من تا دوم دبیرستان نمره هام عالی بود ولی سال سوم با دوستای ناباب گشتمو شیطون شدم و گندشو درآوردم
...
عاشق ریاضی و حرفه وفن و هنر بودم و اصلا از درسای خوندنی خوشم نمیومد چون تو کلم نمیرفت(آخه من موقع خوندن اگه یه واو جا مینداختم دوباره برمیگشتم از اول میخوندم
)
مادرم خیلی رو درس خوندنمون حساس بود و دوست داشت همیشه بیست شیم ...
یه خاطره ای که از کلاس دوم دبستان دارم اینه که املا شده بودم19/از ترس داشتم میمردم همش فکر میکردم مامانم بفهمه میکشتم سرظهر بود از مدرسه که میرفتم خونه برگه املامو تا زدم از لای در یه خونه انداختم تو ...
آخه مامان کیفمو مرتب میکردو دفتر کتابامو میدید (بچه بودم و فکر دیگه ای به سرم نزد)به مامانمم گفتم برگه امتحانیمونو هنوز ندادن...
فرداش رفتم مدرسه و معلم عزیزم خانوم صداقت (هرجا هست سلامت باشه)منو کشید یه گوشه و برگه امتحانیمو داد دستم
از بخت بدم انداخنه بودم تو حیاط همکلاسیم
گفتم الانه که اخراجم کنه و هزار تا فکر بچگونه دیگه اومد تو سرم ازم دلیل خواست و منم بهش توضیح دادم واون مامانمو خواست....بدترین روز زندگیم بود از بس گریه کرده بودم چشام شده بود کاسه خون...
معلم جریانو به مادرم گفت و عزیزم گریه نکن19هم برادر 20...و مادرم مرااااااااا در آغوش گرفت
...یادش بخیر....
اینم بگما الان شاگرد اول رشتمونم تو ورودی های خودم تو دانشگاه:)))))))))))))))))