خانه
331K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست


  • leftPublish
  • ۰۹:۳۹   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان_کوتاه

     کشیش، خود را شبیه به یک شخص فقیر و بی‌ خانمان با لباس‌های ژولیده در می آورد

    و روزی که قرار بوده اسمش به عنوان کشیش جدید یک کلیسای ده هزار نفری اعلام شود با

    همین قیافه به کلیسا می رود...

    خودش ماجرا را این طور تعریف می کند:

    نیم ساعت قبل از شروع جلسه به کلیسا رفتم، به خیلی ها سلام کردم اما فقط ۳ نفر از

    این همه جمعیت جواب سلام من را دادند... به خیلی ها گفتم، گرسنه هستم اما هیچ کس

    حاضر نشد یک دلار به من کمک کند... سپس وقتی رفتم در ردیف جلو بنشینم، انتظامات

    کلیسا از من خواست که از آن جا بلند شوم و به عقب برگردم...

    به هر حال وقتی شبان کلیسا اسم کشیش جدید را اعلام می کند، تمام کلیسا شروع به کف

    زدن می کنند و این مرد ژولیده از جای خود بلند می شود و با همین قیافه به جلوی

    کلیسا دعوت می شود... مردم با دیدن او سرهایشان را از خجالت خم می کنند، عده ای هم

    گریه می کنند و این مرد سخنانش را با خواندن بخشی از انجیل آغاز می کند:

    گرسنه بودم، غذا دادید... تشنه بودم، آب دادید... مریض بودم به عیادتم آمدید...

    خیلی ها به کلیسا می روند، اما شاگرد و پیرو راستین عیسی مسیح نیستند... خدا به

    دنبال جمعیت نیست، خدا به دنبال دستیست که کمک می کند، قلبی که محبت می کند، چشمی

    که برای دیگران نگران است و پایی که برای ناتوانان برداشته می شود.

  • ۰۹:۳۹   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان_کوتاه_سوت

    بنجامین فرانکلین در هفت‌سالگی اشتباهی مرتکب شد که در هفتادسالگی هم از یادش نرفت . *

    پسرک هفت ‌ساله‌ای بود که سخت عاشق یک سوت شده بود .

    اشتیاق او برای خرید سوت به‌ قدری زیاد بود که یک ‌راست به مغازه اسباب‌بازی ‌فروشی رفت و هر چه سکه در جیبش داشت ،

    روی پیشخوان مغازه ریخت و بدون آنکه قیمت سوت را بپرسد همه سکه‌ها را به فروشنده داد . *

    فرانکلین هفتاد ساله بعد برای یک دوستی نوشت :

    سوت را گرفتم و به خانه رفتم و آن‌قدر سوت زدم که همه کلافه شدن اما خواهر و برادرهای بزرگم متوجه شدن که برای یک سوت پول فراوان پرداخته‌ام و وحشتناک به من می‌خندیدند .! *

    اوقاتم عجیب تلخ شده بود و از ته دل گریه می‌کردم .

    سال‌ها بعد که فرانکلین سفیر امریکا در فرانسه و شخصیت معروف

    و جهانی شد هنوز آن را فراموش نکرده بود و می‌گفت : همین‌طور که بزرگ شدم و قدم به دنیای واقعی گذاشتم و اعمال انسان‌ها را دیدم متوجه شدم .

     بسیاری از آن‌ها بهای گزافی برای یک سوت می‌پردازند .

     بخش اعظم بدبختی افراد با ارزیابی غلط آن‌ها از ارزش واقعی چیزها برای پرداختن بهایی بسیار گزاف برای سوت‌هایشان فراهم آمده است  .

    تردیدها و انتخاب ها ، اختلافات خانوادگی ، مشاجره‌ها ، بحث و جدال بر سر مسائلی که حتی ارزش فکر کردن ندارند .

  • ۰۹:۳۹   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان کوتاه خواستگاری

    پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری رفت.

    پدر دختر رو به پسر کرد و گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم.

    چندی بعد پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر رفت ، پدر دختر با ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاق پسر گفت : انشاءالله خدا او را هدایت میکند.

    دختر گفت: پدر، مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟

  • ۰۹:۴۰   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان_زیبای _نهار_با_خدا

    یک بچه ی کوچیک می خواست خدا رو ببینه.

    اون میدونست که برای دیدن خدا راه درازی در پیش داره.

    لوازمش رو برداشت و سفرش رو شروع کرد.

    کمی که رفت ,با پیرزنی روبرو شد.پیرزن توی پارک نشسته بود

    و به چند تا کبوتر زل زده بود.پسر کنار او نشست و کوله پشتیش رو باز کرد.

    تازه می خواست جرعه ای از نوشیدنی ش رو بنوشه که احساس کرد پیرزن گرسنه س.

    پسرک به اون تعارف کرد.

    پیرزن با تشکر زیاد , قبول کرد و لبخندی زد.

    لبخند او برای پسرک آن قدر زیبا بود که هوس کرد دوباره آن را ببیند

    پس دوباره تعارف کرد و دوباره پیرزن به او لبخند زد. پسرک بسیار خوشحال بود.

    آنها تمام بعدازظهر را به خوردن و تبسم گذراندند , بدون گفتن حرفی.

    با تاریک شدن هوا پسرک احساس خسته گی کرد , بلند شد و آماده ی رفتن شد.

    چند قدم که برداشت دوباره به سوی پیرزن دوید

    و او را در آغوش گرفت و پیرزن هم لبخند بسیار بزرگی زد.

    هنگامی که پسر به خانه اش برگشت , مادرش از چهره ی شاد او متعجب شد.

    پرسید:” چی شده پسرم که این قدر خوشحالی؟  پسر جواب داد: من با خدا نهار خوردم.

    و قبل از واکنش مادرش اضافه کرد:

    “می دونی مادر, اون قشنگترین لبخندی رو داشت که من تا حالا دیده ام.”

    و اما پیرزن نیز با قلبی شادمان به خانه اش بازگشت.

    پسرش با دیدن چهره ی بشاش او پرسید:”مادر , چی تو رو امروز این جور خوشحال کرده؟”

    و اون جواب داد:” من امروز با خدا غذا خوردم.”

    و ادامه داد:”اون از اون چیزی که انتظار داشتم جوان تر بود.”

    ما نمی دانیم خدا چه شکلی است.

    مردم به خاطر دلیلی به زندگی ما وارد می شوند؛بله یک دلیل.

    پس چشمان وقلبهای تان را باز کنید. ممکن است هر جا با خدا روبرو شوید.

  • ۰۹:۴۰   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان کوتاه “مداد سفید”

    همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند…به جز مداد سفید…هیچ کسی به او کار نمی داد…همه می گفتند: “تو به هیچ دردی نمی خوری” …یک شب که مداد رنگی ها…توی سیاهی کاغذ گم شده بودند…مداد سفید تا صبح کار کرد…ماه کشید…مهتاب کشید…و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد…صبح توی جعبه ی مداد رنگی…جای خالی او…با هیچ رنگی پر نشد.

  • leftPublish
  • ۰۹:۴۰   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان_آموزنده_غرور_بیجا

    یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.

    در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.

    باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.

    ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: “اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!”

  • ۰۹:۴۰   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان_جالب_مارها_و_قورباغه ها

    مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لکها شکایت کردند لک لکها چندی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند طولی نکشید که لک لکها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند عده ای از آنها با لک لکها کنار آمدند و عدهای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند مارها بازگشتند ولی اینبار همپای لک لکها شروع به خوردن قورباغه ها کردند حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شدهاند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است ! اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان !

  • ۰۹:۴۱   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان_آموزنده_قدرت_بیان

    جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن

    پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت:

    یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.

    پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت.

    در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.

    جک از او پرسید: چی شده؟

    جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم

    و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم،

    اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد.

    به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم.

    فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم.

    واقعم عصبانی شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی

    شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است.

    جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد.

    بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد

    و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت …

    وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.

    صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.

    وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟

    جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود.

  • ۰۹:۴۱   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان_آموزنده_پند_سقراط”

    روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:”در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.” سقراط گفت:”چرا رنجیدی؟” مرد با تعجب گفت :”خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.” سقراط پرسید:”اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟” مرد گفت:”مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.” سقراط پرسید:”به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟” مرد جواب داد:”احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.” سقراط گفت:”همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش “غفلت” است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.

    پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است

  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    یک پیرزن چینی دوکوزۀ آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت ، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد.

    یکی از این کوزه ها ترک داشت ، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همۀ آب را در خود نگه می داشت.

    هر بار که زن پس از پرکردن کوزه ها ، راه دراز جویبار تا خانه را می پیمود ، آب از کوزه ای که ترک داشت چکه می کرد و زمانی که زن به خانه می رسید ، کوزه نیمه پر بود.

    دو سال تمام ، هر روز زن این کار را انجام می داد و همیشه کوزه ای که ترک داشت ، نیمی از آبش را در راه از دست می داد.

    البته کوزۀ سالم و بدون ترک خیلی به خودش می بالید. ولی بیچاره کوزۀ ترک دار از خودش خجالت می کشید . 

    از عیبی که داشت و از این که تنها نیمی از وظیفه ای را که برایش در نظر گرفته بودند ، می توانست انجام دهد.

    پس از دوسال سرانجام روزی کوزۀ ترک دار در کنار جویبار به زن گفت: من از خویشتن شرمسارم . زیرا این شکافی که در پهلوی من است ، سبب نشت آب می شود و زمانی که تو به خانه می رسی ، من نیمه پر هستم. پیر زن لبخندی زد وبه کوزۀ ترک دارگفت :

    آیا تو به گل هائی که در این سوی راه، یعنی سوئی که تو هستی ، توجه کرده ای ؟ می بینی که در سوی دیگر راه گلی نروئیده است.

    من همیشه از کاستی و نقص تو آگاه بودم ، و برای همین در کنار راه تخم گل کاشتم تا هر روز که از جویبار به خانه بر می گردم  تو آنها را آب بدهی. دو سال تمام ، من از گل هائی که اینجا روئیده اند چیده ام  و خانه ام را با آنها آراسته ام.

    اگر تو این ترک را نداشتی ، هرگز این گل ها و زیبائی آنها به خانۀ من راه نمی یافت هر یک از ما عیب ها و کاستی های خود را داریم ولی همین کاستی ها و عیب هاست که زندگی ما را دلپذیر و شیرین می سازد

  • leftPublish
  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    می گویند کشاورزی آفریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از آفریقا، معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند. او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابراین زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد. او به مدت ده سال آفریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی، تنهایی و یأس و نومیدی، خود را در دریا غرق می کند.

    اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه می گذشت، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت. او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد. مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد. مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.

    مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند، برای کشف الماس تمام آفریقا را زیر پا گذاشته بود حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد!

    همیشه برای یافتن فرصت ها و موفقیت درزندگی ابتدا به داشته های خود نگاهی بیندازیم!

  • ۰۹:۴۳   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    #دیدار_با_خدا”

    روزی روزگاری زنی در کلبه  ای کوچک زندگی می کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد و با او به راز و نیاز می پرداخت.. روزی خداوند پس از سال ها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه  اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباس های مندرس و پاره  اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب  آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست!

    ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد. اما این بار هم فقط پسر بچه  ای پشت در بود. پسرک لباس کهنه  ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می  لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود. صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه می کرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. و دوباره منتظر خداوند شد.

    خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد…

    پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود. پاهای پیرزن تحمل نگه داشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن بست!

    شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟

    آنگاه خداوند پاسخ گفت:

    ـ من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه  ات راه ندادی!

  • ۰۹:۴۳   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    حلقه_خورشید

    پسرک‌ بی‌آن‌ که‌ بداند چرا، سنگ‌ در تیرکمان‌ کوچکش‌ گذاشت‌ و بی‌آن‌ که‌ بداند چرا، گنجشک‌ کوچکی‌ را نشانه‌ رفت. پرنده‌ افتاد، بال‌هایش‌ شکست‌ و تنش‌ خونی‌ شد. پرنده‌ می‌دانست‌ که‌ خواهد مرد اما…

    اما پیش‌ از مردنش‌ مروت‌ کرد و رازی‌ را به‌ پسرک‌ گفت: تا دیگر هرگز هیچ‌ چیزی‌ را نیازارد.

    پسرک‌ پرنده‌ را در دست‌هایش‌ گرفته‌ بود تا شکار تازه‌ خود را تماشا کند. اما پرنده‌ شکار نبود. پرنده‌ پیام‌ بود. پس‌ چشم‌ در چشم‌ پسرک‌ دوخت‌ و گفت: کاش‌ می‌دانستی‌ که‌ زنجیر بلندی‌ است‌ زندگی، که‌ یک‌ حلقه‌اش‌ درخت‌ است‌ و یک‌ حلقه‌اش‌ پرنده. یک‌ حلقه‌اش‌ انسان‌ و یک‌ حلقه‌ سنگ‌ریزه. حلقه‌ای‌ ماه‌ و حلقه‌ای‌ خورشید.

    و هر حلقه‌ در دل‌ حلقه‌ای‌ دیگر است. و هر حلقه‌ پاره‌ای‌ از زنجیر؛ و کیست‌ که‌ در این‌ حلقه‌ نباشد و چیست‌ که‌ در این‌ زنجیر نگنجد؟!

    و وای‌ اگر شاخه‌ای‌ را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای‌ اگر سنگ‌ریزه‌ای‌ را ندیده‌ بگیری، ماه‌ تب‌ خواهد کرد. وای‌ اگر پرنده‌ای‌ را بیازاری، انسانی‌ خواهد مرد.

    زیرا هر حلقه‌ را که‌ بشکنی، زنجیر را گسسته‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره‌ کردی.

    پرنده‌ این‌ را گفت‌ و جان‌ داد.

    و پسرک‌ آن‌قدر گریست‌ تا عارف‌ شد . . .

  • ۰۹:۴۳   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان_زیبای ” اثبات وجود خدا “

    مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها درگرفت.

    آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید

    آرایشگرگفت:من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.

    مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

    آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.

    مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.

    مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

    آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

    مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

    آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.

    مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.

    برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد . . .

  • ۰۹:۴۴   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    حکمت_روزگار  (داستان واقعی)

    اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.

    روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت  پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.

    نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید.

    کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که  انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد.

    در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد.

    بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.

    سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین.

    اسم پسر نجیب زاده  چه بود؟ وینستون چرچیل

  • ۰۹:۴۴   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان_آموزنده _بزرگترین _افتخار”

    پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟

    مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است

    به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم

    او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.

    اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

    و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….

    حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.

    پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟

    آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟

    مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.

    اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟

    پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.

    پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.

    کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟ 

    آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.

  • ۰۹:۴۵   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    قدرت_بخشش  

    بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.

    روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.

    بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.

    مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید

    از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.

    زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد

    مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود،

    از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.

    او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند

    راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد

    تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

    بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:

    «خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است،

    اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.

    اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى . . .

  • ۰۹:۴۵   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    راز_جعبه_کفش

    زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد.

    در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز...

    پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.

    پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.

    پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.

    پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟

    پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام.

  • ۰۹:۴۶   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    مردی به ابوذر غفاری عرض کرد:چيزی از علم به من هديه كن!

    ابوذر پاسخ داد: 

    علم، بسيار است؛ اما اگر بتوانی به آنكه دوستش داری، بدی نرسانی! چنین كاری را انجام بده، كه از "علم" بهتر است!

    او با تعجب پرسید: مگر كسی به چيزی كه دوستش دارد بدی می‌كند؟!

    ابوذر جواب داد: آری؛ تو "جان" خود را از همه چيز بيشتر دوست داری، وقتی گناه كردی، در حقيقت به جان خود بدی نموده‌ای چرا كه گناه براي روح انسان، هم ضرر دنيوی دارد و هم آخروی!

  • ۰۹:۴۶   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان “کارمند و تکرار اشتباه

    کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید:

    «معنی این چیست؟ شما 200 دلار کمتر از چیزی

    که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»

    رئیس پاسخ می دهد:

    «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته که 200 دلار بیشتر به تو

    پرداخت کردم هیچ نکردی.»

    کارمند با حاضر پاسخ می دهد:

    «درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم

    اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم!»

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان