بتونه بر تمام عقب نشینی نظارت کافی داشته باشه و نیروهای باسمن در حال قطع ارتباط کامل هستند و اگر از سمت دریاچه قو راهشون رو از بین ارتش سیلورپاین که حالا معلوم نیست با اوناست یا علیه اونا باز کنن ارتباط ما با تمام مردم و سپاه غربی قطع خواهد شد!

    من باید شخصا بین مردمم می بودم! ولی چطور می تونم در حالی که وارث خاندان مارگون، پسرم اتان ناپدید شده اینجا رو ترک کنم؟

    پلین که در افکار عمیقی غوطه ور بود در سکوت به قدم زدن ادامه داد.

    شاردل اضافه کرد: مردم ریورزلند از وجود اتان مطلع نیستند، حتی افراد دربار بجز چند نفر

    پلین پرسید: یعنی نمی تونید حتی از ارتش برای پیدا کردنش استفاده کنید؟

    شاردل: مطمئن نیستم.

    پلین در حالی که به افق خیره شده بود گفت: ما باید این عقب نشینی رو کامل کنیم، باید جلوی باسمن ها رو بگیریم. ما نباید با هم میجنگیدیم!

    من اتان رو پیدا می کنم و ما هفته آینده در مرکز عقب نشینی خواهیم بود!

    شاردل پرسید: چطور ممکنه ظرف یکهفته پیداشون کنیم؟

    پلین که حالا برقی از امیدواری در چشمانش دیده می شد پاسخ داد: در مورد تاریخ اکسیموس ها چقدر شنیدی؟ از کسی که جوابش را می داند خواهم پرسید! امشب.

    ...

    پلین که به کمپ ارتش اکسیموس برگشته بود به سرجان اطلاع داد که قصد دارد برای یافتن محل پنهان شدن اتان مرغ دانا را احضار کند.

    سرجان مکثی کرد و گفت: پلین، شاید دیگر هرگز پدرت را نبینی، مرغ دانا میراث اوست، همینطور این تاج و تخت و امپراتوری اکسیموس. هیچ چیز مهمتر از اینها نیست.

    پلین که از این حرف سرجان مشکوک و نگران شده بود پاسخ داد: بله و دقیقا برای همین باید فورا وارث مارگون ها رو پیدا کنیم.

    ساعاتی بعد در حالی که غبار غلیظی که جلوی مهتاب را می گرفت کم کم فرونشست، مرغ دانا پاسخ داد: بله زنده است، در بارادلند قهوه خانه فانیچر در جنوب شهر.

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۲۷/۹/۱۳۹۸   ۱۲:۳۷
  • ۱۴:۰۵   ۱۳۹۸/۱۰/۳
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه قسمت هفتاد و پنجم

    تایگریس خشمگین بود حالا که در چادر پادشاهش و در حضور او تنها بودند می توانست احساسات درونی اش را نشان دهد.

    -         قربان برام واقعا غیر قابل تحمله این بی حرمتی به شما هر دستوری بدید برای درست کردن این شرایط انجام میدم

    آکوییلا به او نگریست. در نگاهش محبتی بود که تایگریس تا به حال از سمت او شاهدش نبود. کمی آرام شد و احساس مسرت کرد. آکوییلا از پشت میزش بلند شد و به سمت او آمد وقتی در برابر نور مشعل قرار گرفت تایگریس جای زخم روی گونه اش را دید که به دقت بخیه شده بود. گفت:  فعلا باید تحمل کنی. زمان مناسب که برسه میتونی انتقام بگیری. یادت باشه بهترین کمکی که به من میتونی بکنی کشتن اسپروسه تا بعدا به وقتش حسابه این جوانکو برسم.

    سپس به سمت صندلی راحتی ای که کنار آتش گذاشته بود رفت و در حالی که خود را روی آن رها میکرد گفت: پادشاه بی ارتش مثل یه گرگ تنها و بدون دندون باید منتظر مرگ در فراموشی باشه. امیدوارم بتونم ارتشمو پس بگیرم.

    اسپارک با اولین کشتی به ساحل دزرتلند رسید بلافاصله با فرمانده نیروهای مرزی دزرتلند دیدار کرد و از آنجا با همراهانش به سمت اردوگاه مرکزی فرماندهی حرکت کرد. دستور داشت که هر چه سریع تر خودش را به آنجا برساند تا هماهنگی های لازم برای الحاق ارتش سیلورپاین به ارتش متحد را فراهم کند. در همین اثنا دو سوم از ارتش روی آب به سمت دزرت لند میراندند. ورود اسپارک به مرکز فرماندهی بدون تشریفات بود درخواست کرد بلافاصله با پادشاه و ملکه های سه اقلیم ملاقات کند. حامل پیام مهمی برای آنها بود.

    رومل گودریان، پلین و شاردل به زن میانسال چشم دوخته بودند . خسته بود و گرد و خاک موهای درخشان قرمزش را کدر کرده بود. فقط فرصتی یافته بود تا لباسش را عوض کند اما نخواسته بود به خاطر یک حمام ، آنها را معطل نگه دارد. سال گذشته در آستانه ازدواج ملکه، ریورزلند را ترک کرد کرده بود، شاردل به او گفته بود که اسپروس بسیار خوش شانس است که کسی همچون او را در کنار خود دارد. در دزرت لند شارلی را به دربار سپرده و به دنبال پادشاه گم شده اش به سیلورپاین برگشته بود و نمیدانست آیا آنها در مراقبت از بانوی سیلورپاین تمام تلاششان را کرده اند یا خیر و نمیخواست قبل از ملاقات با شارلی قضاوت کند . ديدار اسپارک با ملکه پلین به زمان معاهده لیتور برمیگشت انگار که دهها سال پیش بود نگاه پلین به وضوح تغییر کرده بود. جای سایه پرفروغ جسارت که سه سال پیش اسپارک را متحیر میکرد، ذکاوت نشسته بود. نفس عمیقی کشید و شروع کرد:

    -         سروران من بسیار خرسندم که پس از جانفشانی های فراوان یاران وفادار پادشاه سیلورپاین و کمک های بی دریغ پادشاهی دزرت لند هم اکنون میتونم پیش شما به نمایندگی از پادشاه اسپروس بنشینم و از زبان او با شما صحبت کنم. قبل از هر چیز باید بگم پادشاه من به خوبی مطلع ست که چند ماهی که اكوييلاي غاضب بر مسند قدرت نشسته بود چه لطمات جبران ناپذیری به همه ما زده. ارتش باسمنی در سایه حمایت او از خاک سیلورپاین گذشتند و وارد ریورزلند شدند.

     با نگاهی نگران و مغموم به شاردل نگریست که لبانش را سخت به  هم ميفشرد. مکثی کرد و ادامه داد: من حامل پیام مهمی از سمت پادشاهم در خصوص کتیبه ها هستم

    رومل با گشاده رويي گفت: ميشنويم بانو اسپارك

    اسپارك كمي معذب بود در صندلي اش جا به جا شد و گفت: قربان اسپروس به جد معتقده که این بلبشویی که ما الان درش گرفتار شدیم بی ارتباط با پیدا شدن کتیبه ها نیست.

     پلين متعجب پرسيد: چطور؟

    شاردل نگاهش را به او دوخته بود و گودريان آرنجش را روي ميز گذاشت  و با دقت گوش ميداد

    - سروران من جناب اسپروس ادله اي داره كه نشون ميده پيير اكسيموس ناخواسته جادويي رو فعال كرده كه در نهايت به ضرر همه ما تموم شده

    پلين در حالي تلاش ميكرد لحن صدايش را كنترل كند گفت: شما داريد وليعهد اكسيموسو به بي تدبيري محكوم ميكنيد؟ در حالي كه به گفته خودتون اين نابساماني سيلورپاين بود كه راه رو براي ورود بي دردسر ارتش باسمن ها باز كرد!!!

    اسپارك با لحن ملايمي روبه پلين گفت:  جسارت نکردم بانو اما مطمئنم به این موضوع فکر کردین که چرا ارتش باسمن ها به این سرعت قدرتمند شد.

    رومل متفکرانه و با لحنی که نشان از اشتیاقش برای شنیدن ادامه صحبت های اسپارک بود، گفت: بله این سوال برای همه ما مطرح بوده. جاسوسان ما در باسمنیا جز در همین اواخر هیچ وقت گزارش نگران کننده ای از اونجا مخابره نکرده بودند.

    پلین  پرسيد: و پادشاه شما فکر میکنند علت این قدرت باسمن ها چی بوده؟

    اسپارک گفت: يه جادوي ناشناخته كه بي ارتباط با فعال شدن جادوي كتيبه ها نيست، هر چي كه هست با پيدا شدن كتيبه ها فعال شده

    پلین همچنان با شک و تردید به موضوع مینگریست گفت: جناب اسپروس بر چه مبنایی این موضوع رو مطرح کردند؟

    -         کتب باستانی، نوشته هایی که از عالمان و جادوگران کهن برامون مونده

    -         صحبت های شما برای من نامفهوم و مبهمه بانو، از چه جور جادویی حرف میزنید؟

    -         بانوی من، من اینجام تا بهتون هشدار بدم که دست از پیدا کردن کتیبه ها بردارید و کمی تعلل کنید تا اسپروس به اینجا برسه و موضوع رو روشن تر کنه

     رومل گلویش را صاف کرد : به هر حال چاره دیگه ای هم نداريم كتيبه آخر خارج از دسترس ماست و اين توفيق اجباري نصيب ما شده تا فعلا از پيدا كردنش صرفه نظر كنيم.

    شاردل گفت: اميدوارم اين دوران شكيبايي مون طولاني نباشه

    رومل نگراني و بي قراري صداي شاردل را مي شناخت و البته به او حق ميداد. دوباره به پشتي صندلي اش تكيه داد و گفت: من انقدر به اسپروس اعتماد دارم كه به خواسته شون عمل كنم و براي پيدا كردن كتيبه آخر دست به اقدام جدي نزنم.

    شاردل گفت: دوستی شما و اسپروس که بر هیچ کس پوشیده نیست جناب گودریان ولی باید دید مصلحت ارتش متحد بر چه چیزیه. اگر فرزندان شما هم در حال فرار از دست قصابان باسمنی بودند و هر روز تعدادی از اونها سلاخی میشدند بعید میدونم با این آرامش میتونستید از قدرت کتیبه ها صرفه نظر کنید

    پلين لبانش را ميگزيد و سکوت کرده بود. سوال های بی پاسخ ذهنش را مشغول كرده بود

    شاردل رو به او گفت: ملكه پلين علوم ناشناخته در سرزمين شما مدون و منظم به نسل هاي بعد منتقل شده فكر میکنم اگه اطلاعاتی در این مورد وجود داشته باشه علما و دانشمندان شما بتونن کشفش کنند.

    -         بله. من گروهي رو مامور ميكنم تا در این مورد بیشتر تحقیق کنند.

    چهره اسپارك كمي متغير شد احساس كرد مورد توهين قرار گرفته اما نميتوانست از خودش دفاع كند. اسپروس تنها از او خواسته بود جلوي پيدا شدن كتيبه آخر را بگيرد، كه به هر حال خارج از دسترس بود. اجازه گرفت كه جلسه را ترك كند قبل از خروج رو به پلین با مهربانی گفت: بانوی من میخوام مطمئن باشم که شما نسبت به نیت خیر من و پادشاهم نسبت به خودتون و برادر مرحومتون تردیدی به خودتون راه نمیدید. فداکاری های پییر اکسیموس برای مردمش بر ما پوشیده نیست و نشان از روح بزرگش داشت.

    پلین لبخندی از روی ادب زد.

    اسپارک از چادر فرماندهی خارج شد و به سمت چادر خودش حرکت کرد جایی که ووکا با جامی از شراب گوارا در انتظارش بود پس از آن میتوانست حمام کند و خستگی را از تن بشویید. دمی در کنار ووکا بیاساید و ذهنش را از هرچه نگرانیست بزداید. چشمش به دو پسر افتاد که در محاصره سربازان محافظ سیلورپاینی تقلا میکردند. سیمپرسون و تروپی را میشناخت. جلو دویید و گفت: چی کار میکنید ولشون کنید. سربازان خبردار ایستادند. دو پسر  که روی زمین افتاده بودند ایستادند و همراه سربازان ادای احترام کردند اسپارک گفت: شما اینجا چی کار میکنید

    سیمپرسون گفت: بانوی من باید با شما صحبت کنیم

    سیمپرسون برادر کوچک دختری بود که دو سال پیش با پیشکش دلبانش به شارلی به آغوش مرگ رفت سیمپرسون کینه اسپروس را به دل گرفت اما پس از آنکه توطئه ای که به جان پادشاه معزول داشت ناکام ماند فرصت یافت مدتی در کنار اسپروس بماند و پس از آن بود که دشمنی را کنار گذاشت و با تروپی پسر جورجان همراه شد تا ماموریتی برای اسپروس انجام دهد.

    اسپارک خسته تر از قبل و متحیر جلوی آنها با قدم های بلند وارد چادر شد ووکا با دیدن سیمپرسون و تروپی که به دنبال اسپارک وارد شدند جا خورد. اسپارک روی صندلی راحتی نشست و از آن دو نیز خواست بنشینند باید توضیح میدادند چرا آنجا هستند.

    خورشید در حال غروب بود تمام سربازان ارتش از دروازه های لیتور رد شده بودند و بعد از مدتها آرامش حکمفرما بود. دروازه ها بسته شده بود و فرمانده لیتور خوشحال تر از همه میرفت که خودش را برای ضیافت پادشاه آماده کند. افراد باقی مانده در شهر صبح روز بعد شهر را ترک می کردند بدون اینکه مشکل جدی ای را تجربه کرده باشند. فرماندهان نیروهای کمکی که از طرف سه اقلیم برای محافظت از جان اسپروس آمده بودند گوش به زنگ بودند هیچ کدام فکر نمیکردند بتوانند به این آسانی شهر را ترک کنند. اسکاردان بعد از چند روز بیخوابی و کار زیاد بعد از شمارش کشتی هایی که در اسکه لنگر انداخته بودند و سرشماری افراد باقی مانده فقط میخواست یک شام درست حسابی بخورد و بخوابد. خبر رسید پادشاه از همه آنها دعوت کرده شام آخر را در ضیافتی مهمان او باشند. غرولندی کرد و رفت تا لباس بپوشد. کیه درو عذر خواسته بود میخواست پیش افرادش باشد آنها آخرین آهویی که توانسته بودند خارج از حصار شهر شکار کنند روی آتش کباب میکردند. سربازی جلو آمد و گفت: قربان ۵ نفر همراه یک ارابه بیرون دروازه هستند و میخوان بیان تو شهر میگن از عقب نشینی جا موندند. یکیشون یه خانم بارداره

    کیه درو و افرادش با شک و تردید به هم نگاه کردند. بعد اینکه نیروهای دزت لندی را برای تشخیص دوست از دشمن در خط آخر ارتش قرار داده بودند مدتها بود که گروه جدیدی بهشان نپیوسته بود. حالا به نظر رسیدن چند نفر از ناکجا عجیب میامد. یکی از افراد گفت: فراموششون کنید بوی دردسر میاد

    دیگری گفت: و اگر واقعا راست بگن؟

    کسی جوابی نداد. کیه درو چند نفر را فرستاد تا آنها را سبک سنگین کنند. یک ساعت بعد در برابرش ۳ مرد و دو زن قرار ایستاده بودند یکی از زنان که باردار بود خود را در ارابه زیر خروارها لباس کهنه و پتو چپانده بود. مردان ژنده پوش از پیاده روی زیاد پاهایشان تاول زده و رنجور بودند شرایطشان به قدری رقت بار بود که بر هیچ کس تردیدی باقی نمی گذاشت که واقعا مردم بدبختی هستند که از کاروان جامانده اند. کیه درو اما هنوز قانع نشده بود تجربیات یک ساله گذشته او را بدبین و شکاک کرده بود.

    یکی از مردان، گریان خودش را به پای او انداخت و گفت: سرورم سرورم رحم کنید بزارید ما با شما به جنوب بیاییم ما به سختی به اینجا رسیدیم رحم کنید ما سرباز نیستیم

    یکی دیگر از آنها نیز به زانو افتاد و گفت: به مقدسات قسم که فقط روستایی هستیم سرباز نیستیم هیچ وقت سلاح دست نگرفتیم که ای کاش گرفته بودیم و بلد بودیم از خودمون دفاع کنیم

    کیه درو گفت: بهش یه شمشیر بدین

    -        چی؟

    -        یه شمشیر. مگه نمیگی بلد نیستی از خودت دفاع کنی. حالا معلوم میشه

    دست مرد کشاورز شمشیری دادند آنقدر قوی بود که شمشیر را بالا بگیرد اما طریقه نگه داشتنش اشتباه بود. همه به خنده افتادند کیه درو نخندید به یکی از افرادش دستور داد: باهاش مبارزه کن، جدی و به قصد کشت

    در گوشش زمزمه کرد: بکشش

    مرد جلو رفت کشاورز مبهوت باقی مانده بود سرباز محکم به شمشیرش ضربه زد کشاورز به عقب پرت شد زمین افتاد شمشیر از دستش جدا شد دوباره برش داشت تا از خودش دفاع کند باقی همراهانش ترسان ایستاده بودند و به خود می لرزیدند زن میانسال چشمانش را بسته بود و میگریست. سرباز حمله کرد در سومین حمله دست کشاورز را از آرنج قطع کرد. کیه درو به دقت حرکات کشاورز را زیر نظر داشت میخواست ببینند ترس از جان او را وا میدارد تا رقص پای یک مبارز با تجربه را انجام دهد یا خیر. مهاجم با حرکت بعدی شمشیر را در شکم کشاورز فرو کرد. مرد در حالی خون بالا می آورد روی زمین افتاد. بدون اینکه هیچ کدام از حرکاتش به یک حرفه ای شبیه بوده باشد.

    یکی دیگر از کشاورزان میخواست به سربازی که رفیقش را کشته بود حمله کند دیگران دستانش را گرفتند. مرد فریاد زد: همه تون قاتلید به هیچ کدومتون نمیشه اعتماد کرد از دست باسمن ها فرار کردیم حالا باید توسط هم زبونهای خودمون سلاخی بشیم. دلبانش که یک سگ چوپان بزرگ بود در حالی که دندان قروچه میکرد و حالت حمله گرفته بود لحظه ای ظاهر شد و دوباره نامرئی شد. کیه درو دستور داد: بهشون غذا و جای خواب بدید اجازه بدید اون رفیقشونو خاک کنند.

    بعد از تمام شدن ضیافت اسپروس به اقامتگاهش بازگشت این روزها اکثر اتاق ها و تالار های اقامتگاه سلطنتی مورد استفاده سربازان قرار گرفته بود و حالا که اکثرا شهر را ترک کرده بودند در آن سکوت و تاریکی به نظر متروکه می رسید. اسپروس محافظینش را مرخص کرد ریپولسی ایستاد اسپروس نگاه محبت آمیزی به او گرد و گفت: تو ام برو ریپولسی، امشب باید خوب استراحت کنی. وقتی به رختخواب رفت ریپولسی هم اتاقش را ترک کرد و فقط دو سرباز برای نگهبانی بیرون اتاق باقی ماندند.

     چشمانش را گشود نمیدانست چه چیزی بیدارش کرده اما ماهها بود که عمیق نمیخوابید و با کوچکترین محرک خارجی بیدار میشد. بی حرکت در تختش به صدای بیرون از اتاق گوش سپرد. صدای خفه پچپچه ای شنیده میشد به سرعت از روی تخت به زیر رفت به کمرش دست زد تا مطمئن شود خنجرش آنجاست، بود به چالاکی عرض اتاق را پیمود و به سمت شمشیرش رفت دستش را که دراز کرد در به سرعت باز شد و نور مشعل به اتاق ریخت دستش را پس کشید به گوشه تاریکی خزید ورود سه هیکل سیاه پوش را تشخیص داد . مهاجمین به سرعت به سمت تخت رفتند شمشیر را در پرهای تشک فرو کردند. یکی از آنها زمزمه کرد: مطمئنی از اتاق خارج نشده؟

    دیگری نیز با صدایی آرام پاسخ داد: مایا تمام شب اون بیرون نگهبانی داده. مطمئنم تو همین اتاقه

    به نرمی چرخیدند و پشت به پشت هم به گوشه کنار اتاق نظر انداختند یکی از آنها به سمت محل اختفایش آمد تبرش را جلوتر از خود حرکت میداد تا اگر چشمش ندید تبرش طعمه را ببرد. اسپروس به آرمی سرش را دزدید نوک تبر مرد در دیوار چوبی پشتش فرو رفت از قرصت استفاده کرد و به چالاکی خنجرش را در گلوی مرد کرد و پیجاند صدای خرخر مرد که بلند شد خنجر را رها کرد و تبر را از دیوار بیرون کشید حالا یک مرد و یک زن در برابرش بودند از تاریکی بیرون آمد روی دایره ای در مرکز اتاق به میچرخیدند و حریف را سبک سنگین می کردند . مهاجمین شمشیر هایشان را در دستهایشان جا به جا کردند و آماده حمله شدند روی لباسهای کهنه رعیتیشان زره نصفه نیمه ای پوشیده بودند اما اسپروس جز لباس خواب چیزی به تن نداشت و با تبر نیز احساس راحتی نمیکرد زن و مرد مهاجم در یه زمان جلو پریدند تبرش را در مسیر قوسی شکل حرکت داد تیغه های شمشیر در فرو رفتگی تیغه و دسته تبر گیر کردند و کنترلشان از دست مهاجمین خارج شد اما رهایشان نکردند تبرش را که پایین آورد تیغه ها آزاد شدند این بار هر کدام جداگانه حمله کردند حمله یکی را دفع کرد و در برابر دیکری جا خالی داد. چند بار دیگر هم.

    ساعتی بود که صدای مویه زنان کشاورز خاموش شده بود به جز صدای گاه بی گاه قدم نگهبانان شب و صدای سوختن چوب صدای دیگری سکوت شب را نمیشکست. سه نگهبان در چند قدمی سرو کوتاهی جمع شده بودند با غذاهای باقی مانده از ضیافت خودشان را سیر میکردند مشک شرابی بینشان دست به دست میشد. تنها بیست متری از اقامتگاه پادشاه فاصله داشتند و مطمئن بودند صدایشان توسط برف نم نمی که میبارید خفه میشود. یکی از سربازان به دیگری گفت: تو شرط رو باختی و به من بدهکاری چطوره بجای سکه بفرستمت دنبال یه ماموریت.... اون زن میانسالِ رو بیار اینجا عجله کن تا صبح نشده، بی سر و صدا، خدا میدونه چقدر دلم میخوام با یکی بخوابم.

    مخاطبش قهقه زد و گفت: تو مثل یه حیوونی اصلا مهم نیست با کی جفت گیری می کنی

    -         جفت گیریه، اسمش روشه، قرار نیست واسه چند دقیقه لذت خیلی خودمو به دردسر بندازم

    سومی گفت: آشغالهای عوضی فرمانده بفهمه چقدر شما کثیفید....

    بازنده وسط حرفش پرید: تو خفه شی کسی نمی فهمه.

    انجام این ماموریت را به پرداخت سکه ترجیح میداد. به سمت چادر کشاورزان راه افتاد

    سرو صدايي كه از سمت اردوگاه ميامد دو سرباز  را از جا پراند. سرباز برنده در حالی که از بین درختان سرک میکشید ديد كه آشوب از نزديكي ساحل و چادر كشاورزان است. غرید: دست و پا چلفتی!!!

     سرباز بازنده در چادر خالی کشاورزان کمربند چرمی ای یافته بود که برآمدگی بدن زنان باردار را داشت. به يرعت فرمانده اش را مطلع كرد.

    کیه درو کمربند را وارسی کرد تردیدی نمي ماند، فریب خورده  بودند

    نفس اسپروس به شماره افتاده بود تبر برایش سنگین بود نوک شمشیر مهاجمین چند جای بدنش را زخمی کرده بود. اگر قرار بود در آنجا بمیرد ترجیح داد تا آخرین نفس مبارزه کند بنابراین کرونام را ظاهر کرد. سگ هاسکی غرشی کرد و روی زن پرید قبل از اینکه زن عکس العملی نشان دهد گلویش را گاز گرفت زن همچنان مقاومت میکرد و زیر دست و پای کرونام وول میخورد. حالا با یک حریف طرف بود. بهتر شد. با تمام قدرت تبر را بالا برد و نعره زنان به سمت مرد هجوم برد. مرد جا خالی داد اسپروس به سرعت چرخید مرد دستش را بالا برده بود که تیغه تبر از زیر بغلش بدنش را برید از لای دنده ها رد شد و قلبش را پاره کرد. صدای زوزه کرونام حواسش را پرت کرد زخمی شده بود زن خنجری در پشتش فرو کرده بود سوزش کتف کرونام را در بدن خودش هم احساس کرد.

    وقتی کیه درو،‌ ریپولسی و سایرین رسیدند سه جسد روی زمین افتاده بود. هاسکی در سکوت زخم های صاحبش را میلیسید و اسپروس دستانش را محکم روی زخم او فشار میداد. جانشان به هم وابسته بود.

     

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۴/۱۰/۱۳۹۸   ۱۳:۲۲
  • ۱۷:۵۶   ۱۳۹۸/۱۰/۱۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی کاپ قدمت 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۸:۵۱   ۱۳۹۸/۱۰/۱۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی کاپ قدمت 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت هفتاد و ششم

    در مرزهای غربی دزرتلند جایی که پیش قراولان ارتش متحد به طور موقت مستقر شده بودند تا بهترین نقطه برای اولین برخورد با نیروهای باسمنی را انتخاب کنند، بحث های حیاتی ای بین نیکلاس بوردو فرمانده ارتش دزرتلند و سیمون قائم مقام ملکه شاردل شکل گرفته بود.

    سیمون : ... خوب بذار مهمترین مسایل رو جدا کنیم. ما باید در مورد دو مسئله مهم گفتگو کنیم و تصمیمات سختی رو بگیریم.

    یک؛ مسئله بارادلند. پیش بینی میکنی که وقتی باسمن ها به بارادلند برسن چه واکنشی نشون میدن؟ قلعه رو با نیروهای کم محاصره میکنن و ارتش اصلی به راهش ادامه میده؟ سعی میکنن اونجا رو تصاحب کنن یا اینکه موناگ میتونه قبل از شروع درگیری با اونها وارد معامله بشه؟

    نیکلاس بوردو کمی فکر کرد و گفت : مورد اول و محاصره به نظر من منتفیه. چون باسمن ها در این قاره از استحکامات و تدارکات امن برخوردار نیستن. اگه چنین قلعه بزرگی رو تصرف نکنن، هر لحظه بیم این وجود داره که سربازان قلعه که تعدادشون برای اونها نامشخصه، محاصره رو بشکنن و راه تدارکات باسمن با کشور خودشون رو قطع کنن.

    سیمون : کاملا درسته. همینطور طبق اطلاعاتی که ما داریم، ائتلاف آکوییلا با باسمن ها خوب پیش نرفته. بخصوص بعد از پیوستن بدنه اصلی ارتش سیلورپاین به اسپروس. پس اعتماد کردن به موناگ توی این شرایط نمیتونه عاقلانه باشه. چون اون از وزن مناسبی برخوردار نیست و ارتباطات مناسبی هم توی ریورزلند یا بیرون از اون نداره.

    نیکلاس : خوب اینطور که معلومه باید بریم سراغ موضوع دوم!

    سیمون با انگشت شست و اشاره اش عدد دو را نشان داد و گفت : دو؛ بعد از فتح بارادلند باسمن ها به جنوب و پایتخت دزرتلند حمله میکنند یا به شرق و عمق دزرتلند و ادامه حرکت به سمت اکسیموس.

    نیکلاس : عوامل زیادی روی گرفتن چنین تصمیمی تاثیر داره. طبیعتا فتح پایتخت هر اقلیم میتونه خیلی از حرکات رو فلج کنه.

    سیمون : ولی ما باید مطمئن بشیم که ارتباطات و تدارکات ما به هیچ وجه قیچی نشن. ما باید بتونیم اونها رو به سمتی بکشونیم که انتظارش رو داریم. در غیر اینصورت ...

    نیکلاس بوردو با سر حرف نگفته سیمون رو تایید کرد و گفت : من امشب دارم با یک سری از نیروهای خبرچین به عمق ریورزلند میرم. قراره تا حدی به بارادلند نزدیک بشیم و با یک سری از نیروهای ریورزلندی هم دیدار کنیم. سعی میکنم اطلاعات کافی برای گرفتن تصمیم درست رو با خودم بیارم.

    ...

    بوریس سیدنبرگ فرمانده نیروی دریایی دزرتلند، اخباری در مورد نقشه شاه هزارآفتاب در قاره شرقی برای کند کردن روند حمله متمرکز دریافت کرده بود. در جلسه ای با فرمانده های بلندپایه دریایی اکسیموس درین مورد صحبت کرده بودند و با توجه به واقعیاتی که روی دریاها میدیدند میدانستند که این حربه به تنهایی کافی نخواهد بود.

    به همین منظور آنها ایده محیرالعقولی را به تصویب رساندند و با اینکه از خطرات آن با خبر بودند دستور انجامش را اعلام کردند.

    برای پیشبرد این نقشه محرمانه، لازم شد که بعضی از کشتی ها را سبک کنند و سربازان داخلشان را به حداقل برسانند تا هم سرعت کشتی ها بیشتر شود و هم ریسک نابودی در صورت شکست عملیات کمتر شود. 

    خیلی زود بیش از هفتصد کشتی نظامی اکسیموسی و دزرتلندی در حالی که بخش اعظمی از انبارهای غذا؛ اسلحه و مواد منفجره شان را در کشتی های دیگر تخلیه کرده بودند، به سمت سواحل باسمن حرکت کردند. آنها خطی را برگزیدند که در مسیر با کشتی های باسمنی درگیر نشوند.

    باسمن ها که آمادگی چنین ضدحمله ای را نداشتند چنان غافلگیر شدند که تا چندین روز هیچ تصمیم مهمی نگرفتند. کشتی های عظیم متحد بدون درگیری مهمی به سواحل باسمن رسیدند و آنجا پهلو گرفتند. سربازان متحد در نزدیکی ساحل مقر بسیار بزرگی برپا کردند و آتش های بزرگی برافروختند.

    همزمان بخضی از آنها بی محابا و بدون هیچ رحمی به شهر اصلی و روستاهای اطراف محل اقامتشان یورش بردند و کسی از اهالی آنجا را  زنده نگذاشتند. هر چه میتوانستند با خود بردند و انبارها، خانه ها و طویله هایی که دام ها را در آن زندانی کرده بودند به آتش کشیدند.  اما آنها بدون آنکه به داخل خاک باسمن نفوذ بیشتری بکنند و یا به اسکله های اصلی آنها حمله ای را ترتیب بدهند، به محل استقرار خود برشگتند.

    ...

    در قلعه وگامانس بحث ها به طور شبانه روزی در جریان بود. در غیاب برنارد که پایتخت را اداره میکرد که به صورت مقر تصمیم گیری برای جبهه جنگ درآمده بود و نیکلاس بوردو که به خط مقدم رفته بود، رومل گودریان گاهی از لئونارد پودین دعوت میکرد تا در جلسات شرکت کند و ایده های خود را به زبان آورد.

    رومل گودریان : ما باید بتونیم خیلی زود ضربه مهلکی به دشمن وارد کنیم. فکر نمیکنم که برای اولین ضربه بتونیم روی دو جادوگر دیگه حساب کنیم. اونها هنوز چند ماه نیاز دارن. اما اگر بتونیم به شیوه ای ارتش باسمن رو متمرکز کنیم با کمک شیروز، جادوگر ما میتونی در دل تاریکی صدمه جبران ناپذیری به ارتششون وارد کنه.

    سر جان : درسته اعلی حضرت. برای اینکار ما باید چیدمان دقیقی برای مقابله با دشمن داشته باشیم که بتونه به مرور زمان باعث فشرده شدن ارتش باسمن ها بشه. برای اینکار نیاز به هماهنگی و همکاری دقیقی در ارتش هست. اما ارتش ما از وقتی که متحد شدیم تمرین موثری در کنار هم نداشتند و با شیوه ها و تاکتیک ها و اسلحه های همدیگه آشنایی خاصی ندارن.

    من پیشنهاد میکنم که برای هر گروه از  سواره نظام سنگین اسلحه، سبک اسلحه و پیاده نظام، فرمانده های کل انتخاب کنیم و تمرینات رو شروع کنیم. بعد از اون لازمه که همه ارتش بتونن در کنار هم دقیق و هماهنگ به نبرد بپردازن.

    رومل گودریان که از موافقت ملکه پلین مطمئن بود نگاهی به شاردل و سپس اسپروس انداخت و تصمیم بر این شد که خیلی سریع حتی قبل از مشخص شدن محل اولین درگیری این گروهها تشکیل شده و تمرینات در مرکز دزرتلند شروع شود.

    ...

    اروین مونتانا برای پیش رفتن سریع تر برنامه ها شخصا به خط مقدم آمده بود تا پس از روشن شدن محل های درگیری و قلعه هایی که احتمال بالاتری برای شرکت در جنگ داشتند، بحث تجهیز و مستحکم کردن آنها را با سرعت آغاز کند. 

    در نبود نیکلاس بوردو او بیشتر با سیمون به تبادل اطلاعات میپرداخت و در حالی که در اطراف کمپ مشغول صحبت کردن و مشورت بودند از دوردست ها اسب نیکلاس بوردو را دیدند که به تاخت به سمتشان می آمد.

    سیمون : چرا تنها؟ فکر کنم خیلی زود میخواد برگرده.

    کمی بعد اروین مونتانا فریاد زد : اسب تنهاست. سوار نداره ... هر دو به سمت اسب شروع به دویدن کردن.

    لحظاتی بعد سیمون خیره به اروین مونتانا نگاه میکرد در حالی که سر قطع شده ی خون آلود نیکلاس بوردو را از درون پالون اسب خارج میکرد ...

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۱۷/۱۰/۱۳۹۸   ۱۴:۳۴
  • ۰۰:۵۵   ۱۳۹۸/۱۰/۲۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت هفتاد و هفتم

    بهت و حیرت تمام وجود اروین مونتانا و سیمون را گرفته بود. هنوز به جز معدودی سرباز کاملا مورد اعتماد کسی در مورد واقعه چیزی نمیدانست. مقصد نهایی نیکلاس بوردو، جنوب شرقی بارادلند، جایی در نزدیکی یکی از شهرهایی بود که به طور کامل مورد اعتماد سیمون بودند. سیمون که انگار سرگیجه داشت و نمیتواست درست بایستد به اروین گفت : باید هر چه زودتر از ماجرا سر در بیاریم. قبل از اینکه خیلی دیر بشه.

    اروین مونتانا که حکم بالایی برای مواقع ضروری داشت. نیروهای ویژه ساگشتا را به محل حادثه اعزام کرد. چند روز در خوف گذشت. گزارش نیروهای ویژه بهت آنها را بیشتر کرد. صحبت های مردم شهر ضد و نقیض بود. از بزرگان شهر هم خبری در دست نبود.در کنار محل اردوی نیکلاس بوردو چند سلاح عجیب و کوچک دیده شده بود.

    سیمون آنها را برانداز کرد و به اروین داد. اروین نیز آنها را در دست گرفت. تیغی دایره ای شکل با پره های متقارن. قرار شد آنرا به عقب ببرند تا استادان اسلحه سازی در موردش تحقیق کنند. پیکی بادپا به وگامانس گسیل شد تا خبر کشته شدن فرمانده ارتش دزرتلند را به مقر فرماندهی متحد ارسال کند و کسب تکلیف کند.چند شب گذشت ولی اوضاع هنوز آرام نشده بود. پیامی هم از مقر فرماندهی کل به دست نیامده بود.

    سیمون در حالی که بیش از اندازه شراب خورده بود وسط چادر قدم میزد و بی اعتنا به حضور اروین با خودش بلند بلند صحبت میکرد : اشتباه کردم. فکر بدی بود. اشتباه کردیم نیکلاس. باید بیشتر احتیاط میکردیم ...

    و گاهی فریاد میزد : لعنت به شماها، لعنت به شماها. این دنیا به من یه انتقام خیلی بزرگ بدهکاره.

    اروین سعی کرد او را آرام کند : سیمون. تقصیر تو نیست. تقصیر هیچکس نیست. این یه جنگه.

    سیمون : ولی ما چطوری باید تو چشم  این سربازا نگاه کنیم و بگیم فرمانده تون کشته شد. قبل از شروع جنگ! میدونی چه بلایی سر غرور و روحیه شون میاد؟

    اروین : میدونم سیمون. ولی اگه لحظه ای یاس به درونمون راه بدیم، کار همه مون تمومه. کار این قاره تمومه.

    آن دو تا صبح شراب نوشیدند و صحبت کردند. نزدیک های طلوع آفتاب بود که قاصد رسید. نامه ای مهر و موم شده، خطاب به اروین مونتانا. با دست خط رومل گودریان و امضای تمامی فرماندهان.

    از او خواسته بودند که نه تنها این اتفاق را پنهان نکنند، بلکه بقایای او را با بالاترین تشریفات درست در خط مرز به خاک بسپارند و همزمان در تمام کشور از دلاوری های او و راهی که باید ادامه پیدا کند، بگویند.

    پیش بینی سیمون درست بود. تنشی که خبر کشته شدن نیکلاس بوردو در ارتش ایجاد کرد بسیار شدید بود. اروین مونتانا در در مراسم خاکسپاری از سربازان خواست که محکم باشند و به چیزی جز انتقام فکر نکنند و بترسند از روزی که این مردان وحشی بر جان و مال مردم مسلط شوند. فریاد دزرت لند دزرت لند سربازان لحظه ای قطع نمیشد حتی سربازان ریورزلند نیر با آنها هم صدا شدند. سخنرانی اروین مونتانا کوتاه و موجز بود به سرعت در اذهان نشست و سینه به سینه تا دورافتاده ترین شهر دزرتلند شنیده شد و باعث خروش احساسات مردم شد. در همه شهرها برای فرمانده شجاعشان سوگواری کردند و از شجاعت های او یاد کردند.

     در لیتور و در ساحل دریاچه قو تایگریس و چند فرمانده جز دیگر از نیروهای وفادار به آکوییلا، لباس رزم پوشیده و آماده بودند اما دستور داشتند هیچ اقدامی نکنند بیرون چادر عظیم جادوگری فیلونی ایستاده بودند و تردید به وضوح در چهره هایشان مشخص بود. یکی از آنها گفت: کار درستی میکنیم که دخالت نمیکنیم؟

    تایگریس پاسخی نداشت. به سایه های متحرک که بخاطر آتشی که در چادر روشن بود ایجاد شده بود مینگریست و سعی میکرد برای هر اقدامی آماده باشد تا با کوچکترین هشداری وارد عمل شود.

    ماه میانه آسمان بود و سربازان کنجکاو باسمنی در گروه های کوچک اینجا و آنجا تماشای آن نمایش رعب انگیز را به خواب ترجیح داده بودند. شینتا کوچکترین علاقه ای به نتیجه کار نداشت اما برای حفظ ظاهر تسوکا را به عنوان نماینده تام الختیارش فرستاده بود تا در صورت لزوم به تصمیم گیری به جای او عمل کند تا خواب او را مختل نکنند. جادوگر فیلونی هشدار داده بود که تحت هیچ شرایطی کسی وارد چادر نشود. اما تایگریس قبل از اینکه آکوییلا پشت سر پیرزن وارد چادر شود گفته بود ممکن است به حرف جادوگر اهمیتی ندهد.

    با این که میدانستند در چادر هیچ کس جز پیرزن و آکوییلا نیست اما با دیدن سایه های متحرک عجیب مردد شده بودند صداهای عجیبی نیز شنیده میشد چیزی فراتر از صداهای انسانی. در میان این هیاهو سایه پیرزن که ایستاده بود و صدای مخوفش که اورادی را میخواند ثابت بود. بعد از یک ساعت سایه پیرزن حرکت کرد به نظر می آمد آکوییلا را خوابانده و سوارش شده مانند یک سوارکار حرکت میکرد. این منظره توهین آمیز برای تایگریس و همراهانش گران تمام شد. تایگریس شمشیرش را کشید و به سمت چادر حرکت کرد. تسوکا ناگهان خود را جلوی او انداخت و التماس کنان گفت که نمیگذارد کسی وارد چادر شود.

    کنار زدن او برای مردی با هیکل تایگریس ساده بود اما تسوکا به پایش افتاد و گفت شاهد بوده که اختلال در کار جادوگران فیلونی چه مصیبتی را برای فردی که مورد مداوا قرار گرفته بودند ایجاد کرده است. جادوگر سرِ سرش عهد کرده بود که مشکل آکوییلا را برطرف کرده و او را سالم تحویل خواهد داد.

    ناگهان باد شدیدی از درون چادر به بیرون وزید و ورودی چادر را کنار زد برخلاف چیزی که از بیرون دیده شده بود چادر خالی بود و جادوگر و آکوییلا رو به روی هم دو طرف آتش نشسته بودند. تایگریس کنار کشید. با افتادن پرده های ورودی صحنه سواری ادامه پیدا کرد. پیش همراهانش بازگشت و منتظر ماند.

    کار جادوگر تا پاسی از شب طول کشید حالا همه سربازان باسمنی به چادرهایشان رفته و خوابیده بودند چند تن از همراهان تایگریس هم رفته بودند آتش آنها رو به خاموشی بود تایگریس و تسوکا چرت میزدند ساعتی بود که هیچ صدایی از چادر شنیده نمیشد و سایه ای غیر سایه آن دو دور آتش که تکان نمیخوردند دیده نمیشد. ناگهان صدای غرش مهیبی شنیده شد تایگریس و تسوکا اگر چند ثانیه زودتر چشم می گشودند سایه ای حیوانی را میدیدند که از محل خروج دود از بالای چادر خارج شد و با دود آمیخته و محو شد. حیوانی چهار پا کوچک ،‌ انگار که دلبان نوزادی باشد.

    پس از آن آکوییلا خارج شد نور خورشید سحرگاهی به صورتش میتابید و درخشش پوست و چشمانش را چند برابر میکرد. دیگر آن پیرمرد خمیده و نالانی نبود که وارد چادر شد درحالی که با صدایی ترسان التماس میکرد کسی در کار جادوگر وقفه ای نیاندازد. دستانش دیگر نمیلرزید بلکه با اقتدار آنها را روی سینه ستبرش چلیپا کرده بود و اطراف را مینگریست. تمام آنهایی که بیدار مانده بودند به زانو افتادند. تسوکا مطمئن شد که شینتا دیگر تنها کسی نیست که در سیلورپاین دستور میدهد. آکوییلا بازگشته بود. پادشاه حالا آنجا بود.

    شینتا احساس یاس و ناامیدی میکرد هر روز با شدت بیشتر از گذشته سربازانش را به تمرین نظامی وا میداشت اما میدید که انگیزه و نیرو به اردو بازنمیگردد. به نظرش مامورتی که برای او در نظر گرفته بودند غیرممکن و حتی غیر ضروری بود. هیچ نیروی متمرکزی که با آنها قدرت مقابله داشته باشد در این اقلیم یخ زده وجود نداشت. مدت ها بود که در چند کیلومتری انسانی دیده نشده بود همه مردم جنوبی سیلورپاین به شمال و کوهها گریخته بودند و حمله به شمال جز اتلاف وقت و انرژی ثمری نداشت. چندین حمله بی نتیجه به مردم کوهستان فقط برایش کشته به همراه آورده بود. تسوکا هم قانع اش کرده بود که با یک راهنمای محلی هم چیزی نصیبش نمیشود. نه دامی مانده بود نه آذوقه ای. روزها فکر کرد بدون اینکه با کسی مشورت کند. مخصوصا حالا که پادشاه سیلورپاین ترسناک شده بود. نگاهش نافذ بود و انگار وجودش را میکاوید . دلش میخواست کاری کند تا از این بیهودگی رهایی یابد.

     چه میشد اگر این زمین های بی بار را برای پادشاهاش رها میکرد و خود برای کسب پیروزی های بیشتر به شرق میرفت؟ چه ایده وسوسه کننده ای!!! میدانست اجازه این کار را ندارد آن دستی که او را به سیلورپاین فرستاده بود و ریورزلند را برای دایسوکه ساده لوح و احمق گذاشته بود به خواسته او توجهی نداشت. چاره ای نبود اگر اینجا را این گونه رها میکرد شکست را پذیرفته بود و اگر آکوییلا دوباره جادوی باستانی را بر میگرداند، سیلورپاین از دست میرفت. نباید او را اینگونه رها میکرد تسوکا هم دیگر آنقدر قابل اطمینان نبود.

    یک روز صبح نامه محرمانه ای از باسمنیا به دستش رسید. پدرش نوشته بود که مستعمرات باسمن در قاره شرقی توسط ارتش متحد اکسیموس و آرگون سقوط کرده و لازم است او به همراه سی هزار سربازی که برادرش برایش فرستاده به قاره شرقی لشکر کشی کند. نیروی تازه ای گرفت. باید فرد قدرتمندی را از میان فرماندهانش انتخاب میکرد تا کنترل اوضاع را در سیلورپاین به دست گیرد و اگر آکوییلا دست از پا خطا کرد ترتیبش را بدهد. خوشحال بود که پدرش ماموریت مهمتری از حضور در زمین های مرده سیلورپاین برایش در نظر گرفته. وقتش بود کارهای بزرگی انجام دهد. به هرحال این او بود که چند ماه پیش کنار ناکامورا به میسلا سفر کرده بود و بیشتر از همه از چم و خم اوضاع مطلع بود. پس پدرش این موضوع را نادیده نگرفته بود. حالا که مثبت تر فکر میکرد میدید در انجام این ماموریت هم موفق بوده سیلورپاین را تقریبا در اختیار گرفته بود. اگر او نتوانسته بود کاری در شمال آن سرزمین یخ زده انجام دهد هیچ کس دیگری هم نمیتوانست.

    آکوییلا بعد از بازیابی سلامتی اش خواست چند روزی به تنهایی بگذراند از لیتور خارج شد و جایی در همان حوالی خلوت کرد نیاز داشت افکارش را سروسامان بدهد حالا او یک انسان بدون دلبان بود. بعد از مدتها ضعف، احساس قدرت میکرد درست مثل زمانهایی که عقابش به بلندای آسمان می پرید. وقتش بود تصمیم هایی بگیرد. انتخاب های زیادی نداشت. در واقع هیچ انتخابی نداشت باید با باسمن ها همکاری میکرد اما منافع خودش هم باید تامین میشد. پس نیاز داشت حیله گر و هوشیار باشد.

    اسپروس در سو قصد لیتور زخم جدی برنداشته بود هرچند تا خوب شدن کامل کرونام سلامت کاملش را به دست نمی آورد زمانهایی که در جلسات طولانی و طاقت فرسا و در حال پیش بینی اتفاقات آینده یا تحلیل گزارشات رسیده نمیگذشت، با جرعه ای معجون خواب آور به خوابی بی رویا فرو میرفت و آرزو میکرد سرحال تر از خواب برخیزد. آرزویی که به وقوع نمی پیوست. زمان های استراحت کوتاه بود و او برای بازیابی سلامتب نیاز به استراحت داشت اما کشته شدن نیکلاس بوردو شرایط را وخیم تر کرده بود. از زمانی که خبرش به اردوگاه رسید لحظه ای نتوانسته بود بدون دارو بیاساید. دیگران هم وضع بهتری نداشتند. هیچ تفسیر آرامش بخشی برای این اتفاق وجود نداشت.

     از روزی که به وگامانس رسیده بود قول یک جلسه مهم و حیاتی در مورد کتیبه ها را داده بود که در شرایط فعلی نه او توانش را داشت و نه دیگر موضوع اهمیت سابق را.

     کسی که نیاز داشت خیلی زود به آنجا رسید کاروان کوچکی متشکل از چند سرباز دزرت لندی که کالاسکه ای را درمیان خود محافظت میکردند. خبر رسیدنش را اول به اسپارک دادند. شارلی هم از دیدار با اسپروس میترسید و شرم داشت و هم نمیخواست او را با سرو وضع آشفته بعد از سفر ببیند. اسپارک شرایطی را مهیا کرد تا او خود را آماده دیدار کند. خودش پیش اسپروس رفت و خبر رسیدنش را داد. نمیدانست او را خوشحال میکند یا معذب. نمیدانست چیزی از علاقه آتشین اسپروس باقی مانده و او بخاطر مصلحت خود را بی احساس نشان میدهد و یا واقعا همین قدر تغییر کرده است؟ کودکی که جانش بسیار ارزشمند بوده کشته شده بود اما حالا در وضعیتی بودند که جان همشان در خطر بود. این خاصیت جنگ است که دغدغه های انسان را بی ارزش میکند.

    اسپروس صبورانه و با لبخند از تصمیم اسپارک برای فرصت دادن به شارلی تشکر کرد. اسپارک باید اعتراف میکرد که از پی بردن به مکنونات قلبی اسپروس عاجز شده است. مکث طولانی ای کرد اسپروس سرش را بلند کرد و با دیدن او که اتاق کار او در قلعه وگامانس را ترک نکرده دوباره لبخند زد. لبخندی مودبانه و همچنان خالی از احساس.

    -        اسپروس چرا من نمیتونم احساساتتو بخونم. میخوای با شارلی چی کار کنی؟ میدونم که خطای نابخشودنی ای انجام داده که صلاح نیست نادیده گرفته بشه فقط امیدوارم تصمیمی نگیری که پشیمونت کنه و یادآوری میکنم که این دختر از خاندان اشرافی دزرتلنده و تو نمیتونی به تنهایی براش تصمیم بگیری مراقب روابط دو کشور هم باش

    اسپروس این بار به پهنای صورتش خندید و گفت: اوه خواهر بیچاره من. کاملا مشخصه که تو هم نیاز به یه استراحت طولانی داری و گرنه انقدر از تصمیم من نگران نمیشدی. حق با تواه قبلا بهتر عکس العمل های منو پیش بینی میکردی

    توضیح بیشتری نداد. اسپارک سکوت کرد شاید حق با پادشاه بود.

    وقتی شارلی اعلام آمادگی کرد او را پیش اسپروس آوردند در زد ، وارد اتاق شد ولی جلو نیامد. دستانش میلرزید. موهای طلایی رنگش بی حالت و کدر روی شانه هایش افتاده بود. هر چقدر تلاش کرده بود نتوانسته بود زیبایشان کند. اسپروس جلو رفت طره ای از موهایش را از پشت سرش جلو آورد.حس نرمی موهایش زیر انگشتانش همان بود که به یاد داشت. موهایش چه کم پشت شده بود. دلش سوخت. نگاهش، سکوتش و لرزش دستانش هزار حرف نهفته داشت. اشک در چشمان هر دو حلقه زد. شارلی معذب و نگران شوهرش را نگریست که دستان لرزان او را بالا آورد و بوسید. احساس آسودگی وجودش را درنوردید احساسی که مدت ها بود تجربه نکرده بود. اشکش سرازیر شد و سپس یکدیگر را در آغوش گرفتند.

    شارلی به حرف آمد . مدتها بود که بی دغدغه صحبت نکرده بود. از تمام اتفاقات و دیده ها و شنیده هایش گفت از تمام تصمیمات درست و غلطش از اینکه میخواسته به کمک برادرش از قصر بگریزد اما یک دوست قدیمی نظرش را تغییر داده. دوستی که رهایش نکرده و حالا همراه کاروان محافظینش به اینجا آمده.

    آه کاش همه این حرف ها دروغ بود و تو به راستی این کارها را نکرده بودی. چقدر میخواستم حرفهای دیگری بشنوم. کاش به من بگویی که تمام حرفهایی که در موردت میزنند یگ مشت خزعبل است تا برای ساکت کردنشان از هیچ خشونتی فروگذار نکنم.

    شب هنگام وقتی بدن نحیفش را در آغوش میفشرد فهمید چقدر به او نیاز داشته و حالا چقدر احساس قدرت میکند. میتوانست ساعتهای جلوی سه فرمانروا بنشید و برایشان نطق کند تا متقاعدشان کند... نه، سه نفر نه ... همه دنیا، میتوانست با همه دنیا مقابله کند.

    تک تک ثانیه ها را در حافظه اش ضبط میکرد. میدانست بعدا به همشان نیاز پیدا میکند. طفلک شارلی. شاید حق او هم بود که بداند شاید او هم بخواهد که دقایق را بخاطر بسپارد و لذتشان را با تمام وجود ببلعد. شاید او هم باید میدانست که این آخرین بار است، که پادشاه با تمام علاقه ای که به او دارد او را دیگر لایق همبستری نمیداند. اسپروس آرزو میکرد که پادشاه نمیبود مسئولیتی نداشت تا به بی عقلی ها و بیگدار به آب زدنهای همسرش بخندد و از کنارش بگذرد. اما اگر از این مخمصه جان سالم به در می بردند او نیاز به یک ملکه داناتر داشت تا بتواند ولیعهد را به خوبی بپروراند. شارلی انگار فاقد این صفات بود برخلاف چیزی که در ابتدا می اندیشید.

    فقط همین یکبار....میخواهم بوی تنش را بخاطر بسپارم.... چه بی رحمم من که به تو نمیگویم. این بار آخر را اما نمیخواهم از خودم دریغ کنم...نمیتوانم

    صبح که شارلی از خواب برخواست بسترش خالی بود. فقط نامه ای برایش گذاشته شده بود که در آن نوشته شده بود باید به درومانی برگردد این دستور پادشاه سیلورپاین و پادشاه دزرت لند بود. او همراه همان کاروان که با آن آمده بود بر میگشت. اجازه داشت که زمان برگشتش را کمی عقب بیاندازد تا خستگی سفر از تنش بیرون رود اما نباید بیش از یک هفته طولش بدهد. دستور روشن و واضح بود. دیدار پادشاه سیلورپاین دیگر مقدور نبود و باید اردوگاه را ترک میکرد.

     

     

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۹/۱۰/۱۳۹۸   ۱۴:۰۱
  • ۱۶:۰۳   ۱۳۹۸/۱۱/۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    من می نویسم ...

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان