خانه
330K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست


  • leftPublish
  • ۱۶:۰۷   ۱۳۹۳/۶/۳۱
    avatar
    صورتــــــــــــــــی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|18882
    مونا جان همسرم بی نهایت از شما تشکر کرد
    گفت تحت تاثیر اون داستان یکروزه مشهد قرار گرفت
    پنجشنبه رفت مشهد جمعه برگشت
    گفت از شما خیلی تشکر کنم بابت مطالب این تاپیکت
  • ۱۶:۰۸   ۱۳۹۳/۶/۳۱
    avatar
    صورتــــــــــــــــی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|18882
  • ۱۶:۵۶   ۱۳۹۳/۶/۳۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    قربونت برم صورتي جان
    انشاءالله نايب الزياره ما هم بودن
    خوشحالم دوست داشتي گلم
  • ۱۷:۳۲   ۱۳۹۳/۷/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستانک پند آموز زندگی 

    لاک پشت پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست که‌ همیشه‌


    جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت.


    آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند و دورها همیشه‌ دور بود.


    سنگ‌پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید.








    داستانک پند آموز زندگی






    پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد


    و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عادلانه نیست.


    کاش‌ پشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی. من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم ، هیچ‌گاه.


    و در لاک سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ ناامیدی.



    خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد.


    کُره‌ای‌ کوچک بود و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد؛


    چون‌ رسیدنی‌در کار نیست.


    فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندکی.. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای..


    و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست، تو پاره‌ای‌ از هستی‌


    را بر دوش‌ می‌کشی پاره‌ای‌ از مرا.



    خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت..


    دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور.


    سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: “رفتن”، حتی‌ اگر اندکی..

    و پاره‌ای‌ از خدا را با عشق‌ بر دوش‌ کشید.
  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۳/۷/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﺑﯿﺮﯼ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﺷﻮ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﺗﻮ ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﮕﺎﻩ …


    ﯾﻪ ﮐﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ ﻭ ﯾﻪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺯ ﻣﺸﺮﻭﺑﺎﺕ ﺍﻟﮑﻠﯽ


    ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭﺵ …


    ﮐﺮﻡ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﺪ !


    ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ : ﺩﯾﺪﯾﺪ ﭼﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮ ﮐﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪ؟ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ


    ﺍﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ؟؟


    ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻦ :


    ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺸﺮﻭﺑﺎﺕ ﺍﻟﮑﻠﯽ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﮐﺮﻡ ﻫﺎﯼ ﺑﺪﻧﻤﻮﻥ ﺍﺯ


    ﺑﯿﻦ ﺑﺮﻥ


    ﻣﻌﻠﻤﻪ ﺩﯾﺪ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻪ ﺯﺑﻮﻥ ﺁﺩﻡ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻦ …


    ﯾﻪ ﻇﺮﻑ ﭘﺮ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﯾﻪ ﺍﻻﻍ ﻭ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ


    ﻫﺎ ﮔﻔﺖ :


    ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﺣﺘﯽ ﺍﻻﻍ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻩ ! ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯼ


    ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ؟؟؟


    ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻦ :ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﻫﺮﮐﯽ ﻧﺨﻮﺭﻩ ﺧﺮﻩ

  • leftPublish
  • ۱۰:۰۴   ۱۳۹۳/۷/۹
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    معلم


    معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...

    دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا

    جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟

    معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم

    دخترك خیره شد و داد زد:

    چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا

    مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش

    صحبت كنم!

    دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و

    آروم گفت:

    خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...

    اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد...

    اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه

    نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر

    بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول

    می دم مشقامو ...

    معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...

    و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .

     
  • ۱۰:۰۵   ۱۳۹۳/۸/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    - عشق بورزيد تا به شما عشق بورزند 



    روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد. 

    دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم» 

    سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند. 

    دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت. 

    سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد. 

    آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود. 

    زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند: 

    «بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۵/۸/۱۳۹۳   ۱۰:۰۶
  • ۱۰:۰۷   ۱۳۹۳/۸/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان ز‌یبای خلقت زن





    از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می‌گذشت.

    فرشته‌ای ظاهر شد و عرض کرد: “چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟”

    خداوند پاسخ داد: “دستور کار او را دیده‌ای‌؟

    باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.

    باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

    باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

    بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.”

    فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

    “این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید.”

    خداوند فرمود : “نمی شود!!، چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

    از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،

    یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.”

    فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

    “اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی.”

    “بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام.

    تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد.”

    فرشته پرسید : “فکر هم می‌تواند بکند؟”

    خداوند پاسخ داد : “نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.”

    آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

    “ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد! به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده‌اید!!”

    خداوند مخالفت کرد : “آن که نشتی نیست، اشک است.”

    فرشته پرسید : “اشک دیگر چیست؟”

    خداوند گفت : “اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.”

    فرشته متاثر شد: “شما نابغه‌اید ‌ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند.”

    زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند.

    همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند.

    سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند.

    بار زندگی را به دوش می‌کشند،

    ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می‌پراکنند.

    وقتی خوشحالند گریه می‌کنند.

    برای آنچه باور دارند می‌جنگند.

    در مقابل بی‌عدالتی می‌ایستند.

    وقتی مطمئن‌اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی‌پذیرند.

    بدون قید و شرط دوست می‌دارند.

    وقتی بچه‌هایشان به موفقیتی دست پیدا می‌کنند گریه می‌کنند.

    وقتی می‌بینند همه از پا افتاده‌اند، قوی و پابرجا می‌مانند.

    آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.

    قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد

    زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد.

    کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،

    آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند. آنها شفقت و فکر نو می‌بخشند

    زن‌ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.

    خداوند گفت: “این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!”

    فرشته پرسید: “چه عیبی؟”

    خداوند گفت: “قدر خودش را نمی داند . . .”
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۵/۸/۱۳۹۳   ۱۰:۰۹
  • ۱۰:۰۹   ۱۳۹۳/۸/۵
    avatar
    سارا صار
    دو ستاره ⋆⋆|4522 |2209 پست
    منا جان سطر اخرش واسه من سیاهه چی شد اخرش ..
  • ۱۰:۰۹   ۱۳۹۳/۸/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    اسم من...!









    اوایل ترم بود. صبح زود بیدار شدم که برم دانشگاه. چون عجله داشتم بجای ۵۰۰۰ تومنی یه پونصدی از کشوم برداشتمو زدم بیرون.


    سوار تاکسی که شدم دیدم اووووف یکی از دخترای آس و خوشگل کلاس جلو نشسته یه کم که گذشت گفتم بزار کرایه‌شو حساب کنم نمک گیر شه بلکه یه فرجی شد… با صدایی که دو رگه شده بود پونصدی رو دادم به راننده و گفتم: “کرایه‌ی خانم رو هم حساب کنید دختره برگشت عقب تا منو دید کلی سلام و احوالپرسی و تعارف که نه… اجازه بدین خودم حساب می‌کنم و این حرفا منم که عمرا این موقعیتو از دست نمی‌دادم و کوتاه نمی‌اومدم می‌گفتم به خدا اگه بزارم تمام این مدتم دستم دراز جلوی راننده هَمَشَم می‌دیدم نیشِ راننده بازه خلاصه گذاشت حسابی گلوی خودمو پاره کنم بعدش گفت: “چطوری با این پونصدی کرایه‌ی بقیه رو هم تو حساب کنی؟”


    یهو انگار فلج شدم. آخه پول دیگه‌ای نداشتم الکی سرمو کردم تو کیفمو وقت‌کشی تابلوُ… که دیدم خانم خوشگله کرایه‌ی جفتمونو حساب کرد ولی از خنده داشت می‌ترکید  داشت گریه‌ام می‌گرفت که اس.ام.اس داد و گفت: “پیش میاد عزیزم ناراحت نباش موافقی ناهارو با هم بخوریم؟ 


    حالا من بیچاره شارژ هم نداشتم جواب بدم! 



    خلاصه عین اسکلا انقد بهش زل زدم تا نگام کنه و گفتم: “باشه” این شد که ما چند ماهه باهم دوستیم ولی یه بار که گوشیشو نگاه کردم دیدم اسمِ منو “مستضعف” سیو کرده…!!!

  • leftPublish
  • ۱۰:۱۲   ۱۳۹۳/۸/۵
    avatar
    سارا صار
    دو ستاره ⋆⋆|4522 |2209 پست
    ظاهر شد خوندم. ممنون از مطالب جالبی که میزاری
  • ۱۰:۱۴   ۱۳۹۳/۸/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    قربونت برم سارا جوووني
  • ۱۰:۱۶   ۱۳۹۳/۸/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    یک ایمیل از طرف خدا












    «بدانید آن کسی که شما را آفریده دوستتان دارد و همواره مشتاق است که به شما کمک کند.»  “کاترین پاندر”


    وقتی اواخر شب از میهمانی برگشت به رایانه‌اش نگاهی انداخت تا ایمیل‌های رسیده را چک کند و در آن میان یک ایمیل بیشتر توجه‌اش را جلب کرد. آن را خواند: امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می‌کردم و امیدوار بودم که با من حرفی بزنی، حتی با چند کلمه نظرم رو بپرسی، یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگیت افتاد از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می‌خواستی بپوشی…

    وقتی داشتی این طرف و آن طرف می‌دویدی تا حاضر شوی فکر کردم چند دقیقه‌ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: “سلام…”


    اما تو خیلی مشغول بودی…

    یکبار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز اینکه روی یک صندلی بشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می‌خواهی با من صحبت کنی، اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت زنگ زدی تا از آخرین شایعات باخبر شوی.


    تمام روز با صبوری منتظرت بودم…

    با آن همه کارهای مختلف گمان می‌کنم که اصلا وقت نداشتی با من حرفی بزنی.

    متوجه شدم قبل از ناهار دائم دور و برت را نگاه می‌کنی، شاید چون خجالت می‌کشیدی که با من حرف بزنی سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و به نظر می‌رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی‌دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟

    در آن چیزهای زیادی نشان می‌دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت رو جلوی آن می‌گذارنی، در حالی که درباره هچ چیز فکر نمی‌کنی و فقط از برنامه‌هایش لذت می‌بری… باز هم صبورانه انتظارت رو کشیدم و تو در حالی که تلویزیون نگاه می‌کردی، شام خوردی، باز هم با من صحبت نکردی.


    موقع خواب… فکر می‌کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خانواده‌ات شب به خیر گفتی، به بستر رفتی و فورا به خواب رفتی…


    اشکالی نداره… احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده‌ام.


    من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می‌کنی. حتی دلم می‌خواهد یادت بدم که چطور در برابر دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هروز منتظرت هستم.


    منتظر یک سرتکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه‌ای از قلبت که متشکر باشد…


    خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب من باز هم منتظرت هستم.

    سراسر پر از عشق تو… به امید آن که شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.

    آن که از مادر بیشتر به تو مهر می‌ورزد…
  • ۱۰:۲۹   ۱۳۹۳/۸/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    ببخشيد شما ثروتمنديد ؟



    هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد:«ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين» 

    كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم 

    آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد:«ببخشين خانم!شما پولدارين ؟ » 

    نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه

    دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره 

    آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم. 

    ماريون دولن
  • ۱۰:۳۰   ۱۳۹۳/۸/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان “مسافرکش”

    مسافرکش بدون مسافر داشته می رفته، کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی می بینه کنار می زنه سوارش می کنه. مسافر روی صندلی جلو می نشینه. یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی می پرسه: آقا منو می شناسی؟ راننده می گه: نه…
    راننده واسه یه مسافر خانم که دست تکون می داده نگه می داره و خانمه عقب می نشینه. مسافر مرد دوباره از راننده می پرسه: منو می شناسی؟ راننده می گه: نه. شما؟ مسافر مرد می گه: من عزرائیلم. راننده می گه: برو بابا! اُسکول گیر آوردی؟ یهو خانمه از عقب به راننده می گه : ببخشید آقا شما دارین با کی حرف می زنین؟ راننده تا اینو می شنوه ترمز می زنه و از ترس فرار می کنه…

    بعد زنه و مرده با هم ماشین رو می دزدند!
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۵/۸/۱۳۹۳   ۱۱:۳۹
  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۳/۸/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    بانک زمان


    تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح ۸۶۴۰۰ تومان به حساب شما واریز میشود و تا آخر شب فرصت دارید تا همه پولها را خرج کنید. چون آخر وقت حساب خود به خود خالی میشود. در این صورت شما چه خواهید کرد؟ هر کدام از ما یک چنین بانکی داریم: بانک زمان. هر روز صبح، در بانک زمان شما ۸۶۴۰۰ ثانیه اعتبار ریخته میشود و آخر شب این اعتبار به پایان میرسد. هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمیشود.

    ارزش یک سال را دانش‏آموزی که مردود شده میداند.

    ارزش یک ماه را مادری که فرزندی نارس به‏دنیا آورده میداند،

    ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته‏ نامه میداند،

    ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را میکشد،

    ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده،

    و ارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان به در برده، میداند.

    هر لحظه گنج بزرگی است، گنجتان را مفت از دست ندهید، باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچکس منتظر نمیماند.

    دیروز به تاریخ پیوست.

    فردا معما است.

    و امروز هدیه است.
  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۳/۸/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان “عقرب”

    روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.رهگذری او را دید و پرسید: “برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات می دهی؟”

    مرد پاسخ داد: “این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.” چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟

    عشق ورزی را متوقف نساز. لطف و مهربانی خود را دریغ نکن، حتی اگر دیگران تو را بیازارند.
  • ۱۱:۴۴   ۱۳۹۳/۸/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان کوتاه“دیگر نیست …”

    خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.»

    و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد…
  • ۱۱:۴۶   ۱۳۹۳/۸/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان کوتاه “خدا هست”


    دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.

    استاد دوباره پرسیدآیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.

    استاد برای سومین بار پرسید): آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفتبا این وصف خدا وجود ندارد).

    دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.

    (آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.

    (آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)

    وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد..
  • ۱۱:۴۸   ۱۳۹۳/۸/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبای “آرزوی کافی” حتما بخوانید



    arezooye kafi داستان زیبای آرزوی کافی


    اخیراً در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم. هواپیما درحال حرکت بود و آنها در ورودی کنترل امنیتی همدیگر را بغل کردند.

    مادر گفت: ” دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم.”

    دختر جواب داد: ” مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم .”

    آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف  پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: ” تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را می‌بینید؟

    ” جواب دادم: ” بله کردم. منو ببخشید که فضولی می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟ “

    او جواب داد: ” من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی می‌کنه. من چالش‌های زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود . “

    “وقتی داشتید خداحافظی می‌کردید شنیدم که گفتید ” آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. ” می‌توانم بپرسم یعنی چه؟ “


    او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: ” این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن.”  او مکثی کرد و درحالیکه سعی می‌کرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: ” وقتی که ما گفتیم ” آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. ” ما می‌خواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می‌ماند داشته باشیم. ” سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که در پائین آمده عنوان کرد :

    آرزوی خورشید کافی برای تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است.

    آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد .

    آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد .

    آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترینها تبدیل شوند .

    آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضی باشی .

    آرزوی از دست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی .

    آرزوی سلام‌های کافی برای تو می‌کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحت تری داشته باشی .

    بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت .


    می گویند که تنها یک دقیقه طول می‌کشد که دوستی را پیدا کنید٬ یکساعت می‌کشد تا از او قدردانی کنید اما یک عمر طول می‌کشد تا او را فراموش کنید .



    تقدیم به شما … دوست عزیز

    آرزوی کافی برایت می کنم . . .
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۵/۸/۱۳۹۳   ۱۱:۵۰
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان