آغوش اجباری
قسمت سی و ششم
- مامان سکته کردم ... این چه وضعه صدا کردنه ؟
- کجا سیر می کردی ؟ حواست نبود
- هیچ جا والله ... ولی سکته کردم
- پاشو برو آماده شو می ریم خونه عموت
عمو محمود ( عموی کوچیکم) تو شیراز بود ... واسه شام می رفتیم اونجا
رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و رفتیم خونه عمو
تو خونه عمو هم همش تو فکر بودم ... دلشوره شدیدتر از قبل به جونم افتاده بود ... مثل موریانه داشت فکرمو می خورد
دلم
فکرم
تنم
همه از درد دلشوره درد می کرد
وقتی برگشتیم , بابا یه راست رفت اتاقش
منم به دنبالش رفتم ... درو باز کردم و رو به بابا گفتم :
- بابا
- جان بابا
- می خوام باهاتون حرف بزنم
- بیا تو ... منم می خواستم باهات حرف بزنم
با دست اشاره کرد برم پیشش بشینم ... مامان هم اومد کنارمون نشست
- خب بگو بابا جان
- اول شما بفرمایید
- ببین دخترم حرفایی که می خوام بگم رو خوب بهش فکر کن بعد جوابمو بده ... هر دختری باید یه روزی از خونه باباش بره و واسه خودش یه زندگی بسازه و واسه خودش یه راه رو انتخاب کنه... اون راه ناهموارو هموار کنه ... یه خواستگار داری که هم من هم مادرت قبولش داریم و می دونیم که باهاش خوشبخت میشی ...
وای خدای من , بالاخره ترسم بر سرم آوار شد ... خدا نمی شه , من نمی تونم ... الهی محسن بمیری ؛ آخر کار خودتو کردی ... چرا هیشکی حرفمو باور نکرد ؟ چرا هیشکی دلشورمو باور نکرد ؟
با دست به سرم گرفتم ... چشام سیاهی می رفت ... حس می کردم بی جون شدم
بریده بریده با همون حالت گیجی و صدای ته گلو گفتم :
- محسن ؟
- نه دخترم
با نه بابا ؛ کورسوی امید تو دلم روشن شد ولی به مدت یه ثانیه ... چون با حرف بابا ؛ کورسو , دوباره کور شد و تو دلم تاریک شد ...
- حسام پسر عمو حسن ... پسر عموی محسن
- چیییییی ؟ حسام ؟
چشامو درشت کرده بودم و به بابا نگاه می کردم ...
با افکارم درگیر بودم ...
حسام کی بود ؟
همون پسر مغروره ؟
اومده خواستگاری من ؟!
امکان نداره