خانه
331K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست


  • leftPublish
  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    چوپانی در مقام وزارت



    چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى‌خاست و كلید 🔑بر مى‌داشت و درب خانه پیشین خود باز مى‌كرد 🤔و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى‌گذراند.🙄 سپس از آنجا بیرون مى‌آمد و به نزد امیر مى‌رفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى‌رود 🤔و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد😶وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‌خواند.😳 امیر گفت: «اى وزیر! این چیست كه مى‌بینم؟»

    وزیر گفت:🙂 «هر روز بدین جا مى‌آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.»🙄🤔

    امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد😳 و گفت: «بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى!»🤔

    در آیه 5 سوره فاطر آمده است: «...فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا...»

    🔹یعنی: «زندگی دنیا شما را نفریبد.»🔹
  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتادند !
    دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد ...

    اولی گفت: تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید
    پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند...

    دومی گفت: تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود...
    پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد!

    👌هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند
    اما با دو جمله بندی متفاوت...
  • ۱۱:۱۳   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    بامبو


    روزي به خدا شکایت کردم که چرا من پیشرفت نمیکنم دیگر امیدي ندارم میخواهم خودکشی کنم؟
    ناگهان خدا جوابم را داد و گفت:آیا درخت بامبو وسرخس را دیده اي؟گفتم: بله دیده ام.
    خدا گفت: موقعیکه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم.
    خیلی زود سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را گرفت. اما بامبو رشد نکرد... من از او قطع امید
    نکردم.
    در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند اما از بامبو خبري نبود.
    در سالهاي سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردن. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. و در عرض شش ماه ارتفاعش از سرخس بالاتر
    رفت.
    آري در این مدت بامبو داشت ریشه هایش را قوي میکرد.آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودي. در حقیقت
    ریشه هایت را مستحکم میساختی؟
    زمان تو نیز فرا خواهد رسید و تو هم پیشرفت خواهی کرد. ناامید نشو.
  • ۱۱:۱۳   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    سمعک با کارکرد متفاوت👂👂👂


    مردی متوجه شد که نمی‌تواند خوب بشنود. به دکتر مراجعه کرد و دکتر برایش سمعک تجویز کرد. مرد به مغازه سمعک فروشی مراجعه کرد وقیمت سمعک ها را پرسید. فروشنده پاسخ داد: که «ما سمعک از یک دلار داریم تا هزار دلار.»

    مردگفت: «می‌خواهم مدل یک دلاری را ببینم.»

    فروشنده یک نخ دور گردن مرد انداخت و گفت: «لطفا این دکمه را در گوش‌تان بگذارید و دنباله نخ را در جیبتان قرار دهید.»

    مرد خریدار که با تعجب به حرف‌های فروشنده گوش می‌کرد، گفت: «این چطور کار می‌کند؟»

    فروشنده جواب داد: «این کار نمی‌کند، اما هنگامی که مردم این را ببینند، بلندتر صحبت می‌کنند.»
  • ۱۰:۰۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۹
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    سه درس از یک دیوانه"

    آورده‌اند که شیخ جنید بغدادی، به عزم سیر، از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.
    شیخ احوال بهلول را پرسید.
    گفتند: او مردی دیوانه است.
    گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است.
    پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
    شیخ پیش او رفت و سلام کرد.
    بهلول جواب سلام او را داد و پرسید: چه کسی هستی؟
    عرض کرد: منم شیخ جنید بغدادی.
    فرمود: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟
    عرض کرد: آری...
    بهلول فرمود: طعام چگونه میخوری؟
    عرض کرد: اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم.
    بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود: تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی؟
    در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی.
    سپس به راه خود رفت.
    مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است.
    خندید و گفت: سخن راست از دیوانه باید شنید! و از عقب او روان شد تا به او رسید.
    بهلول پرسید: چه کسی هستی؟
    جواب داد: شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند.
    بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟
    عرض کرد: آری...
    سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم.
    پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
    بهلول گفت: گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نمی‌دانی.
    سپس برخاست و برفت.
    مریدان گفتند: یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟
    تو از دیوانه چه توقع داری؟
    جنید گفت: مرا با او کار است، شما نمی‌دانید.
    باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟
    تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟
    عرض کرد: آری...
    چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد...
    بهلول گفت: فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. خواست برخیزد که جنید دامنش را بگرفت و گفت:
    ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.
    بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
    بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
    جنید گفت: جزاک الله خیرا.
    و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد، وگرنه هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد.
    پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.
    و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛
    اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد هیچ بشری نباشد...

    (منبع: الامثال و الحکم)
  • leftPublish
  • ۰۹:۱۷   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    تو شمال شهر و یه جای لرد نشین یه شهری تو آمریکا ،یه قنادی باز شد ..فقط پولدارا میتونستن اونجا خرید کنن ،
    یه روز که تعدادی از پولدارا تو قنادی در حال خرید بودن ،یه گدای ژنده پوش وارد شد و تموم جیبهاشو گشت ،یه سنت پیدا کرد و گذاشت رو میز ،گفت اینو شیرینی بهم بده !!!!مدیر قنادی با دیدن این صحنه جلو اومد و به اون فقیر تعظیم کرد و با خوشحالی و لبخند ازش حال پرسید و گفت :قربان !خیلی خوش اومدید و قنادی ما رو مزین فرمودید ...پولتون رو بردارید و هر چقدر شیرینی دوست دارید انتخاب کنین !!!!
    امروز مجانیه اینجا ...
    پولدارا ازین حرکت ناراحت شدن و اعتراض کردن که چرا با ما اینجوری برخورد نکرده ای تا حالا ؟ مدیر قنادی گفت :شما هم اگه مثل این آقا ،تموم داراییتون رو ، رو میز میذاشتین ،جلوتون تعظیم میکردم ...کاش همه ی ما دارایی هامون رو ،که توانایی های ماست ،رو میکردیم ...
    تا دنیا جلومون تعظیم کنه ...
    ﭘﻨﺪ ﻣﻮﻻﻧﺎ *
    ﺩﺭ ﭘﻮﺷﻴﺪﻥ ﺧﻄﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺷﺐ ﺑﺎﺵ؛
    ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺗﻨﻲ، ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺎﺵ؛
    ﺩﺭ ﻣﻬﺮ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻲ، ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﺎﺵ؛
    ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻏﻀﺐ، ﮐﻮﻩ ﺑﺎﺵ؛
    ﺩﺭ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﻭ ﻳﺎﺭﻱ ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺭﻭﺩ ﺑﺎﺵ؛
    ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﺎ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺩﺭﻳﺎ ﺑﺎﺵ؛
  • ۰۹:۲۴   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستان آفرینش کلاغ و طوطی یا زاغ و قناری

    کلاغ و طوطی هر دو سیاه و زشت آفریده شدند. طوطی شکایت کرد و خداوند او را زیبا کرد. ولی کلاغ گفت : هر چه از دوست رسد نیکوست.
    و نتیجه آن شد که می بینی:
    طوطی همیشه در قفس و کلاغ همیشه آزاد.

  • ۰۹:۲۴   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    #داستان_مردی_که_از_استیوجابز_پورشه_جایزه_گرفت

    هنگامی که استیو جابز در ۲۳ سالگی به شما یک اتومبیل پورشه جایزه بدهد، شما می دانید که سرنوشت، زندگی بزرگی را برای تان رقم زده است. خب، این اتفاقی است که در گذشته برای Craig Elliott موسس و مدیرعامل Pertino اتفاق افتاده است. یک استارت آپ فعال که به تازگی می خواهد سر از لاک در آورده و کار خود را علنی سازد.

    داستان از سال ۱۹۸۴ آغاز می شود. هنگامی که الیوت، که اکنون ۵۲ سال دارد، در آیووا زندگی می کرد و تازه یک سال بود که دانشگاه را تمام کرده بود. الیوت می گوید: «من کار در یک فروشگاه کامپیوتر را تمام کرده بودم و این زمانی بود که یک سال از عرضه مکینتاش می گذشت. و من بیش از هر شخص دیگری در ایالات متحده مکینتاش فروختم.»

    در نتیجه وی نامه ای از سوی اپل دریافت کرد و برای حضور در کاپرتینو دعوت شد. «من با استیو جابز شام خوردم. یک هفته را با مدیران گذراندم و استیو یک پورشه به من داد.»

    شام با استیو یک مصیبت بود. جابز از وی می پرسیده که چه تعداد مک فروخته است. او پاسخ داده تقریبا ۱۲۵ عدد. «جابز چیزی مثل این گفت "اوه خدای من! همه اش همین؟ این که رقت انگیز است" من به یک طرف خم شدم و گفتم "استو، به خاطر داشته باش، من بهترین مرد تو هستم" استیو گفت "اوه، حق با توست" و برای تمام مدت شام زمان واقعا خوبی با هم داشتیم»

    جابز به الیوت شغلی را پیشنهاد کرد. اما جابز برای مدت طولانی رئیس الیوت باقی نماند. هیچ یک نمی دانست که یک سال بعد جابز از اپل خواهد رفت. اما الیوت تا یک دهه بعد برای اپل کار کرد و تجارت اینترنت و تجارت الکترونیک اپل را چرخاند.

    هنگامی که جابز به اپل برگشت، الیوت به یک استارت آپ با نام Packeteer رفته بود تا مدیرعامل ان باشد. وی آن شرکت را تبدیل به سهامی عام کرد. سپس در ۲۰۰۸ با قیمت ۲۶۸ میلیون دلار آن را به بلو کوت سیستمز فروخت. آنگاه به نیوزیلند برگشت و با خانواده اش تبدیل به یک سرمایه گذار شد.

    و این می توانست پایان داستان الیوت باشد، اگر دیگر سرمایه گذار و موسس Pertino به سراغ وی نیامده بود. Scott Hankins و الیوت اکنون مشغول تولید ربات هایی برای ناسا هستند.


  • ۰۹:۲۵   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    #حکایت_حالب_داوری_گربه

    دو موش سر تقسیم پنیری دچار اختلاف شدند ونزد گربه ای رفتند تا با استفاده از ترازوی که داشت، پنیر را به طور مساوی بین آن ها تقسیم کند.

    گربه پنیر را به نحوی تقسیم کرد که یک تکه سنگین تر از تکه بعدی شد. پس از تکه سنگین مقداری جدا کرد و خورد. این بار تکه بعدی سنگین گردید .گربه دوباره از آن مقداری جداکرد و خورد. باز هم یکی از دو تکه پنیر از دیگری سنگین ترشد .گربه آنقدر این عمل را تکرار کرد تا تنها تکه ای کوچکی باقی ماند .

    پس گربه آخرین تکه را به موش ها نشان داد وگفت :

    این هم مزد کارم است وآن را بر دهان گذاشت و خورد و دو موش گرسنه با شکم گرسنه باز گشتند.

  • ۰۹:۲۵   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستان ضرب المثل اشک تمساح می ریزد

    گریه دروغین را به اشك تمساح تعبیر كرده اند.

    خاصه گریه و اشكی كه نه از باب دلسوزی، بلكه از رهگذر ریا و تلدیس باشد،

    تا بدان وسیله مقصود حاصل آید و سو نیت گریه كننده جامه عمل بپوشد.

    سابقا معتقد بودند كه غذا و خوراك تمساح به وسیله اشك چشم تامین می شود.

    بدین طریق كه هنگام گرسنگی به ساحل می رود و

    مانند جسد بی جانی ساعت ها متمادی بر روی شكم دراز می كشد.


    در این موقع اشك لزج و مسموم كننده ای از چشمانش خارج می شود

    كه حیوانات و حشرات هوایی به طمع تغذیه بر روی آن می نشینند.

    پیداست كه سموم اشك تمساح آنها را از پای در می آورد.

    فرضا نیمه جان هم بشنود و قصد فرار كنند به علت لزج بودن اشك تمساح نمی توانند

    از آن دام گسترده نجات یابند. خلاصه هربار كه مقدار كافی حیوان وحشره در دام اشك تمساح افتند،

    تمساح پوزه ای جنبانیده به یك حمله آنها را بلع می كند و مجددا برای شكار كردن طعمه های دیگر اشك می ریزد


  • leftPublish
  • ۰۹:۲۵   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    #بوسه_دخترها_بر آیینه و مشکل تمیز کردن آن
    در یکی از دانشگاه های کانادا مد شده بود دخترها وقتی می‌رفتند تو دستشویی، بعد از آرایش کردن، آیینه را می بوسیدند تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی باقی بماند. مستخدم بیچاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود. به دانشجویان تذکر هم داده شده بود اما فایده‌ای نداشت. موضوع را با رییس دانشگاه در میان می‌گذارند.
    فردای آن روز، رییس دانشگاه تمام دخترها رو جمع می‌کند جلوی در دستشویی و می‌گوید: «کسانی که که این کار را می‌کنند خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت می‌کنند. حالا برای اینکه شما ببینید پاک کردن جای رژ لب چقدر سخت است، مستخدم یک بار جلوی شما سعی می‌کند جای رژ لب روی آیینه را پاک کند.»
    بعد از این حرف مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال را فرو کرد توی آب توالت و بعد که دستمال خیس شد شروع کرد به پاک کردن آیینه!
    از آن به بعد در دانشگاه دیگر هیچ کس آیینه ها رو نبوسید!

  • ۰۹:۲۵   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    #حکایت_شاعر_پررو




    شاعری در ستایش خواجه ای بخیل قصیده ای گفت و برایش خواند اما هیچ پاداشی دریافت نکرد. یک هفته صبر کرد و باز هم خبری نشد. قطعه ای سرود که در آن تقاضای خود را به صراحت گفته بود اما خواجه توجهی نکرد. پس از چند روز خواجه را در شعری دیگر نکوهش کرد؛ اما باز هم اعتنایی نکرد. شاعر رفت و بر درخانه خواجه نشست.

    خواجه بیرون آمد و او را دید که با آرامش خاطر نشسته است، گفت: ای بی حیا! ستایش کردی، تقاضا کردی و سپس نکوهش کردی، هیچ فایده ای نداشت دیگر به چه امیدی در اینجا نشسته ای؟ شاعر گفت: به امید اینکه بمیری و مرثیه ای هم برایت بگویم! خواجه خندید و پاداشی نیکو به او بخشید.

    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۶/۱۲/۱۳۹۴   ۰۹:۲۵
  • ۰۹:۲۶   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    #حکایت_آمورنده_زهد

    «روزی دیوجانس ـ یکی از انسان های زاهد روزگار ـ از اسکندر پرسید: در حال حاضر بزرگ ترین آرزویت چیست؟

    اسکندر جواب داد: بر یونان تسلط یابم.

    دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟

    اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم.

    دیوجانس باز پرسید: و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخر گشتی؟

    اسکندر پاسخ داد: دنیا را فتح کنم.

    دیوجانس پرسید: و بعد از آن؟

    اسکندر پاسخ داد: به استراحت بپردازم و از زندگی لذت ببرم.

    دیوجانس گفت: چرا هم اکنون بی تحمل رنج و مشقت، به استراحت نمی پردازی و از زندگی ات لذت نمی بری؟»

  • ۰۹:۲۶   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    #کتاب_مفید


    «داداش! یکی دو تا کتاب بهم میدی؟» نمیدانم کی نصیحتش کرده بود که یک دفعه عاشق کتابخوانی شده بود. «هر کدوم از کتابا رو که به دردت میخوره بردار». رفت جلوی کتابخانه من و یکی دو تا کتاب نسبتاً قطور برداشت. ولی به سن و سالش نمیخورد. تشکر کرد و رفت بیرون. میدانستم به دردش نمیخورد و آنها را برمیگرداند. چند دقیقه بعد، بلند شدم و با اشتیاق، دو سه کتاب که به سنش میخورد را جدا کردم و برایش بردم. توی اتاقش نبود. ... دیدم توی آشپزخانه است. کتابها را گذاشته روی صندلی و رفته روی کتابها تا برسد به ظرف شکلات خوری!



  • ۰۹:۲۶   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    #حکایت_ملا_و_شمع



    در نزديكي ده ملا مكان مرتفعي بود كه شبها باد مي آمد و فوق العاده سرد مي شد. دوستان ملا گفتند: «ملا اگر بتواني يك شب تا صبح بدون آنكه از آتشي استفاده كني در آن تپه بماني، ما يك سور به تو مي دهيم و گرنه تو بايد يك مهماني مفصل به همه ما بدهي.»

    ملا قبول كرد. شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پيچيد و سرما را تحمل كرد و صبح كه آمد گفت: «من برنده شدم و بايد به من سور دهيد.»

    گفتند: «ملا از هيچ آتشي استفاده نكردي؟»

    ملا گفت: «نه، فقط در يكي از دهات اطراف يك پنجره روشن بود و معلوم بود شمعي در آنجا روشن است.»

    دوستان گفتند: «همان آتش تو را گرم كرده و بنابراين شرط را باختي و بايد مهماني بدهي.»

    ملا قبول كرد و گفت: «فلان روز ناهار به منزل ما بياييد.»


    دوستان يكي يكي آمدند، اما نشاني از ناهار نبود. گفتند: «ملا، انگار نهاري در كار نيست.»

    ملا گفت: «چرا ولي هنوز آماده نشده.»


    دو سه ساعت ديگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: «آب هنوز جوش نيامده كه برنج را درونش بريزم.»

    دوستان به آشپزخانه رفتند ببيننند چگونه آب به جوش نمي آيد. ديدند ملا يك ديگ بزرگ به طاق آويزان كرده دو متر پايين تر يك شمع كوچك زير ديگ نهاده.

    گفتند: «ملا اين شمع كوچك نمي تواند از فاصله دو متري ديگ به اين بزرگي را گرم كند.»

    ملا گقت: «چطور از فاصله چند كيلومتري مي توانست مرا روي تپه گرم كند؟ شما بنشينيد تا آب جوش بيايد و غذا آماده شود.»


  • ۰۹:۲۶   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    #مسابقه_اسب_دوانی


    یه روزی یه مرده نشسته بود و داشت روزنامه اش رو می خوند

    كه زنش یهو ماهی تابه رو می كوبه سرش.

    مرده میگه: برا چی این كارو كردی؟

    زنش جواب میده: به خاطر این زدمت كه تو جیب شلوارت یه تیكه كاغذ پیدا كردم

    كه توش اسم جنى (یه دختر) نوشته شده بود …

    مرده میگه : وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم

    اسبی كه روش شرط بندی كردم اسمش جنی بود.

    زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه.

    سه روز بعدش مرد داشت تلویزین تماشا می كرد كه زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر كوبید

    رو سر مرده که تقریبا بیهوش شد.

    وقتی به خودش اومد پرسید این بار برا چی منو زدی زنش جواب داد: آخه اسبت زنگ زده بود.

  • ۰۹:۲۷   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست



    آبراهام لینکلن در وسط جلسه سنا بود که بچه خوکی در جوی آب گرفتار شد

    از جلسه بیرون دوید و گفت : فعلا بحث را چند دقیقه نگه دارید، زود برمی گردم

    این کاری عجیب بود شاید پارلمان آمریکا هرگز به چنین دلیلی متوقف نشده بود

    او دوید تا آن بچه خوک را آزاد کند!

    لباس هایش تمامن گلی شده بود

    آبراهام لینکلن آن بچه خوک را از آن جوی نجات داد و سپس به جلسه برگشت

    مردم پرسیدند : این چه کاری بود کردی؟

    چرا جلسه را نگه داشتی و با چنین عجله ای بیرون دویدی؟

    او پاسخ داد : یک زندگی در خطر بود …


    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۶/۱۲/۱۳۹۴   ۰۹:۲۷
  • ۰۹:۲۷   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    یکى از مریدان نزد پیر مرشد خود آمد و گفت: چه کنم که از دست مردم در رنج مى باشم؟

    آنها زیاد نزد من مى آیند و وقت عزیز مرا مى گیرند.

    پیر مرشد به او گفت: به این دستور عمل کن تا از دور تو پراکنده گردند و آن اینکه: به فقیران آنها قرض بده و از ثروتمندان آنها چیزى را بخواه. در این صورت فقیران بر اثر نداشتن پول براى اداى قرض و ثروتمندان از ترس پول دادن، نزد تو نیایند و اطرافیان خلوت گردد.

    گر گدا پیشرو لشگر اسلام بود

    کافر از بیم توقع برود تا در چین

  • ۰۹:۲۸   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.

    ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است.

    دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.

    ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!

    روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

  • ۰۹:۲۸   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان_افلاطون_و_ناراحتی_اش!

     روزی، آدم نادانی که صورت زیبایی داشت، به « افلاطون» که مردی دانشمند بود، گفت: ” ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی”.

    افلاطون گفت: « عیبی که بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه که دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی. هنر تو، تنها همین حرفی بود که گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان که قبل از گفتن تو، خود را در آینه دیده بودم و به زشتی صورت خودم پی برده بودم. بعد از آن سعی کردم وجودم را پر از خوبی و دانش کنم تا دو زشتی در یک جا جمع نشود. تو مردی زیبارو هستی، اما سعی کن با رفتار و کارهای زشت خود، این زیبایی رابه زشتی تبدیل نکنی”.

    بزرگوار مردی :

    آورده اند که روزی مردی به خدمت فیلسوف بزرگ افلاطون آمد و نشست و از هر نوع سخن می گفت. در میان سخن گفت: « امروز فلان مرد از تو بسیار خوب می گفت که افلاطون عجب بزرگوار مردی است و هرگز کسی چون او نبوده است.»

    افلاطون چون این سخن بشنید سر فرود برد و سخت دلتنگ شد.

    آن مرد گفت:« ای حکیم! از من تو را چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟»

    افلاطون پاسخ داد:« ای خواجه! مرا از تو رنجی نرسید. ولی مصیبت بالاتر از این چه باشد که جاهلی مرا ستایش کند و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم کدام کار جاهلانه کرده ام که او خوشش آمده و مرا به خاطر آن ستوده است.

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان