خانه
220K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " آغوش اجباری "

    نوشته خانم نگار قادری

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

  • leftPublish
  • ۲۰:۱۲   ۱۳۹۶/۵/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت چهلم




    با حالت قهر رو برگردوندم و گفتم :
    - میل ندارم
    اومد جلو ... ترسیدم ... به دیوار پرس شدم ... با عصبانیت و داد گفت :
    - ببین دختر , حوصله این ادا و اطوارا رو ندارم ... الان مثل بچه آدم میای سر سفره می شینی و غذاتو می خوری
    اینم بگم اگه این رفتارت بهخاطر محمده , باید بهت بگم تا امروز سر کار بودی و منم نمی ذارم دخترم بازیچه بشه
    حالا پاشو راه بیفت وگرنه هر چی دیدی از چش خودت دیدی
    طوری صداشو برده بود بالا , می ترسیدم نه بیارم ... بلند شدم و با صدا آب دهنمو قورت دادم و همراش رفتم
    مامان اصلا نگام نمی کرد ... نگار و ندا هم با ناراحتی بهم چشم دوخته بودن و بابا هم با عصبانیت با همه حرف می زد
    غذامو که خوردم , برگشتم اتاقم ... باید فردا زود بیدار می شدم و می رفتم نامه رو واسه محمد می فرستادم ...
    زودی خوابیدم که بتونم بیدار بشم ....
    با صدای زنگ ساعت بیدار شدم
    همین که چشامو باز کردم , یاد نامه افتادم
    زودو بی سرو صدا رفتم دست صورتمو شستم و برگشتم اتاقم ... لباسامو پوشیدم و نامه رو لای کتابم تو کیفم گذاشتم
    کوله مو انداختم رو شونه م و رفتم بیرون ... آروم در اتاقو بستم کسی بیدار نشه وگرنه می گفت ساعت شش و نیم کجا می ری
    داشتم از در ورودی هال خارج می شدم ... با صدای بابام میخکوب شدم
    - حنا
    سر جام خشک شده بودم ... قلبم مثل یه گنجیشک می زد ... توان نداشتم برگردم طرفش
    - دختر با توام ... کجا می ری این ساعت ؟
    وای خدا من چی جواب بابا رو بدم ؟
    با لرز و ترس برگشتم
    - خب ...
    خب ... خب امتحان داریم ... زودتر می رم اونجا با سمیه درس بخونیم
    با حالت عجیبی نگام کرد و گفت :
    - یه ساعت زودتر ؟! خب تو خونه می خوندین دیگه
    - چند تا سوال داریم باید از هم بپرسیم
    - باشه , صبر کن خودم می برمت


    وای نه


    - نه ممنون بابا , خودم می رم
    - گفتم صبر کن
    همینم کم بود ... الان منو ببره می فهمه دروغ گفتم ... این ساعت که در مدرسه رو باز نکردن ...
    رفت اتاقش و چند دقیقه بعدش اومد بیرون و رو به من گفت :
    - بریم
    همراهش رفتم ... داشتم از ترس زهره ترک می شدم
    حالا من چه جوری نامه رو برسونم ... خدا کمکم کن ...
    این دیگه چه بدبختیه سر رام قرار گرفت ...

  • ۲۱:۳۰   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت چهل و یکم

  • ۲۱:۳۶   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت چهل و یکم




    از مدرسه چطوری جیم بشم برم ؟
    معلما بفهمن کله مو می کنن
    بالاخره رسیدیم در مدرسه و درست همون موقع آقای ضیائی , سرایدار مدرسه درو باز کرد
    بابا هم پیاده شد و بهش سلام داد
    قلبم از تو حلقم داشت می اومد بیرون ... الان بابا می فهمید دروغ گفتم
    - چرا این ساعت اومدین آقای سبحانی ؟
    - والله حنا انگار با دوستش قرار بوده زودتر بیان درس بخونن
    آقای ضیائی نگاهی بهم انداخت و گفت :
    - دوستت هنوز نیومده که
    - اشکال نداره , منتظرش می مونم
    بابا گفت :
    - آقای ضیائی , دخترم دستت امانت ... من می رم
    - چشم آقای سبحانی ... بفرمایید
    همینم کم بود ... بابا منو سپرد به این ... من دیگه چه جوری از مدرسه برم بیرون ؟
    - ظهر خودم میام دنبالت ... اینجا منتظر باش
    جــــــــــان ؟؟ خودش بیاد دنبالم ؟ پس بگو زندونیم کردی دیگه ... یعنی چی خودش بیاد دنبالم !
    تا خواستم حرف بزنم بابا رفته بود ...
    رو به آسمون کردم و گفتم :
    - خدا تو هم با من لج کردی

    بغض تو گلوم سنگین شده بود
    رفتم تو کلاس نشستم
    یه ساعت زودتر اومده بودم بیرون
    سر کلاس نشستم تا شروع صف شد ...
    ماجرا رو واسه سمیه تعریف کردم
    گفت که حق با مامان بابامه
    چرا هیشکی منو درک نمی کرد ؟
    چرا همه با من لج کرده بودن ؟
    بابا همونجور که گفته بود سر ساعت منو رسوند خونه
    وقتی رفتم داخل , دایی با مامان تو هال نشسته بودن
    - سلام دایی
    - سلام دخترم
    - خوش اومدین
    - زنده باشی دخترم
    داشتم می رفتم اتاقم که با صدای مامان ایستادم و به روش برگشتم
    - حنا بیا اینجا داییت کارت داره
    - باشه چشم ... صبر کنید لباسامو عوض کنم میام
    - وقت نداریم زیاد ... امشب خانواده حسام میان اینجا
    صدامو بردم بالا :
    - یعنی چی امشب میان اینجا ؟ من دو روزه دارم می گم باهاش ازدواج نمی کنم ...

  • ۲۱:۳۶   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت چهل و دوم

  • ۲۱:۴۱   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت چهل و دوم




    - چرا دارین باهام اینجوری می کنین ؟ چرا دارین باهام لج می کنین ؟ من التماستون کردم , چرا ؟
    باز گریه کردن
    باز ضجه زدن
    باز خدا رو صدا زدن
    خدا چرا ؟
    خدا کم صدات زدم ؟
    کم التماست کردم ؟
    کم ازت خواستم محمدمو نگیری ازم ؟


    دایی اومد نزدیکم نشست ...
    - آروم باش دخترم ... چه کاریه ؟ داری خودتو داغون می کنی
    - دایی من نمی تونم ... نمی خوام ... نمی خوام با حسام ازدواج کنم ... باید به کی بگم ؟
    - باشه دخترم ... باشه
    دایی رو به مامان گفت :
    - خواهر دست نگه دار ... محسن می خواست بیاد خواستگاری ... بذار دخترت دلش به هر کدوم راضیه , اونو انتخاب کنه
    - نمی شه ... امشب میان نشونش می کنن
    با بغض نالیدم :
    - مامان تو رو خدا
    مامان جلو اومد
    - دخترم الان اینا رو می گی , چند سال بعد می فهمی حق با ما بوده ... اون موقع می فهمی چقد به صلاحت فکر کردیم ... چه مادر پدری دوست داره بچه ش زجر بکشه ؟
    پاشو برو اتاقت
    برو لباس خوشگل بپوش , امشب عروسی ... عروس که نباید اینجوری باشه ...


    وای مامان چکار کردی با من ؟
    مامان .....
    عروس ... عروس کی ؟
    محمد که نیست
    کی حلقه دستم می کرد ؟
    محمد که نیست
    کی اسمش میاد رو اسمم ؟
    محمد که نیست
    محمدم کجایی بیا ببین چی به روزم آوردن
    بیا ببین حناتو دارن می برن
    محمد تو رو خدا بیا
    داریم از هم جدا می شیم
    ضجه م خونه رو برداشته بود
    چقد بی رحم بودن ... چقد سنگدل بودن
    خواهرام با سن کمشون درکم می کردن ...

  • leftPublish
  • ۲۱:۴۱   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت چهل و سوم

  • ۲۱:۴۶   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت چهل و سوم




    اینا چرا با هم تبانی کرده بودن ؟ چرا ؟
    دایی زیر بغلمو گرفت و بلندم کرد ...
    - دخترم این چه وضعیه ؟ به خودت بیا ...
    بغض رو صدای دایی حس می کردم
    پس چرا کاری واسم نمی کرد ؟
    عالم و آدم از عشقم خبر داشتن ... چرا کمکم نکردن به وصال یارم ؟
    رفتم اتاقم و نشستم و بی صدا گریه کردم
    با همون مانتو شلوار به خواب رفتم
    با صدای مامان بیدار شدم
    - وای دختر تو چرا خوابیدی ؟
    - مامان ولم کن
    - حنا پاشو ببینم
    - مامان دست از سرم بردار , عموت شب میاد ... ولم کن بخوابم , سرم درد می کنه
    - ساعت شش عصره , الان میان
    با شنیدن حرف مامان , سیخ نشستم ... یعنی این همه وقت خواب بودم ؟
    - چرا بیدارم نکردین ؟
    - من چه می دونستم خوابی ؟ گفتم حتما قهر کردی , نیومدم سراغت ... پاشو آماده شو ... الان است که بیان ...
    - من نمیام
    - یعنی چی نمیام ؟ می خوای آبرومونو ببری ؟
    - همین که گفتم
    - تو داری عروسشون میشی ... زشته ...
    - نمیام ... برن به درک
    - دیگه با بابات طرفی
    مامان رفت بیرون ... از جام بلند شدم و لباسامو با یه دامن سیاه و یه پیراهن سیاه و شال سیاه عوض کردم
    سیه پوش عشقم شدم ...
    سیه پوش محمدم ...
    سیه پوش سرنوشتم ...
    وقتی رفتم بیرون , مامان تو آشپزخونه بود ... با دیدن من با ناخن به صورتش چنگ زد ...
    - اینا چین پوشیدی ؟ برو عوضشون کن زود
    بی توجه به حرفش رفتم حیاط
    از آب تو حوض چن مشت به صورتم پاشیدم و لب حوض نشستم
    درونم آتیش گرفته بود
    گرماش داشت ذوبم می کرد
    به همه چی فکر کردم
    به اون وقتایی که می دیدمش و استرس می گرفتم
    به اون وقتایی که نمی تونستم باهاش حرف بزنم ......

  • ۲۱:۴۶   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت چهل و چهارم

  • ۲۱:۵۱   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت چهل و چهارم




    از بس صدام می لریزد ...
    به اون وقتی که به خودم اعتراف کردم عاشقشم
    به اون وقتی که زنگ زد و گفت دختر عموی خجالتی
    به اون وقتی که گفت اونم خاطرمو می خواد
    وقتایی که زنگ می زد
    وقتایی که بهم می گفت خانومم
    وقتی که گفت مگه من مردم تو رو ازم بگیرن
    صداش تو گوشم موج می زد
    خنده قشنگش جلو چشام نقش می بست
    باز گریه از سر داده بودم
    باورم نمی شد
    دیگه تموم شد
    نه ... نه اینا همش خوابه ... به خدا خوابه
    من مال محمدم می شدم , نه اون پسره ؛ حسام
    رفتم اتاقم ... یه گوشه اتاق تو خودم مچاله شدم و اشک ریختم
    صدای بابا رو شنیدم که به مامان گفت : حنا کجاست ؟
    صدای مامانو شنیدم که گفت : تو اتاقشه , میگه بیرون نمیاد
    صدای باز شدن در اتاقمم شنیدم
    پاهای بابا رو هم دیدم که جلوم ایستاد
    صداشم شنیدم که صدام زد
    شنیدم که گفت اگه نیای بیرون , بد می بینی
    صدای بیرون رفتن و بستن دراتاق هم شنیدم
    صدای زنگو شنیدم
    صدای احوالپرسی مهمونا
    صدای عمو حسن که گفت : برا امر خیر مزاحم شدیم
    صدای گفتن بابا که گفت : خوش اومدین
    صدای مهریه تعیین کردنو شنیدم
    صدای مبارک بادی هم شنیدم
    صدای زن عمو گلبهار ؛ زن عمو حسن ؛  مادر حسام ؛ مادر شوهرم رو هم شنیدم که گفت : عروس گلم کجاست ؟
    صدای باز شدن دراتاق رو شنیدم و بلند شدم
    زن عمو صورتمو بوسید و گفت :
    - مبارکت باشه دخترم ... سفید بخت بشی عروس گلم ...


    نگو عروسم ... لعنتی نگو عروسم ... دارم آتیش می گیرم
    دستمو گرفت و با خودش برد تو هال
    صدای کل کشیدن خواهراش , هاجر و مریم , داشت مغزم رو خراش می داد

  • ۲۱:۵۱   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت چهل و پنجم

  • leftPublish
  • ۲۱:۵۶   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت چهل و پنجم




    عمو حسن اومد جلو و پیشونیمو بوسید و رفت ... سرمو بلند کردم ... نگاشون کردم ...
    دایی داشت با نگرانی نگام می کرد
    بابا با اخم
    مامان با عصبانیت
    محسن با حسرت
    پوران و توران با شادی
    نگین و ندا با ناراحتی
    حسام با خوشحالی
    به چهره ش دقیق شدم ... چشای زیتونی روشن ... پوست سفید ... لب و بینی خوش فرم ...
    زود نگامو دزدیدم ... من به جز محمد به کسی نگاه نمی کنم
    اومد جلو ... جلو ... جلوتر ...
    انگشترو از مامانش گرفت
    مامانش دستمو بلند کرد
    حسام انگشترو دستم کرد
    صدای دست و کل بلند شد
    اومد جلوتر ... آهسته گفت :
    - مبارکت باشه
    صداش روحمو تیکه تیکه کرد ...
    دورشد ... تونستم نفسمو آزاد کنم ...
    به مامان نگاه کردم ... با شادی داشت با هاجر حرف می زد
    سرمو انداختم پایین ... نمی تونستم ببینمش ... نمی تونستم خنده شو ببینم
    صدای ضجه زدنام تو گوشم پیچیده بود
    دوست داشتم بشینم و زار زار گریه کنم
    مثل یه عروسک این طرف اون طرف می شدم و باهام عکس می نداختن
    داشتم از شدت بغض و نفس تنگی خفه می شدم
    انگار همشون ریخته بودن سرم و دورمو احاطه کرده بودن ...
    حسام اومد کنارم نشست و من دور شدم ... دوباره نزدیک و دور شدم ...
    اومد جلوتر , دم گوشم گفت : نمی خورمت که , داریم عکس می ندازیم ... زشته اینجوری نکن , آبروم رفت
    سرجام نشستم تا عکسشو گرفت و رفت پی کارش
    انگار واسم مراسم عزا گرفته بودن
    اونا شادیشونو کردن و رفتن ... من موندم با یه دنیا غم تو دلم ... زود رفتم اتاقم جامو انداختم و دراز کشیدم ...

    به محمد فکر می کردم .... الان چیکار می کنه ؟ اگه بفهمه من دیگه نیستم , چیکار می کنه ؟ چی می شه ؟
    انقد تو جام دنده به دنده شدم که کلافه شدم ... نزدیکایهساعت شش بود رفتم یه دوش گرفتم ...
    صدای شکمم بلند شده بود ... دو روز بود هیچی نخورده بودم ...
    رفتم آشپزخونه ... از تو یخچال پنیر و گردو رو بیرون آوردم و شروع کردم به لقمه گرفتن ... همراه لقمه ها بغضمو قورت می دادم ... صبحونمو خوردم و رفتم آماده شدم برم مدرسه
    همین که رفتم بیرون , دیدم حسام با ماشینش اونور خونه ایستاده ... خودمو زدم به کوچه علی چپ و راهمو گرفتم و رفتم که صدام زد :
    - حنا

  • ۲۱:۵۷   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت چهل و ششم

  • ۲۲:۰۲   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت چهل و ششم




    وایسادم ولی برنگشتم ... اومد جلوم ایستاد ...
    - افتخار نمی دیدن خانم خانما ؟
    دهنم باز شد ... این چه باکلاس بود ...
    - ممنون , خودم می رم
    - ا ... نه بابا ... من نمی ذارم نامزدم پیاده بره ... بیا زود باش ...
    ناعلاج سوار ماشین شدم و اون درو برام بست ... وقتی خودش نشست تو ماشین , چسبیدم به در ماشین که متوجه شد ...
    - یکم بیا این طرف ... اینجوری میفتی
    جوابی بهش ندادم ... هنوز ماشینو روشن نکرده بود که با اجازه ای گفت و دستمو کشید و منو آورد وسط صندلی
    - حالا ش ... می خواستیم بریم شهرستان ولی من گفتم تا نامزدمو نبینم , نمی رم
    سکوت کردم ...
    - دیشب نتونستیم حرف بزنیم
    بازم سکوت ....
    - نمی خوای حرف بزنی ؟
    بازم سکوت ...
    - فک نمی کردم انقد بداخلاق باشی
    بازم سکوت ...
    - اشکال نداره ... روت نمی شه , بعدا درست می شه
    بازم سکوت ...
    رسیده بودیم دم مدرسه
    - ظهر خودم میام دنبالت
    - مگه نمی خواین برین شهرستان ؟
    خنده ای کرد و گفت :
    - بالاخره زبونت وا شد ... می خوای از دستم خالص بشی ؟ نه , عصر می رم ... تو رو برمی گردونم , بعد ...
    با صدای آروم خداحافظی کردم و رفتم تو مدرسه
    مدرسه تموم شد و با سمیه اومدیم بیرون
    سمیه می خواست حسامو ببینه
    وقتی حسامو دید , گفت :
    - واو عجب خرشانسی هستیا ... نگاه چه تیکه ای گیرش اومده
    خیلی عصبی شدم ... با غصب بهش توپیدم :
    - چی میگی تو ؟ من قلبم تیکه تیکه شده ... واقعا که
    با عصبانیت سوار ماشین شدم
    - سلامت کجاست ؟
    - سلام
    - اخماتو باز کن ... داریم می ریم ناهار بخوریم
    - من نمیام , مامان بابام نگران می شن ... در ضمن درس دارم
    - میای چون هم از بابات هم از مامانت اجازه گرفتم ... در ضمن فوقش یه ساعت می ریم , می تونی بعدا درستو بخونی ... من تا سه ماه نیستم , دلم واست تنگ می شه ........

  • ۲۲:۰۳   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت چهل و هفتم

  • ۲۲:۰۷   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت چهل و هفتم




    دهنم بسته شد ... چی می گفتم ؟ بابا ترتیب داده بود ...
    رفتیم یه کبابی ... با بوی کباب اشتهام باز شده بود و شروع کرده بودم به خوردن ...

    یه دفعه سرمو بلند کردم دیدم بهم زل زده ... منم نگاش کردم ...
    - خیلی خوشگلی
    باحرفش گر گرفتم ... سرمو انداختم پایین ... دیگه غذا کوفتم شده بود ... از شرم نمی تونستم آب دهنمم قورت بدم ... وقتی تموم شد , رفت حساب کنه ... منو رسوند خونه و رفت ...
    خیالم راحت شد که تا سه ماه دیگه نمی بینمش ...
    هفده روز از رفتن حسام می گذشت
    وقت امتحانا بود و داشتم درس می خوندم که تلفن زنگ خورد ... بابا گفت برش دارم
    - الو
    - سلام خانم بی معرفت ... نامه هات کو ؟ نمی گی من از بی خبری می میرم ؟ نمی گی من از بی خبریت دیونه می شم ؟
    با شنیدن صداش پاهام شل شده بود و نفس کم اورده بودم ... بغض , سد حنجره م شده بود ... نمی تونستم حرف بزنم
    - الو ... حنای من هستی ؟
    با بغض صداش زدم :
    - محمدم
    - جان محمد ... محمد فدات شه ... چرا صدات اینجوریه ؟
    گریه م شروع شد ...
    - همه چی تموم شد ... همه چی ...
    - چی تموم شد ؟ درست حرف بزن تو رو خدا
    - محمد ... محمد


    نمی تونستم هیچی بگم ... داشتم دیونه می شدم ...
    پاهام کم آوردن .... دیگه توان نگه داشتنمو نداشتن ... افتادم رو زمین و گوشی هم کنارم افتاد ...
    بابا اومد نزدیکم ... گوشی رو گرفت به گوشم
    - حنا بهش بگو ... باید بفهمه ...

  • ۲۲:۰۷   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت چهل و هشتم

  • ۲۲:۱۴   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت چهل و هشتم




    به بابا نگاه کردم ... چقدر بی رحم بود ... چقد سنگدل بود ...
    گوشی رو گرفتم و با گریه گفتم :
    - الو
    - حنا تو رو خدا جون به لب شدم ... چی رو باید خودت بهم بگی ؟ تو رو به جون محمدت قسمت می دم حرف بزن
    - محمد … من ... من نامزد کردم
    - محسن ؟
    گریه م اوج گرفت
    - نه ... پسرعموی محسن , حسام
    - باور نمی کنم ... نمی کنم ... نه ... نه ... تو مال منی ... تو فقط حنای منی ... نمی شه ... امکان نداره ...
    - محمد تموم شد ... حنای تو رفت ...
    صدای ضجه ش تو گوشم پیچید
    - دِ نه لعنتی ... می گم تو مال منی ... اینا دروغه ... خوابه ... خــــــــــدا ............
    با صدای زجر کشیدنش , قلبم داشت تیکه پاره می شد
    نتونستم تحمل کنم ... گوشیو پرت کردم طرف بابا ... با دست صورتمو پوشوندم و گریه از سر دادم
    بابا گوشی رو برداشت و رو آیفون زد ...
    دلیل کار بابا رو نمی دونستم
    - سلام عمو ... یادی از ما کردی ؟
    - عمو از ما بهترون گیرت اومد , با من نساختی ؟
    با حرفش آتیش گرفتم ... قلبم خورد شد ..
    جوری خدا رو صدا زدم , پنجره ها به لرزه دراومدن :
    خــــــــــــــــــــدا .....................


    - عمو بهش بگو گریه نکنه , طاقت ندارم ... عمو چرا اینکارو کردین ؟
    - پسر , من بیخودی تا آخر عید نمونده بودم ... ساره گفته بود می خوای دخترمو نشون کنی ... بعدشم هرچی منتظرت شدیم , خبری ازت نیومد
    - عمو من تب مالت گرفته بودم ... نمی تونستم
    صداش با شروع هق هقش قطع شد
    حرفاشون گنگ بود ... چشام سیاهی می رفت ... سرم سنگین شده بود ... بدنم بی حس و شل ...
    صدای محمد می اومد ... نمی خواستم چشام بسته بشه ... می خواستم صداشو بشنوم ... می خواستم برای آخرین بار صداشو داشته باشم
    - آروم باش جوون ... این چه کاریه ؟ چیزی نشده ...
    - عمو چیزی نشده ؟!!
    تو نفس منو گرفتی عمو ... تو دنیای منو سیاه کردی عمـــــو ...
    دلمو بدجور شکستی ... بدجور نابودم کردی ... نمی بخشمت عمو ... نمی بخشمت


    صداش تو گوشم تکرار شد ....................

  • ۲۲:۱۴   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت چهل و نهم

  • ۲۲:۱۸   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت چهل و نهم




    - دنیامو سیاه کردی ... نمی بخشمت ... نمی بخمشت


    دیگه نفهمیدم چی شد ... وقتی چشم باز کردم , خیسی یه پارچه رو رو پیشونیم حس می کردم ...
    دست بردم سمت پارچه و آوردمش پایین ... یه پارچه خیس سفید بود
    یکم تو جام جابه جا شدم ... دیدم مامان بابا هم کنارم خوابیدن
    مغزم قفل کرده بود ... خیلی گرم بود ... از اتاق اومدم بیرون ...
    کم کم داشت حرف یادم می اومد
    گریه خودم
    گریه محمد
    حرف بابا
    نمی بخشمت عمو


    با دست سرمو گرفته بودم ... صداها تو سرم داشت مغزمو منفجر می کرد ... همون دم در اتاق نشستم و شروع کردم به زار زدن
    مامان بابا با صدام بیدار شدن
    وقتی بابا رو دیدم , داغم تازه شد
    - راحت شدی بابا ؟ هر دومونو کشتی ... راحت شدی ؟
    سنگدلا راحت شدین ؟
    بی مروتا راحت شدین ؟
    از جدایی ما چی نصیبتون شد ؟
    فقط بگین چی ؟ چرا با ما این کارو کردین ؟
    عشق ما جاتونو تنگ کرده بود ؟
    الان بدون محمد من چیکار کنم ؟
    چه خاکی بریزم سرم ؟
    کی دردمو دوا می کنه ؟
    کی اتیش دلمو خاموش می کنه ؟
    از دوریش من دق می کنم
    بدون محمد می میرم ... به خدا می میرم ... به جون محمد می میرم


    ضجه می زدم و با گریه حرف می زدم
    داشتم دق می کردم
    وقتی گریه محمد یادم می اومد , دوست داشتم مغزمو متلاشی کنم
    گریه مامان دراومده بود
    خواست بیاد طرفم
    با جیغ به دیوار چسبیدم و می لریزدم
    - نیایید سمت من
    به من دست نزنید
    به من دست نزنید
    شماها قاتلین ... قاتل ...
    قاتل محمدم

  • ۲۲:۱۹   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت پنجاهم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان