خانه
330K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست


  • leftPublish
  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست

    گرانبها


    مرد زاهدی که در کوهستان زندگی ميکرد؛کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زيبايی درون چشمه ديد ، می دانست این سنگ باید گرانبها باشد پس آن را برداشت و در خورجينش گذاشت و به راهش ادامه داد.
    در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجينش نانی بيرون آود و به او داد.
    مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگهای گرانبهای درون خورجين افتاد.نگاهی به زاهد کرد و گفت: "آيا آن سنگ را به من ميدهی؟" زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد.
    مسافر از خوشحالی در پوست خود نميگنجيد. او ميدانست سنگ آنقدر قيمتی است که با فروش آن ميتواند تا آخر عمر در فاه زندگی کند؛بنابراين سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
    چند روز بعد؛ همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: "من خيلی فکر کردم؛تو با اينکه ميدانستی اين سنگ چقدر گرانبهاست؛خيلی راحت آن را به من هديه کردی." بعد دست در جيبش کرد و سنگ را در آورد و گفت: "من اين سنگ را به تو باز ميگردانم ولی در عوض چيز گرانبها تری از تو ميخوام!به من ياد بده که چگونه ميتوانم مثل تو باشم."

  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست

    بهاي يك سنت

    it
    پسر كوچكي ، روزي هنگام راه رفتن در خيابان ، سكه اي يك سنتي پيدا كرد.او از پيدا كردن اين پول ، آن هم بدون هيچ زحمتي ، خيلي ذوق زده شد . اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پايين بگيرد و در جستجوي سكه هاي بيشتر باشد. 
    او در مدت زندگيش ، 296 سكه 1 سنتي ، 48 سكه 5 سنتي ، 19 سكه 10 سنتي ، 16 سكه 25 سنتي ، 2 سكه نيم دلاري و يك اسكناس مچاله شده يك دلاري پيدا كرد . يعني در مجموع 13 دلار و 26 سنت .
    در برابر به دست آوردن اين 13 دلار و 26 سنت ، او زيبايي دل انگيز 31369 طلوع خورشيد ، درخشش 157 رنگين كمان و منظره درختان افرا در سرماي پاييز را از دست داد . او هيچ گاه حركت ابرهاي سفيد را بر فراز آسمان ها در حالي كه از شكلي به شكلي ديگر در مي آمدند ، نديد . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئي از خاطرات او نشد .

    ویرایش شده توسط آلما فاطمی  در تاریخ ۲۰/۱۱/۱۳۹۴   ۱۲:۲۲
  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست

    انگیزه

     

    میلتون اریکسون مبتکر روش درمانی جدیدی است که بر هزاران پزشک در ایالات متحده تآثیر گذاشته است  :

    وقتی دوازده ساله بود دچار فلج اطفال شد. ده سال بعد شنید که پزشکی به پدر و مادرش گفت: "پسرتان شب را تا صبح دوام نمی اورد."  اریکسون صدای گریه ی مادرش را شنید فکر کرد که میداند شاید اگر شب تا صبح را دوام بیاورم مادرم اینطور زجر نکشد و تصمیم گرفت تا سپیده دم روز بعد نخوابد وقتی خورشید بالا آمد به طرف مادرش فریاد زد: "آهای من هنوز زنده ام!!!!!!!!!!!!!!!!"
    چنان شادی عظیمی در خانه در گرفت که تصمیم گرفت همیشه تمام تلاشش را بکند که یک شب دیگر درد و رنج خانوادهاش را عقب بندازد.
    اریکسون در سال ۱۹۹۰ در هفتاد و پنج سالگی در گذشت و از خود چندین کتاب مهم در باره ظرفیت عظیم انسان برای غلبه بر محدودیت هایش به جای گذاشت.

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست

    معجزه خنده


    پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
    پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدي!
    پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست

    فرشته

    h


    به ياد اولين خاطره اي که از او در ذهنم نقش بسته مي افتم. صورتش مثل ماه مي درخشيد و با چشمهاي سياهش خيره به من نگاه مي کرد.شبيه يک فرشته بود اگر چه آن زمان هنوز معني فرشته را نمي فهميدم.
    من نيز نگاهش کردم و خنديدم و بعد، مثل تشنه اي که به آب رسيده باشد صورتم را غرق بوسه کرد.
    و امروز من به او خيره شده ام و صورتش را براي آخرين بار مي بوسم. باز هم به ياد خاطرات گذشته مي افتم و در حالي که اشک ميريزم پارچه سفيد را به روي صورتش ميکشم.
    همگي دعا مي کنيم و سپس خاک بر رويش ميريزيم"از خاک آفريده شده ايم و به خاک باز خواهيم گشت" و حالا ميفهمم که فرشته يعني "مادر".

    ویرایش شده توسط آلما فاطمی  در تاریخ ۲۱/۱۱/۱۳۹۴   ۰۸:۲۶
  • leftPublish
  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست

    پیر فرزانه و جنگل وحشت

    در سرزمینی دور، میان کوهستان و جنگل، قبیله ای میزیست با ترسی همیشگی از موجوداتی عجیب الخلقه که مردمان قبیله از قدیم انان را زندگی خواران می نامیدند. هر روز قبل از غروب خورشید. بزرگان و مردان و زنان رشید و دلیر قبیله، دور اتشی بزرگ جمع می شدند و گرداگرد پیری فرزانه، طبل بدست می نشستند و با ریتم پیر فرزانه، شروع به نواختن می کردند و همانطور که پیر فرزانه اولین ضربه را به طبل می نواخت، دیگران هم گوش هایشان را تیز می کردند و با همان ریتم هم نوا میشدند و تا امتداد شب، صدای طبلشان، همه کوهستان را فرا می گرفت و تا طلوع خورشید، با هم طبل می نواختند

    به گفته پیر فرزانه و دیگر بزرگان قبیله، اهنگ طبل نواختن انان، گوش های زندگی خواران را به حدی می ازرد که نمی توانسند به مردم قبیله اسیبی برسانند و رسم طبل نوازی هر شب قبیله، از سالهای دور ادامه داشت. در میان مردان و زنان دلیر قبیله، جوانی بود که از کودکی رسم طبل نوازی را اموخته بود و هر شب، با دیگر دلیران، با ریتم نوای طبل پیر فرزانه، هم نوا میشد. علاقه او بیشتر به نوای طبل پیر فرزانه بود تا به دلیل ان و در طول سالها که با پیر فرزانه هم نوایی کرده بود، دستش در نواختن، مجرب شده بود اما باورش از دلیل نواختن ارام ارام کم شده بود. جوان در طول زندگی اش، هیچ زندگی خواری را از نزدیک ندیده بود و فکر می کرد وجود انان افسانه ای بیش نیست و گه گاه بجای همنوا شدن با پیر فرزانه، طبلش را بر می داشت و به گوشه ای میرفت و برای خودش می نواخت اما چون هرشب اطراف پیر فرزانه جمع زیادی از زنان و مردان دلیر برای طبل نوازی حضور داشتتد، غیبت او هیچ گاه بچشم کسی نمی امد

    یک شب جوان تصمیم گرفت بتنهایی به جنگل تاریک و کوهستان ظلمانی اطراف قبیله برود تا خود مطمذن شود وجود زندگی خواران افسانه ای باطل است. کوله بار کوچکی جمع کرد و طبلش را برداشت و دل به کوه و جنگل زد. هر چه در میان کوهستان و جنگل جلو تر می رفت، صدای طبل پیر فرزانه و مردان و زنان دلیر کم تر و کم تر میشد و تا جایی پیش رفت که دیگر صدایی از طبل ها بگوشش نرسید. ظلمت و سکوت جنگل و کوهستان، پاهایش را بلرزه دراورد. کوله بارش را در پناه درختی بر زمین گذاشت و همانجا نشست

    ساعتی گذشت و کم کم صدای قدم هایی در ظلمت به گوشش رسید که به او نزدیک میشدند. صدای پاهایی که هرچه نزیک تر می شدند، بر سرعت قدم هایشان افزون میشد. جوان نمی توانست باور کند موجوداتی در دل ظلمت در کوهستان باشند پس طبلش را برداشت و به بالای درخت رفت. پس از دقایقی از بالای درخت موجودات عجیب الخلقه ای را دید هم قد و قامت انسان اما هرکدامشان چند دست و پا داشتند و گوشهایی بزرگ در دو طرف سرشان و دهانی گشاد که از دندانهایشان، خون می چکید. انان بسمت کوله بار جوان رفتند و شروع به بوکشیدن ان کردند و بعد نگاهشان به بالای درخت افتاد و جوان را ان بالا دیدند و شروع به بالا رفتن از درخت کردند تا دستشان به جوان برسد

    جوان ترسیده بود و تنها چاره اش را در این دانست تا برسم مردم قبیله، شروع به نواختن طبل کند پس طبلش را میان پاهایش قرار داد و از روی همان شاخه قطوری که بر ان نشسته بود، با اخرین ریتمی که از پیر فرزانه اموخته بود، شروع به نواختن کرد. با صدای طبل جوان، زندگی خواران گوشهایشان را گرفتند و بسرعت از جوان دور شدند و جوان همانجا تا صبح طبل نواخت

    صبح با طلوع خورشید، جوان از درخت پایین امد و بسمت قبیله براه افتاد و بعد از رسیدن به قبیله، تا غروب خودش را از دیگران مخفی کرد و در گوشه خانه اش فقط به زندگی خواران و پیر فرزانه فکر کرد. با غروب خورشید طبلش را برداشت و به سمت حلقه مردان و زنان دلیر اطراف اتش رفت و کنار پیرفرزانه نشست. پیر فرزانه نگاهی به جوان انداخت و گویی در چشمش ایمان را دید و با مهربانی لبخندی به او زد و جوان اینبار با ایمان قلبی، با ریتم پیر فرزانه، شروع به نواختن کرد

  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست

    زندگی نوشیدن قهوه است

     ; l

    گروهي از فارغ التحصيلان پس از گذشت چند سال و تشكيل زندگي و رسيدن به موقعيت هاي خوب كاري و اجتماعي طبق قرار قبلي به ديدن يكي از اساتيد مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعي آن ها خيلي زود به گله و شكايت از استرس هاي ناشي از كار و زندگي كشيده شد. استاد براي پذيرايي از ميهمانان به آشپزخانه رفت و با يك قوري قهوه و تعدادي از انواع قهوه خوري‌هاي سراميكي، پلاستيكي و كريستال كه برخي ساده و برخي گران قيمت بودند بازگشت. سيني را روي ميز گذاشت و از ميهمانان خواست تا از خود پذيرايي كنند . پس از آنكه همه براي خود قهوه ريختند استاد گفت: اگر دقت كرده باشيد حتما متوجه شده ايد كه همگي قهوه خوري هاي گران قيمت و زيبا را برداشته ايد و آنها كه ساده و ارزان قيمت بوده اند در سيني باقي مانده‌اند. البته اين امر براي شما طبيعي و بديهي است. سرچشمه همه مشكلات و استرس‌هاي شما هم همين است. شما فقط بهترين ها را براي خود مي‌خواهيد. قصد اصلي همه شما نوشيدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوري هاي بهتر را انتخاب كرديد و البته در اين حين به آن چه ديگران برمي داشتند نيز توجه داشتيد. به اين ترتيب اگر زندگي قهوه باشد، شغل، پول، موقعيت اجتماعي و ... همان قهوه خوري هاي متعدد هستند. آنها فقط ابزاري براي حفظ و نگهداري زندگي اند، اما كيفيت زندگي در آنها فرق نخواهد داشت. گاهي، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوري‌هاست كه اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمي فهميم . پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود... به جاي آن از نوشيدن قهوه خود لذت ببريد .

    ویرایش شده توسط آلما فاطمی  در تاریخ ۲۰/۱۱/۱۳۹۴   ۱۲:۲۵
  • ۱۲:۲۵   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست

    مداد رنگی ها

    t


    همه مداد رنگی ها مشغول کار بودند .... به جز مداد سفید هیچ کسی با او کار نمی کرد ... همه به او می گفتند : " تو به هیچ دردی نمی خوری " .... یک شب که مداد رنگی ها تو سیاهی کاغذ گم شده بودند ..... مداد سفید تا صبح کار کرد ... ماه کشید ... مهتاب کشید .... و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک کوچکتر شد .... صبح تو جعبه مداد رنگی ها جای او با هیچ رنگی پر نشد .......

    ویرایش شده توسط آلما فاطمی  در تاریخ ۲۰/۱۱/۱۳۹۴   ۱۲:۲۶
  • ۱۳:۳۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
    دمتون گرم . لذت بردم.
  • ۱۱:۰۲   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    تعدادی حشره کوچولو در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند.

    آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند.

    یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود، چون هر حشره ای که بیرون رفته بود برنگشته بود.

    وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید.

    وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود. حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود. سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود.

    تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری تبدیل شده بود.

    شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد، اما مطمن باشید خارج از پیله تنهایی، غم و ترس، تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است.
  • leftPublish
  • ۱۱:۰۲   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    در بهار دو تا بذر در خاك حاصل‌خيز كنار هم نشسته بودند اولين بذر گفت: «مي‌خواهم رشد كنم. مي‌خواهم ريشه‌هايم را در خاك زير پايم بدوانم و ساقه‌هايم را از پوسته‌ي خاك بيرون بكشم. مي‌خواهم غنچه‌هاي لطيفم را باز كنم و نويد فرارسيدن بهار را بدهم ... مي‌خواهم گرماي آفتار را روي صورتم و لطافت شبنم صبحگاهي را روي گلبرگ‌هايم احساس كنم.!» و رشد كرد و قدر برافشت.

    بذر دوم گفت: «من مي‌ترسم اگر ريشه‌هايم را در خاك،‌ زير پايم بدوانم از كجا معلوم كه در تاريكي به چيزي بر نخورم؟ اگر راهم را از ميان پوسته‌ي سخت بالاي سرم بيابم از كجا معلوم كه جوانه‌هاي لطيفم از بين نروند ... و اگر بگذارم كه جوانه‌هايم باز شوند از كجا معلوم كه يك مار نيايد و آن‌ها را نخورد و اگر بگذارم كه غنچه‌هايم باز شوند از كجا معلوم كه طفلي مرا از زمين بيرون نكشد؟ نه!‌ بهتر است منتظر بمانم تا همه جا امن و امان شود او اينطور بود كه او منتظر ماند.
    مرغ خانگي كه در خاك دنبال دانه مي‌گشت، بذر منتظر را ديد و او را خورد.

    براي زيستن، شهامت لازم است. يك دانه‌ي نتركيده،‌ داراي همان ويژگي‌هايي است كه جوانه‌ هنگام شكستن پوسته‌اش دارد. با اين وجود، فقط زماني كه پوسته‌اش را مي‌شكند، مي‌تواند خود را به درون ماجراي زندگي پرتاب كند.
  • ۱۱:۰۳   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستان طنز

    خانمی وارد داروخانه شد و با آرامش خاصی به دکتر داروساز گفت که به سیانور احتیاج دارد!
    داروساز پرسید سیانور را برای چی میخوای؟ خانمه توضیح داد که لازم است شوهرش را مسموم کند!!!
    چشم های دکتر داروساز چهار تا میشه و میگه خدا رحم کنه! خانم من نمی تونم به شما سیانوز بدم که با اون شوهرتون رو بکشید! این کار برخلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد... هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این امکان نداره.

    نه خانم! نه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید. حداقل من به شما سیانور نخواهم داد. وقتی حرف دکتر به اینجا رسید، خانمه دستش رو برد داخل کیفش و از داخل اون یه عکس درآورد... عکسی که در اون شوهرش و زن دکتر داروساز باهم توی یک رستوران در حال شام خوردن بودند.

    داروساز یه نگاهی به عکس کرد و گفت: چرا همون اول به من نگفتین که نسخه دارین؟
  • ۱۱:۰۳   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستانک/ بیایید حواسمون به اطراف و آدمای کنارمون باشه

    آدم هایی که...
    امروز جهت گرفتن عکس پرسنلی که چند روز پیش انداختم رفتم عکاسی که تو محلمون هست، 6 تا دونه عکس 17هزار تومان.
    موقعی که قبض رو دادم و عکسم رو بگیرم، خانمی که اونجا بود 6 تا عکس منو داد و کاملا اتفاقی دیدم که بازم داخل جعبه اش عکس من هست و گفتم اِاِ... اونم عکس منه،
    ایشون پاکت رو درآورد و گفت اشتباهی دو بار چاپ شده. منم گفتم من چه خوش شانس ام که امروز قرعه بنام من در اومده، اگه میخواین دور بندازید لطفا بدین به خودم.
    ولی این خانم در کمال ناباوری همونطور که با پاکت عکس من، بسمت سطل زباله میرفت گفت: نه نمیشه، اگه 10هزار تومن بدی بهت میدمش و من هم بهش گفتم، خانم این یه اتفاقه و شما اشتباهی دوبار چاپ کردی و حالا میخوای دور بندازی، پس 10تومن ندم عکس رو بهم بده،
    واسه کارای اداری بد نیستش،
    ولی طرف اونقدر خالی از احساس و نیکی بود که عکس رو دور انداخت و بهم نداد.
    طی مسیر فقط و فقط به این فکر کردم که امروز خداوند یه فرصت در اختیار ایشون قرار داد که دلی رو بشکنه یا دلی رو شاد کنه.
    ای آدما نمونه این داستانها زیاده، بیایید حواسمون به اطراف و آدمای کنارمون باشه خدا هر روز فرصت های زیادی رو واسه ما آدما خلق میکنه، بدون اینکه دیده یا حس بشه...
    قلب همتون طلایی و قشنگ
    کار همه تون نیک و رنگارنگ
  • ۱۱:۰۳   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستانک/ یه آرزو کن تا برآورده کنم


    جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
    به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
    لستر هم با زرنگی آرزو کرد
    دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
    بعد با هر کدام از این سه آرزو
    سه آرزوی دیگر آرزو کرد
    آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
    بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
    سه آرزوی دیگر خواست
    که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
    به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
    برای خواستن یه آرزوی دیگر
    تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
    ۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
    بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
    جست و خیز کردن و آواز خواندن
    و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
    بیشتر و بیشتر
    در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
    عشق می ورزیدند و محبت میکردند
    لستر وسط آرزوهایش نشست
    آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
    و نشست به شمردنشان تا ......
    پیر شد
    و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
    و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
    آرزوهایش را شمردند
    حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
    همشان نو بودند و برق میزدند
    بفرمائید چند تا بردارید
    به یاد لستر هم باشید
    که در دنیای سیب ها و کفش ها
    همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد

    شل سیلور استاین
  • ۱۱:۰۳   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستانک/ دیوانه محل!


    تامی جونز هنگام بازگشت از اداره، در کوچه محل سکونتش، گربه‌ای را دید که خرگوش همسایه را به دهان گرفته است. وقتی فهمید که خرگوش مرده، وحشت‌زده شد. چون می‌دانست همسایه‌اش چقدر آن را دوست دارد. پس، لاشه خرگوش را که کثیف و خاک‌آلود شده بود، در حمام شست و خشک کرد و با احتیاط آن را در قفس همیشگی‌اش قرار داد؛ به امید این‌که صاحبش فکر کند خرگوش در قفس مرده است.
    چند روز بعد همسایه با آقای جونز جلوی در خانه برخورد کرد. همسایه‌اش گفت: «آقای جونز! شنیدی که «برفی» مرد؟» جونز خودش را به نفهمی زد و با ناراحتی گفت: «اوه، نه! چی شد؟» همسایه‌اش جواب داد: «صبح چند روز پیش، برفی رو دیدیم که توی قفسش افتاده. ولی مسئله اینه که فکر می‌کنم این اطراف یه دیوونه زندگی می‌کنه. چون فردای اون روزی که برفی رو خاک کردیم، یک نفر از زیر خاک درآورده بودش و بعد از این‌که شسته و خشکش کرده، دوباره گذاشته توی قفس!»
  • ۱۱:۰۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    ساعت گم شده



    روزی ساعت مچی کشاورزی، هنگام کار از دستش باز شد و در انبار علوفه گم شد. ساعتی معمولی بود امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی. بعد از آن که کشاورز در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.

    به محض این که موضوع جایزه مطرح شد کودکان به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید: «چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر می‌رسد.»

    پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید: «چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟»

    پسرک پاسخ داد: «من کار زیادی نکردم. روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم.»
  • ۱۱:۰۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    نمک و آب


    روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.

    استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟»

    شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.»

    پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.»

    پیر هندو گفت: «رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.»
  • ۱۱:۰۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    آیا دعا خدا را به ما نزدیک می کند❓



    کارآموزی، پس از یک مراسم طولانی و خسته‌کننده دعای صبحگاهی در صومعه، از پدر روحانی پرسید: «آیا همه این نیایش‌ها که به ما یاد می‌دهید، خدا را به ما نزدیک می‌کند؟»

    پدر گفت: «با سوال دیگری، جواب سوالت را می‌دهم. آیا همه این نیایش‌ها که انجام می‌دهی باعث می‌شود که خورشید فردا طلوع کند؟»

    کارآموز گفت: «البته که نه! خورشید طبق یک قانون کیهانی طلوع می‌کند.»

    پدر روحانی گفت: «جوابت را گرفتی! خدا به ما نزدیک است. چه دعا بخوانیم و چه نخوانیم.»

    شاگرد عصبانی شد و گفت: «یعنی می‌گویید تمام این دعاها بی‌فایده است؟»

    پدر گفت: «نه. همانطور که اگر صبح زود از خواب بیدار نشوی، طلوع خورشید را نمی‌بینی، اگر دعا هم نکنی، با این که خدا همواره نزدیک است، اما هرگز متوجه حضورش نمی‌شوی!»
  • ۱۱:۰۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    درخت گلابی 🍐🍐🍐


    مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود؛ پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.

    پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.»

    پسر دوم گفت: «نه، درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»

    پسر سوم گفت: «نه، درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.»

    پسر چهارم گفت: نه، درخت بالغی بود پربار از میوه ها و پر از زندگی و زایش.»

    مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید. شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید. لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان بر می آید فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند.»

    اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید. مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند. زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین. در راههای سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!
  • ۱۱:۰۵   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    همانی هستی که همه می‌گویند؟


    روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه می‌کند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه این‌گونه اشك می‌ريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟»

    شیخ جعفر در میان گریه‌ها گفت: «آری، یکی از لات‌های این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.»

    همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»

    شیخ در جواب می‌گويد او به من گفت: «او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من می‌گویند. آیا تو هم همانی هستی که همه می‌گویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان