خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
17K

داستانک...

  • ۱۶:۱۶   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28088 |24368 پست

                                               داستانک 30

    داستانک...
  • leftPublish
  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28088 |24368 پست

     

    مرد ثروتمندی نزدیک  روستایى در کنار ساحل ایستاده بود .

     قایق کوچک ماهیگیرى از انجا رد شد که داخلش چند تا ماهى بود!

     مرد ثروتمند از ماهیگیر  پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تاماهی رو  بگیرى؟

     ماهیگیر : مدت خیلى کمى ! 

    مرد ثروتمند : پس چرا بیشتر صبر نکردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟

     ماهیگیر : چون همین تعداد هم براى سیر کردن خانواده ام کافیه ! 

    مرد ثروتمند : اما بقیه وقتت رو چیکار میکنى؟ ماهیگیر : تا دیروقت میخوابم! یک کم ماهیگیرى میکنم!با بچه هام بازى میکنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهکده میچرخم! با دوستام شروع میکنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى !

    مرد ثروتمند : من  درس خوندم و میتونم کمکت کنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بکنى! اونوقت میتونى با پولش یک قایق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم اضافه میکنى! اونوقت یک عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى ! ماهیگیر : خب! بعدش چى؟ ثروتمند: بجاى اینکه ماهى هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقیما به مشتریها میدى و براى خودت کار و بار درست میکنى… بعدش کارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میکنى… این دهکده کوچیک رو هم ترک میکنى و میرى شهر ! بعدش شهرهای بزرگ تر ! کشورهای مختلف میری که دست به کارهاى مهمتری میزنى …

    ماهیگیر: اما آقا! اینکار چقدر طول میکشه؟ 

    مرد ثروتمند: پانزده تا بیست سال !

     ماهیگیری: اما بعدش چى آقا؟

    مرد ثروتمند: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب که گیر اومد، میرى و سهام شرکتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینکار میلیونها دلار برات عایدى داره !

     ماهیگیر: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟

    مرد ثروتمند: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یک دهکده ساحلى کوچیک! جایى که میتونى تا دیروقت بخوابى! یک کم ماهیگیرى کنى! با بچه هات بازى کنى ! با زنت خوش باشى! برى دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونى!!!

    ماهیگیر : نگاهی به مرد کرد و گفت :خب من الانم که دارم همینکارو میکنم!!!

    خیلی از انسانها تمام عمر خویش را صرف فراهم کردن زندگی بهتر می کنند و دست آخر به چیز جدیدی جز همان لذت های اولیه نمی رسند.

  • ۱۶:۲۶   ۱۳۹۵/۶/۱۴
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28088 |24368 پست

      

    بوی کتلت مادر آنقدر خوب بود و من هميشه آنقدر گرسنه بودم که اغلب سلام را فراموش می کردم.

    چهره ی خسته اما همیشه خندانش که توی قاب در ظاهر می شد، در جواب «آخ جون، کتلت» پاسخ  «علیک کتلت!» را می شنیدم، پاسخی که تا مدت ها مفهوم آن را درک نمی کردم.

    کتلت های چیده شده در دیس، گوجه فرنگی های خرد شده ی توی بشقاب و نان تازه ی لواش، منتظر سیب زمینی های  در حال سرخ شدن روی اجاق، و ما، در انتظار سفره ای که خوشمزه ترین غذای دنیا را توی خودش جای دهد.

    اصلأ کتلت، همه چیزش سرشار از خاطره است:

    از نحوه ی درست کردنش بگیر تا بوی مست کننده اش و لذت خوردنش که فکر می کردی هیچ وقت کافی نیست، که فرقي نداشت چند تا کتلت باشد و چند نفر آدم، که انگار هیچ وقت سیر نمی شدی از خوردن آن...

    کوچکتر که بودم، وقتی قد و قامتم به زحمت به ارتفاع اجاق گاز می رسید، کنار مادر می ایستادم و حرکت انگشت هایش را در  برداشتن گلوله ای از مواد و صاف کردن آن روی کف دست چپش با انگشت های دست مخالف دنبال می کردم. از صدای «جلیز» تکه گوشتی که توی تابه مى افتاد لذت می بردم، و هميشه ی خدا، از او می خواستم که کتلت کوچولویی مخصوص من درست کند؛ چقدر آن کتلت کوچولو خوشمزه تر از بقیه بود، چقدر همه ی کتلت هاي مادر دلچسب و خوشمزه بودند.

    بزرگتر که شدم، در دوران دانشجویی، کتلت های مادر، توشه ی راه تقریبا هميشگي ام را، در رستوران بین راهی قره چمن یا توی خوابگاه دانشجويي با دوستانم می بلعیدیم! با همان سیب زمینی های سرخ شده ی درشت و گوجه فرنگی های همراهش و همان نان لواش لطیف کنارش.

     بعد از ازدواج، سال ها طول کشید تا کتلت خوب درست کردن را یاد بگيرم، فرمول های مختلف را امتحان می کردم تا کتلت هایم وا نرود، سفت نشود، شور یا بی نمک نباشد و خلاصه کمی شباهت به کتلت های مادر را داشته باشد.

    بی فايده بود، بی فایده است.

    سیب زمینی پخته یا خام یا هر  دو، تخم مرغ کمتر یا بیشتر، آرد نخودچی یا نشاسته ی ذرت.... هیچ کدام مؤثر نیست. هیچ کتلتی در دنیا مزه ی کتلت های مادر را نمی دهد. 

    بعد از بیست سال،

    کتلت هایی که درست مى کنم را همه دوست دارند جز خودم. این روزها، قلب مادر بیمار است، قامتش خمیده شده و دستانش لرزان. مدت هاست توانایی ساعت ها پای اجاق ایستادن و کتلت سرخ کردن را از دست داده است. خجالت می کشم توي این سن و سال از او بخواهم برايم کتلت درست کند، اما.... آرزو دارم تنها یک بار ديگر، بچگی هایم را مزه کنم، با خوردن کتلت دست پخت مادر.

    کتلت یک غذا نیست، یک شیوه ی زندگی است و هیچ کتلتی در دنيا هیچ وقت، مزه ی کتلت مادر را نمی دهد. اطمينان دارم این حس مشترک همه ی آدم های روی زمین است.

  • ۱۳:۴۸   ۱۳۹۵/۶/۱۵
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28088 |24368 پست

       25.gif

    یخچال خانه ی ما را که باز کنی

    اگر خالی از هرچیزی هم که باشد محال ممکن است که سیب در آن پیدا نکنی!

    انگار محکوممان کردند به سیب خوردن!یا رسم است هرروز سیب بخوریم!

     هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است چون اعتقاد دارد سیب برای پوست مفید است . البته کاربرد دیگر سیب هم در خانمان اینست که یک نفر عطسه کند و مادرم شروع کند هرروز یک سیب ابپز به خوردش بدهد تا یکوقت سرما نخورد.

    امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود امد و شکایت کردم:

     "ای بابا.. بازم سیب خریدی که مامان  این همه میوه ی خوب!"

    بعد یکهو به نظرم سیبها مظلوم امدند. چرا این حرف را زدم انها که کاری به من نداشتند ارام و ساکت 

    توی کیسه شان نشسته بودند!.. 

    حتی انقدر دلم برای سیبها سوخت که یکی را برداشتم خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا خیلی ازشان بدم می اید!

    اخر اصلا تقصیر سیبها نبود. اگر سیب ها هم مثله گوجه سبز میوه نوبرانه بودند و مارا منتظر میگذاشتند شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار میگرفتند. و ما بی صبرانه منتظر رسیدن فصل سیب میماندیم و بعد انرا با ذوق چندین برابر قیمت حالا میخریدیم. و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم!

    برای همین هم به نظرم بعضی ادمها شبیه سیب هستند.

    همیشه درکنارمان می مانند و در هر شرایط کمکمان میکنند.

    کافیست اراده کنیم تا پیشمان باشند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلاو مصیبت را از جانمان دور میکنند. 

    اما مثل همان سیب به چشم نمی ایند. قدرشان را نمیدانیم

    حالا در عوض قدر آن ادمهایی را میدانیم که هر از گاه وارد زندگیمان میشوند و میروند.

     مثل توت فرنگی.

    هیچ خاصیتی هم ندارند. مزه هایشان هم ابکی شده و طعمی ندارند.

     بعد ان سیب کیلو دوتومنی باوفا و پرخاصیت را میفروشیم به ان توت فرنگی بیخاصیت ابکی که هیچوقت نیست و تازه با قیمت کیلو چهل تومن برایش سرو دست هم میشکنیم!

    حیف که سیب را هرکار کنی سیب است و یاد نمیگیرد نوبرانه بودن را.

    کم بودن را.

    گران و دست نیافتنی بودن را.

    بد و بی خاصیت بودن را

     و همیشه خوب نبودن را!

    وای که بعضی ادمها همان سیب هستند. و سیب را جان به جانش هم کنی سیب است!

    ادم های نوبرانه هم هرکار که کنند باز برای دیگران عزیز هستند. 

    اصلا ادمها عادت دارند هرچیز که زیاد نباشد را دوست داشته باشند. 

    یک میوه هم حتی اگر در همه فصل ها باشد حالشان را بهم میزند. 

    چه برسد به ادمش! 

    اگر هروقت دلشان خواست دست دراز کنند و تو باشی از چشمشان خواهی افتاد.

     باید برای اینکه کنارشان باشی قیمت سنگینی پرداخت کنند تا قدرت را بدانند باید ماندنی نباشی تا پرستیده شوی.

     یک راز مهم درباره انسان ها را به تو بگویم؟ 

    ادمها اصلا جنبه محبت زیادی.. 

    ماندن زیادی.. 

    عشق زیادی .. 

    و هرچیز زیادی دیگر را ندارند.

     هیچوقت در زندگی مثل سیب در دسترس نباش.

     نوبرانه بودن را یاد بگیر...!!!!!!!!

    لیلی_رضایی

  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۵/۶/۱۵
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    زیباکده
    نازنین جون : 

       25.gif

    یخچال خانه ی ما را که باز کنی

    اگر خالی از هرچیزی هم که باشد محال ممکن است که سیب در آن پیدا نکنی!

    انگار محکوممان کردند به سیب خوردن!یا رسم است هرروز سیب بخوریم!

     هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است چون اعتقاد دارد سیب برای پوست مفید است . البته کاربرد دیگر سیب هم در خانمان اینست که یک نفر عطسه کند و مادرم شروع کند هرروز یک سیب ابپز به خوردش بدهد تا یکوقت سرما نخورد.

    امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود امد و شکایت کردم:

     "ای بابا.. بازم سیب خریدی که مامان  این همه میوه ی خوب!"

    بعد یکهو به نظرم سیبها مظلوم امدند. چرا این حرف را زدم انها که کاری به من نداشتند ارام و ساکت 

    توی کیسه شان نشسته بودند!.. 

    حتی انقدر دلم برای سیبها سوخت که یکی را برداشتم خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا خیلی ازشان بدم می اید!

    اخر اصلا تقصیر سیبها نبود. اگر سیب ها هم مثله گوجه سبز میوه نوبرانه بودند و مارا منتظر میگذاشتند شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار میگرفتند. و ما بی صبرانه منتظر رسیدن فصل سیب میماندیم و بعد انرا با ذوق چندین برابر قیمت حالا میخریدیم. و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم!

    برای همین هم به نظرم بعضی ادمها شبیه سیب هستند.

    همیشه درکنارمان می مانند و در هر شرایط کمکمان میکنند.

    کافیست اراده کنیم تا پیشمان باشند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلاو مصیبت را از جانمان دور میکنند. 

    اما مثل همان سیب به چشم نمی ایند. قدرشان را نمیدانیم

    حالا در عوض قدر آن ادمهایی را میدانیم که هر از گاه وارد زندگیمان میشوند و میروند.

     مثل توت فرنگی.

    هیچ خاصیتی هم ندارند. مزه هایشان هم ابکی شده و طعمی ندارند.

     بعد ان سیب کیلو دوتومنی باوفا و پرخاصیت را میفروشیم به ان توت فرنگی بیخاصیت ابکی که هیچوقت نیست و تازه با قیمت کیلو چهل تومن برایش سرو دست هم میشکنیم!

    حیف که سیب را هرکار کنی سیب است و یاد نمیگیرد نوبرانه بودن را.

    کم بودن را.

    گران و دست نیافتنی بودن را.

    بد و بی خاصیت بودن را

     و همیشه خوب نبودن را!

    وای که بعضی ادمها همان سیب هستند. و سیب را جان به جانش هم کنی سیب است!

    ادم های نوبرانه هم هرکار که کنند باز برای دیگران عزیز هستند. 

    اصلا ادمها عادت دارند هرچیز که زیاد نباشد را دوست داشته باشند. 

    یک میوه هم حتی اگر در همه فصل ها باشد حالشان را بهم میزند. 

    چه برسد به ادمش! 

    اگر هروقت دلشان خواست دست دراز کنند و تو باشی از چشمشان خواهی افتاد.

     باید برای اینکه کنارشان باشی قیمت سنگینی پرداخت کنند تا قدرت را بدانند باید ماندنی نباشی تا پرستیده شوی.

     یک راز مهم درباره انسان ها را به تو بگویم؟ 

    ادمها اصلا جنبه محبت زیادی.. 

    ماندن زیادی.. 

    عشق زیادی .. 

    و هرچیز زیادی دیگر را ندارند.

     هیچوقت در زندگی مثل سیب در دسترس نباش.

     نوبرانه بودن را یاد بگیر...!!!!!!!!

    لیلی_رضایی

    زیباکده

    18

  • ۱۸:۳۶   ۱۳۹۵/۶/۱۵
    avatar
    محسن 125
    کاربر فعال|646 |235 پست
    نازنین جون :)
    اون داستان سیب رو خوندم ...نمی دونم چرا همش حمید مصدق تو ذهنم نقش میبست ...با اجازه چند بیتش رو اینجا بزارم
    تو به من خندیدی و نمی دانستی
    من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
    باغبان از پی من تند دوید
    سیب را دست تو دید

    غضب آلود به من کرد نگاه
    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
    و تو رفتی و هنوز
    سالهاست که در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
    که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت.........
    تصور این شعر ..برای من خیلی خیلی صحنه رمانتیکیه ...شاید باورت نشه ...ولی بد تو حس می بره منو
  • leftPublish
  • ۰۸:۲۱   ۱۳۹۵/۶/۱۶
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28088 |24368 پست
    زیباکده
    محسن 125 : 
    نازنین جون :)
    اون داستان سیب رو خوندم ...نمی دونم چرا همش حمید مصدق تو ذهنم نقش میبست ...با اجازه چند بیتش رو اینجا بزارم
    تو به من خندیدی و نمی دانستی
    من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
    باغبان از پی من تند دوید
    سیب را دست تو دید

    غضب آلود به من کرد نگاه
    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
    و تو رفتی و هنوز
    سالهاست که در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
    که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت.........
    تصور این شعر ..برای من خیلی خیلی صحنه رمانتیکیه ...شاید باورت نشه ...ولی بد تو حس می بره منو
    زیباکده

    ممنون از حضورت آقا محسن

    بله واقعا شعر قشنگیه ، کوتاه و مفهومی و جذاب ،با چند خط شعر یک داستان تعریف کرده

     من تابلوشو دارم خیلی ازین شعر خوشم میاد 

  • ۰۸:۴۷   ۱۳۹۵/۶/۱۶
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28088 |24368 پست

       ღعکسهای متحرک عاشقانهღ

    تا به حال با کسی همسفر شده‌اید،

    صبحانه بخورد بپرسد ناهار چه بخوریم، ناهار بخورد بپرسد شام چه بخوریم؟ شام هم بخورد و نگران صبحانه فردا باشد؟

    چند وقت پیش سفری پیش آمد، با یک گروه همسفر شدم، یک خانمی توی گروه بود نی‌قلیان، مثل مداد. خوب هم می‌خورد، اما مدام نگران وعده بعدی بود.

    سال‌ها پیش، یک دوستی داشتم هر روز صبح، نگران زنگ می‌زد که فلانی، اگر فلانی نباشد من می‌میرم، شوهرش را می‌گفت. من هر روز دلداری‌اش می‌دادم که نگران نباش، نمی‌میری. یک روز به شوخی گفتم‌‌ همان بهتر که او نباشد و تو بمیری، که اگر او باشد هم تو، با این ترس‌هایت می‌میری.

    امروز مثنوی معنوی را که ورق می‌زدم یادشان افتادم، هم آن همسفرم، هم آن دوست قدیمی. مثنوی یک قصه‌ای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب می‌چرد، خوب می‌خورد، چاق و فربه می‌شود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تن‌اش گوشت شده بود، آب می‌شود.

    حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانی‌های بی‌خود ما آدم‌هاست.

    حکایت‌‌ همان ترس‌هایی، که هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتد، فقط لحظه‌هایمان را هدر می‌دهد.

    یک روز چشم باز می‌کنی، به خودت می‌آیی، می‌بینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روز‌هایت نبردی. معتاد شده‌ایم، عادت کرده‌ایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم.

    یک روز غصه گذشته ر‌هایمان نمی‌کند، یک روز دلواپسی فردا.

    مدتی است فکرم مشغول این تک بیت «باید پارو نزد وا داد» شده است.

    خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که می‌آید ما را به جاهای خوب خوب می‌رساند. باور کنید‌‌ همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب می‌رساند.

    #مریم_سمیع_زادگان

  • ۱۳:۲۱   ۱۳۹۵/۶/۱۷
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28088 |24368 پست

    هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم.

    من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم:

    «من به این جشن تولد نمی روم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی روند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»

    مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد.

    بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»

    باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.

    روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم. بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.

    از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شانملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند. ۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»

    _ «پدرت کجاست؟»

    _ «رفته.»

    جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست. ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟

    اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟»

    دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم.برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!

    خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!»

    مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.»

    آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.

    لی آن ریوز

    برگرفته از کتاب ۸۰ داستان برای عشق به زندگي

  • ۲۰:۵۰   ۱۳۹۵/۶/۱۷
    avatar
    محسن 125
    کاربر فعال|646 |235 پست
    نازنین جون :)
    تاپیک پر محتوایه و با داستان های آموزنده ...هر لحظه درس زندگی میده ...ممنونم نازنین خانم
    بخصوص داستان آخری ...روت ....واقعا تاثیر گزار بود ...ارزش چند بار خوندن رو داره ...سپاس
  • ۱۱:۵۴   ۱۳۹۵/۶/۱۸
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28088 |24368 پست

    "جمعه"  از آن روزهايي بود که نميدانستم بايد دوستش داشته باشم يا نه  ...

    قبل از اينکه اسم روزهاي هفته را ياد بگيرم فکر ميکردم هر روزي که پدر خانه مي ماند و سرکار نميرود ، اسمش را جمعه ميگذارند ،

    اصلأ هم برايم فرقي نداشت چند روز پشت سرهم جمعه است يا ماهي يکبار ،

    نميدانستم حساب روزها ، هفته ها و ماه ها را چطور با اعداد و ارقام بدست مي آورند و برايشان اسم ميگذارند ، فقط ميدانستم جمعه يعني روزي که پدر خانه است !!

    يک معناي تجربي ساده از روزي که با ساير روزهاي هفته فرق داشت...

    بعدترها مادر يادم داد که هر کدام از روزهاي هفته را با اسمش ياد بگيرم و بدانم هرکدامشان چندمين روز از يک هفته است ، خيلي زود ياد گرفتم و خيلي زود با آمدن هرکدام از روزهاي هفته حس تازه اي در من ريشه دواند ، حسي که همچنان بدون تغيير مانده و مثل آن روزها زنده و کوچک است !

    يک روز را دوست داشتم ، يک روز را نه ، شنبه را دوست داشتم ، دوشنبه را هم و چهارشنبه را بيشتر از تمام روزها ، اما جمعه از آن روزهايي بود که نميدانستم بايد دوستش داشته باشم يا نه ، پدر گاهي خانه بود گاهي نبود ، سريال هايي که دوست داشتم و درطول هفته ميديدم جمعه ها پخش نميشد ، کسي براي بازي دنبالم نمي آمد ، برنامه ي کودک جمعه ها کمتر پخش ميشد يا ساعتش کوتاه تر بود ...

    چند سال بعد هم که مدرسه ميرفتم ، جمعه ها مشق بود و تمرين و درس خواندن ، در اين بين گهگاه مهماني و گردش هم وجود داشت اما نه تمام جمعه ها ....

    گذشت و گذشت تا فهميدم جمعه ها کلأ دوس دارند دلگير باشند

    يادم مي آيد از وقتي اسم روزهاي هفته را بلد نبودم مادرم ميگفت جمعه ها روز انتظار است براي همين آدم ها دلشان تنگ ميشود ، هروقت جمعه بود و دلت تنگ شد دعاي فرج بخوان ، آن روزها حرفش را نميفهميدم اما امروز ميدانم چرا غروب هاي جمعه مادر دعاي فرج را ميخواند و گاهي گريه ميکرد...

    حالا پدر جمعه ها خانه است ،شمردن بلدم ، اسم روزهاي هفته را بلدم ، انتظار کشيدن را بلدم ، دعاي فرج را بلدم و مثل آدم بزرگ ها دلم ميگيرد...

    اما مثل آن روزها غروب هاي جمعه را نه دوست دارم ، نه دوست ندارم ...

    نازنين عابدين پور

  • leftPublish
  • ۲۲:۵۴   ۱۳۹۵/۶/۱۸
    avatar
    محسن 125
    کاربر فعال|646 |235 پست
    نازنین جون :) بنظر من تو داستان فوق این جملش باید بولد (یعنی حروف درشت ) میشد :
    "گذشت و گذشت تا فهميدم جمعه ها کلأ دوس دارند دلگير باشند"
    توصیف من از عصر جمعه :
    هوای سرد ووو و حوصله ی کم ووو نور مهتابی
    لباس نمور ووو اتوی بخار ووو کار تکراری
    البته خانم عابدین پور یع نوشته دیگه ای هم دارن راجعبه موی فر و اینجور چیزآآآ ....یع بار خوندم اون کارشون هم عالی بود :)
  • ۱۲:۵۳   ۱۳۹۵/۶/۲۰
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28088 |24368 پست

    من از اینکه موهای فری داشتم همیشه متنفر بودم،

    اصلأ این موج های ناهموارو حلقه های کج و معوج هیچ جوره توی کتم نمیرفت، دلم موی صاف میخواست که پر بکشد توی هوا و دلبری بلد باشد …
    موهای فر را چه به دلبری، اصلأ پرواز بلد نیستند که بخواهند دلبری کنند…

    گاهی از دم اسبی های پر فرازو نشیب موهای فرفری أم کلافه میشدم و حسادت یکجوری می افتاد به جانم که ساعت ها برای صاف کردنشان وقت میگذاشتم اما فایده ای نداشت، فوق فوقش یک ساعت دوام می آورد و بعد مثل سیم تلفن درهم میپیچید و مثل اولش میشد…
    خواهرم اما موهای صاف و پرپشتی داشت، از آنهایی که وقتی دست رویش میکشیدی حس لمس ابریشم به دستانت هدیه میشد،

    برای همین همیشه دلم میخواست موهایش را ببافم…لذت بخش بود بافتن موهای مرتب و صاف …

    اما موهای خودم دلم برای موهای خودم میسوخت، با زدن انواع و اقسام نرم کننده ها بازهم نه آنقدر نرم بود که حس لمس ابریشم را داشته باشد نه آنقدر صاف که کسی دلش بخواهد بنشیند و باحوصله و عشق ببافدشان. برایم سخت بود فرفری های حجیم زیر مقنعه را جمع و جور کنم و موج های طولانی را از دریای خروشان موهایم بگیرم، برای همین همیشه دلم میخواست موهایم کوتاه باشد

    اما از یک جایی به بعد آنقدر بزرگ شده بودم که به بلند بودنشان احتیاج داشته باشم؛ فرفری بودنش از همان جا بیشتر به چشم آمد که بلندی أش به کمرم رسید. دیگر دوست داشتنشان برایم محال بود…سخت جمع و جورشان میکردم…
    میخواستم مثل خیلی ها از زیر چتری موهایم، دنیا را ببینم و باد را دوست خود بدانم… میخواستم اما نمیشد. این فرفری های خشن نمیخواستند چتر باشند و زیباترم کنند!!

    اما یک روز بارانی از لابه لای پیچ و تاب موهای باران خورده ام پیدایت شد… تویی که میگفتی همیشه توی خیالت عاشق یک دختر مو فرفری بودی ای. کسی که توی شعرهایت با موی باز قدم بزند و پیچ و تاب موهایش باد را گمراه کند. دختری شبیه من که با دست مهربانت به موج های خروشان موهایش آرامش ببخشی…
    میدانی من حالا موهایم را خیلی دوست دارم و فکر میکنم چقدر خوشبختم که مرا از موهای فرفری ام شناختی و عاشقم شدی!! …
    دختران مو فرفری شاعران زیادی برای خودشان دارند…

    نازنین عابدین پور

  • ۱۲:۵۷   ۱۳۹۵/۶/۲۰
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28088 |24368 پست

    در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛

    _آقا این بسته نون چند؟

    فروشنده با بی حوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن!

    پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت:نمیشه کمتر حساب کنی؟!!

    توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛

    _نه، نمیشه!!

    دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد!

    درونم چیزی فروریخت...هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم.

    از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم!

    یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. 

    این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود!

    به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون!

    پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم.

    پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه!

    چه حس قشنگی بود...

    .

    اون روز گذشت...

    شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله 

    با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛

    دايي ازم فال میخری؟

    با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟

    _فالی دو هزار تومن!

    داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی!

    با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم!

    و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم...

    _اشکال نداره، یه فال مهمون من باشید!!

    بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛

    _یه فال مهمون من باش!!

    از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم!

    صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل

    که صاحب یه مغازه ی لوکس توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود

    از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت

    اما

    یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت......

    .

    همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!

    معرفت یه گوهر نابه که خدا نصیب هر آدمی نمیکنه👉

    "کاش صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن" 

  • ۱۰:۲۸   ۱۳۹۵/۶/۲۱
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28088 |24368 پست

    داشت با گوشیش کار میکرد که یکهو دید شارژِ گوشیش ۱۵ درصده..

    گوشیش خاموش کرد و گذاشت کنارش

    با تعجب نگاش کردم و گفتم : چرا  خاموشش کردی... هنوز ۱۵ درصد شارژ داشتا..

    برگشت نگام کرد و گفت

    : - اگه میزاشتم روشن بمونه انقدر پیغام لو باتری می داد تا همون یه ذره هم تموم میشد .

    + خوب بعدا میزاشتی شارژ شه دیگه

    -  بعدا که می خواستم بزارم شارژ باید کلی صبر میکردم‌که شارژش بره بالا بعد روشن بشه...

    بعضی وقتا هم انقدر سرگرم‌کارای دیگه میشدم که یادم میرفت روشنش کنم و کارام همه می موند...

    با خودم که فکر کردم دیدم چقدر کار هوشمندانه ای میکنه...

    میدونی...

    بعضی وقتا باید بعضی رابطه هارو  همونجا که پیغام لو باتری میدن تمومش کرد..

    درست همونجا که میفهمی دیگه آخرشه درست همونجا قبل از اینکه شارژ اون رابطه تموم شه..باید خاموشش کرد..

    نباید بزاری تا خودش یهو خاموش بشه و تو بمونی و پشیمونی..

    تو بمونی و حسرت توی دلت ..

    تو بمونی با یه عالم خاطرات نصف و نیمه

    میدونی..

    بعضی وقت ها باید بین بد و بدتر انتخاب کرد...

    بین یه پایان تلخ و یه تلخی بی پایان ...!

    زهرا رجبلی

  • ۱۲:۱۲   ۱۳۹۵/۶/۲۱
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    زیباکده
    نازنین جون : 

    داشت با گوشیش کار میکرد که یکهو دید شارژِ گوشیش ۱۵ درصده..

    گوشیش خاموش کرد و گذاشت کنارش

    با تعجب نگاش کردم و گفتم : چرا  خاموشش کردی... هنوز ۱۵ درصد شارژ داشتا..

    برگشت نگام کرد و گفت

    : - اگه میزاشتم روشن بمونه انقدر پیغام لو باتری می داد تا همون یه ذره هم تموم میشد .

    + خوب بعدا میزاشتی شارژ شه دیگه

    -  بعدا که می خواستم بزارم شارژ باید کلی صبر میکردم‌که شارژش بره بالا بعد روشن بشه...

    بعضی وقتا هم انقدر سرگرم‌کارای دیگه میشدم که یادم میرفت روشنش کنم و کارام همه می موند...

    با خودم که فکر کردم دیدم چقدر کار هوشمندانه ای میکنه...

    میدونی...

    بعضی وقتا باید بعضی رابطه هارو  همونجا که پیغام لو باتری میدن تمومش کرد..

    درست همونجا که میفهمی دیگه آخرشه درست همونجا قبل از اینکه شارژ اون رابطه تموم شه..باید خاموشش کرد..

    نباید بزاری تا خودش یهو خاموش بشه و تو بمونی و پشیمونی..

    تو بمونی و حسرت توی دلت ..

    تو بمونی با یه عالم خاطرات نصف و نیمه

    میدونی..

    بعضی وقت ها باید بین بد و بدتر انتخاب کرد...

    بین یه پایان تلخ و یه تلخی بی پایان ...!

    زهرا رجبلی

    زیباکده

    عالی بود نازنین جون

  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۵/۶/۲۳
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28088 |24368 پست
    زیباکده
    elham khajoi : 
    زیباکده
    نازنین جون : 

    داشت با گوشیش کار میکرد که یکهو دید شارژِ گوشیش ۱۵ درصده..

    گوشیش خاموش کرد و گذاشت کنارش

    میدونی..

    بعضی وقت ها باید بین بد و بدتر انتخاب کرد...

    بین یه پایان تلخ و یه تلخی بی پایان ...!

    زهرا رجبلی

    زیباکده

    عالی بود نازنین جون

    زیباکده

       ممنون الهام جون 71 

    خوشحالم مورد پسند شما و دوستان بود

  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۵/۶/۲۳
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28088 |24368 پست

    پادشاهی 2 شاهین گرفت آنها را به مربی پرندگان سپرد تا آموزش شکار ببینند

    اما یکی از آنها از روی شاخه ای که نشسته بود پرواز نمی کرد

    پادشاه اعلام کرد   هرکس شاهین را درمان کند پاداش خوبی می گیرد

    کشاورزی موفق شد!

    پادشاه از او پرسید: چگونه درمانش کردی؟

    کشاورز گفت: شاخه ای که به آن وابسته شده بود را بریدم...

    گاهی اوقات باید شاخه عادتها و باورهای غلط رو ببریم تا بتوانیم رها زندگی کنیم.

  • ۱۱:۲۰   ۱۳۹۵/۶/۲۳
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28088 |24368 پست

    همیشه میگفت دوستت دارم‌،

    من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم ...

    از همان حرفهاایی که مرد ها از زنها میشنوند و قدرش را نمیدانند‌.

    همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه‌اش هم که نگو‌.. آنقدر قربان صدقه‌ام میرفت که گاهی با خودم میگفتم : مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه‌مند است ؟

    یک شب کلافه بود  یا دلش میخواست حرف بزند ، میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشد با او مفصل صحبت کنم ، من برای فرار از حرف گفتم :میبینی که وقت ندارم ،من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست .

    گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی .

    این را که گفت از کوره در رفتم ،گفتم خدا کنه تا صبح نباشی!

    مردها که عصبانی میشوند ممکن است هر چیزی بگویند ، بی اختیار این حرف را زدم ...

    این را که گفتم خشکش زد ، برق نگاهش یک آن خاموش شد ،به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست .

    بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم ،موهای بلندش رها بود و چهره‌اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم ،افتخار کردم که زیباترین زن دنیا را دارم لبخند بی روحی زد.نفس عمیقی کشید و خوابیدیم .

    آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم .

    از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته‌ام .هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام .

    گاهی با خود میگویم مگر با یک جمله در عصبانیت میشود یک نفر را ...

    مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد؟!!

    همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود .

    شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود ،از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق آمدم از دیدنش اما در ظاهر، نه .

    شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم ،اما طبق معمول وقتش رانداشتم.

    کارهایم روبراه شد،همان وضعی را دارم که همسرم برایم ارزو داشت .

    و من اما ...ارزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت ،

    بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم ،کشوی کنار تخت را باز کردم ، یک نامه آنجا بود ،پاکت را که باز کردم جواب آزمایشش تمام دنیا را روی سرم آوار کرد .

    خانواده‌اش خواسته بودند که پزشکی قانونی ،،چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم .‌‌..

    آنشب برای این میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد‌‌‌.

    حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد...

  • ۱۹:۰۳   ۱۳۹۵/۶/۲۳
    avatar
    محسن 125
    کاربر فعال|646 |235 پست

    راستش ...نازنین جون داستان آخر خیلی خیلی غم انگیز بود ...با اجازه یکم شادش کنم :)
    مرده داستان ...باید بعد از عصبانیت میرفت تو اتاق ...یه سیگار روشن میکرد ...بعدش با خودش فکر میکرد
    میگفت من این زنو دوست دارم ...پشیمون میشد از عصبانیتش
    یه ساعتی صبر میکرد ...میرفت کبابی ...2 پرس کوبیده میگرفت ...
    می اومد خونه ...با کباب میرفت جلو زنش ...میگفت ..
    میدونم عصبانی هستی و حق هم داری ...بیا کباب بخوریم جون بگیریم دو باره قهر کنم ..با شیکم خالی که دعوا نمیشه کرد :)
    راستی شنیدم حامله ای !!:)
    خوب حالا باید فک کنم ببینم کی به آقای خونه گفته خانومش بار داره  ؟!!...99 درصد کلاغا گفتن 1 در صد گنجیشکا :)))

    ویرایش شده توسط محسن 125 در تاریخ ۲۳/۶/۱۳۹۵   ۱۹:۰۴
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان