آغوش اجباری
قسمت چهل و نهم
- دنیامو سیاه کردی ... نمی بخشمت ... نمی بخمشت
دیگه نفهمیدم چی شد ... وقتی چشم باز کردم , خیسی یه پارچه رو رو پیشونیم حس می کردم ...
دست بردم سمت پارچه و آوردمش پایین ... یه پارچه خیس سفید بود
یکم تو جام جابه جا شدم ... دیدم مامان بابا هم کنارم خوابیدن
مغزم قفل کرده بود ... خیلی گرم بود ... از اتاق اومدم بیرون ...
کم کم داشت حرف یادم می اومد
گریه خودم
گریه محمد
حرف بابا
نمی بخشمت عمو
با دست سرمو گرفته بودم ... صداها تو سرم داشت مغزمو منفجر می کرد ... همون دم در اتاق نشستم و شروع کردم به زار زدن
مامان بابا با صدام بیدار شدن
وقتی بابا رو دیدم , داغم تازه شد
- راحت شدی بابا ؟ هر دومونو کشتی ... راحت شدی ؟
سنگدلا راحت شدین ؟
بی مروتا راحت شدین ؟
از جدایی ما چی نصیبتون شد ؟
فقط بگین چی ؟ چرا با ما این کارو کردین ؟
عشق ما جاتونو تنگ کرده بود ؟
الان بدون محمد من چیکار کنم ؟
چه خاکی بریزم سرم ؟
کی دردمو دوا می کنه ؟
کی اتیش دلمو خاموش می کنه ؟
از دوریش من دق می کنم
بدون محمد می میرم ... به خدا می میرم ... به جون محمد می میرم
ضجه می زدم و با گریه حرف می زدم
داشتم دق می کردم
وقتی گریه محمد یادم می اومد , دوست داشتم مغزمو متلاشی کنم
گریه مامان دراومده بود
خواست بیاد طرفم
با جیغ به دیوار چسبیدم و می لریزدم
- نیایید سمت من
به من دست نزنید
به من دست نزنید
شماها قاتلین ... قاتل ...
قاتل محمدم