خانه
330K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست


  • leftPublish
  • ۱۴:۰۵   ۱۳۹۳/۶/۹
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان عاشقانه و آموزنده (نهایت ابراز عشق)









    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

    برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند…..



    در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،





    داستان کوتاهی تعریف کرد:


    یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.


    داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟


    بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

    قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
  • ۱۴:۱۵   ۱۳۹۳/۶/۹
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستانی زیبا و عاشقانه درباره افراد عاشق





    پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.


    می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه می خوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.


    تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به رومو گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟


    فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.


    علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد.


    گفتم: تو چی؟ گفت: من؟


    گفتم: آره اگه مشکل از من باشه تو چی کار می کنی؟


    برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.


    با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.


    گفتم: پس فردا می ریم آزمایشگاه.


    گفت: موافقم، فردا می ریم.


    و رفتیم نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟!


    سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم


    طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره


    یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید اضطرابو می شد خیلیآسون تو چهره هردومون دید.


    با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.


    بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم دستام مثل بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم


    علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو ازم پرسید جوابو گرفتی؟


    که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی


    روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد.


    تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟


    اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چیه؟! من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.


    دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری


    گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟


    گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم. نمی کشم


    نخواستم بحثو ادامه بدم دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم


    من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم یا زن بگیرم!


    نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم


    دلم شکست. نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پا زده.


    دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود. درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.


    احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون


    توی نامه نوشته بودم:


    علی جان، سلام


    امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم.


    می دونی که می تونم. دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم


    اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه


    توی دادگاه منتظرتم

     
  • ۱۴:۲۵   ۱۳۹۳/۶/۹
    avatar
    صورتــــــــــــــــی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|18882




    با دوچرخه اومدم بگم عالیه مونا و زود برگردم خونه
  • ۱۴:۲۸   ۱۳۹۳/۶/۹
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان پوسته ی ظاهری مراسم و تشریفات





    در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنابراین استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد .


    این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد. راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند. سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی “اهمیت بستن گربه “!!!!!!!

    این است روال بوجود آمدن خرافاتها و اعتقادات پوچ و بی اساس انسانهای رسم پرست.
  • ۱۴:۳۲   ۱۳۹۳/۶/۹
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان کوتاه بسیار جالب دختر فراری و طلبه جوان




     


     شب هنگام محمد باقر طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید.


    دختر پرسید: شام چه داری؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید.

    صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی!

    محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد


    شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و

    علت را پرسید. طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.

    شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.

     
  • leftPublish
  • ۱۴:۳۵   ۱۳۹۳/۶/۹
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    قربانت صورتي جان



  • ۱۴:۴۵   ۱۳۹۳/۶/۹
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    خواسته مهم





    آشپز مدرسه هر روز صبح خیلی زود از خواب بر می خواست و در باغ مدرسه با جدیت ورزش می کرد. بعد از چند ماه صاحب بدنی ورزیده شده بود. روزی یکی از شاگردان مدرسه با حسرت به او اشاره کرد و به شیوانا گفت: ای کاش من هم می توانستم مثل او صبح ها زود از خواب بیدار شوم و ورزش کنم و بدنی سالم و ورزیده داشته باشم.


    شیوانا پاسخ داد: نه تنها تو بلکه همه شاگردان این مدرسه می توانند بدنی این چنین ورزیده داشته باشند.

    شاگرد با اعتراض گفت: من موافق نیستم! همه نمی توانند! خداوند فقط به بعضی ها این توانایی را عطا کرده.

    شیوانا گفت: برای من کاری بکن. کاغذی بردار و فهرستی از اسامی اعضای مدرسه تهیه کن و مقابل هر اسم خواسته مهم او را بنویس. عصر برای من این فهرست را بیاور.

    شاگرد چنین کرد و عصر فهرست اسامی اعضای مدرسه را به همراه خواسته مهم و اصیلشان به شیوانا داد. شیوانا از او پرسید: چند نفر از اعضای مدرسه خواسته و ارزوی اصیلشان داشتن بدنی ورزیده بود؟

    شاگرد با تعجب فهرست را نگاه کرد و سرش را تکان داد و گفت: هیچ کدام. همه انها از جمله خود من خواسته اصیلمان چیز دیگری بود! حتی یک نفر هم نگفت که ارزو دارد مانند اشپز مدرسه ورزیده شود.

    شیوانا گفت: من گفتم که هر انسانی قادر است صاحب اندامی ورزیده شود، ولی نگفتم که همه ادم ها خواهان آن هستند. هر کسی می تواند به هر ارزویی که دارد برسد، فقط کافی است واقعا ان ارزو خواسته اصلی و همیشگی اش باشد. اگر کسی به چیزی نرسیده خیلی ساده دلیلش این است که خواهان آن نبوده و نباید دیگران را مقصر ناکامی خود بخواند.

     
  • ۱۵:۱۲   ۱۳۹۳/۶/۹
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستان وفاداری یک مرد به زنش


    روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد. شیوانا از زن پرسید :”آیا مرد نگران سلامتی او و خانواده اش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند !!؟؟ ” زن در پاسخ گفت :” آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند! ” شیوانا تبسمی کرد و گفت :” پس نگران مباش و با خیال آسوده به زندگیت ادامه بده !!!”


    دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت : “به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی از شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی جوان ، پولدار و بیوه است صمیمی شده است .


    زن به شیوانا گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد.شیوانا از زن در خواست کرد که بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد.روز بعد زن نزد شیوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند .


    شیوانا تبسمی کرد و گفت:”نگران مباش!! مرد تو مال توست. آزرش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست به شما تعلق دارد .”


    شش ماه بعد زن گریان نزد شیوانا آمد و گفت:”ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز اول جلوی شوهرم را می گرفتم .او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه این است که او دیگر زن و زندگی را ترک گفته و قصد زندگی با آن زن بیوه را دارد .” زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد . شیوانا دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت:”هر چه زوذتر مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل آن زن بیوه بروید.حتما بلایی بر سر شوهرت آمده است.”


    زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق شیوانا به منزل ارباب پولدار رفتند.ابتدا زن بیوه از شوهر زن احساس بی اطلاعی کرد.اما وقتی سماجت شیوانا در وارسی منزل را دید تسلیم شد . سرانجام شوهر زن را در درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند .او را در حالی که بسیار ضعیف و در مانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض این که از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعا به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند .شیوانا لبخندی زد و گفت:”این مرد هنوز نگران است .پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد .” بعد مشخص شد که زن بیوه هر چه تلاش کرده که مرد را فریب دهد موفق نشده است و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود .

     
  • ۱۶:۰۳   ۱۳۹۳/۶/۹
    avatar
    SADAFI
    کاربر جديد|19 |10 پست
    دوستان چیزی که می خوام براتون بنویسم تو زندگی خودم اتفاق افتاد
    دانشجو که بودم یه پسر مشهدی رو دوست داشتم و هر سال که می رفتیم حرم به امام رضا التماس می کردم به من بدش
    سالهای آخر ارشد بودم که شنیدم ازدواج کرده
    خیلی حال بدی داشتم تمام برگه ها و خاطرات و ... رو پاره کردم و روی تردمیل با بیشترین سرعت می دویدم و زار می زدم
    که خدا من از تنهایی می ترسم و به من کسی رو عطا من
    بعدش وضو گرفتم و نماز خوندم هنوز هم حالم بد بود قرآن رو به حالت تفال باز کردم
    سوره آل عمران
    ان قسمت که ذکریا به خدا می گفت من از تنهایی می ترسم و به من فرزندی عطا کن
    آیه آیه ای که می خوندم جواب کلام من بود و در انتها آمده بود و ما یحیی را به او عطا کردیم نمی دونید چقدر اروم شدم اینقدر که بقیه از آرامشم می ترسیدند و وقتی برای یکی دو نفر تعریف کردم مو به بدنشون سیخ شد
    خیلی طول کشید من تنها موندم خطا کردم ناامید شدم از رحمت و قول الهی که بهش مطمئن بودم
    دو سال قبل مامان بزرگم را که توان راه رفتن نداشت رو بر داشتم و بردمش مشهد که زیارت کنه
    دیگه دعا هم نمی کردم ناامید تر از همیشه بودم
    یه عصر که بردمش توی حرم گذاشتمش خودم که اعتقادی نداشتم آمدم بیرون نشستم یه دفعه دلم سوخت زدم زیر گریه به روزگار داغون خودم به شرایط بدم نگاه می کردم و زار زار گریه می کردم یه خانم امد پیشم گفت به دلم افتاده تو اگه دعای منو بگی بر آورده می شه و من براش دعا کردم از امام رضا گله کردم که آخه جرا من دعا کنم چرا شما جواب منو نمی دی ؟
    اما خدا می خواست خوب به درگاهش ناامید شم که بگه بنده خوبم نبودی
    پارسال تو یه شهر دیگه حه خیلی از مشهد دوره من ازدواج کردم شوهر من خادم امام رضاست!!!!
    البته به خاطر مامان و پدر پیرش از مشهد امده تو شهر من
  • ۱۶:۲۴   ۱۳۹۳/۶/۹
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    sad tears emoticon

    قربون بزرگي خدا برم

    ممنون عزيزم 

    خيلي تحت تاثير قرار گرفتم
  • leftPublish
  • ۰۹:۲۵   ۱۳۹۳/۶/۱۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان کوتاه و زیبای عاشقانه و غمگین


     


    ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻣﺶ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻮﺩ


    ﯾﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﮔﻞ ﮔﻠﯽ ﺗﻨﺶ ﺑﻮد


    ﺑﺎﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺧﺮﻣﺎﯾﯽ


    ﺍﻭﻣﺪ ﻃﺮﻓﻢ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ؟! ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ؟! ﺑﯿﺎ ﺩﯾﮕﻪ…


    ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻧﺎﺯﺵ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﺒﺎﺭﯾﺪ


    ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﻢ ﻟﺮﺯﯾﺪ


    ﻫﻤﻮﻥ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺷﺪﻡ


    ۳ﺳﺎﻝ ﺍﺯﺵ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩﻡ


    ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻣﻮ ﮐﻠﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﯾﻢ !


    آﺧﺮﺵ ﮔﻘﺖ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ


    ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ…



    ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯿﺒﺮﺩﻣﺶ


    ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﺪﻡ


    ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ !


    ﺩﺍﻏﻮﻥ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﻢ ﻣﻨﻮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﻧﻪ


    ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ…


    ﺷﺐ ﻋﺮﻭﺳﯿﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍﻫﯿﺶ ﮐﺮﺩﻡ


    ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﺮﻭﺳﺶ ﺷﺪ !


    ﻣﻦ ﺭﺍﻧﻨﺪﺷﻮﻥ ﺷﺪﻡ


    ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺷﮑﺎﺷﻮ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ


    ﺑﺎ ﭼﺸﺎﯼ ﮔﺮﯾﻮﻥ ﺑﺎﺯﻡ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ


    ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ…


    ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ…


    ﮐﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻓﺖ


    ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺗﺎﺑﻮﺗﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ


    ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺯﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺗﻮﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ !


    ﺭﻓﺖ… ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻓﺖ


    ﻭ ﺣﺘﯽ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ


    آﺧﻪ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ


    آﺧﻪ ﻻﻣﺼﺐ ! ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ !


    ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﻭﺍﺳﺖ !


    ﭼﺸﺎﺕ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﯿﺎﻣﻪ…


    ﯾﻪ ﺷﺐ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺸﻮ آﻭﺭﺩ ﺩﻡ خونمون


    و ﭼﺸﺎﺵ ﭘﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ


    ﺩﻓﺘﺮ ﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ


    ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﻧﺪﻣﺶ ﻣﺮﺩﻡ ! ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﺪﻡ ! ﻧﺎﺑﻮﺩ…


    ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ! ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ


    ﻋﺎﺷﻘﺖ ﺑﻮﺩﻡ


    ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ !


    ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ…


    ﺍﻣﯿﺪ ﻭﺍﺭﻡ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯﺗﻮ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﺨﻮﻧﯽ !


    ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺑﻬﻢ فحش ﻧﺪﯾﺎ ! ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ


    ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﻫﻤﻪ آﺭﺯﻭﻡ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ

    ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ…
  • ۰۹:۳۴   ۱۳۹۳/۶/۱۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبای شکستن غرور پدر




     


    طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد دره شیشه سس رو باز کنه ؛ پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست در شیشه سس رو باز کنه …


    مادرم منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم : اینم کاری داشت ؟؟؟

    پدرم لبخندی زد و گفت :


    یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زودتر از من میومدی و کلی زور میزدی تا در شیشه سس رو باز کنی ؟!


    یادته نمی تونستی ؟!


    یادته من شیشه سس رو میگرفتم و کمی درش رو شل میکردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه ؟!

    اشک تو چشمام جم شد …

    نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم !
  • ۰۹:۴۴   ۱۳۹۳/۶/۱۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبای شیر آب




     


    میدانید چــــــــرا به لوله ای که آب از آن خارج می شود می گوییم “شیر”؟

    در سال های دور ایران؛تنها دوشهر بیرجند و تبریز آب لوله کشی داشتند که آن صنعت را از روسیه به امانت برده بودند.


    و در کلان شهری مثل تهران مردم از آب چاه که تمیز و سالم نبوداستفاده می کردند.


    در شهر تهران تنها سه قنات وجود داشت که آن هم متعلق به سه سرمایه دار تهرانی بود.یکی از این قنات ها که به سرچشمه معروف بود(وهست) متعلق به سرمایه داری بود که بچه دار نمیشد.او نذر کرد اگر بچه دار شود؛ برای تهرانیان آب لوله کشی فراهم کند.



    پس از مدتی بچه دار شد و برای ادای نذرش به اتریش رفت تا مهندسانی را از آنجا برای لوله کشی آب بیاورد.


    در هر کشوری حیوانی که برای آنها مقدس است را بر سر خروجی آب می گذاشتند.





    مثلا در فرانسه سر خروس استفاده می کنند.او دید در اتریش،هر جا خروجی آب است؛سردیسی از شیر هست.پس بر سرچشمه آب که برای مردم فراهم کرد،سر شیری گذاشت.

    و مردم هروقت برای برداشتن آب به آنجا می رفتندومی گفتند: رفتیم از سر شیر آب آوردیم!



    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۱۰/۶/۱۳۹۳   ۰۹:۵۸
  • ۰۹:۵۳   ۱۳۹۳/۶/۱۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

     داستان زیبای خانم….شماره بدم !!




    خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

    خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

    خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

    اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

    بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد

    تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.


    روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…




    شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!

    دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…

    دردش گفتنی نبود….!!!!

    رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…

    چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…

    خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

    دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ? خود را به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…

    امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

    انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

    احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!

    یک لحظه به خود آمد…

    دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!
  • ۱۰:۳۰   ۱۳۹۳/۶/۱۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبای پورسینا و ماموران سلطان محمود غزنوی





    سلطان محمود غزنوی که آوازه ی کودکی حکیم به نام پورسینا را شنیده بود , فرستادگانی را به خراسان فرستاد تا او را بیابند و به دربار او آوردند. فرستادگان سلطان ترک چون به سرای پورسینا رسیدند از پدرش خواستند که فرزندش حسین را با آنان به نزد سلطان محمود راهی کند. پدر پاسخ داد که اکنون شما را به نزد حسین می برم و درخواست سلطانتان را به خود او بگویید.فرستادگان نزد حسین آمدند و او را بر بالای درختی دیدند که مشغول بازی کردن بود.پدر حسین را بفرمود که فرستادگان از سوی سلطان محمود برای بردن تو آمده اند. حسین پاسخ داد : بگویید بروند و زمانی دیگر بیایند اکنون مشغول بازی هستم !


    یکی از ماموران سلطان محمود آواز داد که  :


    حکیم ابوعلی سینا که آوازه اش در همه جا پیچیده است تویی؟


    حسین پاسخ داد آری منم .


    آنها شگفت زده شدند و با خود گفتند ما بدنبال حسین پزشک نامدار آمده ایم نه این کودک !


    حسین پاسخ داد : آنکه میخواهید منم!


    ماموران سلطان خندیدند و گفتند : پزشکی نامدار بر شاخ های درختان !


    حسین گفت : نگران نباشید اگر با شما به دربار بیایم شاخ های درختان را با خود نخواهم آورد !


    در همین هنگام ستاره مادر ابن سینا چنین آواز داد که حسینم هنوز کودک است  سخنانش را به دل نگیرید.


    فرستاده ی سلطان محمود که از سخنان حسین بخشم آمده بود دگربار گفت :


    آیا بدرستی حسین پسر عبدالله سینا که آوازه اش به بخارا و غزنه رسیده تویی ؟


    ستاره پاسخ داد : آری هموست . پوزش مامش را به سلطانتان برسانید و بگویید اجازه دهند حسین تا برومندی نزد پدر و مادرش بماند.


    اما ماموران سلطان دست بردار نبودند و برای آمدن حسین آمده بودند و دگربار درخواست خود را بازگو کردند.


    حسین نیز چنین پاسخ داد :


    که مرا با سلطان ها و امیران کاری نیست و می خواهم آزاده زندگی کنم و به خدمت هیچ سلطانی در نمی آیم.


    فرستادگان خندیدند و گفتند براستی که تو کودکی حکیم و دانایی . اما تو با این حکمت و خردمندی بر بالای درختان چه می کنی ؟


    حسین پاسخ داد : من کودکم و  باید مانند کودکان دیگر بازی کنم !


    در همین هنگام عبدالله پدر حسین به فرستادگان گفت : به سلطان بگویید که ما جای جای سرزمین های گوناگون را جستجو کردیم اما بوعلی پزشک را نیافتیم . بگویید هرگز او را بر خاک خراسان نیافتیم.


    ماموران سلطان بخشم آمدند و گفتند : چگونه با آنکه او را یافته ایم و اکنون در پیش و روی ماست به دروغ بگوییم او را نیافتیم ؟


    حسین که همچنان بر بالای درخت بود آواز داد : شما دروغی نمی گویید ! مگر مرا بر خاک خراسان یافتید ؟


    فرستاده پاسخ داد آری یافتیم .سپس کمی اندیشید و با شگفتی بسیار گفت نه نیافتیم . براستی که ما بوعلی پزشک نامدار را بر خاک خراسان نیافتیم ! سپس با خرسندی  سوار بر اسب های خود شدند و بازگشتند.



  • ۱۰:۵۶   ۱۳۹۳/۶/۱۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبا و واقعی از علامه جعفری در دانمارک


    علامه  جعفری می‌گفتند:


    عده‌ای از جامعه‌شناسان دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا در باره‌ی موضوع

    مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟

    معیار ارزش انسان‌ها چیست.

    هر کدام از جامعه‌شناسان، صحبت‌هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه کردند.

    بعد، وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم:


    اگر می‌خواهید بدانید یک انسان چه‌قدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می‌ورزد.  کسی که عشق‌اش یک آپارتمان دوطبقه است، در واقع، ارزش‌اش به مقدار همان  آپارتمان است. کسی که عشق‌اش ماشین‌اش است، ارزش‌اش به همان میزان است.


    اما کسی که ‌عشق‌اش خدای متعال است ارزش‌اش به اندازه‌ ی خداست.




    علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه‌شناسان صحبت‌های مرا شنیدند، برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آن‌ها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود، بلکه از شخصی به نام علی (ع) است.


    آن حضرت در نهج‌البلاغه می‌فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ أمْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازه‌ی چیزی است که دوست می‌دارد».

    وقتی این کلام را گفتم، دوباره به نشانه‌ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (ع) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند.
  • ۱۱:۰۰   ۱۳۹۳/۶/۱۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان واقعی من هستم، چون ما هستیم



    یک پژوهشگرانسان شناس، در آفریقا، به تعدادی از بچه های بومی یک بازی را پیشنهاد کرد

    او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود




    هنگامی که  فرمان دویدن داده شد ، آن بچه ها دستان هم را گرفتند و  بایکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال به دور آن سبد میوه نشستند. وقتی پژوهشگر علت این رفتار آن ها را پرسید وگفت درحالی که یک نفراز شما می توانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود،چرا از هم جلو نزدید؟ آنها گفتند “: اوبونتو”* ؛ به این معنا که: “چگونه یکی از ما می تونه خوشحال باشه، در حالی که دیگران ناراحت اند”؟

    اوبونتو” در فرهنگ “ژوسا” یعنی : من هستم، چون ما هستیم
  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۳/۶/۱۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان جالب و خنده دار مدیریت بحران


     

    آقای اسمیت به تازگی مدیر عامل یک شرکت بزرگ شده بود. مدیر عامل قبلی یک جلسه خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاکت نامه دربسته که شماره های ۱ و ۲ و ۳ روی آنها نوشته شده بود به او داد و گفت: هر وقت با مشکلی مواجه شدی که نمی توانستی آن را حل کنی، یکی از این پاکت ها را به ترتیب شماره باز کن.

    چند ماه اول همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه میزان فروش شرکت کاهش یافت و آقای اسمیت بد جوری به درد سر افتاده بود.

    در ناامیدی کامل، آقای اسمیت به یاد پاکت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره ۱ را باز کرد. 

    کاغذی در پاکت بود که روی آن نوشته شده بود: همه تقصیر را به گردن مدیرعامل قبلی بینداز.




    آقای اسمیت یک نشست خبری با حضور سهامداران برگزار کرد و همه مشکلات فعلی شرکت را ناشی از سوء مدیریت مدیرعامل قبلی اعلام کرد. این نشست در رسانه ها بازتاب مثبتی داشت و باعث شد که میزان فروش افزایش یابد و این مشکل پشت سر گذاشته شد.

    یک سال بعد، شرکت دوباره با مشکلات تولید توأم با کاهش فروش مواجه شد. با تجربه خوشایندی که از پاکت اول داشت، آقای اسمیت بی درنگ سراغ پاکت دوم رفت. پیغام این بود:تغییر ساختار بده.

    اسمیت به سرعت طرحی برای تغییر ساختار اجرا کرد و باعث شد که مشکلات فروکش کند.بعد از چند ماه شرکت دوباره با مشکلات روبرو شد.

    آقای اسمیت به دفتر خود رفت و پاکت سوم را باز کرد. پیغام این بود:سه پاکت نامه آماده کن
  • ۱۸:۳۱   ۱۳۹۳/۶/۱۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبا و روانشناسی هدف


    www.sms4i.ir

    کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود.

    در آن سوی مرغزار نشانه ی کوچکی که از درختی آویزان شده بود به چشم می خورد.

    جنگجوی اولی تیری را از ترکش بیرون می کشد. آن را در کمانش می گذارد و نشانه می رود. کماندار پیر از او می خواهد آنچه را می بیند شرح دهد.

    می گوید: آسمان را می بینم. ابرها را. درختان را. شاخه های درختان و هدف را.

    کمانگیر پیر می گوید: کمانت را بگذار زمین تو آماده نیستی.

    جنگجوی دومی پا پیش می گذارد .کمانگیر پیر می گوید: آنچه را می بینی شرح بده.




    جنگجو می گوید: فقط هدف را می بینم.

    پیرمرد فرمان می دهد: پس تیرت را بینداز. تیر بر نشان می نشیند.

    پیرمرد می گوید: عالی بود. موقعی که تنها هدف را می بینید نشانه گیریتان درست خواهد بود و تیرتان بر طبق میلتان به پرواز در خواهد آمد.

    بر اهداف خود متمرکز شوید.


    تمرکز افکار بر روی هدف به سادگی حاصل نمی شود. اما مهارتی است که کسب آن امکانپذیر است و ارزش آن در زندگی همچون تیراندازی بسیار زیاد است.

  • ۱۸:۳۴   ۱۳۹۳/۶/۱۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبا و آموزنده دوستی






    یک شب سرد پاییز یک پروانه اومد پشت پنجره اطاق پسرک و به شیشه زد: تیک! تیک! تیک!

    پسرک که سرش حسابی گرم بود، برگشت و دید یه پروانه کوچیک اونجاست!

    پروانه با شور و شوق گفت: می‌خوام باهات دوست بشم، لطفا پنجره رو باز کن.

    اما پسرک با اوقات تلخی جواب داد: نمی‌شه، تو یه پروانه هستی!

    پروانه خجالت زده سرش رو کج کرد و با صدای لرزون گفت: لطفا پنجره رو باز کن، هوا اینجا خیلی سرده!

    اون پسر باز هم قبول نکرد: برو از اینجا و منو راحت بذار!

    پروانه با غم زیاد از اونجا دور شد.




    فرداش پسرک از رفتارش پشیمون شد و پیش خودش گفت: برای اولین بار کسی خواست با من دوست بشه ولی من حرفشو گوش نکردم و پیش خودش فکر کرد که “ممکنه پروانه برگرده و این بار با هم دوست می‌شیم”.

    مدت‌ها کنار پنجره باز اتاقش نشست. پروانه‌های زیادی اومدن اما از پروانه اون شب خبری نشد.

    خسته از انتظار، پسرک پیش مرد دانا رفت و ماجرا رو براش تعریف کرد.

    مرد دانا بهش گفت: پسر عزیزم عمر پروانه‌ها بیشتر از یک یا دو روز نیست!

    پسرک از اون روز دیگه همیشه یادش موند که برای دوستی و دوست داشتن فرصت کوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد.
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان