خانه
329K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست


  • leftPublish
  • ۱۲:۰۸   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    چه کسانی عاشق همسرانشون هستند ؟




    یه همایشی برای زنها به اسم چگونهبا همسر خود عاشقانه زندگی کنید برگزار شده بودتوی این همایش از خانومها سوال شد : چه کسانی عاشقهمسرانشون هستند ؟

    همه ی زنها دستاشون رو بالا بردنسوال بعدی این بود که : آخرین باریکه به همسرتون گفتید عاشقش هستید کی بود؟بعضی ها گفتن امروز … بعضی هاگفتن دیروز… بعضی ها هم گفتند یادشون نمییادبعد ازشون خواستند که به همسرانشون

    اس ام اس بفرستند و بگن: همسر عزیزم من عاشقت هستمهمه اینکار رو کردندازشون دوباره درخواست کردند

    گوشیشون رو بدن به کناریشون تا جواب اس ام اسهایی که براشوناومد بود رو بلند بخوننخوب یکسری از جواب اس ام اس هارو

    براتون نوشتم:



    شما؟ -

    اوه مادر بچه های من ، مریض شدی؟ -

    عزیزم منم عاشقتم -

    حالا که چی ؟ بازم ماشین رو کجا

    کوبوندی؟ -

    من منظورت رو متوجه نمی شم؟ -

    باز دویاره چه دست گلی به آب دادی

    ؟ این سری دیگه نمی بخشمت -

    ؟؟!! -

    خوب برو سر اصل مطلب ، چقدر پول

    لازم داری؟ -

    من دارم خواب می بینم ؟ -

    اگه نگی این اس ام اس رو واقعا

    برای کی فرستادی قول میدم یکی رو بکشم -

    ازت خواستم دیگه تو مشروب خوردن

    زیاده روی نکنی 
  • ۱۲:۱۰   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان بسیار زیبای مورچه عاشق و حضرت سلیمان 


    *





    *

    روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.



    مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم… حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد…

     




    تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست…


    رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:

     

    اُدعُوا اللهَ وَ اَنتم مُوقِنونَ بِالاِجابَهِ وَاعلَموا اَنَّ اللهَ لا یَستَجِیبُ دُعاءَ مِن قَلبِ غافِلٍ لاه؛



    خدا را بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید و بدانید که

     خداوند دعا را از قلب غافل بی خبر نمی پذیرد.

    .
  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان جالب دو عاشق پیر


     



     


    پیرمرد به زنش گفت:


    بیا یادی از گذشته های دور کنیم


    من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم


    ……



    پیرزن قبول کرد


    فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد


    وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه


    ازش پرسید چرا گریه میکنی؟


    …پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

    بابام نذاشت بیام
  • ۱۲:۱۳   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    یکی از بستگان خدا





    شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.



    پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمایبرف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سردفروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.




    در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.




    خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محوتماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یکجفت کفش در دستانش بود بیرون آمد… 


    -آهای، آقا پسر!پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟ 


    -نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

    -آهان، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!
  • ۱۲:۱۵   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    گاهی خرها هم به ما چیز یاد میدهند





    کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغرا از درون چاه بیرون بیاورد.

    پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.


    مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختنداما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.


    روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …


    نتیجه اخلاقی


     مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند


    و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!

    اگراز مشکلات برای بالا آمدن و رشد مان استفاده نکنیم , در  چاههای زندگی گرفتار میشویم .
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۸/۶/۱۳۹۳   ۱۲:۱۶
  • leftPublish
  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان کشاورز و زن نق نقو و قاطر خوب




    مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.

    یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.



    در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد،  اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.


    پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

    کشاورز گفت:

    خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی  در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.


    کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

    کشاورز گفت:

    آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه؟
  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    هوشمندانه سوال کنید





    در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد:


    «فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟


    ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟»


    جک نزد کشیش می رود و می پرسد:


    «جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن »هستم، سیگار بکشم


    »کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»


    جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.


    »ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»


    ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم »؟

    کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً ، پسرم. مطمئناً !
  • ۱۲:۲۵   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    مادر …..(نمیدونم اسم این داستان رو چی بذارم)




    ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد.


    پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟


    مادر گفت : ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی


    فقط خواستم بگویم تولدت مبارک .


    پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد


    صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن

    با شمع نیمه سوخته یافت… ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . . .
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۸/۶/۱۳۹۳   ۱۴:۰۶
  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

     اشتباه فرشتگان








    درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .


    پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید :


    جاسوس می فرستید به جهنم!؟


    از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…


    حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:

    با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.
  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبای فروش بهشت






    در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.

    فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد…

    به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:


    قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت:


    ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت:


    لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند

    جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.

    به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است.

    دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم…
  • leftPublish
  • ۱۳:۲۲   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    حکیم و دختر جوان











    در زمانی های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش در می‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوان‌تر میشود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟ پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید. پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند… از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند.شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود. دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود . خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند .حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند؟ همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم بهشاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورندگاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند؟ شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحطه تنگ و کشیده تر میشود دختر از درد جیغ میکشد

    حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود. جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود. حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود .آن حکیم ابوعلی سینا بوده است.
  • ۱۳:۳۸   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان بسیاز زیبا از یک زوج عاشق





    زن وشوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند…


    در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر ۹۵هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.


    پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”


    پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.


    سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”

    پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.”
  • ۱۳:۵۱   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبا و آموزنده آقای گاو!






    در یک مدرسه راهنماییدخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می کردم و چند سالی بود که مدیرمدرسه شده بودم.


    قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزانبه حیاط مدرسه بروند.


    هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگویهمکاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود.در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفترمدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:


    با خانم… دبیر کلاس دومی ها کار دارم و می خواهم درباره درس وانضباط فرزندم از او سؤال هایی بکنم.


    از او خواستم خودش را معرفی کند. گفت:

    من “گاو” هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشانمتوجه می شوند.


    تعجب کردم و موضوع را با خانم دبیر که با نواخته شدن زنگ تفریح،وارد دفتر مدرسه شده بود، در میان گذاشتم.


    یکه خورد و گفت: ممکن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد. یعنیچه گاو؟ من که چیزی نمی فهمم…


    از او خواستم پیش پدر دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم:

    اصلاً به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد.

    حتی خیلی هم متشخص به نظر می رسد.


    خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز که در گوشه ای ازدفتر نشسته بود، رفت.

    مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفیکرد: “من گاو هستم!”

    - خواهش می کنم، ولی…

    - شما بنده را به خوبی می شناسید.

    من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله ای که شما دیروز درکلاس، او را به همین نام صدا زدید…


    دبیر ما به لکنت افتاد و گفت: آخه، می دونید…

    - بله، ممکن است واقعاً فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در اینمورد به شما حق می دهم.

    ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید.

    قطعاً من هم می توانستم اندکی به شما کمک کنم.


    خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت کردند.

    گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، درخاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسهرا ترک کرد.وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم.

    در کنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود:

    دکتر… عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه…
    !

    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۸/۶/۱۳۹۳   ۱۳:۵۹
  • ۱۴:۰۳   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    نجات یافته ناسپاس









     تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.

    او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.

    سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید.

    اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.

    بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.

    از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:

    « خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »

    صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.

    کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.

    نجات دهندگان می گفتند:

    “خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
  • ۱۴:۰۹   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    شیرین یا ام رستم




     


     


    “شیرین” ملقب “ام رستم” دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(۳۸۷ق. ـ ۳۶۶ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند .

    به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است .


    سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود : باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی .

    ام رستم ، به پیک محمود گفت : اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد ؟ پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد .

    ام رستم به پیک گفت : که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید : در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی زنی را کشت .

    پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم ، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند . به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ : “برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک ، بیرون خواهند کشید .”

    ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود .
  • ۱۴:۱۲   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    نعمت بینایی !





    در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

    به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله ای که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: “پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.


    ناگهان پسر دوباره فریاد زد: “پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.”


    زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: “پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید!

    زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: “‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”

    مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!”
  • ۱۴:۱۳   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    خانم نظافتچی





    در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرین سوال رسیدم که نوشته بود :

    نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟

    سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندین بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود؟!

    من کاغذ را تحویل دادم، در حالی که آخرین سوال امتحان بی جواب مانده بود.

    پیش از پایان آخرین جلسه، یکی از دانشجویان از استاد پرسید: استاد، منظور شما از طرح آن سوال عجیب چه بود؟

    استاد جواب داد: “در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید. همه آنها شایسته توجه و مراقبت شما هستند، بـاید آنها را بشناسید و به آنهـا محبت کنید حتـی اگر این محبت فقط یک لبخنـد یا یک سلام دادن ساده باشد.”

    من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد!
  • ۱۴:۱۳   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    راز موفقیت


    یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند.


    این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌کرد.


    بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او!


    کنجکاویشان بیشتر شد و کوشش علاقه‌مندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.


    کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: “چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصول‌های مرا خراب نکند!”


    همین تشخیص درست و صحیح کشاورز، توفیق کامیابی در مسابقه‌های بهترین غله را برایش به ارمغان می‌آورد.

    “گاهی اوقات لازم است با کمک به رقبا و ارتقاء کیفیت و سطح آنها، کاری کنیم که از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم.”
  • ۱۴:۱۴   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    قاتل و میوه فروش





    جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر از گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.

    چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.

    او جلوی یک مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود … بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

    دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.

    بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و … پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.

    میوه فروش گفت : بخور نوش جانت، پول نمی خواد !

    سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلوی دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت.

    فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.

    آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.

    میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.

    عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.

    زیر عکس او با حروف درشت نوشته شده بود “قاتل فراری” و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

    میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.

    پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.

    سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.

    او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.

    دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.

    او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

    موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : “آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان”.

    سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.

    میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم.

    هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.

    بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد !!!
  • ۱۴:۱۴   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    نوشته روی دیوار




    مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: “مامان! مامان! وقتی من داشتم توی حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!”


    مادر آهی کشید و فریاد زد: “حالا تامی کجاست؟” و رفت به اطاق تامی کوچولو.

    تامی از ترس زیر تختخوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: “تو پسر خیلی بدی هستی” و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال.

    تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد.


    تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!

    مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هر روز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان