خانه
330K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست


  • leftPublish
  • ۱۵:۰۰   ۱۳۹۳/۹/۲۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
  • ۱۱:۳۲   ۱۳۹۳/۹/۲۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    هرگز زود قضاوت نکنید


    پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد


    .او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟


    پزشک لبخندی زد و گفت: “متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم  و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم “.


    پدر با عصبانیت گفت:”آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟

    پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: “من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم” از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ، پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا .


    پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است )


    عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد ” خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد


    و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت :” اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید


    پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: “چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟

    پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد :” پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ،وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.”


    هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.

     
  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۳/۹/۲۳
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
  • ۱۱:۴۴   ۱۳۹۳/۹/۲۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستان بهترین جنگجو

    جنگجویی از استادش پرسید : بهترین شمشیر زن کیست ؟

    استادش پاسخ داد : به دشت کنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به آن سنگ توهین کن.

    شاگرد گفت : اما چرا باید این کار را بکنم ؟ سنگ پاسخ نمی دهد !!!

    استاد گفت خوب با شمشیرت به آن حمله کن.

    شاگرد پاسخ داد : این کار را هم نمی کنم. شمشیرم می شکند و اگر با دست هایم به آن حمله کنم ، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارند. من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن کیست ؟

    استاد پاسخ داد : بهترین شمشیرزن به آن سنگ می ماند ، بی آن که شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد نشان می دهد که هیچکس نمی تواند بر او غلبه کند.
  • ۱۱:۴۵   ۱۳۹۳/۹/۲۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستان قایق خالی

    وقتی جوان بودم قایق سواری را خیلی دوست داشتم. یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق سواری می کردم و ساعت های زیادی را آن جا در تنهایی می گذراندم. روزی بدون آن که به چیز خاصی فکر کنم نشستم و چشمهایم را بستم. شب خیلی قشنگی بود ؛ در همین زمان قایق دیگری به قایق من برخورد کرد. عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایق آرامش من را بر هم زده بود دعوا کنم ولی دیدم قایق خالی است. کسی در قایق نبود که با او دعوا کنم وعصبانیت خودم را به او نشان دهم.

    چطور می توانستم خشم خود را تخلیه کنم ؟ هیچ کاری نمی شد کرد. دوباره نشستم و چشمهایم را بستم ، عصبانی بودم. در سکوت شب کمی فکر کردم ، قایق خالی برای من درسی شد تا از آن موقع اگر کسی باعث عصبانیت من شود پیش خودم می گویم : “این قایق هم خالی است”
  • leftPublish
  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۳/۹/۲۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستان تقدیر خداوند

    آرتور اِش “Artur esh” ستاره سیاهپوست تنیس جهان که قهرمانی در مسابقات جایزه بزرگ ویمبلدون را در کارنامه درخشان ورزشی اش دارد در سال 1983 مصادف با 1362 به سبب خون آلوده ای که هنگام عمل جراحی قلب به وی تزریق کرده بودند با بیماری HIV درگذشت. هنگامی که مشخص شد او به بیماری HIV مبتلا گشته صدها هزار نامه از هوادارانش در سراسر دنیا برای همدردی و حمایت برایش ارسال شد.

    در یکی از نامه ها با طعنه از وی پرسیده شده بود که : چرا خدا تو را برای گرفتار شدن به این بیماری ناعلاج انتخاب کرده است ؟

    آرتور بسیار در این باره اندیشید ، سپس چنین جوابی داد : “دوست مهربانم در سراسر این گیتی پهناور حدود 50 میلیون کودک شروع به بازی تنیس می کنند ، 5 میلیون نفر بازی کردن تنیس را یاد می گیرند ، 500 هزار نفر تنیس باز حرفه ای می شوند ، 50 هزار نفر در مسابقات تنیس در سطوح مختلف بازی می کنند ، 5000 نفر در مسابقات حرفه ای شرکت می کنند ، 500 نفر در مسابقات مقدماتی گرند اسلم “Grand slem” شرکت می کنند ، 50 نفر به مسابقه ویمبلدون راه می یابند ، 4 نفر به نیمه نهایی و 2 نفر به مسابقه نهایی می رسند و سر انجام یک نفر پیروز می شود. وقتی من برنده تنیس ویمبلدون شدم ، هرگز از خدا نپرسیدم که : چرا من ؟ و امروز که در بستر بیماری افتاده ام و درد سراپای وجودم را گرفته نیز نباید از خدا بپرسم : چرا من ؟
  • ۱۱:۴۸   ۱۳۹۳/۹/۲۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستان همسایه حسود

    روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش میداد. یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار برای دعوا آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت : “هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد”
  • ۱۱:۵۱   ۱۳۹۳/۹/۲۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستان گرگ درون

    پیرمردی به نوه ی خود گفت :

    فرزندم در درون ما بین دو گرگ کارزاری برپاست ؛ یکی از گرگ ها شیطانی به تمام معنا ، عصبانی ، دروغگو ، حسود ، حریص و پست ؛ و گرگ دیگر آرام ، خوشحال ، امیدوار ، فروتن و راستگو !!!

    پسر کمی فکر کرد و پرسید :

    پدربزرگ کدامیک پیروز است ؟؟؟

    پدربزرگ بی درنگ گفت : همانی که تو به او غذا می دهی …


  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۳/۹/۲۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستان سگ وفادار

    یکی از نویسندگان معروف چنین شرح می دهد :

    پدربزرگ من حکیم بود. او در دوران پیری اش به یکی از شهرستان ها رفت و در آن جا اقامت کرد. برای معالجه بیمارانش و رفتن به آبادی های اطراف ، یک ارابه تک اسبی داشت و یک سگ هم نگهداری میکرد. اسب و سگ همدیگر را خیلی دوست داشتند ، با یکدیگر اخت شده بودند و با هم بازی می کردند.

    پدربزرگم وقتی سوار ارابه اش میشد و به راه می افتاد ، سگ نیز دنبال ارابه حرکت می کرد.

    گاهی پدربزرگم که می دانست باید به جاهای دوری برود برای این که سگش خسته نشود ، به ما سفارش می کرد که سگ را در طویله ببندیم تا دنبال ارابه نرود. ما هم همین کار را می کردیم ولی وقتی پس از یکی دو ساعت او را آزاد می کردیم ، جای پاهای اسب را بو می کرد و به راه می افتاد. همیشه آنقدر می رفت تا بالاخره اسب را پیدا می کرد و با هم به خانه بر می گشتند.

    مدتی به این منوال گذشت تا این که پدربزرگم بر اثر کهولت دیگر قادر به رفتن به آبادی های دیگر و معالجه بیماران نبود. پس تصمیم گرفت ارابه را به همراه اسبش بفروشد. خریدار ارابه ، چندین شهر دورتر اقامت داشت و می خواست اسب و ارابه را به آن جا ببرد. ما چون می دانستیم سگ مان هم به دنبال آنها می رود ، او را به مدت 3 روز بستیم. در این مدت سگ خیلی بی تابی می کرد ولی تصمیم نداشتیم او را باز کنیم. تا این که بعد از 3 روز بالاخره او را آزاد کردیم. به محض آزاد شدن ، سگ شروع کرد به دنبال اسب گشتن. او به جاهای بسیار دور می رفت و بی نتیجه باز می گشت.

    حدود 15 روز مداوم ، کار هر روز سگ مان همین بود تا این که یک روز رفت و دیگر برنگشت. هر کجا را که فکر می کردیم ، به دنبالش گشتیم ولی هیچ نشانی از او نبود. تا این که حدود یک ماه و نیم بعد ، خبر سگ مان را از خریدار ارابه شنیدیم. سگ مان بعد از طی مسافت 600 کیلومتر سرانجام اسب را پیدا می کند و به داخل خانه ای که او در آن جا بوده می رود. وقتی از در خانه وارد می شود چنان خسته بوده که زیر پاهای اسب افتاده و همان جا میمیرد . . .
  • ۱۲:۱۵   ۱۳۹۳/۹/۲۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    چند داستان كوتاه








    1-یه روز چرچیل در مجلس عوام سخنرانی داشت. یه تاکسی می گیره و وقتی به محل میرسن به راننده میگه اینجا منتظر باش تا من برگردم. راننده میگه نمیشه چون میخوام برم خونه و سخنرانی چرچیل رو گوش کنم.

    چرچیل از این حرف خوشش میاد و به راننده 10پوند میده.

    راننده میگه : گور بابای چرچیل ، هروقت خواستی برگرد !


    .

    .

    2-می گویند “مریلین مونرو” یک وقتی نامه ای به “آلبرت اینشتین” نوشت با این مضمون که :

    فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ تو ، چه محشری می شوند ؟!؟!

    “اینشتین” در جواب نوشت :

    ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم ؛ واقعا هم که چه غوغایی می شود ولی این یک روی سکه است ، فکرش را بکنید که اگر قضیه برعکس شود چه رسوایی بزرگی برپا می شود !







    3-روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید :

    شما برای چی می نویسید استاد ؟

    برنارد شاو جواب داد : برای یک لقمه نان !

    نویسنده جوان برآشفت که : متاسفم ! برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم !

    و برنارد شاو گفت :

    عیبی نداره پسرم ، هرکدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم !

    .

    .

    4-نانسى آستور (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل رو کرد و گفت : من اگر همسر شما بودم توى قهوه تان زهر مى ریختم.

    چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز) : من هم اگر شوهر شما بودم مى خوردمش !

    .

    .

    5-میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته رد میشده که از رو به رو یکی از رقبای سیاسی زخم خوردش میرسه ، بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن ، رقیبه میگه من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه !!!

    چرچیل در حالیکه خودش رو کج میکرده میگه : ولی من اینکارو می کنم !
  • leftPublish
  • ۱۲:۱۹   ۱۳۹۳/۹/۲۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
      داستان بادکنک فروش



    در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد ؛ بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدین وسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند …


    پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود تا اینکه پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : ببخشید آقا اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید بالا می رفت ؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت : پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد …

    چیزی که باعث رشد آدمها میشود رنگ و ظاهر آنها نیست ! رنگ ها ، تفاوت ها ، مهم نیستند ؛ مهم درون انسان هاست !
  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۳/۹/۲۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست


    پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند اما هیچکدام نتوانستند ؛ آنان چگونه می توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه نقاشی زیبایی از او بکشند ؟ سرانجام یکی از نقاشان گفت که می تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد.


    نقاشی او فوق العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود ؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.

    حالا چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم ؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان ؟؟؟!!!
  • ۱۲:۳۴   ۱۳۹۳/۹/۲۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    مطرب








    میگن یه مطربی بود در مشهد به نام کریم تار زن.آلوده بود.خیلی بد بود.تارش سر شونش بود.داشت می زد و می رفت.تو راه دید یه جایی جمعیت خیلی زیاده.دم بازار فرش فروشای مشهد.پرسید چه خبره اینجا؟گفتن که آسیدهاشم نجف آبادی اینجا منبر میره(ایشان اهل دل بود.صاحب نفس بود.نفسش در مردم اثر می کرد).کریم تار زن یه مرتبه با خودش گفت که بریم در خونه خدا.ببینیم این چی می گه که این قدر مردم جمع میشن 



    تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است... ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است



    خدا نگاه کرد به سوی این کریم تارزنه.وارد مسجد شد.شلوغ بود.همون دم در که مردم کفشاشونو در میارن زانو زد و نشست.مرحوم آسید هاشم رو منبر نشسته بود.دید یه مشتری براش اومده.از اون مشتریای عالی.بحثشو عوض کرد آورد توی توبه و رحمت و مغفرت حق.با لحن شیرینی که داشت شروع کرد این ابیات معروف رو خوندن:



    باز آی باز آی هر آنچه هستی باز آی... گر کافر و گبر و بت پرستی باز آی



    این درگه ما درگه نومیدی نیست........ صد بار اگر توبه شکستی باز آی



    تارزنه شروع کرد گریه کردن.دستشو بلند کرد.صدا زد آی آقا یه سوال دارم ازت.سرها برگشت عقب ببینن سائله کیه.دیدن مطربه اومده.آلودهه اومده. ـسوالت چیه؟بپرس ـگفت رو منبر از قول خدا داری می گی باز آی باز آی هر آنچه هستی باز آی.سوالم اینه که اگه من آلوده برگردم رام می ده؟آخه من خیلی بدم. ـگفت عزیز دلم خدا در خونشو برا تو وا کرده.منم برا تو منبر رفتم.خدا این مجلسو برا تو آماده کرده.کریم تارشو بلند کرد زد زمین.تار شکست.گفت آقای نجف آبادی قیامت شهادت بده که من آمدم.آشتی کردم.



    یکی از علمای بزرگ مشهد می فرمود کار این تارزنه به جایی رسید هر که در مشهد یه حاجت سختی داشت صبح میومد پیش این تارزنه می گفت آقا امروز رفتی حرم امام رضا سفارش ما رو بکن می رفت سفارش می کرد امام رضا حرف این مطربه رو می خرید.(رحمت خدا خیلی زیاده.حدیث داره خدا ۱۰۰قسمت رحمت داره.یه قسمتشو بین همه موجودات هستی تقسیم کرده تمام این محبتا به برکت اون یه قسمته.۹۹قسمت رحمتشو نگه داشته قیامت بین بنده هاش تقسیم کنه)
  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۳/۹/۲۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست








    یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :




    آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم
  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۳/۹/۲۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    مستان زخدا بي خبرند 



    دختری زیبا بود اسیر پدری عیاش، که درآمدش فروش شبانه دخترش بود!




    دخترک روزی گریزان از منزل پدری نزد حاکم پناه گرفت و قصه خود بازگو کرد. حاکم دختر را نزد زاهد شهر امانت سپرد که در امان باشد اما جناب زاهد هم همان شب اول دختر را ......... .



    نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت و چهار پسر مست او را اطراف کلبه خود یافتند و پرسیدند با این وضع؟! این زمان؟! در این سرما؟! اینجا چه میکنی!!!؟



    دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش گفت که آری پدرم آن بود و زاهد از خیر حاکم چنان، بیپناه ماندم



    پسرها با کمی فکر و مکث و دیدن دختر نیمه برهنه او را گفتن تو برو در منزل ما بخواب ما نیز میآییم.



    ... دختر ترسان از اینکه با این چهار پسر مست تا صبح چگونه بگذراند در کلبه خوابش برد.



    صبح که بیدار شد دید بر زیر و برش چهار پوستین برای حفظ سرما هست و چهار پسر بیرون کلبه از سرما مرده اند!



    باز گشت و بر در دروازه شهر داد زد که:



    از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم

    خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد

    تَرک تسبیح و دعا خواهم کرد

    وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد

    تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند

    می روم جانب می خانه کمی مست کنم


    جرعه بالا بزنم آنچه نبایست بکنم

    آنقدر مست که اندوه جهانم برود

    استکان روی لبم باشد و جانم برود

    برود هر که دلش خواست شکایت بکند

    شهر باید به خراباتیم عادت بکند



     

  • ۱۳:۰۶   ۱۳۹۳/۹/۲۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    شخصی در پیش بزرگى از فقر خود شکایت میکرد و سخت مینالید.

    بزرگ گفت : خواهى که ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى ؟

    شخص : البته که نه. دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمىکنم !!!

    بزرگ گفت : عقلت را با ده هزار درهم ، معاوضه مىکنى ؟

    شخص : نه !!!

    بزرگ گفت : گوش و دست و پاى خود را چطور ؟

    و شخص با فریاد گفت : هرگز !!!

    بزرگ گفت : پس هم اکنون خداوند ، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شکایت دارى و گله میکنى ؟! بلکه تو حاضر نخواهى بود که حال خویش را با حال بسیارى از مردمان عوض کنى و خود را خوشتر و خوشبخت تر از بسیارى از انسانهاى اطراف خود می بینى. پس آنچه تو را داده اند بسى بیشتر از آن است که دیگران را داده اند و تو هنوز شکر این همه را به جاى نیاورده ، خواهان نعمت بیشترى هستى !
  • ۱۰:۰۶   ۱۳۹۳/۹/۲۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبا مرد زاهد و روزی خداوند

    داستان زیبا,داستانهای آموزنده

     


    روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...


     


    بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست ۳ قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.




    سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...




    مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.




    مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟




    سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...




    تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی...مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد...
  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۳/۹/۲۴
    avatar
    يكي يدونه
    کاربر جديد|6 |9 پست
    وااااااااااااای مونا جون سلام...این داستانش واقعا عااااااااااااالی بود،عالی. مرسی عزیزم

    زیباکده
    mona mona : 

    ماجرای خیلی زیبا و واقعی “انسانیت در این روزهای سخت…”





    چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , ۳نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود .



     



    ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,



    به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد .



    خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,



    دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,



    دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,



    همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,



    من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,



    ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,

    یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم …

    زیباکده

  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۳/۹/۲۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    خواهش ميكنم عزيز
    خوشحالم كه دوست داشتيد
  • ۱۳:۱۹   ۱۳۹۳/۹/۲۴
    avatar
    يكي يدونه
    کاربر جديد|6 |9 پست
    چقدر قشنگ بود داستانش....

    زیباکده
    mona mona : 









    داستان بسيار زیبا بدترين سيلي که خوردم






    پشت چراغ قرمز تو ماشين داشتم با تلفن حرف ميزدم و براي طرفم شاخ و شونه ميکشيدم که






    نابودت ميکنم ! به زمين و زمان ميکوبمت تا بفهمي با کي در افتادي!






    زور نديدي که اينجوري پول مردم رو بالا ميکشي و........ خلاصه فرياد ميزدم






    يه دختر بچه يه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ي ماشين نميرسيد هي ميپريد بالا و






    ميگفت آقا گل ! آقا اين گل رو بگيريد....






    منم در کمال قدرت و صلابت و در عين حال عصبانيت داشتم داد ميزدم و هي هيچي






    به اين بچه ي مزاحم نگفتم !






    اما دخترک سمج اينقد بالا پايين پريد که ديگه کاسه ي صبرم لبريز شد و سرمو آوردم از پنجره بيرون






    و با فرياد گفتم: بچه برو پي کارت ! من گـــل نميخـــرم ! چرا اينقد پر رويي! شماها کي ميخواين ياد






    بگيرين مزاحم ديگران نشين و....






    طفلي دخترک ترسيد... کمي عقب رفت ! رنگش پريده بود ! وقتي چشماشو ديدم ناخودآگاه ساکت






    شدم ! نفهميدم چرا يک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب اين سوالو چند ثانيه بعد فهميدم!







    ساکت که شدم و دست از قدرت نمايي که برداشتم ، اومد جلو و با ترس گفت :







    آقا! من گل نميفروشم! آدامس ميفروشم! دوستم که اونور خيابونه گل ميفروشه!






    اين گل رو براي شما ازش گرفتم که اينقد ناراحت نباشين! اگه عصباني بشين قلبتون درد ميگيره ومثل باباي من ميبرنتون بيمارستان، دخترتون گناه داره...






    من ديگه واقعا نميشنيدم! خدايا! چه کردي با من! اين فرشته چي ميگه؟!






    حالا علت سکوت ناگهانيمو فهميده بودم!






    کشيده اي که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود ، توان بيان رو ازم گرفته بود!






    و حالا با حرفاش داشت خورده هاي غرور بي ارزشمو زير پاهاش له ميکرد!






    يه صدايي در درونم ملتمسانه ميگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ي قدرتش که براي زدن يک نفر






    استفاده نميکنه! ... اما دريغ از توان و ناي سخن گفتن!






    تا اومدم چيزي بگم ، فرشته ي کوچولو ، بي ادعا و سبکبال ازم دور شد!






    حتي بهم آدامس هم نفروخت






    هنوز جای سيلي که بهم زد روي قلبم مونده ! چه قدرتمند بود!!!




     

    زیباکده

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان