خانه
168K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " اِنجیلا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

  • leftPublish
  • ۱۰:۰۱   ۱۳۹۶/۹/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و یکم

    بخش اول




    ساعت یک و نیم رسیدیم خونه ... جایی که ازش برای همیشه خداحافظی کرده بودم و فکر نمی کردیم دیگه برگردم ...
    مونس خواب بود و بابا بردش گذاشت سر جاش ... منم وسایل بردم تو اتاقم و زود رفتم تو رختخواب ...
    خیلی احساس خستگی می کردم ...

    از طرفی هم خوشحال بودم که تصمیم درستی گرفتم و خودمو از اون جریان کشیدم بیرون و حالا می تونستم آویسا رو ببینم ...
    داشتم فکر می کردم و نقشه می کشیدم که چطور خودمو بهش معرفی کنم و کم کم وارد زندگیش بشم که از نظر روحی صدمه ای نبینه ...
    با خودم فکر می کردم حالا که قسمت نشد با شهاب برم , یک سال دیگه صبر می کنم و شاید این بار آویسا رو هم با خودم بردم ...
    و همین طور که تو فکر بودم , خوابم برد و خواب عجیبی دیدم ...
    دیدم یک خونه بزرگ و پر از زرق و برق دارم ... عده ی زیادی توش بودن و انگار من باید به اونا غذا می دادم ولی هر چی تلاش می کردم نمی تونستم چیزی درست کنم ...
    دیوارهای خونه خیلی کثیف بودن که من می خواستم اونا رو پاک کنم ولی نمی شد ...
    دستمال می کشیدم ولی می دیدم سیاه تر میشه ...

    تا بالاخره از خواب پریدم ...
    خرافاتی نبودم ولی از مدت ها پیش خواب های من تعبیر می شد و هر کدوم برای من یک نشونه بود ... اینکه گاهی عین اتفاق روز بعد رو در خواب می دیدم برام تازگی نداشت اما نمی تونستم این خواب رو به چیزی نسبت بدم و نهایتا فکر کردم از بس آشفته بودم این خواب رو دیدم و بی خیالش شدم ...
    بوی قورمه سبزی فضای خونه رو پر کرده بود ...
    این بو هم چیزی نبود که من از کنارش به راحتی بگذرم ...
    یک راست و خواب آلود از اتاقم اومدم بیرون و دیدم آنا تو آشپزخونه مشغوله و رباب خانم هم اومده ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۰۵   ۱۳۹۶/۹/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و یکم

    بخش دوم




    گفتم : سلام , صبح بخیر ... چی شده آنا سر صبح داری غذا درست می کنی ؟ اونم قورمه سبزی ...
    گفت : از بس تو هتل غذا خوردیم حالم دیگه به هم می خورد ... دیدم که حالا که برگشتی , خودم برات قورمه سبزی درست کنم ... جاسم و فریبا و بچه ها هم میان ...
    گفتم : من باید برم سراغ احمد , همین امروز باید تکلیفمو باهاش روشن کنم ...
    گفت : حالا که برگشتیم ولش کن , بذار دنبالت بیاد تا فکر کنه نمی خوای خونه رو بهش بدی ... اینطوری زودتر باهات راه میاد ...
    گفتم : آره , ترسیده من برم و خونه رو به نامش نکنم ... حالا یادش نیست ماشین هم به نام منه , اصلا حرفی از اون نزده ... حتما می خواد که اونم به نامش کنم ...
    آنا گفت : بهش خبر بده اومدی ولی یک مدت نرو , بذار بهت التماس کنه وگرنه نه اون احمدی که من می شناسم یک چیزی هم ازت دستی می خواد بگیره ...
    یکم صبر کن , ما که دیگه برگشتیم ... اصلا بهش بگو قصد رفتن نداری , کک تو تنش میفته که نکنه تو دیگه نخوای خونه رو به اسمش کنی ... خودش میاد با میل و رغبت رضایت می ده برای مونس ...
    آنا راست می گفت ... احمد خیلی زیاد موقعیت شناس بود و ازش سوءاستفاده می کرد ...
    و منم قبول داشتم که حرف آنا درسته ...
    جاسم از خوشحالی اینکه من و مونس نرفته بودیم , اون روز سر کار نرفت و اومدن خونه ی ما ...
    مدتی منو تو بغلش گرفت ... در حالی که چشم هاش پر از اشک شده بود , گفت : خدا به دل من نگاه کرد ... حالا دوری تو رو شاید می تونستم تحمل کنم ولی مونس رو امکان نداشت ... از همین حالا دلم براش تنگ شده بود ...
    وقتی دور هم نشستیم , آنا با آب و تاب جریان مهبد قیاسی رو تعریف کرد : نمی دونی چه ماشینی داشت , چه برو و بیایی ... پدر و مادرش و خواهر و برادراش دبی زندگی می کنن ... خودش آمریکا درس خونده ... می گفت تو خونه ی پدرم ده تا کارگر فیلیپینی کار می کنن ...
    به بابات می گفت این بار یک عصای طلا مثل مال پدرم براتون میارم ... انگار عصای دست باباشم طلا بوده ...
    ما رو تعارف می کرد ببره دبی تا پدر و مادرشو ببینیم ... یک سرویس جواهر آورده بود بده انجیلا ...
    حالا ببین اگر زنش می شد , چیکار می کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۰۸   ۱۳۹۶/۹/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و یکم

    بخش سوم




    جاسم گفت : انجیلا تو رو خدا تو دیگه شوهر نکن ... زیاد پولدار بودن هم چیز خوبی نیست , مخصوصا اگر اینقدر پولدار باشه که آنا میگه ...
    فکر کنم از شوهر شانس نداشته باشی ... دوباره نمی خوام اشک چشم تو رو ببینم ...
    یک مرتبه آنا عصبانی شد که : تو پیش زن و بچه هات زندگی می کنی , از دل انجیلا خبر نداری ... بچه ام سر و سامون نداره , مردم هزار تا حرف براش درست می کنن ...
    سرمو بر گردوندم و از جام بلند شدم که برم تا دوباره این حرفا رو گوش نکنم ...
    بلند گفت : بشین انجیلا ... حالا دیگه کار یاد گرفتی که به من بی احترامی می کنی ؟ ...
    گفتم : آنا جون من غلط بکنم ... کی این کارو کردم ؟ از نظر شما حرفمو بزنم بی احترامی میشه ؟
    من دوست ندارم در مورد زندگی و آینده ام کسی تصمیم بگیره , همین ...
    شاید خودم یک روز دوباره یکی رو خواستم ولی باور کنین الان حالم از همه ی مردا به هم می خوره ... خواهشا آنا جون منو به حال خودم بذارین ...
    طرفای غروب بود ... ما تازه از خواب بیدار شده بودیم و داشتم حاضر می شدم برم در خونه ی یعقوب تا شاید آویسا رو ببینم ...
    نمی دونستم از سفر برگشته یا نه ... ماشین نداشتم ... فروخته بودم چون فکر نمی کردم برگردم تبریز ...
    جاسم گفت : خودم می برمت , صبر کن منم حاضر بشم ...

    صدای زنگ در بلند شد ...
    جاسم شلوارشو که برداشته بود بپوشه , گذاشت رو مبل و رفت آیفون رو برداشت ...
    یک مرتبه داد زد : شهاب ... تو اینجا چیکار می کنی ؟ تو هم نرفتی داداش ؟ فدات بشم , بیا بالا ... آنا ... بابا ... شهاب هم نرفته , اومده تبریز ...
    همه رفتیم تو راهرو جلوی آسانسور و منتظر شدیم ببینم چرا شهاب از رفتن منصرف شده و بدون خبر اومده تبریز ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۱۱   ۱۳۹۶/۹/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و یکم

    بخش چهارم




    چمدون و وسایلش هم باهاش بود ... با همه روبوسی کرد و منو بغل کرد و گفت : منو ببخش انجیلا ...
    باور کن نتونستم مقاومت کنم , نمی دونی چقدر بهم التماس و خواهش کرد ...
    با چشمانی گرد شده و متعجب پرسیدیم : کی ؟
    گفت : تو رو خدا عصبانی نشو , با مهبد اومدم ... دم درِ منتظره , صداش کنم ؟ ...
    آنا داد زد : زود باشین ... رباب خانم بدو جمع و جور کن ... فریبا زود باش چایی و میوه حاضر کن ... جاسم برو شیرینی بگیر , برو ... تو هم برو انجیلا خودتو درست کن ...
    در یک لحظه حالم دگرگون شد ... صورتم می لرزید ... دندونام می خورد به هم ...
    گفتم : تو برادر منی , چرا این کارو با من می کنی ؟ تو که آنا رو می شناسی , اومدن اون پیش آنا یعنی دوباره من دیگه حق انتخاب ندارم ...
    آنا باز عصبانی شد و گفت : برو انتخاب کن ... تو یک بار کاظم رو انتخاب کردی , دیگه بهت اعتماد ندارم ... الان کی گفته تو باید شوهر کنی ؟ هر کاری دلت می خواد بکن , به من مربوط نیست ... اون الان به خاطر ما اومده و تو شهر ما مهمونه ...
    تو اصلا نیا جلو , برای من مهم نیست ... فردا یک چیزی نشه باز بگی تو کردی ...
    شهاب گفت : قسم می خورم این بار درست چشممون رو باز می کنیم , خوب همه چیز رو می سنجیم ... بهت قول می دم تا تو نخوای امکان نداره بذارم کاری بشه ... بهم اعتماد کن ... تا زیر و روی زندگیشو در نیارم , آروم نمی شینم ...
    فکر می کنی برای چی نرفتم ؟ دلم برای تو شور می زد ... موندم چون مهبد دست بردار نبود ...
    حالا تو بگو برم بیارمش بالا ؟ اگر بگی نه , می برمش هتل ...


    کاری نمی تونستم بکنم ... چی بگم ؟ می گفتم نه ؟ اصلا کار درستی نبود ... این بود که شهاب رفت دنبالش , دید نیست ... و امد بالا و به تلفش زنگ زد ...

    گفت : رفتم یک دور بزنم , زود میام ... خودم خونه رو یاد گرفتم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۱۴   ۱۳۹۶/۹/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و یکم

    بخش پنجم




    بحث , اون زمان بی فایده بود و من باید خودم درست فکر می کردم و ببینم خواسته ی خودم چیه ...
    راستش دلم نمی خواست به اونا بگم من مرد خیلی پولدار نمی خوام چون می دونستم که اول هر آشنایی همه چیز عالی به نظر میاد و ثروت بی حسابی که مهبد داشت ممکن بود برای من مشکلات جدیدی درست کنه ...
    بیشتر از دو ساعت طول کشید که مهبد به شهاب زنگ زد و گفت : پایین ساختمون منتظره ...
    جاسم و شهاب با هم رفتن به استقبالش و سه تایی با هم اومدن ...
    باز یک سبد گل که نه تاج گلی از گل های گرونقیمت گرفته بود که تو آسانسور جا نمی شد ...
    چند تا جعبه شیرینی و باقلوا ... شکلات های گرونقیمت و یک عروسک خیلی قشنگ برای مونس ...
    خلاصه به طور اغراق آمیزی هر چی تونسته بود خریده بود ... اونم از بهترین جاهای تبریز ... در حالی که تازه وارد این شهر شده بود ...
    از راه که رسید , خم شد و دست آنا رو بوسید و جلوی بابا تعظیم کرد ... همین طور حرف می زد و از شدت هیجان عرق می ریخت ...
    من دم در ایستاده بودم و فقط سرمو به علامت سلام تکون دادم ...
    با دیدن من چشم هاش برق زد و گفت : فکر نمی کردین اینقدر پررو باشم ؟ منو ببخشین , جبران می کنم ... قول می دم ...

    من بلافاصله رفتم تو اتاقم و درو بستم به در تکیه دادم ...
    احساس می کردم صورتم داره بی حس میشه ... هنوز از اینکه دوباره اون سفیدی تو صورتم برگرده می ترسیدم ...

    و این بی حسی خودش یکی از علائم اون بیماری بود ...
    یکم صورتم رو ماساژ دادم و خودمو دلداری دادم ولی از مواجه شدن با اون می ترسیدم ...
    از بس که ظاهرش بی عیب و نقص بود , می ترسیدم ... چون نمی تونستم ایرادی ازش بگیرم ...
    شهاب اومد دنبالم ...
    گفتم : تو برو , من الان میام ...

    وقتی رفتم دیدم خانواده ی من احتیاجی به بودن من ندارن , دور هم با مهبد نشستن و گل می گفتن و گل می شنیدن ... در حالی که مونس هم تو بغل اون بود ...
    آنا و فریبا با کمک رباب خانم اون شب یک شام خیلی مفصل از غذاهای تبریزی برای مهبد درست کردن ... طوری که میز ناهارخوری هجده نفره ی ما , دیگه جا نداشت ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۰:۱۸   ۱۳۹۶/۹/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و یکم

    بخش ششم




    باز نزدیک شام انگشترهای گرونقیمت و ساعت طلای خودشو در آورد و گذاشت رو میز و رفت وضو گرفت و به نماز ایستاد ...
    از اتاق شهاب صداش میومد که با لهجه ی عربی و بلند می خوند ... بعد عذرخواهی کرد و نشست سر میز و گفت : من باید با وضو غذا بخورم , این طوری یاد خدا هستم و نعمت های اونو فراموش نمی کنم ...
    مهبد همین طور می خورد و تعریف می کرد و خوشحال بود ... انگار همه چیز رو تموم شده فرض کرده بود ...

    بعد از شام هم نشسته بود و از کشورهایی که رفته بود , خونه هایی که تو دبی و پدر و مادرش داشتن حرف می زد ...
    همه محو اون بودن و هنوز من هیچ حرفی نمی زدم ولی نمی دونم چرا دقت می کردم تو حرفاش اشکالی پیدا کنم ... دروغی یا ضد و نقیضی ...
    نمی فهمیدم چرا حرفاشو باور نداشتم ... همش به نظرم پوچ و تو خالی بود ...
    آخر شب باز اون سرویس رو در آورد گذاشت روی میز و یک انگشتر مروارید برای آنا آورده بود که از جاش بلند شد و رفت جلوی آنا , تا کمر خم شد و اونو گرفت جلوی آنا و گفت : دخترتون رو از شما خواستگاری می کنم ...
    آنا با خوشحال انگشتر را گرفت و دستش کرد و گفت : خیلی قشنگه , مرسی پسرم ... دستت درد نکن ولی این انجیلاست که باید جواب بده نه من ...

    و قاه قاه خندید ...
    من یک پوزخند تلخ زدم و گفتم : ظاهرا من هیچ کاره ام ... والله قرون وسطا هم این طوری با دخترا رفتار نمی کردن ...
    آقای قیاسی شما مهمون ما هستین ولی من واقعا نمی خوام ازدواج کنم ... دو بار شکست برای من تجربه های تلخی رو به همراه آورده که فراموش کردنش برام سخته ...
    اینو از من قبول کنین ... مسئله ی من , خودم هستم ... نمی تونم تن به یک ازدواج دیگه بدم , آمادگی روحی ندارم اصلا به هیچ عنوان ...
    منو ببخشید ... تا اینجا هم اومدین ولی نمی شه متاسفانه ... جواب من منفیه ...
    از جاش بلند شد و گفت : می تونم جایی تنها باهاتون حرف بزنم ؟
    آنا فورا پرید و در اتاق شهاب رو باز کرد و گفت : بفرمایید اینجا ...

    و مهبد رو با خودش برد ... و به من  اشاره کرد : برو تو دیگه ...
    منم رفتم ... انگار چاره ای نبود , باید با اون حرف می زدیم ...

    در هر حال من دیگه افتاده بودم تو سرازیری که نمی تونستم متوقف بشم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۹   ۱۳۹۶/۹/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت سی و دوم

  • ۱۶:۱۹   ۱۳۹۶/۹/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و دوم

    بخش اول




    مهبد روی مبل نشست و من لب تخت ...
    ولی سکوت کردم و دست و پام می لرزید ...
    با وجود اون همه مسائلی که پشت سر گذاشته بودم , هنوز مثل یک دختر بچه خجالت می کشیدم و نمی تونستم این طور مواقع درست از پس خودم بر بیام ولی این بار تصمیم داشتم خوب حواسم رو جمع کنم و خودم برای خودم تصمیم بگیرم ...
    مهبد کمی جابجا شد و دست هاشو به هم مالید و سرشو بالا برد و گفت : بسم الله ... خدایا تو یاری دهنده ای , کاری کن من حالا که گمشده ام رو پیدا کردم دوباره از دست ندم ...

    و رو کرد به من و پرسید : چرا تو اتاق شهاب , عکس شما رو دیواره ؟ یعنی اینقدر دوستتون داره ؟
    گفتم : نه بابا , شهاب که اینجا نیست ... سالی یکی دوبار میاد و می ره ...
    کار آناست , حتی تو آشپزخونه هم گذاشته ... اگر خجالت نمی کشید تو توالت و حموم هم می گذاشت ...
    خندید و گفت : منم جای مادرتون بودم همین کارو می کردم ... قصد دارم وقتی ازدواج کردیم , بدم چهره ی شما رو بکشن و بزنم به دیوار ...
    گفتم : لطف دارین ولی بهتون گفتم بدون تعارف و حاشیه ، با تمام احترام , من نمی خوام دوباره ازدواج کنم ...
    گفت : می دونم چی می گین ... درد شما رو می دونم , در واقع ما با هم همدردیم ...

    ولی قبول نمی کنم که از شما به این دلیل جواب رد بشنوم ... در مورد من تحقیق کنین ... بیان زندگی منو ببینن , اگر من مشکلی نداشتم چرا با هم زندگی نکنیم ؟ من می تونم شما رو خوشبخت ترین زن دنیا بکنم ...
    اینو به هر کس که شما بگین , می رم و  قول کتبی می دم ...
    ضمانت می ذارم چون خودمو می شناسم که می تونم مرهم دل شما باشم ... این حرفتون درست نیست ...
    آدما برای زندگی کردن و با هم بودن آفریده شدن ... تنهایی یک زن , به جوونی شما اصلا یک اشتباه محضه ... امروز به من که اینقدر عاشقم جواب نه بدین , فردا صبح یکی دیگه پیدا میشه ... شما زنی نیستی که مردا شما رو به حال خودتون بذارن , پس بهتره همسر یک عاشق باشین تا یکی که می خواد شما برای بچه اش مادری کنین ...
    این لیاقت شما نیست , من می خوام شما ملکه ی خونه ی من بشین ...
    اگر برای شما پیش اومده و دو بار جدایی تو تقدیرتون بوده , شاید برای اینکه توی این دنیا من و شما به هم برسیم و همه ی این اتفاقات برای همین افتاده ...
    فکر کنین دبی کجا تبریز کجا ؟ کی فکرشو می کرد ؟ ما که از کار خدا خبر نداریم ... من به این معتقدم که شما اصلا قرار نبوده از ایران برین ... اومده بودین تهران که من شما رو ببینم ...
    همین چرا دم در هتل خوردیم به هم ؟ چرا من همون لحظه که شما رو دیدم فهمیدم تقدیر منی ؟
    همونی هستی که سال ها در انتظارش بودم و همیشه دنبالتون می گشتم ... باور می کنین ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۴   ۱۳۹۶/۹/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و دوم

    بخش دوم



    قسم می خورم همون لحظه شما رو شناختم و تو دلم گفتم : خدایا شکرت , پیداش کردم ...
    اصلا فکرشم نمی کردم به خاطر شما اومده باشم هتل ... وقتی دیدم که اومدین جلو و خواهر شهاب هستین , یقین کردم که حدسم درست بوده ...
    قسم می خورم که این حقیقت ترین حرفیه که تو عمرم زدم ؛ به یگانگی خداوند قسم می خورم ...
    گفتم : از این قسم ها و قول ها من زیاد دیدم ...
    شما با یک زنی روبرو هستین که دو بار ازدواج کرده , گوشم از این حرفا پر شده ... همه اول به آدم قول می دن که خوشبختت می کنم ولی نمی تونن خودشون رو عوض کنن ... من از کسی انتظار ندارم منو خوشبخت کنه , این یک حرف بی معناست ...
    کدوم آدم خودش به اندازه ی کافی احساس راحتی می کنه که بخواد کس دیگه رو هم با خودش بکشه ؟ ... نه , چنین کسی وجود نداره و من می خوام این بار خودم زندگیمو بسازم ... نمی خوام دوباره اسیر دست کسی باشم ... اگر راحتم بذارن , من می تونم با خیال آسوده زندگی کنم ، خودمو عوض کنم ولی بهم مهلت نمی دن ... برای همین داشتم از ایران می رفتم ...
    گفت : شما که دکتر روانشناس هستین باید بدونین خوشبختی کامل وجود نداره و این بستگی به فکر هر انسانه که چطور فکر کنه ... مثلا من همیشه احساس می کنم خیلی خوبم , در حالی که مشکلات مخصوص خودمو رو دارم ...
    گفتم : اولا من دکتر نیستم , دوما برای یک مادر دوری از بچه اش خیلی سخته چیزی نیست که یک لحظه فراموش کنه و براش دردناکه ...
    من متاسفانه سایه های سیاهی روی زندگیم افتاده که احساسم با یک آدم معمولی فرق می کنه ...
    الان دوازده ساله بچه مو از دور می ببینم بدون اینکه اون بدونه من مادرشم ...
    شما مردی و این چیزا رو نمی فهمی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۸   ۱۳۹۶/۹/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و دوم

    بخش سوم



    گفت : من خیلی نفوذ دارم , اونم برات می گیرم ... بهت قول می دم ...
    گفتم : یادتونه به من قول دادین مونس رو از ممنوع الخروجی در میارین ؟ چی شد ؟

    دست کرد تو جیبش و یک کاغذ در آورد و داد به من و گفت : همون روز انجامش دادم ... شرمنده ام ولی نمی خواستم شما برین ...
    خدا منو ببخشه , مجبور شدم به خاطر شما دروغ بگم ...
    اما اون روز صبح که تو هتل منو دعوا کردین , یادتونه ؟ ... باور کنین مثل بچه ای که از مادرش بترسه , از شما ترسیدم ... اشک تو چشمم جمع شده بود ... تا حالا زنی با قدرت شما ندیده بودم ...
    اومدم پایین ... به شهاب گفتم : کارتون انجام شده ولی ازش خواهش کردم که به شما نگه ... بذاره من شانسم رو امتحان کنم ...
    گفتم : یعنی به من دروغ گفتین ...
    خنده ی با مزه ای کرد و گفت : بله , با کمک شهاب سرتون رو کلاه گذاشتیم ... ولی من با اینکه از دروغ متنفرم , این بار خیلی هم خوشحال بودم ... چنان لذتی بردم که نپرسین ...
    گفتم : ولی آدم به هر دلیلی نباید دروغ بگه ... وای شما چیکار کردین ؟ من الان رفته بودم و دیگه از این حرفا نبود تو زندگیم ...
    گفت : انجیلا خانم من به خاطر شما حاضرم هر کاری بکنم ... ببخشید ولی نمی تونستم بذارم شما برین ...
    جواب خودمو چی می خواستم بدم ؟ یک عمر خودمو سرزنش می کردم که عرضه نداشتم وقتی زن مورد علاقه ام رو پیدا کردم نگهش دارم ...
    راستش با اینکه می دونم دروغ کار بدیه , گاهی مجبورم به خاطر کارم دروغ بگم طوری که لطمه ای به کسی نزنه ... متاسفانه اگر این کارو نکنم همه ی کارام می خوابه ...
    مثلا برای مونس مجبور شدم دروغ بگم ... این جور جاها بد نیست , آدم کارش راه میفته ...
    خوب بگذریم .... حالا چی می گین ؟ به من فرصت می دی خودمو بهت بشناسونم ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۳۲   ۱۳۹۶/۹/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و دوم

    بخش چهارم




    گفتم : آقای دکتر , من آدم ترسویی هستم ... دلم نمی خواد دوباره بی گدار به آب بزنم ...
    گفت : ولی به نظر من شما یکی از زن های شجاع این دنیایی ... چرا که در مقابل دو نفر که نمی تونستی باهاشون زندگی کنی و اذیتت می کردن , ایستادی و طلاق گرفتی ...
    بیشتر زن ها می مونن و می سوزن و می سازن ...
    گفتم : این ظاهر قضیه است ... من از خونه ی مردی که مدام منو شکنجه می کرد و تو خونه حبسم کرده بود , اومدم بیرون ...

    مُهر بدنامی و فرار تو پیشونیم زد ... دو سال با حکم عدم تمکین منو آزار داد و از این دادگاه به اون دادگاه کشوند ... من فقط هجده سالم بود ...
    بعد با مردی زندگی کردم که مثل یک بچه تر و خشکش می کردم ولی هر زنی رو به من ترجیح داد و پنج سال عذاب کشیدم و هر روز می شنیدم که با چندین زن رابطه داره ...
    خدا می دونه چی می کشیدم ولی دم نمی زدم چون نمی خواستم دوباره طلاق بگیرم ...
    ولی مردم گفتن حتما چون خودشم یک کارایی می کنه که صداش در نمیاد ...
    بازم موندم ولی اون خودش دیگه خسته شده بود و می خواست آزادانه به کاراش ادامه بده و منو مانع می دونست ...
    فکر می کرد اون چیزایی که از قبال خانواده ی من به دست آورده براش می مونه ولی اینطور نشد و فهمید که هیچی نیست چون حالا همه چیز ش رو از دست داده ...

    آقای قیاسی من شجاع نیستم , خیلی هم ترسو هستم ... برای همین نمی خوام دوباره دچار اشتباه بشم ... فرصت این کارو ندارم ...
    لطمه هایی که به روح و روانم خورد , به زودی خوب نمی شه ...
    دیگه جای خطا هم برای من نیست چون مادرم ... دو تا دختر دارم , امروز نشد فردا آویسا هم میاد پیشم ...
    خواهش می کنم بی خیال من بشین , بذارین من آروم زندگی خودمو  بکنم ...
    گفت : خیلی متاثر شدم , چه مردایی تو این دنیا پیدا می شن ... دین و ایمون ندارن ؟ شرف ندارن ؟ چطور می تونن زن خودشون رو , ناموس خودشون رو اینطور آزار بدن ؟
    یک چیزی بهتون بگم ؟ ... قول بدین به کسی نگین , دلم نمی خواد کسی بدونه چون احساس سرشکستگی می کنم ...
    منم مثل شما خیانت دیدم ... خیلی بده ... زن من نروژی نبود , عرب بود .. زینب ... این اسمش بود ... بهم خیانت کرد و طلاق گرفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۷   ۱۳۹۶/۹/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و دوم

    بخش پنجم




    گفتم : واقعا ؟ خوب چرا گفتین نروژی ؟ مگه عرب باشه چی میشه ؟
    گفت : خجالت می کشم ... اگر بگم نروژی , همه می پذیرن که ممکنه این کارو با من کرده باشه ولی یک زن مسلمون نباید این کارو بکنه ... به اسلام لطمه می خوره ...
    گفتم : فکر نمی کنم , ربطی نداره ... یک زن این کارو کرده باشه , به اسلام مربوط نمی شه ...
    گفت : حالا بیاین تو زندگی من , متوجه می شین چی می گم ... دوستان من همه از اون کله گنده ها هستن و بسیار مومن و معتقد , خوب نبود می فهمیدن زنم به من خیانت کرده ....
    گفتم : آقای دکتر ولی این دو تا دروغ تا اینجا ...
    گفت : نه ... این که فرقی نمی کنه , چه عرب چه نروژی من طلاقش دادم رفته ... مشکلی نیست ... برای شما دروغ محسوب نمی شه ...
    گفتم : چند وقته ؟
    گفت : شش ماهی می شه , البته دو ساله از هم جداییم ... من به خاطر پسرم نمی خواستم طلاقش بدم ولی دیگه مجبور شدم ... خیلی عذاب کشیدم ... این طور چیزا با پول حل نمی شه ...
    من زنی می خوام مثل شما نجیب و با صداقت ...
    من اینا رو تو وجود شما دیدم ... البته انکار نمی کنم که در درجه اول شیفته ی زیبایی شما شدم ولی چیزی که منو دنبال تو کشوند , حیای توی نگاهت بود و اینکه زنی بودی که به خاطر پول دنبال من نیفتادی ...
    من از این جور زن ها زیاد دیدم ...
    گفتم : حالا منم مثل شما , باید دو دلیل برای قبول کردنم داشته باشم یا نه ؟ جز پولتون و حرفایی که خودتون می زنین , من به چی اعتماد کنم ؟ چیزی از زندگی شما نمی دونم ...
    بلند خندید و گفت : راست می گین ... حیایی هم که تو نگاهم ندیدی چون نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و محو اون چشم ها نشم ... تو رو خدا , جون من , راست بگو با خودت فکر نکردی که من چقدر بی حیا هستم ؟
    گفتم : قبلا نه , ولی الان چرا ...
    گفت : بریم دبی زندگی منو ببین ... همه چیز رو خودت از نزدیک ببین و بسنج ... وقتی منو تایید کردی , اون وقت ازدواج می کنیم ... خوبه ؟
    من مهمون می کنم تو رو با کل خانواده ,  همه با هم تصمیم بگیرین و در مورد من نظر بدین ... دیگه من حتی یک کلمه رو حرف شما حرف نمی زنم ...
    فقط برای اینکه من گناه نکنم , یک خطبه محرمیت بخونیم ...
    قول می دم دست از پا خطا نکنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۱   ۱۳۹۶/۹/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و دوم

    بخش ششم




    گفتم : نمی دونم , باید فکر کنم ... شما الان منو تحت فشار قرار دادین ...
    گفت : من فردا باید برم تهران , کار دارم ... تا شنبه شما خودتون رو برسونین , من برای دوشنبه همه چیز رو آماده می کنم ...
    گفتم : فردا بهتون خبر می دم ... لطفا الان اصرار نکنین , بذارین منم یکم فکر کنم ...
    وقتی از اتاق اومدیم بیرون , به ما گفتن دو ساعته داریم حرف می زنیم ... باورم نمی شد اصلا ... زمان برام به سرعت گذشته بود ...
    آنا و بابا اصرار می کردن شب همون جا بمونه ... ولی نمی دونم از اشاره های من فهمید که باید بره یا خودش اینطوری راحت تر بود ... گفت : می رم هتل ...
    شهاب اونو برد و خودش برگشت ...
    نمی دونستم چه تصمیمی بگیرم ... آیا واقعا اون عاشق من شده بود ؟ ...
    وقتی بهش فکر می کردم احساس می کردم دیگه ازش بدم نمیاد و شاید مردی باشه که من بتونم دوستش داشته باشم ...
    خوش قیافه و خوشتیپ بود و گرم و مهربون ... مرد مومنی بود و اعتقادات عمیقی داشت ... اگر حرفایی که زده بود درست بود , می تونستم در کنارش زندگی خوبی داشته باشم ...
    فردا مونده بودم چی جواب بدم ... هنوز تصمیم درستی نگرفته بودم که شهاب رفت دنبالش و برای ناهار اومدن خونه ی ما ... این بار خودمونی تر و صمیمی تر شده بود ...
    به محض اینکه رسید , گفت : برای دوشنبه هماهنگ کردم بریم دبی تا با خانواده ی من آشنا بشین ... چند تا بلیط بگیرم ؟ الان بگین که ترتیبشو بدم ...

    آنا گفت : وای من اصلا نمیام , همین سفرم برام سخت بود ...

    بابا هم یک فکری کرد و گفت : من بدون آنا جایی نمی تونم بمونم , منم معاف کنید ... شما با شهاب برین ...

    مهبد اصرار کرد که جاسم و فریبا با ما بیان ... فریبا گفت : نمی تونم مرخصی بگیرم ...
    من آشفته شده بودم ... دلم به شدت به شور افتاده بود ... دست و پام از حس رفته بود ...
    گفتم : آقای دکتر قرارمون این نبود , من هنوز به شما جواب ندادم ...
    خندید و گفت : می دونم شلوغش کردم که نتونین بگین نه ... متوجه شدین ؟ تابلو بود ؟ آخه تا زندگی منو نبینین که نمی تونین تصمیم بگیرین ...
    آنا جون راست نمی گم ؟ اصلا هر چی شما بگین ... عقد کنیم بعد بریم یا صیغه ی محرمیت بخونیم ... من برای هر دو کار آماده م ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۷   ۱۳۹۶/۹/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و دوم

    بخش هفتم




    آنا گفت : عقد کنین ...
    دیگه عصبانی شدم و با لحن تندی گفتم : بسه دیگه آنا ... من عقد نمی کنم ,  نمی خوام ... تا مطمئن نشدم این کارو نمی کنم , کسی هم نمی تونه مجبورم کنه ... آقای دکتر به شما هیچ قولی نمی دم ...
    مهبد گفت : چشم , هر چی شما بگین ... قول می دم دیگه ناراحتتون نکنم ... فقط اجازه بدین به خاطر اعتقادات من یک خطبه خونده بشه و من با خیال راحت برم ...
    آنا گفت : من حرفی ندارم , انجیلا باید بگه ...

    با خودم فکر کردم یک خطبه خونده بشه اشکالی نداره ...

    قبول کردم ...
    مهبد زود زنگ زد و گفت : حاج آقا به همون آدرسی که بهتون دادم تشریف بیارین ...
    بعد انگشترها و ساعتشو در آورد و گذاشت رو میز و رفت وضو گرفت ...
    اون همه کاراشو با سرعت و با یک تلفن انجام می داد چون ما هنوز ناهارمون تموم نشده بود که دو تا آقا اومدن و صیغه ی عقد رو بین ما با سی سکه ی طلا جاری کردن ...
    مهبد دو تا جعبه ی جواهر در آورد ... یک گردنبد طلای خیلی سنگین و تو جعبه ی دیگه سی تا سکه داد به من ...
    مات و متحیر مونده بودم تو این فرصت کم اون چطور اینا رو آماده کرده ؟ نمی فهمیدم ...

    بعد گفت : دارم می رم سفر , مدیون نمونم ... مهر زن رو باید زود داد ..
    گفتم : لزومی به این کار نیست ... من نمی خوام برای صیغه مهری داشته باشم , این فقط برای محرم بودنه ...
    گفت : اجازه بده من وظایف شرعی خودم رو انجام بدم ... چون استطاعت مالی دارم باید این کارو بکنم وگرنه مدیون می شم ... به خاطر من قبول کن ...
    و بلافاصله بلند شد و  گفت : منو ببخشید که دیگه باید برم فرودگاه , بلیط دارم ... امشب یک قرار مهم داشتم که نمی دونم بهش می رسم یا نه ؟ خوب خیلی زحمت دادم ...
    شهاب گفت : ماشینت چی دکتر ؟
    گفت : مال من نیست , صاحبش اینجاست ... سند و مدارک تو ماشینه ... گفته باشم خانم دکتر این رشوه نیست , فقط علاقه است ... اگر زن من نشدین , پسشم نمی گیرم چون نمی تونم ... به اسم شماست ...
    برای همه چیز ممنونم , یکشنبه تهران می بینمتون ...
    اون اول از همه مونس رو صدا کرد و باهاش خداحافظی کرد و بعد از من و بقیه ... و یک BMW  آخرین مدل نوک مدادی گذاشت دم درِ خونه ی ما و با جاسم رفت فرودگاه ...
    هنوز من مات و متحیر بودم که این آدم کی بود و چطور وارد زندگی من شد ...
    اون بدون هیچ چشمداشتی این کارو می کرد و من هنوز بهش هیچ قولی نداده بودم ...
    نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم ... انگار دوباره تن داده بودم به قضا ...

    که تلفن زنگ خورد ... گوشی رو جواب دادم ...
    مهبد بود ... گفت : ببخش منو , برای به دست آوردن تو هر کار بدی لازم باشه انجام می دم ... ولی وقتی از داشتنت خاطرم جمع بشه , دیگه اذیتت نمی کنم ...
    یک جمله ی دیگه بگم و قطع می کنم ... انجیلا من واقعا عاشق تو شدم , از ته دلم ...
    گفتم : شما کجایی ؟ با کی هستی ؟
    گفت : با جاسم ...

    گفتم : جلوی اون داری این حرفا رو می زنی ؟ ...
    گفت : آره ... تو الان یک جورایی زن من , جاسم هم برادر زن منه ... چه اشکال داره ؟ ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۴   ۱۳۹۶/۹/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت سی و سوم

  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۶/۹/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و سوم

    بخش اول




    صدای خنده ی بلند اون تو گوشم پیچید ...
    فورا گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم روی تخت و گفتم : ای احمق ... ای انجیلای بی شعور , چرا به این راحتی خودتو دادی دست اون مرد ؟ ...
    تو چقدر احمقی ... باورم نمی شه به همین راحتی راضی شدی ؟ تو کی می خوای عاقل بشی دختره ی دیوونه ؟ ای خدا  چیکار کردم ؟ ... یعنی واقعا پولای اون بود که تونست منو گول بزنه یا برای چیز دیگه ای بود ؟
    اونقدر همه چیز با سرعت انجام شده بود که خودمم باور نداشتم دوباره دارم زن یک نفر دیگه می شم ...
    خدایا این چه سرنوشتی بود برای من رقم زدی ؟ من که نمی خواستم , چرا اینطوری می شه ؟ ...
    از اینکه مهبد با خنده به من گفته بود تو الان زن منی , چندشم می شد ... از خودم بدم اومده بود ...
    دلم می خواست فرار کنم ولی دست و پام بسته بود ...
    آنا خوشحال و خندون اومد تو اتاق من و گفت : دیدی چیکار کرد ؟ سی تا سکه ی تو رو نقد داد و رفت ... عجب شوهری گیرت اومده ...
    با گفتن این حرف انگار منو آتیش زدن ... دست هامو گذاشتم روی گوشم و فریاد می زدم و گریه می کردم , بدون اینکه حرفی بزنم ...

    همه ریختن تو اتاق من ...
    مونس ترسیده بود و هی می گفت : مامان ... نکن ...

    صدای اونو می شنیدم ولی نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...
    فریبا شونه های منو ماساژ می داد و منو به آرامش دعوت می کرد ...
    شهاب , دست هامو محکم گرفته بود و فشار می داد و می گفت : خوب چیزی نشده , هر چی داده بهش پس می دیم ... کاری نداره ... نمی خوای ؟ باشه , قربونت برم ...
    هر چی تو بگی , کسی بهت زور نگفته ... هر چی تو بگی ... آروم باش , حرفتو بزن ...
    گفتم : واقعا که همه چیز رو خودتون می برین و می دوزین , بعد به من میگی حرفتو بزن ... الان دیگه من چی بگم ؟
    چقدر بگم نه ؛ زبونم مو در آورد ... وقتی تو میاریش تبریز و میاد تو این خونه , بابا با روی خوش ازش استقبال می کنه , آنا براش غذا درست می کنه و منِ احمق زبونم رو می بندم و هر چی اون میگه گوش می کنم ؛ با خودش چی فکر می کنه ؟ میگه حتما داره ناز می کنه ... برای همین همه چیز رو از قبل پیش بینی کرده بود و مطمئن بود که من راضی می شم , نقد کرده گذاشته تو جیبش ...

    به من میگه زن منی ...
    من کجا زن اونم ؟ کی گفته ؟  چرا اون می تونه برای زندگی من تصمیم بگیره ؟ ... ای بابا ولم کنین , چقدر حرف نزنم و اختیارم رو بدم دست شما ...
    من گفتم تو بیای حامی من باشی ولی تو همون کاری رو کردی که یک عمره آنا و بابا دارن باهام می کنن ...
    علنا منو خرید و رفت و به من گفت تو دیگه زن منی ...

    نیستم ... دارم بهتون میگم , نیستم ...
    شهاب برو بهش بگو بیاد اینا رو ببره ... من خریدنی نیستم ...
    نمی خوام ... اگر اصرار کنین خودمو آتیش می زنم ... ترکتون می کنم ... از اینجا می رم ولی زن اون مرد نمی شم ...


    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۶/۹/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و سوم

    بخش دوم




    شهاب گفت : باشه عزیزم ... باشه ... بزار برسه تهران , بهش زنگ می زنم و گوشیو می دم خودت ، هر چی دوست داری بهش بگو و خودتو خلاص کن ... منم اینایی رو که داده براش می برم ...
    تو خودتو ناراحت نکن ... آروم باش ... منم بلیط می گیرم و می رم ایتالیا ...
    زنم و پسرم منتظرن , به خاطر تو موندم ... باور کن هزار تا کار داشتم , خودتم می دونی ولی دیدم این مردِ درست و حسابیه نه مثل احمد ضعیف و خار ...
    ما که بد تو رو نمی خوایم , دلمون می خواد تو هم روی سعادت رو ببینی ...
    یک خانواده داشته باشی نه اینکه هر روز یک نفر که معلوم نیست چه گذشته ای داره بیاد خواستگاری تو ...
    گفتم : ای بابا , این همه دختر و زن هستن که دلشون می خواد ازدواج کنن چرا گیر دادین به من بیچاره ؟ ... دست از سرم بر نمی دارین ... من از فردا می رم مرکز و کارمو شروع می کنم , دیگه نمی خوام کسی در مورد ازدواج من یک کلمه حرف بزنه ...


    جاسم برگشت و دید اوضاع خونه در همه ...
    من هنوز گریه می کردم ... آنا هم عصبانی با اوقات تلخ نشسته بود ...
    با سر از شهاب پرسید : چی شده ؟

    اون با بی حوصلگی گفت : نمی دونم , انجیلا میگه نمی خواستم شماها به زور این کارو کردین ...
    پشت چشمشو خاروند و خندید و گفت : عجب ... عجب آدمیه این قیاسی ... باور می کنین داشت تو ماشین همینو می گفت ؟ حدس زده بود ... می گفت الان انجیلا فهمیده تو موقعیت انجام شده قرارش دادیم ...
    حتما ناراحته , بذار زنگ بزنم باهاش صحبت کنم یک وقت پشیمون نشده باشه ... بابا خیلی وارده ...

    حالا واقعا انجیلا میگه نمی خوام ؟

    آنا پشت چشمی نازک کرد و گفت : بله , خانم خانما دیگه کسی از دماغشون بالا نمی ره ... معلوم نیست کی رو می خواد ؟
    شهاب گفت : آنا خواهش می کنم ... مگه نمی بینی چقدر ناراحته ؟ دلش نمی خواد شوهر کنه ...
    جاسم گفت : شهاب به خدا وقتی با انجیلا تلفنی حرف زد , رفت تو هم و گفت می ترسم پشیمون بشه چون به نظرم خیلی انجیلا مردد بود ...
    پس درست فهمیده بود ... همینطور با نگرانی هم رفت ... به من سفارش می کرد هوای اونو داشته باشم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۷   ۱۳۹۶/۹/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و سوم

    بخش سوم




    گفتم : والله جاسم جان , اون از خانواده ی خودم بهتر می دونه با من چیکار کردین ..و
    شماها که اصلا به روی خودتون نمیارین و با این قیافه های حق به جانب , زل زدین به من که یعنی من دارم اشتباه می کنم ...
    آنا داد زد : پس نه خیر , بنده و بابات اشتباه کردیم که داریم خودمون رو به آب و آتیش می زنیم که تو سر و سامون بگیری ... یک چیزیم طلبکار شدی ...
    گفتم : نکنه اصلا شماها بهش التماس کردین بیاد منو بگیره ؟ هان ؟ ... والله این کارم ازتون برمیاد ... از بس خوشبختی منو می خواین , هی منو از چاله در میارین میندازین تو اون چاه ...
    آخه مگه با عقل جور در میاد دو روزه منو به عقد یک نفر در میارین ؟ خوشحال هستین ... به خدا به هر کس بگی باور نمی کنه ...
    نمی دونم از من سیر شدین یا بدتون میاد ... خوب چرا این کارو با من می کنین ؟ ... شما آنا , هر کس میاد خواستگاری من میگی خوبه , نمی گی ؟؟
    ما هنوز نمی دونیم این مرد چیکارست و چطوری زندگی می کنه , فورا بیا بریم عقد کنیم ...
    آنا گفت : این که عقد نبود ...

    گفتم : آنا جون , قربونت برم مادر من ... گفت عقد رسمی کنیم , شما گفتی حرفی نداری , نگفتی ؟ ...
    شهاب گفت : ول کن دیگه این حرفا رو ... تو می خوای دقیقا چیکار کنیم , بگو من همون کارو می کنم ...
    ولی در مورد اون , خواهر جان تو فکر می کنی من بیکار بودم ؟ ... با تمام کله گنده های تهرون رابطه داره  ... جنس وارد می کنه و صادر می کنه ...
    گفتم : مملکت صاحب نداره که این صادر کننده باشه ؟
    گفت : اون طوری که نه , به روش خودشون کار می کنن ولی می دونم پول زیادی در میارن و دستش به اون بالا بالاها بنده ...
    گفتم : شهاب جان پشیمون شدم  خواهش می کنم کمکم کن ... من نمی خوام , نه این نه کس دیگه ... آمادگی روحی ندارم ... شوهر نمی خوام ...
    شهاب اومد و منو بغل کرد و سرمو بوسید و گفت : باشه خواهر جان , قربونت برم هر طوری تو بخوای من همون کارو می کنم ... اصلا می خوای دوباره بلیط بگیرم و با هم بریم ایتالیا ؟ مونسم که کارش درست شده ... می دونستی ؟
    البته , همه گوش کنن ... به کسی نگین ... بین خودمون بمونه که احمد خبردار نشه , باز یک کاری دستمون بده ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۱   ۱۳۹۶/۹/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و سوم

    بخش چهارم




    دو ساعت بعد تلفن من زنگ خورد ... متوجه شدم شماره ی مهبده ...

    جواب ندادم و به شهاب گفتم : خودت بهش بگو ... بگو که چیزایی که داده به من , همه رو بهش پس می دم ....
    شهاب زنگ زد ... صدای مهبد اونقدر بلند بود که منم می شنیدم ...
    قبل از اینکه شهاب حرفی بزنه , گفت : شهاب جان نگی که انجیلا پشیمون شده ... تو رو دین و مذهبت اینو به من نگو که همین الان برمی گردم تبریز ...
    شهاب گفت : از کجا فهمیدی ؟ انجیلا پاشو کرده تو یک کفش میگه پشیمون شدم ...
    چیکار کنم ؟ داریم و نداریم همین خواهر رو داریم , نمی خوام ناراحت باشه ... تو رو خدا ما رو ببخش ...
    گفت : پس من الان میام , هیچی مهم تر از این برام نیست ...
    شهاب گفت : نه بابا , این کارو نکن بدتر میشه ...
    گفت : بده باهاش حرف بزنم , خودش باید بهم بگه ...
    شهاب با سر و اشاره از من پرسید : چیکار کنم ؟ باهاش حرف می زنی ؟
    گفتم : آره بده من , خودم بهش می گم ...
    گوشی رو گرفتم ...
    گفتم : سفر بی خطر ...
    گفت : نشد دیگه ... انجیلا خانم چیکار کنم که باورم کنین ؟ ... به خدا هر کاری از دستم برمیومد انجام دادم ...
    گفتم : بدترین کارتون این بود که به من فرصت فکر کردن و تصمیم گرفتن ندادین , برای چی عجله می کنین ؟ ...
    این کار به این شکل درست نبود ... من نمی تونم , آمادگی این کارو ندارم ... خواهش می کنم از این ازدواج منصرف بشین ...
    گفت : حالا هم که طوری نشده , یک سفر با هم می ریم دبی ... نخواستین من مطیع اوامر شما هستم ...
    گفتم : ولی شما گفتین من زنتون هستم , در صورتی که نیستم ... فقط خطبه برای محرم بودن جاری شد ...
    گفت : وای شوخی کردم ... متوجه نشدین ؟ ... من حتی با شما دست ندادم موقع خداحافظی ... بابا خودم می دونم , رعایت می کنم ...
    اصلا خانواده ی ما اینطوری نیستن , منم آدمی نیستم زیر قولم بزنم ... خواهشا برنامه رو به هم نزنین ... یا بهم قول بدین یا الان تا تو فرودگاه هستم برمی گردم تبریز ...
    گفتم : به شرط اینکه اگر مشکلی پیش اومد و نتونستم با شما ازدواج کنم , دلگیر نشین و قبول کنین ...
    گفت : مرحبا ... انتَ علی عَینی ... پس دیگه من دلم شور نزنه ؟ شما حرفت رو عوض نمی کنی دیگه ؟ قول ؟
    گفتم : باشه , در این صورت قبول می کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۴   ۱۳۹۶/۹/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و سوم

    بخش پنجم




    با این موافقت من , تلفنم هر چند یک ساعت یکبار زنگ می خورد و مهبد بود ...

    تا گوشی رو برمی داشتم , به شوخی می گفت : پشیمون که نشدی ؟ ...

    و خودش می خندید و می گفت : بی صبرانه منتظرت هستم ... دلم برات تنگ شده ...
    چاره ای نبود باید آماده می شدم تا به این سفر برم و اون و خانواده اش رو بشناسم ...
    تو این فرصت , چند بار به دیدن آویسا رفتم ولی اون هنوز برنگشته بود ...
    دلم برای بچه ام شور می زد ... بهجت خانم هم که تنها کسی بود که می تونستم ازش خبری بگیرم , نمی دونست اونا کی برمی گردن ...

    و بالاخره موفق نشدم آویسا رو ببینم و به همین خاطر درست صبح همون شبی که قرار بود پرواز کنیم به دبی , با جاسم و شهاب رسیدیم تهران ...
    مهبد اومده بود به استقبال ما ... اول از همه مونس رو بغل کرد و بوسید , بعدم با جاسم و شهاب روبوسی کرد و اومد جلو و سرش به صورتم نزدیک کرد و با حالت عجیبی گفت : یک چیزی بگم ناراحت نشی ... دلم خیلی برات تنگ شده بود , هر ساعت برام یک سال گذشت ...
    سرمو به علامت تشکر تکون دادم ... راستش من واقعا خجالت می کشیدم و هنوز اونو یک مرد غریبه می دیدم ...
    ولی خودش خیلی خوشحال به نظر می رسید ... دو نفر همراهش بودن ...
    چمدون های ما رو گرفتن و با خودشون بردن تو ماشین ...
    یکی از اونا گفت : حاج آقا با کدوم ماشین می رین هتل ؟
    گفت : شماها نیاین , من خودم رانندگی می کنم ... شما با چمدون ها برین ترمینال پروازهای خارجی , ما تا ساعت چهار برمی گردیم ... بهت زنگ می زنم ...
    اون مرد جوون خیلی با ادب گفت : چشم حاج آقا ...
    اون یکی دیگه سوییچ ماشین رو آورد و داد به مهبد و گفت : امری ندارین ؟ من کجا باشم ؟
    مهبد که دست مونس رو ول نکرده بود , گفت : تو با فرشاد برو , همون جا باشین تا من بیام ...
    بعد به مونس گفت : بابا اگر خسته میشی بغلت کنم ؟

    مونس گفت : نه مرسی , خودم میام ...
    مهبد سعی می کرد به مونس محبت کنه و با شهاب و جاسم شوخی می کرد و بلند می خندید و گاهی برمی گشت و به من نگاه عاشقانه ای مینداخت و سری به علامت رضایت تکون می داد ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان