خانه
330K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست


  • leftPublish
  • ۱۴:۱۰   ۱۳۹۳/۹/۲۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان جالب زن باهوش


    مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود.




    تا اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که حتما رفتنی است. بنابراین در لحظات آخر، همسرش را نزد خود خواند. از او خواست در آخر عمری قولی برای او بدهد و آن این بود که تمامی پول هایش را داخل صندوقی گذاشته و در کنار جسد وی در تابوت قرارداده تا او بتواند در آن دنیا آنها را خرج کند. همسرش در حالی که با نگاهی شفقت انگیز به شوهر در حال نزع می نگریست، قسم خورد که به قولش وفا کند.




    در روز تشییع و درست وقتی که تمامی مقدمات فراهم شده بود و مامورین گورستان می خواستند میخ های تابوت را بکوبند، زن فریادی کشید و گفت: «صبر کنید یک سفارش او مانده که باید به اجرا بگذارم». سپس کیسه سیاهی را از کیفش بیرون آورده و آن را داخل صندوق کوچک درون تابوت قرار داد.




    خواهر خانم که از شرح ما وقع خبردار بود با لحنی سرزنش آمیز به همسر متوفی گفت: «مگه عقل از سرت پریده؟ این چه کاری بود که کردی؟ آخه شوهرت اون پول ها رو چه جوری میتونه تو اون دنیا خرج کنه؟»




    زن پاسخ داد: «من فردی با ایمان هستم و قولی را که به همسرم دادم هیچ وقت فراموش نکرده ام. اما برای راحتی او، تمامی پول ها رو به حساب خودم واریز کردم و براش یه چک صادر کردم که بعد از نقد کردنش، بتونه خرجشون کنه».
  • ۱۴:۱۶   ۱۳۹۳/۹/۲۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان جالب  قصر پادشاه


     


    در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!


    اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید …


    و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند  و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید  سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند …


    مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پس از هفت سال  دوباره سر و کله سنمار پیدا شد .


    او که با پای خود امده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به قتل برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت ناکامی معماران قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل فشار دیواره ها و عوارض طبیعی نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و فرو می ریزد و قصر جاودانه نخواهد شد…


    پس لازم بود مدت هفت سال سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است مشکلی پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر ناتوانی من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم …


    پادشاه و وزیران به هوش و ذکاوت او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را اتمام و آماده افتتاح نمود .


    مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و شخصیتهای بزرگ سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به جشن دعوت شدند و سنمار با شور و اشتیاق فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و اسرار امیز قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه  اجری را نشان داد و گفت : کل بنای این قصر به این یک آجر متکی است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت فرو میریزد و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست بیگانگان افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را تملک کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر هنر و هوش و درایتش تحسین کرد و به او وعده پاداشی بزرگ داد و گفت این راز را باکسی در میان نگذار …


    تا اینکه در روز موعود قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد . او را با تشریفات تمام به بالاترین ایوان قصر بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین پرتابش کنند تا بمیرد!!!


    سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و با زبان بی زبانی پرسید چرا ؟؟؟!!!


    و پادشاه گفت برای اینکه جز من کسی راز جاودانگی و فنای قصر نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده  و راز را برای همیشه از همه مخفی نگاه داشت…!


    ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیموده‌ایم می‌توانیم هدایت کنیم…اسکات پک


     


  • ۱۴:۴۸   ۱۳۹۳/۹/۲۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    بعضی شوخی ها اصلاً خنده دار نیستند !

    بعضی شوخی ها اصلاً خنده دار نیستند !



     


    روزی روزگاری نزدیک روستایی استخر بسیار بزرگی بود که داخل آن پر از قورباغه های بزرگ و کوچک بود. هر روز غروب بچه ها نزدیک این استخر مشغول بازی می شدند.


     


    یک روز، یکی از این بچه ها که مشغول بازی بود چند تا قورباغه را دید که در قسمت کم عمق استخر شنا می کردند. پسرک با خودش فکر کرد که کمی با این قورباغه ها شوخی کند. پس دوستش را صدا کرد و گفت"بیا به این قورباغه ها سنگ بزنیم، فکر کنم خیلی خوش بگذره، چون اونا به این طرف و اون طرف می پرند تا سنگ بهشون نخوره."


     


    دوست پسرک قبول کرد و آن ها شروع کردند به پرتاب کردن سنگ به طرف قورباغه های بیچاره. پسرک و دوستش از این کار خیلی لذت می بردند و با صدای بلند می خندیدند، اما بعضی از این قورباغه های بینوا هلاک شدند و مردند. پسرک و دوستش از دیدن این منظره خوشحال تر شدند و بلندتر خندیدند.


     


    بالاخره یکی از قورباغه ها که خیلی از کار این دو پسر عصبانی شده بود،سرش را از آب بیرون آورد و گفت"خواهش می کنم بس کنید، نخندید. این بازی شما خیلی بی رحمانه است و چند تا از دوستای ما تا الان مردند. این بازی شما اصلاً خنده دار نیست."


     


    وقتی پسرک و دوستش صدای قورباغه را شنیدند از ترس پا به فرار گذاشتند.


     

    آیا شما هم تا به حال با دوست خود شوخی ای کرده اید که باعث رنجش و ناراحتی اش شده باشد. اگر چنین اتفاقی افتاد، چه کاری برای جبران آن انجام داده اید؟
  • ۱۴:۵۸   ۱۳۹۳/۹/۲۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبا و آموزنده پرتاب آجر

    داستان زیبا و آموزنده پرتاب آجر

    روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت


     


    ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد


     


    مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند


     


    پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .


     


    پسرک گفت : اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند .هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد .


     


    برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم “


     


    مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد


     


    نتیجه داستان : در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !


     

    خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند
  • ۱۵:۰۰   ۱۳۹۳/۹/۲۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان  زیبای عشق پسر ساده دل به دختر کافر





    جوانی ساده که ناگهان مجذوب دخترکی شد، او نتوانست نگاهش را از وی بردارد، لحظاتی به طور مداوم به او نگاه کرد. عشق دخترک در دل شیخ افتاد. فورا از مناره پایین آمد و بدون اینکه نماز جماعت را برگزار کند، مسجد را ترک کرد و به در خانه دخترک رفت.


     


    پس از در زدن، پدر دخترک در را باز کرد. جوان خود را معرفی کرد و ماجرا را گفت او از دخترک صاحب خانه خواستگاری کرد. صاحب خانه هم موافقت خود را اعلام کرد و گفت: با توجه به جایگاه و شهرت شما، بنده هم موافقم ازدواج شما هستم اما مشکلی وجود دارد و آن هم این است که ما کافرهستیم.


     


    جوان که فریب شیطان را خورده و کاملا عاشق شده بود فورا گفت: مشکلی نیست. بنده هم کافر می شوم. بلافاصله هم خروج خود از اسلام را اعلام کرد و کافرشد.


     


    سپس پدر دخترک گفت: البته قبل از ازدواج باید با دخترم هم دیدار کنی تا شاید او هم شرطی برای ازدواج داشته باشد. جوان موافقت کرد و پیش دخترک رفت. دخترک کافر از جوان خواست که برای اثبات عشق اش به او، جرعه ای شراب بنوشد. جوان که فریب خورده بود فورا پذیرفت و جرعه ای که برایش آورده بودند را خورد.


     


    دخترک به خوردن شراب بسنده نکرد و گفت: آخرین شرط من این است که قرآن را جلوی من پاره کنی. جوان که خود را در یک قدمی ازدواج با دخترک می دید، شرط آخر او را هم پذیرفت و بعد از اینکه یک جلد قرآن کریم برایش آوردند، قرآن را مقابل دخترک و پدرش پاره پاره کرد.


     


    ناگهان دخترک، عصبانی شد و با فریاد خطاب به جوان گفت: از خانه ما برو بیرون. تو که بخاطر یک دختر به ۳۰ سال نمازت پشت پا زدی، چه تضمینی وجود دارد که مدتی بعد بخاطر یک دختر دیگری به من که تازه وارد زندگی تو شده ام، پشت پا نزنی؟!


     

    جوان که ناکام مانده بود، با ناراحتی از خانه دخترک کافرخارج شده و سپس برای همیشه شهر را ترک کرد
  • leftPublish
  • ۱۵:۰۳   ۱۳۹۳/۹/۲۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان جالب و خواندنی جوان گناهكار

    داستان جالب و خواندنی جوان گناهكار

    «ملا فتح‏اللَّه كاشانى» در تفسير منهج الصادقين، و «آيت اللَّه كلباسى» در كتاب انيس الليل نقل كرده ‏اند:


     


    در زمان «مالك دينار» جوانى از زمره اهل معصيت و طغيان از دنيا رفت. مردم به خاطر آلودگى او جنازه‏اش را تجهيز نكردند، بلكه در مكان پستى و محلّ پر از زباله‏اى انداختند و رفتند.


     


    شبانه در عالم رؤيا از جانب حق تعالى به مالك دينار گفتند: بدن بنده ما را بردار  پس از غسل و كفن در گورستان صالحان و پاكان دفن كن. عرضه داشت: او از گروه فاسقان و بدكاران است، چگونه و با چه وسيله مقرّب درگاه احديّت شد؟


     


    جواب آمد: در وقت جان دادن با چشم گريان گفت: يا مَنْ لَهُ الدُّنيا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَيْسَ لَهُ الدُّنيا وَ الآخرَةُ.


     

    اى كه دنيا و آخرت از اوست، رحم كن به كسى كه نه دنيا دارد نه آخرت. مالك،كدام دردمند به درگاه ما آمد كه دردش را درمان نكرديم؟ و كدام حاجتمند به پيشگاه ما ناليد كه حاجتش را برنياورديم؟» .
  • ۱۵:۰۷   ۱۳۹۳/۹/۲۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان جالب و بسیار خواندنی درخت مشکلات





    نجار یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند قبل از ورود نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد بعد با دو دستش شاخه های درخت را گرفت چهره اش بی درنگ تغییر کرد


     


    خوشحال و خندان وارد خانه شد همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند


     


    برای فرزندانش با صبوری خاصی قصه گفت وبعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند


     از آنجا می توانستند همان درخت جلوی درب خانه را ببینند


     دوستش دیگر نتوانست جلوی کنجکاوی اش را بگیرد و کمی خجالت دلیل رفتار نجار را پرسید


     


    نجار گفت :


    آه این درخت مشکلات من است موقع کار مشکلات فراوانی پیش می آید اما این مشکلات مال من و کار من است و


     


    ربطی به همسر و فرزندانم نداردوقتی به خانه می رسم مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم روز بعد وقتی می خواهم سر کار بروم دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم جالب ترین نکته در این کار این است کهوقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلات روز قبل را بردارم خیلی از مشکلات دیگر آنجا نیستند و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند !!!

  • ۱۴:۱۸   ۱۳۹۳/۹/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست



    داستان کوتاه انتخاب همسر


    جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است!پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود!جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد!پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا ...




     می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد!جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است!پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد.


    جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است!پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد!جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد!

    پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته

     
  • ۱۴:۲۹   ۱۳۹۳/۹/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    شاید فردا دیر باشد! ( داستان زیبا و آموزنده )


    روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .


    سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .


    بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .


    روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .


    روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .


    شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .


    معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “


    “من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “


    “من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “


    دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .


    معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .


    آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال


    بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .


    او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .


    کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .


    به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “


    معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا”


    سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز


    که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .


    پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذ


    فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .


    خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .


    مادر مارک گفت : ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . “


    همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . “


    همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “


    مارلین گفت : ” من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . “


    سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه


    نداشته باشد .. “


    معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .


    سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد


    افتاد .


    بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.


    اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود


    که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟


    هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .


    بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید

     
  • ۱۴:۵۱   ۱۳۹۳/۹/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    عشق یعنی مواظب رفتار و حرکات خود باشی



    شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند. همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند. یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد. اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروانیان از گروه جدا نمی شد.


    یک روز در حین پیاده روی یکی از شاگردان شیوانا از او سوالی در مورد معنای واقعی عشق پرسید. همسفر خوشگذران این سوال را شنید و خود را علاقه مند نشان داد و گفت:” عشق یعنی برخورد من با زندگی! تجربه های شیرین زندگی را برخودم حرام نمی کنم. همسرم که در دهکده از کارهای من خبر ندارد. تازه اگر هم توسط شما یا بقیه خبردار شد با خرید هدیه ای او را راضی به چشم پوشی می کنم. به هر صورت وقتی که به دهکده برگردم او چاره ای جز بخشیدن من ندارد. بنابراین من از هیچ تجربه لذت بخشی خودم را محروم نکردم و هم با خرید هدایای فراوان عشق همسرم را حفظ کردم. این می شود معنای واقعی عشق!”

    شیوانا رو به شاگرد کرد و گفت:” این دوست ما از یک لحاظ حق دارد. عشق یعنی انجام کارهایی که محبوب را خوشحال می کند. اما این همه عشق نیست. بلکه چیزی مهم تر از آن هست که این رفیق دوم ما که در طول سفر به همسر خود وفادار است و حتی در غیبت او خیانت هم نمی کند، دارد به آن عمل می کند. بیائید از او بپرسیم چرا همچون همکارش پی عیاشی و عشرت نمی رود؟”

    مرد دوم که سربه زیر و پابند اخلاقیات بود تبسمی کرد و گفت:” به نظر من عشق فقط این نیست که کارهایی که محبوب را خوشایند است انجام دهیم. بلکه معنای آن این است که از کارهایی که موجب ناراحتی و آزردگی خاطر محبوب می شود دوری جوئیم. من چون می دانم که انجام حرکتی زشت از سوی من ، حتی اگر همسرم هم خبردار نشود، می تواند روزی روزگاری موجب آزردگی خاطر او شود و چه بسا این روزی روزگار در آن دنیا و پس از مرگ باشد، بازهم دلم نمی آید خاطر او را مکدر سازم و به همین خاطر به عنوان نگهبان امانت او به شدت اصول اخلاقی را در مورد خودم اجرا می کنم و نسبت به آن سخت گیر هستم.”

    شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:” دقیقا این معنای عشق است. مهم نیست که برای ربودن دل محبوب چقدر از خودت مایه می گذاری و چقدر زحمت می کشی و چه کارهای متنوعی را انجام می دهی تا خود را برای او دلپذیر سازی و سمت نگاهش را به سوی خود بگردانی. بلکه عشق یعنی مواظب رفتار و حرکات خود باشی و عملی مرتکب نشوی که محبوب ناراحت شود. این معنای واقعی دوست داشتن است.”
  • leftPublish
  • ۱۴:۵۴   ۱۳۹۳/۹/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    معجزات همیشه رخ می‌دهند!





    دختری جوان نزد شیوانا آمد و به او گفت:

    “پدر و مادرم را سال گذشته از دست دادم و تنها نزد برادرم و همسرش زندگی می‌کنم. از زندگی بسیار ناامید بودم و فکر می‌کردم خدا مرا دوست ندارد که دچار این همه مصیبت شده‌ام.


    هفته‌ پیش دختری را دیدم که وضعش از من بدتر بود. یعنی حتی برادری نداشت که از او نگهداری کند. به اصرار از برادرم خواستم که او هم با ما زندگی کند و برادرم و همسرش قبول کردند.


    از آن روز احساس می‌کنم که درهای خوشبختی به روی من باز شده است. به هرجا قدم می‌گذارم با خوش‌شانسی و خوش‌اقبالی مواجه می‌شوم. همه اتفاقات خوبی که به نفعم است دارند پشت سر هم رخ می‌دهند و به این نتیجه رسیده‌ام که از آن روزی که این خواهر جدید را پیدا کرده‌ام معجزات یکی‌یکی در زندگی‌ام رخ می‌دهند.


    حال می‌ترسم کاری کنم که این اتفاقات خوب متوقف شوند. به من بگویید چه کار کنم که این خوش‌اقبالی و معجزات پی‌در‌پی ادامه یابند؟!”


    شیوانا لبخندی زد و گفت:

    “خالق هستی همه بنده‌هایش را دوست دارد. اتفاقات خوب برای همه رخ می‌دهد. بدون هیچ استثنایی…!


    مهم این است که چشم دل باز کنی و این معجزات پی‌در‌پی را در زندگی خودت ببینی…


    تو قبل از این که این خواهر جدید را پیدا کنی هم خوش‌اقبال بودی. همین که سالم هستی و برادر و زن‌برادری مهربان داری که از تو مراقبت می‌کنند، همین بخشی از معجزاتی است که نمی‌دیدی…


    بنابراین دنبال راهی نگرد که خوش‌اقبالی‌ها ادامه یابند. دنبال راهی باش که بتوانی این خوش‌شانسی‌ها و معجزات را هر روز در زندگی‌ات شاهد باشی… کاری کن که چشم درونت همیشه باز بماند و خوش‌اقبالی‌ها و حوادث و اتفاقات عالم را به صورت خیر و معجزه برای خودت معنا کنی…


    در این صورت خواهی دید که معجزات هر روز در زندگی‌ات رخ داده و رخ می‌دهند و رخ خواهند داد…


    هیچ کس در زندگی نیازی به شانس و اقبال و معجزه ندارد. شانس همه آدم‌ها از حوادث نیک به یک اندازه است.


    ما همه نیازمند نگاهی هستیم که نیک بودن حوادث عالم را ببینیم.

    تفاوت بین خوش‌شانس‌ها و بداقبال‌ها در این نگاه است…”
  • ۱۵:۱۵   ۱۳۹۳/۹/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    پل‌هایت را خودت باید بسازی!




    پسری جوان از شهری دور به دهكده شيوانا آمد و به محض ورود به دهكده، بلافاصله سراغ مدرسه شيوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمين مودبانه نشست و گفت: “از راهی دور به دنبال يافتن جوابی چندين ماه است كه راه می روم و همه گفته‌اند كه جواب من نزد شماست! تو كه در اين ديار استاد بزرگی هستي برايم بگو چگونه می‌توانم تغييري بزرگ در سرنوشتم ايجاد كنم كه فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدينم نصيبم نشود!؟”

    شيوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: “جوابت را زماني خواهم داد كه آرام بگيري و گرد و خاك جاده را از تن خود پاك كنی. برو استراحت كن و فردا صبح زود نزد من آی!”

    روز بعد شيوانا پسر جوان را از خواب بيدار كرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه‌ای بزرگ در چند فرسنگی دهكده به راه افتاد. نزديك رودخانه كه رسيدند شيوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: “تكليف امروز شما اين است! از اين رودخانه عبور كنيد و از آن سوی رودخانه تكه‌ای كوچك از سنگ‌های سياه كنار صخره برايم باوريد. حركت كنيد!”

    پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شيوانا خيره ماند و ديد كه هر كدام از آنها برای رفتن به آن سوي رودخانه يك روش را انتخاب كردند. بعضي خود را بی‌پروا به آب زدند و شنا كنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند. بعضي با همكاری يكديگر با چوب‌های درختان اطراف رودخانه كلك كوچكی درست كردند و خود را به جريان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر درآورند. بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی كه عرض رودخانه كمتر بود از آن عبور كنند.

    پسر جوان به سوي شيوانا برگشت و گفت: “اين ديگر چه تكليف مسخره‌ای است!؟ اگر واقعا لازم است بچه‌ها آن سمت رودخانه بروند، خوب براي اين كار پلي بسازيد و به بچه‌ها بگوييد از آن پل عبور كنند و بروند آن سمت برايتان سنگ بياورند!؟”

    شيوانا تبسمی كرد و گفت: “نكته همين جاست! خودت بايد پل خودت را بسازی! روی اين رودخانه ده‌ها پل است. اين جا كه ما ايستاده‌ايم پلی نيست! اما تكليف امروز برای اين است كه ياد بگيری در زندگي بايد برای عبور از رودخانه‌های خروشان سر راهت بيشتر مواقع مجبور مي شوی خودت پل خودت را بسازی و روی آن قدم بزنی! تو اين همه راه آمدی تا جواب سوالي را پيدا كنی، و من اكنون مي‌گويم كه جواب تو همين يك جمله است: اگر می‌خواهی چون بقيه گرفتار جريان خروشان رودخانه‌های سر راهت نشوی، دچار فقر و فلاكت نشوی و زندگی سعادتمندی پيدا كني، بايد يك بار برای هميشه به خودت بگويی كه از اين به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخيزی و به‌طور دايم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلی براي قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی. منتظر ديگران ماندن دردی از تو دوا نمی‌كند. پل من به درد تو نمي خورد! پل خودت را بايد خودت بسازی!”






  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۳/۱۰/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    از بهلول بیاموزیم



     شیخ، برای سیروسیاحت، از شهر بغداد باعده ای از مریدانش بیرون رفت .


    شیخ یاد بهلول افتادواحوالش راپرسید. گفتند:  مردی دیوانه است.


    گفت: او را بیاورید بااوکاردارم.


    پس از جستجو بهلول  را در صحراپیداکردن. شیخ پیش او رفت و سلام کرد.


    بهلول جواب سلام  را داد و پرسید: چه کسی هستی؟عرض کرد: منم شیخ جنید بغدادی.


    فرمود: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟عرض کرد: آری.


    .بهلول فرمود: غذایت را چگونه میخوری؟





    عرض کرد: اول «بسم‌الله» می‌گویم  و از پیش خود می‌خورم  و لقمه کوچک برمی‌دارم،


    به طرف راست دهان می‌گذارم  و آهسته می‌جوم  و به دیگران نظر نمی‌کنم 


    و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم  و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله»می‌گویم


    و در اول و آخر دست می‌شویم.


    بهلول بلندشد و فرمود: تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی؟ در صورتی که هنوزغذا خوردن نمیدانی


    سپس به راه خود رفت.


    مریدان به شیخ گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است.


    خندید و گفت: سخن راست باید ازدیوانه  شنید و به دنبال بهلول رفت  تا به او رسید.


    بهلول پرسید: چه کسی هستی؟جواب داد: شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند.


    بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟


    عرض کرد: آری. سخن به اندازه می‌گویم  و بی‌حساب نمی‌گویم  و به قدر فهم مستمعان می‌گویم 


    و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم  و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند


    و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.


    بهلول گفت: گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نمی‌دانی.


    سپس برخاست و برفت.


    مریدان گفتند: یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟


    جنید گفت: مرا با او کار است، شما نمی‌دانید.


    باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟


    تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی،


    آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟


    عرض کرد: آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم و....


    پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (صلی الله علیه وآله )رسیده بود بیان کرد.


    بهلول گفت: فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. 


    خواست برخیزد که جنید دامنش را گرفت و گفت: ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربةالی‌الله مرا بیاموز.

     بهلول گفت: چون به نادانی خود اعتراف کردی به تو می آموزم.

    اینها که تو گفتی همه فرع است


    اصل در خوردن طعام آن است :که لقمه حلال باشد و اگر حرام باشد صدتا از اینگونه آداب رابه جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل میشود.


    جنید گفت: جزاک الله خیراً!

     و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک  و نیت درست باشد وگرنه هر چه که بگویی  وبال گردنت میشود

    پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر است

    و در خواب نیز اصل این است :که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد هیچ بشری [دوست، همسر، فرزند، والدین، همکار، ....] نباشد
  • ۱۳:۲۶   ۱۳۹۳/۱۰/۹
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستان آموزنده فکر نکنید دیگران احمقند




    عتیقه‌ فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه‌‌ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه‌ای در آن آب می‌خورد.

     


    با خود گفت اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد. پس رو به رعیت کرد و گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری؛ حاضری آن را به من بفروشی؟


     


    رعیت گفت: چند می‌خری؟ یک درهم.


     


    رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌فروش داد و گفت: خیرش را ببینی.


     


    عتیقه‌فروش پیش از خروج از خانه قیافه خونسردی به خود گرفت و گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه‌ شود، بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی.


     

    رعیت گفت: قربان؛ من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. آن کاسه، فروشی نیست!
  • ۱۳:۲۸   ۱۳۹۳/۱۰/۹
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستان آموزنده نصیحت مادر

    دهقانی با زن و تنها پسرش در روستایی زندگی می کرد. خدا آنها را از مال دنیا بی نیاز کرده بود . مرد دهقان همیشه پسرش را نصیحت می کرد تا در انتخاب دوست دقت فراوان کند و افراد مناسبی را برای دوستی برگزیندسالها گذشت تا اینکه پدر از دنیا رفت. تمام اموال و املاکش به پسرش   رسید .


    پسر کم کم نصیحتهای پدر را فراموش کرد و شروع به ولخرجی کرد، و در انتخاب دوستان بی دقت شد . هر هفته مهمانی می داد و خوش می گذراند . روزها می گذشت و پسر برای تامین هزینه های خود هر بار تکه ای از زمینهای پدرش را می فروخت .


     


    مادرش که شاهد کارهای او بود ،  سعی می کرد پسرش را متوجه اشتباهش بکند . یک روز پسر برای اینکه خیال مادرش را راحت کند به او قول داد  که دوستانش را آزمایش کند تا به وی نشان دهد در مورد دوستانش اشتباه می کند و او دوستان خوبی دارد


    فردای آنروز پسر در حالیکه مشغول غذا خوردن با دوستانش بود ، گفت :” چند هفته ای است که موشی نابکار در منزل ما لانه کرده است و  امان ما را بریده است . دیشب نیز دسته هاون را با دندانهایش ریز ریز کرده است.


    آنها در دلشان به ساده لوحی او خندیدند و او را مسخره کردند که چطور ممکن است موش یک جسم فلزی را بجود ، ولیکن حرفهای او را تایید کردند و گفتند:” حتمأ دسته هاون چرب بوده و اشتهای موش را تحریک کرده است


    پسر نزد مادرش رفت و گفت :” ماجرای عجیبی را تعریف کردم ولی آنها به من  احترام گذاشتند و به روی من نیاوردند .” مادر گفت: ” دوست خوب کسی هست که حقایق را بگویید نه آنکه دروغ تو را راست پندارد.” ولی پسر نپذیرفت.


    مادر مرد و پسر به کارهای خود ادامه داد تا تمام ثروتش را به باد داد .


    روزی خیلی گرسنه بود، به دوستانش رسید که در کنار سفره ای مشغول غذا خوردن بودند در کنار آنها نشست به امید آنکه تعارفی بکنند و او هم بتواند از آن سفره لقمه ای بردارد ، ولیکن آنها به روی خود نیاوردند . پسرک شروع به تعریف کرد که :” قرص نانی و تکه ای پنیر دیشب کنار گذاشته بودم ولیکن موشی تمام آنرا خورد .” دوستانش او را مسخره کردند و گفتند :” چطور ممکنست موشی یک نان درسته را بخورد .” پسر به آنها گفت : ” چطور موش می تواند دسته هاون را بخورد ولی نمی تواند یک نان درسته را بخورد . ”

    به یاد پندهای مادرش افتاد و فهمید چقدر اشتباه کرده است ولیکن افسوس که دیگر دیر شده بود و راهی نداشت.
  • ۱۳:۳۰   ۱۳۹۳/۱۰/۹
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستان آموزنده دوایر زندگی 




    وقتی کودکی هفت ساله بودم ، پدر بزرگم مرا به برکه ای در یک مزرعه برد و به من گفت : سنگی را به داخل آب


    بینداز و به دایره هایی که توسط این سنگ ایجاد شده نگاه کن . سپس از من خواست که خودم را به جای آن


    سنگ تصور کنم . او گفت : " تو می توانی تعداد زیادی از جلوه ها و نمود ها را در زندگیت خلق کنی اما امواجی


    که از این جلوه ها پدید می آید ، صلح و آرامش موجود در تمام مخلوقات تو را بر هم خواهد زد . به خاطر داشته


    باش که تو در برابر هر آنچه در دایره زندگیت قرار می دهی مسئولی و این دایره به نوبه خود با بسیاری از دایره


    های دیگر ارتباط خواهد داشت . نیازمند خواهی بود تا در مسیری زندگی کنی که اجازه دهد ، خوبی و منفعت


    ناشی از دایره ات ، صلح و آرامش را به دیگران منتقل کند . آن جلوه هایی که از عصبانیت و حسادت ناشی می


    شود ، همان احساسات را به دیگر دایره ها خواهد فرستاد . تو در برابر هر دوی آن ها مسئولی . "


     


    این نخستین بار بود که دریافتم هر شخص قادر است صلح و یا ناسازگاری درونی خلق کند که در جهان پیرامونش


    جریان یابد . اگر وجود مان سرشار از نزاع ، نفرت ، تردید و خشم باشد ، هرگز نمی توانیم صلح را در جهان برقرار


    سازیم . ما احساسات و افکاری را که در درون نگاه داشته ایم از خود ساطع می کنیم ، چه در مورد آن ها صحبت


    کنیم چه سکوت اختیار کنیم . هر آنچه در درون خویش داریم به جهان پیرامون ما سرایت می کند و خلق زیبایی


    یا ناسازگاری با تمامی دوایر دیگر زندگی مرتبط می باشد .


     


    نتیجه اخلاقی : این تمثیل جاودانی را همیشه به خاطر بسپاریم که به هر چیزی توجه کنیم ، رشد و توسعه

    مییابد ، از افکار مان تا اعمال مان !


  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۳/۱۰/۹
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستان زیبای چهار شمع 




    رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن می نمایند ، هر شمع یک هفته می سوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع می سوزند ، شمع ها نیز برای خود داستانی دارند . امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلب تان ریشه دواند .



    شمع ها به آرامی می سوختند ، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبت های آن ها را بشنوی .



    اولی گفت : من صلح هستم ! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد .

    فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت . سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت .



    دومی گفت : من ایمان هستم ! با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن نمی مانم ، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم ، وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد .



    شمع سوم گفت : من عشق هستم ! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم . مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند ، آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد .



    ناگهان ... پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت : چرا خاموش شده اید ؟ قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن .



    سپس شمع چهارم گفت : نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم .

    من امید هستم !



    کودک با چشم های درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد .

    چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگی تان خاموش نشود . چرا که هر یک از ما می توانیم امید ، ایمان ، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنیم .
  • ۱۰:۴۲   ۱۳۹۳/۱۰/۲۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    معجون آرامش 


     روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!




    گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.



    گفتند:...


    آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید



    گفت:آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.

     
  • ۱۰:۵۱   ۱۳۹۳/۱۰/۲۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست







    هاچیکو


    در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت به وسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.این فرد پروفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.




    پروفسور به قدری به این سگ دلبسته می شود که بیشتر وقت خود را به نگهداری از این سگ اختصاص می دهد
    . دور گردن هاچیکو قلاده ای بود که روی آن عدد ۸ نوشته شده بود (عدد هشت در زبان ژاپنی هاچی بیان می شود و نماد شانس و موفقیت است) و پروفسور نام اورا هاچیکو می گذارد. منزل پروفسور در حومه شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی میرفت و ساعت ۴ برمی گشت. هاچیکو یک روز به دنبال پروفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابرو از او می خواهد که به خانه برگردد هاچیکو نمی‌رود و او مجبور می شود که خود هاچیکو را به منزل برساند و از قطار آن روز جا می ماند.



     در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب می بیند هاچیکو روبروی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته و با هم به خانه برمیگردند از آن تاریخ به بعد هرروز هاچیکو و پروفسور باهم به ایستگاه قطار میرفتند و ساعت ۴ هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می ماند، تمام فروشندگان و حتی مسافران هاچیکو را می شناختند و با تعجب به این رابطۀ دوستانه نگاه میکردند. در سال ۱۹۲۵ دکتر شابرو اوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکتۀ قلبی از دنیا میرود، آن روز هاچیکو که ۱۸ ماه داشت تا شب روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می نشیند و خانوادۀ پروفسور به دنبالش آمده و به خانه میبرندش اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار که خانوادۀ پروفسور جلوی رفتنش را می گرفتند هاچیکو فرار میکرد و به هر طریقی بود خود را رأس ساعت ۴ به ایستگاه میرساند. این رفتار هاچیکو خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی می کشاند، و در روزنامه ها اخبار زیادی دربارۀ او نوشته می شد و همه میخواستند از نزدیک با این سگ باوفا آشنا شوند. هاچیکو خانوادۀ پروفسور را ترک کرد و شبها در زیر قطار فرسوده‌ای میخوابید، فروشندگان و مسافران برایش غذا می آوردند و او ۹ سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش میماند و در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارس۱۹۳۴ در سن ۱۱ سال و ۴ ماهگی منتظر صاحب مورد علاقه‌اش باقی‌ماند 
  • ۰۱:۰۷   ۱۳۹۳/۱۰/۲۹
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    مونا جونم همشون از دم عااااالی
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان