خانه
44.2K

خاطرات خواستگاري تون

  • ۱۵:۳۷   ۱۳۹۳/۵/۲۳
    avatar
    کاربر فعال|168 |151 پست
    منم خاطرات اون روز شیرینمو میگم شاید خوشتون بیا دوست جونیا ماله من خیلی باحال بود اونروز ساعت 2 همسر مهربونم با خانواده گرامشون تشریف آوردن خواستگاری ماباهم آشنا نبودیم فقط عزیزدلمو میشناختم دوبار بیرون قبل از خواستگاری همو دیده بودیم البته به همراه خانوادم خلاصه همین که من از اتاق با یه چادر سفید اومدم بیرون دیدم یه خانم آرایش کرده با مانتو سفید چسبیده به عشقم تو یه لحظه ازش بدم اومده بود فکر کردم عروسشون اینجوری بهش لم داده مردم از غصه باهاش یه سلام خشک کردم رفتم نشستم بعد از چند دقیقه مادرشوهرم گفت خیلی خوشبختم عروس گلم معرفی میکنم اینا سه تا دخترام هستن من تازه فهمیدم خواهرش بوده اخه تاحالا ندیده بودمشون بهم گفته بود یه عروس دارن ولی اون لحظه انگار اب یخ ریختن روسرم
    ویرایش شده توسط sima25 در تاریخ ۲۳/۵/۱۳۹۳   ۱۵:۳۹
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان