خانه
44.2K

خاطرات خواستگاري تون

  • ۰۱:۳۰   ۱۳۹۳/۵/۲۱
    avatar
    کاربر جديد|64 |26 پست
    اگر دوست داشتيد خاطره هاي روز خواستگاري تون رو بگيد برامون 





    مرسسسسسسسييييييييييي 

  • leftPublish
  • ۱۹:۴۰   ۱۳۹۳/۵/۲۱
    avatar
    soha
    کاربر جديد|19 |3 پست
    راستی یه چیز دیگه تا من میوه آوردم یه سیب که بالای میوه ها بود قل خورد رفت زیر پای عزیز دلم
    اما انقد خجالتی بود که روش نشد بهم بده
    منم با اعتماد به نفس کامل رفتم از زیر پاش برداشتم
    بعدش مادر آقامون می گفت اون سیب مراده سحر جون ن ن ن ن ن ن ن!!!!!!!!!!

    اما هنوزم بهش میگم چرا اونشب سیب رو برنداشتی بهم بدی
  • ۲۰:۲۲   ۱۳۹۳/۵/۲۱
    avatar
    مامی محمد کسرا
    کاربر جديد|128 |92 پست
    اولین خواستگاری شوشوی گرام از من 6 سال پیش بود و تو فاروم هم میهن ،بعد تقریبا 2 سالم به اتفاق مادر وپدر وخاله وعمه اومدن رسمی خاستگاری وبله رو گرفتن
  • ۲۱:۳۸   ۱۳۹۳/۵/۲۱
    avatar
    مهربانو
    کاربر جديد|85 |73 پست
    بچه ها خاطرات همتون جالب بودن و خنده دار،من که سوژه خاصی ندارم ولی یادمه سری اول که خواهر شوهرم و شوهرش اومده بودن واسه گرفتن اجازه برای خواستگاری(از فامیلای خیلی دورمون بودن که ما سالی یه بارم نمیدیدیمشون)وقتی بحث و مطرح کرده بودن من اونجا نبودم وقتی اومدم که داشتن میرفتن حالا منم افتاده بودم به تعارف که همیشه از این کارا بکنید خوشحالمون کردید که خواهرم یهو زد زیر خنده همه شروع کردن بخندیدن منم هاج و واج که اینا به چی میخندن هنوز که هنوزه شوهر خواهر شوهرم این قضیه رو تعریف میکنه و کلی میخنده
  • ۲۲:۳۴   ۱۳۹۳/۵/۲۱
    avatar
    پاییز
    کاربر فعال|67 |276 پست
    اقاي شوهر كه اومد خواستگاريم بيرونش كردن بعد از 1 سال امدو رفت با پا در ميوني همسايه ها و دوستاش خونوادم قبولش كردن اخه ما با هم 4 سال دوست بوديم و عاشق هم الانم 2 تا بچه داريم بعد از 10 سال هنوزمعاشقشم
  • ۲۳:۰۳   ۱۳۹۳/۵/۲۱
    avatar
    دختر نازم نفس
    یک ستاره ⋆|2936 |1740 پست
    زیباکده
    الهه(مامان النا) : 

    وای خاطرات همه تون خیلی جالب و خنده دار بود ..

    یعنی نمیشه گفت کدوم باحال تر بوده ..اون درخت خرمالوی آسمان و اینکه بقیه یادشون میره چیکار داشتن ....یا شلوار بابای مونا ... یا دخترم مامان نفس ...

    راستی نفس اسمت مگه چیه که بنده خدا اینقدر سختش بوده؟
    زیباکده
    الهه جون با اين سوالت فاش كردي منو.





    سورناز هستم. اسم شناسنامه ايم هست
    ویرایش شده توسط دختر نازم نفس در تاریخ ۲۲/۵/۱۳۹۳   ۲۱:۲۶
  • leftPublish
  • ۰۰:۰۷   ۱۳۹۳/۵/۲۲
    avatar
    Arusha
    دو ستاره ⋆⋆|6112 |2848 پست
    زیباکده
    دختر نازم نفس : 

    زیباکده

    الهه(مامان النا) : 



    وای خاطرات همه تون خیلی جالب و خنده دار بود ..



    یعنی نمیشه گفت کدوم باحال تر بوده ..اون درخت خرمالوی آسمان و اینکه بقیه یادشون میره چیکار داشتن ....یا شلوار بابای مونا ... یا دخترم مامان نفس ...



    راستی نفس اسمت مگه چیه که بنده خدا اینقدر سختش بوده؟
    زیباکده
    الهه جون با اين سوالنت فاش كردي منو.











    سورناز هستم. اسم شناسنامه ايم هست

    زیباکده
     اسم قشنگی داری عزیزم
  • ۰۰:۵۹   ۱۳۹۳/۵/۲۲
    avatar
    Sogand
    کاربر جديد|64 |26 پست
    خودم منم بگم دگ
    البته خاطره براي روز خواستگاري خواهرم هستش من ٣ دبستان بودم تازه به تكليف رسيدن بودم شب خواستگاري خيلي سنتي و رسمي بود جو مجلسم سنگين منم كه كلان ادم جوگيري هستم چند روز از جشن تكليفم گذشت بود شب خواستگاري خواهرم چادر سر كردم
    توي اون جو سنگين مادر شوهر خواهرم به من گفت افرين چه دختر خوبي چادر سرش ميكنه چه قدر نجيب منم نه گذاشتم نه برداشتم بلند گفتم بله دگ مثل دختر شما كه نيستم اخه خواهر شوهر خواهرم همسن من بود قيافه همه اين طوري بودة
    وسط هاي مجلسم شيريني تعارف كردم باز أزم تعريف كردن بآلام به شوخي گفت موقع شوهر كردنش منم پرو گفتم من كه جهاز ندارم
  • ۰۱:۰۴   ۱۳۹۳/۵/۲۲
    avatar
    Sogand
    کاربر جديد|64 |26 پست
    پرو بودم دگ
  • ۲۱:۲۷   ۱۳۹۳/۵/۲۲
    avatar
    دختر نازم نفس
    یک ستاره ⋆|2936 |1740 پست
    مرسي آروشا جون ن ن

    سوگند خيلي دلم خنك شد اتفاقا كه به خواهره اينو گفتي ...
    خيل يبامزه گفتي.
    ویرایش شده توسط دختر نازم نفس در تاریخ ۲۲/۵/۱۳۹۳   ۲۱:۲۷
  • ۱۵:۳۷   ۱۳۹۳/۵/۲۳
    avatar
    sima25
    کاربر فعال|168 |151 پست
    منم خاطرات اون روز شیرینمو میگم شاید خوشتون بیا دوست جونیا ماله من خیلی باحال بود اونروز ساعت 2 همسر مهربونم با خانواده گرامشون تشریف آوردن خواستگاری ماباهم آشنا نبودیم فقط عزیزدلمو میشناختم دوبار بیرون قبل از خواستگاری همو دیده بودیم البته به همراه خانوادم خلاصه همین که من از اتاق با یه چادر سفید اومدم بیرون دیدم یه خانم آرایش کرده با مانتو سفید چسبیده به عشقم تو یه لحظه ازش بدم اومده بود فکر کردم عروسشون اینجوری بهش لم داده مردم از غصه باهاش یه سلام خشک کردم رفتم نشستم بعد از چند دقیقه مادرشوهرم گفت خیلی خوشبختم عروس گلم معرفی میکنم اینا سه تا دخترام هستن من تازه فهمیدم خواهرش بوده اخه تاحالا ندیده بودمشون بهم گفته بود یه عروس دارن ولی اون لحظه انگار اب یخ ریختن روسرم
    ویرایش شده توسط sima25 در تاریخ ۲۳/۵/۱۳۹۳   ۱۵:۳۹
  • leftPublish
  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۳/۵/۲۳
    avatar
    آوینا
    دو ستاره ⋆⋆|4848 |2686 پست
    منم روز خواستگاری مامانم بهم گفت نسکافه درست کن ... منم به جای کافی میت نمک ریخته بودم توش حالا خوبه شانس اوردم خودم اول امتحانش کردم ... واااااااااااااااااااای چقدر شوره
  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۳/۵/۲۳
    avatar
    دختر نازم نفس
    یک ستاره ⋆|2936 |1740 پست
    تاپيك خوبي درست كردي سوگند جان . آفرين. خيلي جالبه خاطرات همه.
    سها جان منم هنوز تو فكر اينم كه چجوري روت شده اون سيب و از زير پاي داماد برداري؟؟؟؟
  • ۱۶:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۶
    avatar
    صبا جون
    کاربر فعال|273 |198 پست
    من هنو ازدواج نکردم ولی خواستم خاطره یکی از خواستگارامو تعریف کنم ..تازه گچ پامو باز کرده بودم ک خواستگاره گرامی اومدن واسه صحبت منم یکم پام اذیتم میکرد رو مبل نمی شد بشینم بنده خدا رو زمین نشست با من وقتی دید پام داره ازیتم میکنه بیچاره انقد هول شده بود به جای این که بگه پاتونو دراز کنید راحت باشید گفتش دارز بکشین راحت باشین...وای بیچاره سرخ شده بود از خجالت دیگه سرشو بالا نیاورد ک منو ببینه
  • ۰۱:۲۶   ۱۳۹۳/۶/۷
    avatar
    ترنم باران
    کاربر جديد|296 |110 پست
    من و نفس ١٤ماه باهم دوست بودیم و درست موقع امتحانات ترم اول دانشگاه بود که قرار شد بیان خواستگاری وای که چه روزای پراسترسی داشتم اول قرار بود با همه اعضای خونواده بیان ولی نشد و همراه پدرومادروخواهر کوچیکش اومدن رسماً داشتم سکته میکردم بعد چند دقیقه صدام کردن که چای بیارم آشپزخونه درست روبه روی مهمونا بود و اپن ؛اومدم سینی رو از کابینت بردارم یهو پایه سینی لیز خورد همه ترسیدن داداشم که یه متر پرید هوا فکر کردن چاییارو ریختم رو خودم خولاصه سریع خودمو جم و جور کردم انگار نه انگار چیزی شده رفتم چای تعارف کردمو بقیه ماجرا....
  • ۰۱:۵۵   ۱۳۹۳/۶/۷
    avatar
    ziba
    دو ستاره ⋆⋆|3877 |2332 پست
    روزی که اومدن خاستگاریه من
    منو خاهرم تو اشپزخونه منتظر بودیم که مامانم منو صدا کنه چایی ببرم ازاونجایی که کم صبر بودم دوست داشتم اقا دامادو ببینم(البته هم دانشگاهی بودیم)قبلن دیده بودمش میخاستم تو لباس دامادی ببینمش
    خلاصه: کرکره ی اپنو کشیده بودیم که تو اشپز خونه دید نداشته باشه یه گوشه ی کرکره کج شده بود میشد بیرونو دید زد خاهرم چسبیده بود به همونجا کنده نمیشد هرچی بهش گفتم برو کنار منم ببینم میگف تو دیدی بسه!!!!!!!!
    منم عصبانی شدم هولش دادم که خودم برم دید بزنم کلش از لایه کرکره زد بیرون!!!!!!!!همه مرده بودن از خنده
    یه کم که اوضاع اروم شد چن دق بعد خاهر دیگم که تو اتاق دیگه دراز کشیده بود و از لایه در نگاه میکرد و همونطور که گوش میداد با گوشیشم مشغول بود یه دفه ای پاشو محکم میزنه به سطل اشغاله تو اتاق باز یه سری اونجا سروصدا راه میفته
    کلن اون روز خوب ابروداری کردیممممممممممممممممممم
    همیشه شوشو میگه روز خاستگاری کلی خندیده و بهش خوش گذشتهههههه
    این بود انشای من........
    ویرایش شده توسط ziba در تاریخ ۷/۶/۱۳۹۳   ۰۲:۰۷
  • ۰۲:۰۶   ۱۳۹۳/۶/۷
    avatar
    ziba
    دو ستاره ⋆⋆|3877 |2332 پست

    زیباکده
    صبا جون : 

    من هنو ازدواج نکردم ولی خواستم خاطره یکی از خواستگارامو تعریف کنم ..تازه گچ پامو باز کرده بودم ک خواستگاره گرامی اومدن واسه صحبت منم یکم پام اذیتم میکرد رو مبل نمی شد بشینم بنده خدا رو زمین نشست با من وقتی دید پام داره ازیتم میکنه بیچاره انقد هول شده بود به جای این که بگه پاتونو دراز کنید راحت باشید گفتش دارز بکشین راحت باشین...وای بیچاره سرخ شده بود از خجالت دیگه سرشو بالا نیاورد ک منو ببینه
    زیباکده

  • ۰۸:۵۶   ۱۳۹۳/۶/۷
    avatar
    مهندس غریب
    سه ستاره ⋆⋆⋆|4418 |3052 پست
    با اجازه خانمهای محترم ، خاطره من مربوط به چند روز بعد از خواستگاری است ( البته من وعزیزدلم یکسال و نیم قبل از این جریان با هم آشنا شده بودیم و صمیمانه با هم ارتباط داشتیم ) که برای محرم شدن با عیالات متحده گرامی و خانواده هامون و تعداد کمی از بستگان درجه یک به دفتر ثبت ازدواج محله خانمم اینا رفته بودیم ، خلاصه بعد از مراحل اولیه رسیدیم به اون قسمتی که سه بار از عروس اجازه میگیرن ، حاج آقایی که خطبه را میخواند گوشهای سنگینی داشت و باید بلند صحبت میکردی که بشنوه ، برای اولین بار حاج آقا پرسید : عروس خانم بنده وکیلم خانمم که خودش میگه اون لحظه حواسش نبوده با صدای بلند گفت بله بله بله !!!! در حالیکه همه تقریباً گیج شده بودند خواهرام با جمع کردن خودشون موضوع رو پیچوندند و با هم گفتند عروس رفته گل بچینه !!! جالب بود که حتی با اون فریاد خانمم حاج آقا متوجه نشده بود که عروس بعله را همان بار اول گفته بنابراین ادامه داد دوشیزه مکرمه محترمه برای بار دوم ...... و الی آخر
  • ۲۳:۳۷   ۱۳۹۳/۷/۲
    avatar
    پرستو_64
    کاربر فعال|290 |158 پست
    خاطراتتون خیلی بامره بود کلی خندیدم
  • ۱۵:۴۱   ۱۳۹۳/۹/۲۳
    avatar
    parisan1991
    کاربر جديد|63 |113 پست
  • ۱۰:۴۳   ۱۳۹۴/۴/۳۱
    avatar
    سوين
    کاربر جديد|4 |2 پست

    سلام دوستاي گلم 

    محل كارم خاطرات شما رو خوندم داشتم مي تركيدم از خنده حتما واسه شوهرم تعريفشون مي كنم خيلي بامزه بودن بر عكس خاطرات من كه از روز اول كه خانواده شوهرم امدن خونمون استرس داشتم و كلي داغون به خاطر اتفاقاتي كه افتاد شايد باورتون نشه كه اصلا دوست نداشتم با شوهرم ازدواج كنم ولي يجورايي قسمت بود و در عين مخالفت هاي من كاراي عروسي هم پيش مي رفت

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان