خانه
219K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " آغوش اجباری "

    نوشته خانم نگار قادری

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

  • leftPublish
  • ۱۳:۲۲   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت سی ام




    ورود معلم دیگه نذاشت به بحث ادامه بدیم
    زنگ آخرم زده شد ... از مدرسه که خارج شدم , هی حس می کردم یکی پشت سرمه ولی جرات نداشتم رو برگردونم ببینم کیه
    وقتی رسیدم سر کوچه خودمون , شجاع شدم و برگشتم به پشت سرم نگاه کردم
    ووووووووواااااییی این چرا دنبالمه ؟!!!!!!
    اومد جلو ... قلبم از ترس شروع کرده بود به تنبک زدن
    - سلام حنا خانوم
    - سلام آقا محسن
    - چطورید خوبید؟
    - ممنون
    یکم وایسادم ... دیدم حرفی نمی زنه
    - خداحافظ
    واینستادم جواب بگیرم با دو به سمت خونه رفتم ... در حیاط باز بود , زود پرید تو حیاط و درو بستم
    مامان تو حیاط بود و داشت حیاطو می شست .. بهم نگاهی انداخت و با اخم گفت :
    - یکم آروم دختر , چته ؟
    - هیچی
    زود رفتم تو خونه و لباسامو عوض کردم
    نمی دونم چرا انقد از این پسر می ترسیدم
    جوان خوش بر و رویی بود
    چشم قهوه ای
    موهای خرمایی
    صورتی سفید
    قد بلند
    اصلا شبیه هیولا نبود که من وقتی می دیمدمش شروع می کردم به لرز کردن ...
    صبح روز بعدش باز تکرار شد و محسن سر رام قرار گرفت ...
    دیگه شده بود عادتش .. هر روز می اومد ... دیگه بهش محل نمی ذاشتم و خودمو به کوچه علی چپ می زدم و بهش سلام نمی دادم ...
    می ترسیدم به مامان بگم
    هی می گفتم یه روز خودش خسته میشه و می ره ...
    یه روز شیفت ظهر بودم ... مامان واسه شب , خانواده عمو حسین و با خانواده دایی دعوت کرده بود ...
    به مناسبت نامزدی سمانه و ناصر
    تصمیم گرفتم به محسن بگم که چرا هر روز میاد سر راهم ؟
    وقتی از مدرسه اومدم بیرون , دور و برمو نگاه کردم ... خبری ازش نبود ...
    یه نفس از سر آسودگی کشیدم و راه خونه رو در برگرفتم
    درخونه رو با کلیدم باز کردم و رفتم تو
    مامان تو آشپزخونه بود و بوی غذا خونه رو برداشته بود
    - به به چه بویی مامان ... چه کردی
    - سلامت کو ؟
    - خب سلام

  • ۲۲:۴۴   ۱۳۹۶/۵/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت سی و یکم

  • ۲۲:۴۹   ۱۳۹۶/۵/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت سی و یکم




    - علیک ... برو زود لباساتو عوض کن بیا سالادو درست کن ...
    - باشه الان میام
    رفتم اتاق لباسمو با یه دامن بلند گل گلی سفید و صورتی پوشیدم ... روسری سفیدمم سر کردم
    اهل ارایش کردن نبودم اصلا ازشون خوشم نمی اومد ولی یه برق لب داشتم , اونو به لبام زدم و رفتم بیرون
    وسایل سالاد و از یخچال در آوردم و داخل ظرفشویی گذاشتم و با چند قطره ریکا شروع کردم به شستنشون
    وقتی تموم شد , نشستم و سالادو درست کردم و گذاشتم تو یخچال
    چند دقیقه بعد صدای زنگ در بلند شد
    مامان و بابا رفتن بیرون ولی من جلو در ورودی وایساده بودم
    عمو حسین که وارد شد یه نگاه به سر تا پام انداخت و با محبت جواب سلامم رو داد و گفت : زنده باشی دخترم
    زن عمو حسین هم پیشونیمو بوسید و وارد خونه شد
    آخرین نفر محسن بود
    - سلام حنا خانوم
    - سلام آقا محسن
    دوباره اون نگاه آتیشیشو بهم دوخت و با لبخند از کنارم گذشت
    این یه چیش می شدها همین که نگاش به من میفتاد لبخندش غنچه می زد
    رفتم کنار مامان نشستم ... حس می کردم همه نگاها رو منه
    سرمو تو یقم فرو کرده بودم
    با سقلمه ای که مامان بهم زد , از آب شدن خودم خارج شدم و به مامان نگاه کردم
    - پاشو چایی بیار دختر ... تو چرا اینجوری اینجا نشستی ؟
    وای اصلا حواسم نبود ...
    از جام بلند شدم و رفتم آشپزخونه
    سینی رو آوردم و استکان ها رو روش چیدم ... دو تا قندون هم کنارشون گذاشتم و شروع کردم به ریختن چایی
    وقتی تموم شد , رفتم پذیرایی ... اول از عمو حسین شروع کردم و آخرین نفر شد محسن
    دستشو اورد رو استکان گذاشت ولی هرچی منتظر شدم چایی رو برنداشت
    سرمو بلند کردم که ببینم چرا برنداشته
    با نگاش غافلگیر شدم
    وقتی دید منم نگاش می کنم , باز لبخند زد و چایی رو برداشت
    سینی رو برگردوندم آشپزخونه و دوباره رفتم کنار مامان نشستم
    چند دقیقه گذشت که بلند شدم استکان ها رو جمع کردم و رفتم آشپزخونه
    مامان اومد و گفت که برم سفره رو پهن کنم
    داشتم سفره رو پهن می کردم که محسن جلوم سبز شد
    - بدین به من
    - نه ممنون , زحمت می شه
    - چه زحمتی ... بده دیگه
    نذاشت حرف بزنم و سفره رو از دستم گرفت ......

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۹/۵/۱۳۹۶   ۲۲:۵۵
  • ۲۲:۵۱   ۱۳۹۶/۵/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت سی و دوم

  • ۲۲:۵۴   ۱۳۹۶/۵/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت سی و دوم




    واسه خودشیرینی هی می اومد آشپزخونه و ظرفا رو می برد رو سفره می چید
    حالا که خواسته بود خودشیرینی کنه , من کاریش ندارم
    همه کارا رو کرد و سینی ها رو برگردوند آشپزخونه
    موقع شام هی از دستپخت مامان تعریف می کرد
    به به چه طعمی
    به به چه رنگ و بویی
    به به …
    به به …
    خدایی مامان سنگ تموم گذاشته بود
    پلو
    خورشت فسنجون
    قرمه سبزی
    آش کشک
    کلم پلو
    بادمجون شکم پر
    سفره پُر پُر بود از غذاهای خوشمزه
    ولی محسن داشت شدید خودشیرینی می کرد ... قشنگ همه رو متوجه خودش کرده بود ...
    جالب تر از اون این بود تعریف دست پخت مامانو می کرد ولی نگاش تو چشای من بود ...
    شام رو همه خوردن و کنار رفتن
    باز محسن خودشیرینش غنچه زد ... با من ظرفا رو جمع می کرد و سمانه هم شروع کرده بود به ظرف شستن
    یه دفعه داشتم از آشپزخانه خارج می شدم که محسن بهم خورد
    با اخم برگشتم طرفش
    مطمئن بودم از قصد کرده ... من سرم پایین بود ولی اون که می دید ...
    نشستم و شروع کردم به تمیز کردن سفره
    اومد کنارم نشست
    کُپ کردم ... این دیگه کی بود ... خیلی پررو بود ...
    - حنا خانوم
    - بله
    - می شه یه سوال بپرسم ؟
    - بفرمایید
    - شما تصمیم دارین درستونو ادامه بدین ؟
    رادارم به کار افتاد ... با تندی جوابشو دادم ...
    - بله
    دیگه آمپرم به سقف خونه چسپیده بود ... مطمئنا مامان دیده بود , چرا نمی اومد یه چیزی بارش کنه ؟ عجیب بود ...
    اونم قشنگ داشت نشون می داد که میدونو واس محسن خالی کرده ... پسرعموش بود دیگه ...
    با عصبانیت مامانو صدا زدم
    محسن از کنارم بلند شد
    آها ... جواب داد پس ...

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۹/۵/۱۳۹۶   ۲۲:۵۵
  • leftPublish
  • ۲۲:۵۵   ۱۳۹۶/۵/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت سی و سوم

  • ۲۳:۰۱   ۱۳۹۶/۵/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت سی و سوم




    مامان اومد بیرون ...
    - چی ؟
    - اون دستمال سفره اضافی رو بدین
    - خب خودت پاشو بیار
    - خب مامان من , واسم بیار دیگه
    مامان با دستمال برگشت و وقتی داشت دستمالو دستم می داد , گفتم :
    - مامان این محسن زیادی پرروئه ... مگه نمی بینیش ؟ چرا صداتون درنمیاد ؟
    - وا پسر بیچاره چیکار کرده ؟ این همه کمک کرده عوض دستت درد نکنه س ؟
    مامان افتاده بود رو دنده لج , نمی شد باش حرف زد
    دستمالو گرفتم و رفت آشپزخونه
    بعد شام با سمانه تو آشپزخونه نشسته بودیم
    سولی عجیبی ازم می پرسید
    - کسی رو تو زندگیت نداری ؟
    - هدفت چیه ؟
    - نظرت در مورد محسن چیه ؟
    معلوم بود محسن بهش سپرده بود اینارو از من بپرسه ... می ترسیدم اسمی از محمد بیارم و برن به بابام بگن
    - نه , کسی ندارم ... هدفمم فقط درس خوندنه
    وقتی دید سوال سومش بی جواب مونده , دوباره پرسید ولی ورود زن دایی و مامان نذاشت جوابشو بدم ...
    جوابی هم نداشتم که بهش بدم
    زن دایی گفت :
    - خب دخترا بیاین پیش مام یکم بشینید
    سمانه بلندشد و رفت بیرون ... انگار به خاطر همون سوال اومده بود پیشم نشسته بود
    زن دایی یه لیوان آب خورد و رفت بیرون
    مامان هم سبد میوه رو دوباره پر کرد و رو به من گفت : پاشو تو هم بیا پیش مهمونا بشین ... زشته
    همراه مامان رفتم تو پذیرایی و کنارش نشستم
    چند دقیقه بعد عمو حسین گفت که دیروقته و باید برن
    خدا خیرش بده الهی ... داشتم زیر بار معذب بودن له می شدم ...
    همه آماده شدن برن
    هر کاری کردم موقعیت پیش نیومد که به محسن بگم چرا هر روز سر راهمه ...
    همشونو بدرقه کردیم
    خیلی خسته بودم ... رفتم اتاقم خوابیدم
    صبح زود بیدار شدم ... دیشب وقت نکرده بودم درس بخونم ... صبحونمو خوردم و رفتم اتاقم شروع کردم به درس خوندن
    وقتی تموم شد , برناممو تو کیفم گذاشتم و رفتم بیرون
    مامان تو آشپزخونه بود و داشت واسم لقمه درست می کرد
    لقمه ها رو ازش گرفتم و ازش تشکر کردم بردم اتاقم و تو کیفم گذاشتمشون .. بعد چند دقیقه لباسامو پوشیدم و از مامان خداحافظی کردم .
    مامان از صبح با اخم و تخم بهم نگا می کرد ... خدا می دونه چش شده بود ...

  • ۲۳:۰۱   ۱۳۹۶/۵/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت سی و چهارم

  • ۲۳:۰۶   ۱۳۹۶/۵/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت سی و چهارم




    رفتم بیرون ...
    همین که به سر کوچه رسیدم , محسنو دیدم ... بی توجه بهش راه می رفتم
    دیگه واقعا خسته م کرده بود
    امروز اگه دوباره سر راهم سبز بشه , دیگه بهش می گم ...
    تو مدرسه حواسم به هیچی نبود
    نفهمیدم کی وقت به پایان رسید و زنگ آخر زده شد
    خدا خدا می کردم ببینمش و بهش بتوپم و عقده این چند وقتو روش خالی کنم
    با سمیه از مدرسه خارج شدیم ... مسیر سمیه به من نمی خورد , واسه همین جدا شدیم
    سمیه همیشه می گفت مواظب باش ندزدتت ولی من خیالم راحت بود ... فامیل بودیم , کجا منو بدزده ...
    اولش هرچی برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم , کسی نبود
    همین که به سر کوچه رسیدم , دیدمش ... قبل اینکه اون کاری کنه , رفتم جلوش وایسادم
    - شما چرا هر روز سر راه من قرار می گیرین ؟
    - سلام
    - سلام ... جواب سوالمو بدین
    - مگه بده ؟
    - بله , من دوست ندارم
    - اون وقت چرا ؟
    - نمی خوام
    - ولی من می خوام


    خدا بشر به پررویی این ندیده بودم


    - دفعه دیگه به بابام می گم


    واینستادم حرفی بزنه ... رفتم درو با عصبانیت باز کردم
    چند روز بود کلافه بودم ... به محمد نامه داده بودم ولی جوابی دریافت نکرده بودم ... خیلی نگرانش بودم  ... محسنم به استرسم اضافه کرده بود
    رفتم تو خونه مامان نبود
    لباسامو عوض کردم و رفتم آشپزخونه غذامو بخورم
    وقتی مامان برگشت , گفت که یکی از زنای همسایه عمل آپاندیس کرده و با بقیه همسایه ها رفتن عیادت ...
    نزدیکای ساعت ده خوابم گرفته بود ... رفتم اتاقم خوابیدم ...
    صبح زود بیدار شدم و رفتم بیرون صبحونه خوردم و شروع کردم به کمک کردن مامان تو کارا
    بیچاره همیشه تنهایی کارای خونه رو انجام می داد
    وقت مدرسه رسیده بود و باید می رفتم آماده می شدم
    دل تو دلم نبود می خواستم ببینم محسن باز اومده یا نه ...
    پا که به بیرون گذاشتم , هی با چشم دنبالش می گشتم ولی پیداش نبود ...
    - والا من که چشم آب نمی خوره پسره به اون پررویی با دو تا تهدید تو دست بکشه
    - بابا بهش گفتم که به بابام می گم ... از ترس نیومده
    - شاید
    - سمیه تو چرا آدمو می ترسونی
    - کجا می ترسونمت ؟ آخه خیلی سرتقه ... یعنی با دو تا داد تو دیگه نمیاد سر راهت ؟!

  • ۲۳:۰۷   ۱۳۹۶/۵/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت سی و پنجم

  • leftPublish
  • ۲۳:۱۲   ۱۳۹۶/۵/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت سی و پنجم




    سمیه منو باز به فکر انداخته بود ... الهی گور به گور شی تو دختر ...
    باز زنگ آخر زده شد و باز با سمیه از مدرسه اومدیم بیرون
    همین که پا به بیرون گذاشتم , رو به روم به دیوار تکیه داده بود
    خشکم زد ... سمیه اومد دم گوشم گفت : دیدی گفتم سرتق تر از این حرفاست ...
    ازش خدا حافظی کردم و رفتم
    صدای قدماشو شنیدم پشت سرم ... امشب حتما به بابا می گفتم ... اگه یکی می دید , آبروم می رفت
    - حنا خانوم
    جوابشو ندادم و راهمو گرفتم رفتم
    - حنا
    حنا با توام
    یا عصبانیت برگشتم طرفش
    - حنا خانوم
    - لطفا حد خودتونو بدونید ... من دیروز تذکر دادم که به بابام می گم ... تا امروز به خاطر فامیلی سکوت کردم ... اینجور که معلومه شما مراعات نمی کنید
    - خب بهش بگو ... من که می خوامت , میام از بابات خواستگاریت می کنم ... بگی مشکلی واسم نیست .....
    وای خدا چی می شنیدم
    مغزم سوت می کشید
    پس بالاخره حرفشو زد
    ترسم اشتباه نبود
    دلهره م الکی نبود
    هیچی نگفتم و رفتم خونه ...کلیدو تو در انداختم و رفتم حیاط رو یکی از سکوها نشستم
    دلشوره باز به دلم داشت چنگ می زد
    دیگه می ترسیدم به بابا بگم ... اگه می اومد خواستگاری چی ؟ اگه بابا قبول می کرد چی ؟
    وای خدای من به دادم برس
    اصلا محمد کجاست ؟
    گفته بود میاد
    گفته بود نگران نباشم
    بهم قول داده بود
    خدا فقط تو پشت و پناهمی ... کمکم کن ..
    می دونم اگه بیاد , بابا قبول می کنه ... خودشو تو دل همه جوری جا کرده بود که باهاش مخالفتی نمی شد
    ولی من چی ؟
    دلم چی ؟
    احساسم چی ؟
    بغضم شکسته نمی شد
    مثل سنگ رسوب گلوم نشسته بود
    - چرا اینجا نشستی حنا ؟
    - هییییییییییییییییی

  • ۱۹:۳۸   ۱۳۹۶/۵/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت سی و ششم

  • ۱۹:۴۷   ۱۳۹۶/۵/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت سی و ششم




    - مامان سکته کردم ... این چه وضعه صدا کردنه ؟
    - کجا سیر می کردی ؟ حواست نبود
    - هیچ جا والله ... ولی سکته کردم
    - پاشو برو آماده شو می ریم خونه عموت
    عمو محمود ( عموی کوچیکم) تو شیراز بود ... واسه شام می رفتیم اونجا
    رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و رفتیم خونه عمو
    تو خونه عمو هم همش تو فکر بودم ... دلشوره شدیدتر از قبل به جونم افتاده بود ... مثل موریانه داشت فکرمو می خورد
    دلم
    فکرم
    تنم
    همه از درد دلشوره درد می کرد
    وقتی برگشتیم , بابا یه راست رفت اتاقش
    منم به دنبالش رفتم ... درو باز کردم و رو به بابا گفتم :
    - بابا
    - جان بابا
    - می خوام باهاتون حرف بزنم
    - بیا تو ... منم می خواستم باهات حرف بزنم
    با دست اشاره کرد برم پیشش بشینم ... مامان هم اومد کنارمون نشست
    - خب بگو بابا جان
    - اول شما بفرمایید
    - ببین دخترم حرفایی که می خوام بگم رو خوب بهش فکر کن بعد جوابمو بده ... هر دختری باید یه روزی از خونه باباش بره و واسه خودش یه زندگی بسازه و واسه خودش یه راه رو انتخاب کنه...  اون راه ناهموارو هموار کنه ... یه خواستگار داری که هم من هم مادرت قبولش داریم و می دونیم که باهاش خوشبخت میشی ...
    وای خدای من , بالاخره ترسم بر سرم آوار شد ... خدا نمی شه , من نمی تونم ... الهی محسن بمیری ؛ آخر کار خودتو کردی ... چرا هیشکی حرفمو باور نکرد ؟ چرا هیشکی دلشورمو باور نکرد ؟
    با دست به سرم گرفتم ... چشام سیاهی می رفت ... حس می کردم بی جون شدم
    بریده بریده با همون حالت گیجی و صدای ته گلو گفتم :
    - محسن ؟
    - نه دخترم
    با نه بابا ؛ کورسوی امید تو دلم روشن شد ولی به مدت یه ثانیه ... چون با حرف بابا ؛ کورسو , دوباره کور شد و تو دلم تاریک شد ...
    - حسام پسر عمو حسن ... پسر عموی محسن
    - چیییییی ؟ حسام ؟
    چشامو درشت کرده بودم و به بابا نگاه می کردم ...
    با افکارم درگیر بودم ...
    حسام کی بود ؟
    همون پسر مغروره ؟
    اومده خواستگاری من ؟!
    امکان نداره

  • ۱۹:۴۸   ۱۳۹۶/۵/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت سی و هفتم

  • ۱۹:۵۴   ۱۳۹۶/۵/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت سی و هفتم




    اون اصلا منم ندیده ... یعنی چی ؟!
    من نمی تونم ... هیچ وقت نمی تونم ازدواج کنم
    با دو دست کوبیدم روسرم و زار زدم :
    - بابا من نمی خوام با اون ازدواج کنم
    نمی تونم ... به خدا نمی تونم
    صدایه گریه و ضجه زدنام خونه رو برداشته بود ...
    بابا اومد جلو و با دستاش مانع شد که دیگه رو سرم نزنم
    - آروم باش دختر ... چته ؟
    - بابا نمی شه ... به خدا نمی تونم
    - چرا نمی تونی ؟پسر خوبی که هست , خانواده دار که هست, خوش بر و رو که هست, پولدار که هست ...
    بهتر از این چی میخوای ؟
    - بابا چی می گید ؟ من حتی نمی دونم اون کیه , هیچ وقت ندیدمش
    - خب اومد واسه عقد می بینش
    وای خدای من ... عقد ... بابا چی می گفت ؟ خدا به دادم برس ...
    گلوم زخم شده بود ... طعم گس خون تو گلوم بود
    - بابا می گم من نمی خوام , شما میگی عقد کن ؟... من دوسش ندارم , نمی تونم
    - دختر , دوست داشتنِ چی ؟ مگه منو مامانت قبل ازدواجمون هم دیگه رو دوست داشتیم ؟
    می خواستم از محمدم بگم
    از عشقمون
    از دوست داشتنمون
    ولی می ترسیدم
    اگه بهشم نمی گفتم , به زور وادارم می کردن و بدبخت می شدم
    گریه م به هق هق تبدیل شده بود ... اشکامو با شالم پاک کردم و با صدای بغض آلودم نالیدم :
    - بابا
    من
    من و محمد همدیگه رو دوست داریم
    ما همدیگرو می خوایم
    نمی تونم به کسی جز اون بله بگم


    تموم شد ... بالاخره گفتم ...
    چشامو بستم و اشکایی که تو چشام حلقه بسته بود , رها شد ...
    سرمو انداختم پایین
    خودمو آماده کرده بودم بابام داد بزنه یا به باد کتکم بگیره
    گوشامو گرفته بودم و تو خودم مچاله شدم
    ولی بابا به آرومی شروع کرد به حرف زدن :
    - دختر به خودت بیا ...
    عشق چی ؟
    عاشقی چی ؟

  • ۱۹:۵۵   ۱۳۹۶/۵/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت سی و هشتم

  • ۱۹:۵۹   ۱۳۹۶/۵/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت سی و هشتم




    - اینا همش کشکه
    محمد اگه میخ واستت پا پیش می ذاشت
    حداقل عموت یه حرفی می زد


    چی می گفتم ؟ حرف بابا حق بود
    چقدر بهش گفتم یه کاری بکنه
    چقد مسخرم کرد که دلشورم بیخودیه


    - بابا تو رو خدا من نمی خوام با اون خانواده مغرور و پر افاده عروسی کنم ... ما به هم نمی خوریم
    منو از محمد جدا نکن ... خواهش می کنم بابا , التماست می کنم
    انقد ضجه زده بودم که نای حرف زدن نداشتم
    با پاهایی که به زور دنبال خودم می کشیدمشون , از اتاق خارج شدم
    نگار جلوی در ایستاده بود و چشاش سرخ بود
    معلومه دیگه با اون ضجه هایی که من می زدم , دل سنگ آب می شد چه برسه به دل کوچیک خواهرم
    دستشو گرفتم و رفتیم تو اتاق
    هر دو تو سکوت نشستیم و گریه کردیم
    نفهمیدم کی از فرط خستگی خوابم برد ...
    با سر درد بدی بیدار شدم
    نگار هم تو بغلم خوابش برده بود
    زیرسرمون بالش بود و رومون پتو کشیده شده بود
    حتما کار مامان بوده ...
    به ساعت نگا کردم
    وایییییی ساعت هفت و نیم بود
    وای مدرسه ...
    زود پریدم حموم دست صورتمو شستمم و رفتم اتاقم ... داشتم دکمه مانتومو می بستم که مامان اومد تو اتاق
    با تعجب نگام کرد و گفت :
    - چیکار می کنی ؟ کجا می ری ؟
    - مدرسه دیگه مامان ... کجا می خوام برم ؟
    - حالت خوبه تو ؟ دختر امروز جمعه س
    با حرف مامان دست از بستن دکمه های مانتوم کشیدم و نگامو به چهرش دوختم ... تو صورت مامان رفتم تو فکر ... دیروز پنج شنبه بود و من شیفت عصری بودم و امروز جمعه
    مانتومو از تنم درآوردم و رو زانو همونجا نشستم ... یه آه بلند کشیدم ... انقد مغزم درگیر بوده , نفهمیدم
    مامان آهسته آهسته اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت رو زانوم
    سرمو بلند کردم و به چهره نگرانش نگاه کردم ... اونم داشت با نگرانی نگام می کرد ... معلوم بود می خواد حرف بزنه ...

  • ۲۰:۰۰   ۱۳۹۶/۵/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت سی و نهم

  • ۲۰:۰۵   ۱۳۹۶/۵/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت سی و نهم




    - نمی خوای چیزی بگی ؟
    - چی بگم مامان ؟
    - دخترم ,ما خوشبختیتو می خوایم ... تو چرا نمی فهمی ؟
    - مادر تو می دونستی , خبر داشتی من محمدو دوست دارم ... نمی تونم ... خواهش می کنم شمام اینو بفهمین
    - بسه حنا  .. هر چی با زبون خوش بهت می گم , حالیت نمی شه ... اونا تو رو خواستگاری کردن و من و
    بابات هم صلاحتو ازدواج با حسام می بینیم ...
    اگه قرار بود محمد تو رو بخواد , ما بیخودی تا بعد سیزده نموندیم ... بیخودی برنگشتیم خونه عموت ... منتظر بودیم حرفی بزنن ولی هیچی نگفتن
    - مامان , زن عمو راضی نمی شه
    - دختر اینا بهانه س ... می دونی حسام چی گفته ؟
    حرفشو قطع کرد و بهم نگاه کرد
    منم با چشایی پر از سوال به مامان چشم دوختم ...
    - گفته تا نرین حنا رو واسه من خواستگاری نکنین من باهاتون برنمی گردم شهرستان
    محمد اگه واست تلاشی می کرد یه چیزی
    ولی اون چند ساله بهونه میاره دخترم


    اشکام ریختن ... چی می گفتم ؟ طبل رسواییم زده شده بود ...
    دلم رسوا شد ...
    عشقم رسوا شد ...
    چی می گفتم ؟ حرفاشون انقد قانع کننده بود حرف تو دهنم می ماسید
    اونا حق داشتن نگران من باشن , نگران آینده م باشن
    ولی دلم راضی نمی شد ... این دل سرکشو چیکارش می کردم ؟
    به محمد فکر می کردم آتیش می گرفتم


    با صدای مامان , سر بلند کردم
    - من حرفامو بهت زدم ... تو الان عاشقی مغزت داغ کرده , نمی تونی تصمیم بگیری
    ولی ما چی ؟ ما که بچه نیستیم , می تونیم خوب و از بد بشناسیم ... نمی ذاریم آیندتو تباه کنی
    اینو تو گوشت فرو کن ...
    باز نالیدم :
    - مامان
    مامان جوابمو نداد و از اتاق رفت بیرون ...
    رفت و تنهام گذاشت با یه عالمه درد تو سینه م
    رفتم تو جام دوباره دراز کشیدم ... خیلی سر در گم بودم ... می دونستم محمد نیاد , کار خودشونو می کنن
    نمی دونم چرا جواب نامه ش نمی اومد !
    یه آن تصمیم گرفتم واسش یه نامه دیگه بنویسم و همه چی رو براش بگم و زود بیاد وگرنه همدیگه رو از دست می دادیم ...
    وقت ناهار نرفتم بیرون ... همش تو اتاقم بودم ... وقت شام بابا اومد تو اتاقم ...
    - چرا نمیای غذاتو بخوری تو ؟

  • ۲۰:۰۶   ۱۳۹۶/۵/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت چهلم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان