خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " اِنجیلا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

  • leftPublish
  • ۱۵:۴۹   ۱۳۹۶/۹/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و سوم

    بخش ششم




    با عزت و احترام ما رو سوار ماشین کردن و خودش ما رو برد هتل و فورا دستور داد برامون میز چیدن ...
    تلفنش مرتب زنگ می خورد ... هر کدوم از تماس هاشو با چند کلمه جواب می داد و قطع می کرد ...

    - جانم ؟ نه اونا رو ببرین انبار , هنوز کار داره ...
    - بله جانم ... چشم , هماهنگش می کنم ... اصلا یک ساعت کار داره , حاجی جون نگران هیچی نباش ... بله جانم ... کجا بردن ؟
    - چشم , برش می گردونم ... همین الان ...


    از این مکالمات معلوم می شد خیلی سرش شلوغه ...
    بعد از ناهار گفت : خیلی وقت نداریم , یک اتاق گرفتم یکم استراحت کنین ... من جایی باید سر بزنم ... ساعت سه اینجا باشین که بریم فرودگاه ...
    حاجی یساری معاون وزیر و خانمشون هم با ما میان ... اونجا منتظر ما هستن ... خانم چیزی لازم ندارین ؟
    گفتم : نه , ممنون ...

    و خودش رفت ...
    شهاب ماتش برده بود ...
    گفت : وای ... این از اونی که فکر می کردیم کله گنده تره ... ببین انجیلا با کی داری ازدواج می کنی ... من فکر می کردم فقط پول داره ولی اون خیلی آدم مهمیه ...
    بالاخره تو فرودگاه با حاجی یساری و خانمش آشنا شدم ...

    با اینکه معلوم می شد از ما بزرگترن ولی جوون و سر حال به نظر می رسیدن ...
    خانمش و دخترِ یازده دوازده ساله ای که همراهشون بود , چادری بود ولی خیلی گرم و گیرا با من احوالپرسی کردن و آشنا شدیم ...
    مهبد منو دکتر معرفی کرد ...
    مونده بودم برای چی اصرار داره به من بگه دکتر ...
    پیش از همه ی مسافرها , ما رو با احترام صدا کردن ...
    راه افتادیم طرف اتوبوسی که منتظر ما بود ...
    داشتیم سوار هواپیما می شدیم که اومد پشت سرم ... خودشو به من نزدیک کرد  و پرسید : حالت خوبه ؟ نگران چیزی که نیستی ؟
    گفتم : من دکتر نیستم ... چرا به من لقب بیخودی می دی ؟
    گفت : آخه زینب دکتر چشم پزشک بود ... عادت کردم , ببخشید ... چشم , اگر دوست نداری دیگه نمی گم ... حالا حالت خوبه ؟
    گفتم : مرسی ...

    تلفنش زنگ خورد ... همین طور که سوار می شدیم , با صدای بلند گفت : یعنی چی رفتین ایران ؟ ... ما الان داریم سوار هواپیما می شیم ...
    امیرحسین رو هم بردین ؟ باشه ... باشه , می دونم تقصیر خودم بود ... به خدا وقت نکردم بهتون خبر بدم ... باشه , بعدا زنگ می زنم ... با انجیلا صحبت کنین ؟ الان موقعیتش نیست ...
    ما چند روز بیشتر می مونیم تا شما بیاین دبی ... نه بابا , نگران نباشین هتل می گیرم ... اصلا حاج آقا یساری هم هستن , با هم هستیم ...
    امیرحسین رو از قول من ببوسین ، بگین بابا خیلی دوستش داره ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۵   ۱۳۹۶/۹/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت سی و چهارم

  • ۱۴:۴۰   ۱۳۹۶/۹/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و چهارم

    بخش اول



    ما قسمت درجه یک جلوی هواپیما نشستیم ... همه چیز عالی به نظر می رسید ...

    ولی این دل من مثل سیر و سرکه می جوشید و همش دنبال یک چیزی می گشتم که خودمم نمی دونستم چیه ... اما با دیدن حاجی یساری و خانمش یکم خیالم راحت تر شده بود چون نمی تونست جلوی اونا که می گفت سال هاست با هم کار می کنن , دروغ بگه ...
    گوشی رو که قطع کرد ... سرشو با تاسف تکون داد و من و مونس رو جابجا کرد و خودشم کنار ما نشست و با افسوس گفت : دیدی چی شد ؟ به خدا اونقدر سرم شلوغ بود که نتونستم به مامان زنگ بزنم بگم داریم میایم ...
    راستش تقصیر تو هم بود , می ترسیدم بهشون بگم و تو پشیمون بشی ... صبر کردم آخرین فرصت ...
    حالا میگن امروز صبح اومدن ایران ...
    گفتم : هنور که می تونیم پیاده بشیم ... خوب ما برای دیدن اونا می رفتیم , دیگه بریم چیکار ؟

    گفت : دو سه روز دیگه میان , مشکلی نیست ولی حالا باید بریم هتل ...
    گفتم : اشکالی داره بریم خونه ی اونا تا بیان ؟

    گفت : آره ... مستخدم ها رفتن و کسی نیست پذیرایی کنه , دردسر میشه ... تازه مهمون هم که داریم ...
    مونس جان خوبی بابا ؟ جات راحته ؟ الان می گم برات اسباب بازی بیارن ...
    مونس گفت : نمی خوام عروسکم رو آوردم ...
    مهبد اونو بوسید و گفت : قربونش برم دختر عاقل من ...
    بعد بلند شد از شهاب و جاسم پرسید : چیزی نمی خواین ؟ همه چیز رو براهه ؟

    یکم با هم شوخی کردن و اومد نشست و گفت : اِنجیلا نمی دونی چقدر خوشحالم ...
    مرسی که قبول کردی با من بیای ... از ته دلم میگم , باور کن به قرانی که می خونم خیلی دوستت دارم و امیدوارم در کنار من به آرامش برسی ...
    گفتم : بهتر نبود ما پیاده می شدیم و پدر و مادرت رو تهران می دیدیم ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۴   ۱۳۹۶/۹/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و چهارم

    بخش دوم




    گفت : اونو ول کن , چند روز دیگه میان ... سعی کن بهت خوش بگذره ...
    گفتم : پس کاش من پیش خانم حاج آقا می نشستم ...
    گفت : اوه خوب شد گفتی ... میشه تو منو جلوی اونا حاج آقا صدا کنی ؟
    گفتم : اینم مثل دکتر بودن منه یا واقعا مکه رفتی ؟
    خندید و گفت : اگر خدا قبول کنه سه بار رفتم ... یک بار واجب و دوبار عمره ... ولی شما زیاد سخت نگیر ... تو کار ما اینطور چیزا هست , حالا عادت می کنی ... باید خودتو خوب نشون بدی و پرستیژت رو حفظ کنی , اگر نه کلات پس معرکه اس ...
    ولی به زودی با هم می ریم مکه ... نذر کردم اگر قبول کردی با من ازدواج کنی ببرمت خونه ی خدا ... می خوای همین امسال بریم ؟
    گفتم : مگه نباید نام نویسی کنیم ؟

    گفت : نه بابا , اشاره کنم رفتیم ...


    وقتی رسیدیم فرودگاه دبی , یک نفر با یک ماشین آخرین مدل اومده بود دنبال ما ...
    می گفت : این راننده ی پدرمه ... دستش درد نکنه حواسش به همه چیز هست , خیلی بابای بافکریه ...
    اونجا دیدم مهبد انگلیسی حرف می زنه ولی خیلی دست و پا شکسته و به جای عربی اول بعضی از کلمات انگلیسی رو ال می ذاره ...
    گفتم : تو مگه عربی بلد نیستی ؟
    گفت : اینقدر این عرب ها خرن که باید باهاشون اینطوری حرف زد ...

    به شهاب نگاه کردم ... اون چندین زبون بلد بود ... نزدیک بیست و پنج سال خارج از ایران زندگی کرده بود ...

    دیدم شهاب هم حرف اونو تایید کرد و گفت : راست میگه ...
    از بس ایرانی ها باهاشون این طوری حرف زدن عادت کردن ولی من قانع نشدم ...
    چون تعدادمون زیاد بود , من و خودش و مونس و جاسم با ماشین فرودگاه و حاجی یساری و خانمش و شهاب با اون ماشین راه افتادیم به طرف هتل برج العرب ...
    گفتم : حاج آقا یک سوال دارم ؟ چرا نریم خونه ی شما ؟ من خودم هستم , نرگس خانم هم هست ؛ با هم از عهده اش برمیایم ...
    گفت : مامان اینا که می رن , مستخدم ها می رن مرخصی ... مهمون هم که داریم , نمی شه ... اینجا بهت بیشتر خوش می گذره , راحت تریم ... من یک چیزی می دونم که می گم ...

    دیگه در این مورد حرف نزنیم بهتره , من راحتی تو رو می خوام ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۷   ۱۳۹۶/۹/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و چهارم

    بخش سوم




    طبقه ی آخر برج العرب , اتاق هایی بود که فقط من نمی تونستم تو رویاهام تصور کنم ... برای من باورنکردنی و غیرقابل دسترس بود ...
    اونقدر همه چیز لوکس عالی و درجه یک بود که جرات نمی کردم به چیزی دست بزنم ...
    شهاب خیلی این طور چیزا رو دیده بود و براش عادی بود ولی من و جاسم تا حالا به این جور جاها نیومده بودیم و تا مدتی هاج و واج به همه چیز نگاه می کردیم ...
    اون شب مهبد ضیافتی برای شام راه انداخته بود که نگفتنی ...
    اونجا من و خانم حاجی یساری , نرگس خانم , کنار هم نشستیم و با هم گرم گرفتیم ...
    ظاهرا مهبد و حاج آقا با هم شریک کاری بودن و مدت ها بود با هم دوست بودن ...

    من با خودم فکر کردم نرگس خانم باید از زندگی مهبد خبر داشته باشه ...
    از من پرسید : بار اوله شما میاین دبی ؟
    گفتم : بله , تا حالا فرصت نشده مسافرت خارج از ایران برم ...
    گفت : حاج آقا قیاسی خیلی از شما و خانوادتون تعریف کرده ولی به نظرم در مورد زیبایی شما حق مطلب رو ادا نکرده ...
    گفتم : لطف دارین ... شما قبلا اومده بودین ؟
    گفت : بله , چند بار اومدم ...
    گفتم : پس حتما پدر و مادر حاج آقا رو دیدین ...
    گفت : نه ... برای چی ؟ مگه باید می دیدم ؟ ...
    مهبد منو صدا کرد و گفت : خانم دکتر از این ماهی ها بخورین که مخصوص شما سفارش دادم ... نمی دونین چقدر عالیه ... مونس جان جاتو میدی به من ؟
    مونس گفت : آخه می خوام پیش مامانم باشم ...
    شهاب گفت : مونس جان بیا پیش دایی با هم غذا بخوریم ...
    و اینطوری مونس رو بلند کرد و کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن و تعارف کردن ... مرتب با من حرف می زد و تمام توجهش به من بود و اجازه نمی داد با کسی حرف بزنم ...
    صبح فردا با یک لباس اسپرت آبی اومد و ما رو برد برای گردش و خرید ...
    من می دیدم اون به طور وحشتناکی پول خرج می کنه ... نمی ذاره جاسم و شهاب و حتی حاجی یساری دست تو جیبشون بکنن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۴:۵۱   ۱۳۹۶/۹/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و چهارم

    بخش چهارم




    یک هفته ما تو بهترین شرایطی که هر کس آرزو داشت , زندگی کردیم ... ولی من همش دلشوره داشتم و احساس می کردم یک جای کار اشکال داره و همه چیز به نظرم مصنوعی و ظاهری میومد ...
    هر چی می خواستم از موقعیتی که برام پیش اومده لذت ببرم , نمی شد چون می دونستم که آدم هر چقدر هم پول داشته باشه و برای اون پول زحمت کشیده باشه , با این نوع خرج کردن جور در نمیاد ...
    منو می برد به بهترین و گرون ترین جاها و هر چیزی رو که نگاه می کردم برام می خرید ...
    لباس هر چی خودش می پسندید به من اصرار می کرد تا اونا رو پرو کنم و می خرید ...
    کیف و کفش شاید حدود بیست جفت خرید که من اصلا یادم نیست بعدا اونا رو پوشیدم یا نه ...
    برای مونس شاید سه تا چمدون لباس خرید ...
    به طور افراطی و غیرقابل باور ...

    چیزی که ذهن منو مشغول کرده بود این بود که از پدر و مادرش حرفی نمی زد و من نمی دونستم اصلا اونا می خوان بیان یا نه ؟
    چند بار پرسیدم ... گفت : عزیزم دلم دارن کارشون رو می کنن که بیان ... شما نگران نباش , اگر نیومدن ما می ریم تهران و اونا رو می ببینم ...


    ما دائم با حاج آقا و خانمشون بودیم ولی مهبد یک لحظه منو تنها نمی گذاشت تا با نرگس خانم حرف بزنم ... خیلی دلم می خواست از زندگی مهبد ازش بپرسم ولی حتی چند دقیقه تنها نمی شدیم ...
    شهاب دیگه نمی تونست بمونه , دلش برای کاراش شور می زد ... این بود که بعد از یک هفته از ما جدا شد و رفت تهران و از اونجا هم پرواز کرد به ایتالیا ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۵   ۱۳۹۶/۹/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و چهارم

    بخش پنجم




    ولی نمی دونم اون همه محبت مهبد بود یا دلیل دیگه ای داشت ... احساس می کردم برای اولین بار دارم عاشق می شم ...
    قلبم طوری برای اومدنش می تپید که برام تازگی داشت ...
    نگاهش وجودم رو داغ می کرد و احساس خوبی از با اون بودن داشتم ... به محض اینکه دستم رو می گرفت , ضربان قلبم می رفت بالا و صورتم قرمز می شد ...
    این احساس برای من تازگی داشت و تا اون زمان تجربه نکرده بودم ...

    گاهی شب ها که با جاسم تنها می شدیم , با هم حرف می زدیم ...

    اون که متوجه ی تغییر حالت من شده بود , می گفت : خدا به خاطر زجرهایی که کشیدی و صبر کردی این خوشبختی رو نصیبت کرده ... مرد به این خوش قیافه ای و خوشتیپی ... پولدار و مهربون ... واقعا که شانس آوردی ...
    واقعا عیبی نداره ...
    ازش پرسیدم : جاسم تو واقعا اشکالی تو کارش نمی بینی ؟ به نظر ت یک جای کار نمی لنگه ؟ شهاب که همه چیز رو در مورد اون خوب می ببینه , خیلی نسبت بهش خوشبینه ... تو بی طرف تری , نظرت چیه ؟ چی میگی ؟
    با تعجب پرسید : تو مگه اشکالی می بینی ؟
    گفتم : نمی دونم چرا اینطوریم ... چیزی رو باور ندارم ... یک چیزی داره آزارم می ده که خودمم نمی دونم چیه ..
    گفت : خوب معلومه , من که برادرتم باورم نمی شه .. .به نظرم طبیعیه تو اینطوری باشی ... باور کردنی هم نیست یک مرتبه آدم بیفته تو این زندگی ... حق داری , آدم شوکه میشه ...
    گفتم : نه بابا , بچه که نیستم ذوق زده بشم ... موضوع این چیزا نیست ... احساس خوبی ندارم , فکر می کنم جریاناتی پشت این کارا هست ولی نمی فهمم چیه ...
    پرسید : فکر می کنی الکی میگه پول دارم ؟ نه بابا , خیلی داره ... بعدم مگه نمی بینی با معاون وزیر اومده اینجا ؟ تازه خرج کردنش رو که دیدی ...
    اون یک کشتی اجاره کرد و ما رو برد دریا ... فکر کنم به پول ایران اقلا سی چهل میلیون داده باشه که یک کشتی از صبح تا شب با تمام تجهیزاتش در اختیار ما باشه ...
    نمی دونم این همه پول رو چطوری به دست آورده ولی مثل اینکه پدرش پولدار بوده ... اون نمی تونسته با این سن اینقدر پول دربیاره ...
    گفتم : همین دیگه , نباید بدونم این ثروت رو از کجا آورده ؟
    گفت : ای خواهر جان , چیکار داری ؟ به تو چه ؟ ... تو کیفشو بکن و برو ... از هر کجا آورده باشه , به ما مربوط نیست ... والله میگه پدرم تو دبی صرافی داره , پس باید وضع شون خوب باشه ...
    تو فکرشو نکن ...


    مشکل اصلی من این بود که داشتم به شدت به مهبد علاقمند می شدم و این ترسم رو بیشتر می کرد ....
    مهبد هم اینو حس کرده بود و هر چه بیشتر خودشو به من نزدیک می کرد و شروع کرده بود به خریدن اثاث خونه ...
    همه چیز رو از دبی می خرید ... تا لوستر و مبل های خونه رو از اونجا با سلیقه من خرید ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۹   ۱۳۹۶/۹/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و چهارم

    بخش ششم




    تا اینکه یک روز ما برده بود سافاری ...
    ولی من زیاد از صحراگردی خوشم نمی اومد و حالم بد شد ... سرم گیج می رفت ... این بود که با نرگس خانم رفتیم چادر عرب ها ...
    نرگس خانم یک لیوان آب آورد داد به من و مدتی نشستیم ...
    فرصت رو غنیمت شمردم و ازش پرسیدم : شما می دونی پدر و مادر مهبد کی میان دبی ؟
    با تعجب به من نگاه کرد و گفت : نمی دونم انجیلا جون ... مگه قرار بود بیان ؟
    گفتم : مهبد میگه خونه شون اینجاست ...
    گفت : من نمی دونم ... شما مطمئن هستی ؟
    گفتم : والله اون اینطوری میگه , شما خبر نداری ؟ ...
    گفت : انجیلا جون به نظرم شما بیشتر تحقیق کن ...
    گفتم : تو رو خدا اگر چیزی می دونین به من بگین ... شهاب تحقیق کرد ولی چیزی نفهمید ... مهبد آدم خوبی نیست ؟
    گفت : نه به خدا ... حاج آقا گله , واقعا مرد خوبیه ... ولی ...

    در همین موقع مهبد سراسیمه اومد و گفت : چی شدی انجیلا ؟ شنیدم حالت به هم خورده ... پاشو از اینجا ببرمت , مثل اینکه صحرا تو رو گرفته ... بعضی ها اینطوری میشن ... پاشو بریم دکتر ...
    گفتم : دیگه حالم خوبه ... تو برو , من با نرگس خانم اینجا هستیم ...
    گفت : نمی شه , برمی گردیم ...
    با افکاری که از قبل داشتم و حرف نرگس خانم , دیگه دلم قراری نداشت و تنها فکرم این بود که یک جایی با نرگس تنها بشم و چیزایی که فکرم رو مشغول کرده رو ازش بپرسم ولی اصلا مهبد همچین فرصتی رو به من نداد ...
    سیزده روز ما دبی موندیم و من نتونستم با نرگس تنها بشم ...

    و شب آخر ... مهبد سنگ تموم گذاشت و یک جای زیبا و رویایی رو برای شام انتخاب کرد و اونجا یک انگشتر برلیان درشت به من داد و ازم جلوی همه خواستگاری کرد ...
    محو کارای اون بودم ... همه چیز زیبا و با احساس بود ... به بهترین شکل کاری رو انجام می داد که نمی شد ازش ایراد گرفت ...
    با علاقه ای که بهش پیدا کرده بودم , با کمال میل قبول کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۲   ۱۳۹۶/۹/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و چهارم

    بخش هفتم




    مهبد یک سبد پر از گل گذاشت جلوی من و گفت : قابل تو رو نداره ...
    یک سند بین گل ها بود ... برداشتم و بازش کردم ... یک خونه به نام من کرده بود ...
    نگاهی بهش کردم و گفتم : تو چیکار داری می کنی ؟ تو رو خدا لازم نبود ... من احتیاجی به این چیزا ندارم ...
    خیلی عاشقانه گفت : ببخش که بدون نظر تو اینجا رو خریدم ولی می دونم می پسندی ... می خوام که خونه ی عشقمون باشه ... برای اینکه بدونی چقدر دوستت دارم ...

    همه دست زدن و تبریک گفتن ...
    مهبد گفت : جای آنا و بابا خالی ...
    گفتم : جای پدر و مادر تو هم خالی , کاش اومده بودن ...

    مهبد زود حرف رو عوض کرد ...
    باورم نمی شد ... مهبد این کارو در حالی کرده بود که هنوز نمی دونست من باهاش ازدواج می کنم یا نه ... سه میلیارد خونه رو به نام من کرده بود ... برام ماشین BMW خرید که بعدا فهمیدم اصلا تو ایران پیدا نمی شه ...
    واقعا هضمش برام سخت بود و این باعث می شد من بیشتر گیج بشم ...
    چون در مقابل اون من چیزی نداشتم که بخواد منو گول بزنه ... باورش برام سخت بود ... من حتی زنی بودم که دو بار ازدواج کرده بودم ... این ذهن منو آزار می داد ...
    پرواز ما صبح ساعت پنج بود ... بعد از شام وقتی برگشتیم به هتل , جاسم و مونس رفتن به اتاق خودمون و مهبد ازم خواست باهاش برم ...
    تو این سیزده روز من اتاق اونو ندیده بودم ... مال اونم مثل اتاق ما بود با همون تشریفات و تجملات ...
    درو که بست , دست های من گرفت تو دستش و فشار داد و به چشم هام خیره شد ...
    سرمو انداختم پایین ولی قلبم پر از احساس عشق بود ...
    گفت : بهم نگاه کن ... من تازگی ها این نگاه تو رو که ازش محبت می ریزه رو دوست دارم ... برات می میرم ...

    و به شدت منو بغل کرد و پشت سر هم می گفت : وای ... وای خدای من به آرزوم رسیدم ...
    گفتم : من باید برم ...
    گفت : عشقم نترس , من حدم رو می دونم ... فقط می خواستم بغلت کنم ...

    ولی دیگه بهم فرصت نداد و منو بوسید ...

    کمی از خودم بیخود شدم ولی زود ازش جدا شدم و با عجله از اتاقش اومدم بیرون و دویدیم به طرف اتاقم ...
    پشت در ایستادم ... احساس لذت بخشی بود ... تو آسمون ها سیر می کردم ...
    گفتم : خدایا پس خوشبختی که شنیده بودم , اینطوریه ؟ ...
    خدا جون خیلی خوشحالم ... ممنونم , خدایای مهربونم ...
    خودت هوای منو داشته باش ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۴   ۱۳۹۶/۹/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت سی و پنجم

  • leftPublish
  • ۱۵:۴۸   ۱۳۹۶/۹/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و پنجم

    بخش اول




    به تهران که رسیدیم جاسم عجله داشت برگرده تبریز ...
    تو فرصت کمی که داشتیم , ما رو برد و خونه ای که برای من خریده بود نشون داد ... جایی که باید از اون به بعد توش زندگی می کردیم ...
    طبقه بالای یک برج تو نیاوران ...
    چه خونه ای ... حتی من تو رویا هم نمی تونستم تصور کنم ... پنج اتاق خواب داشت و یک سوئیت اضافه کنار اون بود که درش به آپارتمان ما باز می شد ... با یک تراس بزرگ که مشرف به تمام تهران بود ...
    با گلکاری های زیبا و آبنمای آبشار مانند که زمزمه ی آب اون گوش رو نواز می داد ...
    بهش گفتم : وای مهبد تو چیکار کردی ؟ اینجا خیلی خیلی قشنگه , حرف نداره ... شنیدی یک نفر می خواد از خوشی بمیره ؟ ... من الان اونطورم ...
    مرسی ... مرسی ... مرسی ... فقط همینو می تونم بهت بگم ... تنها کاری که می تونم بکنم اینه که خوشبختت کنم , همین ...
    اونم که فکر نکنم زیاد برات مهم باشه چون تو خودت خوشبختی ...
    گفت : تو فقط عشق منو بپذیر و با من باش , همسرم باش و مادر بچه هام باش ... دیگه به بقیه چیزا فکر نکن و سخت نگیر ... منو برای چیزای بی ارزش مواخذه نکن ... به چیزی کنجکاوی نکن ... من تنها چیزی که ازت می خوام همینه ... چون زندگی من پراز ماجراست , تو خودتو داخل اون نکن که اذیت بشی ...
    الان تو دو تا بچه داری ، یکی هم من دارم , پنج تا بچه ی دیگه هم می خوایم ... یک خانواده ی پرجمعیت و خوشبخت ...
    همون موقع  تلفنش زنگ خورد و مهبد با سرعت از من دور شد و گوشی رو جواب داد و یکم که حرف زد دوباره برگشت و گفت : انجیلا عزیزم , آمادگی داری با مادرم حرف بزنی ؟
    فورا گوشی رو گرفتم و سلام کردم ...
    گفت : سلام دخترم , امیدوارم خوب باشی ...
    گفتم : ممنونم , خیلی مشتاق دیدارتون هستم ... منتظرتون بودم که بیاین دبی ... دوست داشتم ببینمتون ...
    گفت : نمی دونم والله چی بگم ... ان شالله خوشبخت بشی , دعای خیر من و پدرش همراه شما باشه ... من تو نمازم شما رو دعا می کنم ... ان شالله هر وقت قاسم صلاح دونست می بینمتون ...
    بعد گوشی رو داد به پدرش ... با اونم سلام و احوالپرسی کردم ... ابراز محبت کرد و ازم خواست در اولین فرصت به دیدنشون برم ...
    بعدم با خواهرش حرف زدم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۴   ۱۳۹۶/۹/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و پنجم

    بخش دوم




    گوشی رو که قطع کردم , از مهبد پرسیدم : قاسم کیه که باید هر وقت صلاح می دونست من مادر و پدر تو رو ببینم ؟ ...
    گفت : نه , نمی دونم ... اشتباه شنیدی ... قاسم ؟
    نمی دونم , خوب بیا عشقم اینجا رو هم نگاه کن ...

    و حواس منو پرت کرد ...
    من بچه نبودم و از صحبتی که با مادرش داشتم متوجه شدم زنی نبود که اون برای من توصیف کرده بود ... یک خانم شیک که تمام عمرشو تو دبی زندگی کرده و ثروتش از پارو بالا می ره ... اونطوری حرف نمی زد ... به نظرم یک خانم خیلی مهربون و مذهبی و خیلی ساده مثل خودم بود ... همین طور پدرش و خواهرش ...
    حالا نه می تونستم جلوی کنجکاوی خودمو بگیرم نه می تونستم از مهبد چیزی بپرسم ...
    تو فرودگاه به محض اینکه از مهبد جدا شدم و منتظر بودیم که اعلام کنن که سوار هواپیما بشیم , مونس و گذاشتم پیش جاسم و رفتم یک گوشه ی سالن و زنگ زدم به نرگس خانم ...

    بعد از تعارفات معمول پرسیدم : تو رو خدا اگر چیزی می دونین به من بگین ... خواهش می کنم ...
    گفت : انجیلا جون تا اونجا که من می دونم حاج آقا قیاسی مرد خوبیه , همین ... از زندگی خصوصی ایشون خبر ندارم ...
    فقط یک بار پسر کوچیکش رو دیدم , همین ... اما می دونم که پدر و مادرش دبی زندگی نمی کنن ... اصلا تا حالا اونجا نرفتن ....  فقط اینو بهت میگم چون بالاخره خودت دیر یا زود می فهمیدی ...
    ولی تو رو خدا از من نشنیده بگیرین ...
    پرسیدم : حاج آقا دو تا پسر داره ؟
     گفت : آره دیگه ... آخ , شما اینم نمی دونستین ... والله چی بگم تا اونجا که من می دونم دو تا داره ...
    گفتم : خانمش چی ؟ زینب خانم اون کجاست ؟ ...

    گفت : وا انجیلا خانم ؟ کجا می خواستی باشه ؟
    گفتم : دبی نیست ؟
    گفت : نه بابا , تا اونجا که من می دونم یک خانم خیلی مومنه که معلم دینی و قرآنه بنده ی خدا ...
    گفتم : شما ایشون رو دیدی ؟
    گفت : نه به خدا , از اینور و اونور شنیدم ... شایدم نه ... من نمی دونم ...
    گفتم : تو رو خدا بهم بگین چرا طلاق گرفتن ؟
    گفت :  واقعا نمی دونم , اینا رو هم گفتم الان پشیمونم ... چون دیدم دختر خوب و ساده ای هستی دیگه طاقت نیاوردم ...
    ولی تو رو به جون بچه تون قسم پای منو وسط نکشین , فقط می خواستم بدونین ... ولی خدا رو شاهد می گیرم حاجی مرد خیلی خوبیه , قسم می خورم بدی ازش ندیدم و این طور که فهمیدم شما رو خیلی دوست داره ...
    پرسیدم : میشه آدرس خانمش رو به من بدین ؟
    گفت : ببخشید حاج آقا اومدن , اگر کاری ندارین من برم ... ان شالله می بینمتون ... خدانگهدار ...

    و گوشی رو قطع کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۷   ۱۳۹۶/۹/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و پنجم

    بخش سوم



    من می دونستم و احساس می کردم که یک جای کار می لنگه ... ولی چرا دروغ گفته بود ؟ چرا ؟

    پاهام سست شده بود و قدرت حرکت نداشتم ...
    نمی فهمیدم , اصلا این دروغ ها برای چی بود ؟ من بیشتر خوشحال می شدم که پدر و مادرش ایران باشن ...
    یا چرا نگفته بود دو تا بچه دارم ؟ ... خوب منم که دو تا بچه داشتم ... چه فرقی می کرد ؟ ... نمی دونستم دلیل اینکه مهبد دروغ میگه چیه ؟
    معمای بزرگی جلوی روم پیدا شده بود ... از اینکه بخوام زندگیمو با دروغ شروع کنم , متنفر بودم ...
    ولی نمی دونستم کار درست چیه ... باید فکر می کردم ...

    محبت هایی که  مهبد تو این مدت به من کرده بود چی می شد ؟ آیا می تونستم نادیده بگیرمش ؟ ...
    من برای اولین بار به مردی اینقدر علاقمند شده بودم ... ای وای بر من ... نمی خواستم بدون اینکه بفهمم دلیلش چیه , کار اشتباهی بکنم ...
    فقط ترسم از این بود که بازم چیزایی باشه که من هنوز نمی دونم و با وجود اینکه مهبد ازم خواسته بود کنجکاوی نکنم , ولی نمی تونستم آروم باشم ...

    با خودم گفتم بذار از همه چیز سر در بیارم و بعدا تصمیم بگیرم ... آروم باش انجیلا , تو رو خدا صبر داشته باش ...
    چه حالی بودم وقتی سوار هواپیما می شدیم ... گیج و منگ خودمو می کشیدم و همش به این فکر می کردم که حقیقت رو از کجا بفهمم و چیکار کنم ؟
    جاسم نگرانم شده بود و می پرسید : چرا این شکلی شدی ؟ می خوای دکتر خبر کنم ؟
    گفتم : نه بشینیم , باهات حرف می زنم بهت میگم ...
    ولی وقتی کنار هم نشستیم , نه اون دلش می خواست حرف بزنه نه من ...

    هر دو بعد از این سفر باید روحیه ی خوبی می داشتیم ولی سخت پکر و در هم بودیم ...
    بالاخره من به حرف اومدم و ازش پرسیدم : دلت برای فریبا و بچه ها تنگ شده ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۱   ۱۳۹۶/۹/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و پنجم

    بخش چهارم




    گفت : خوب اون که آره ولی فکرم خیلی مشغول شده به کارای مهبد ... می دونی چقدر بی ملاحظه خرج کرد ؟
    اینهمه آدم تو برج العرب ... این همه خرید و بریز و بپاش ... اون مگه چیکارست ؟
    من آدمای ثروتمند زیاد دیدم ولی اینطورشو ندیده بودم ...

    چرا اون قبل از ازدواج اون خونه ی به اون عظمت رو به نام تو کرده ؟ چرا ماشین برات خریده ؟ شاید تو می گفتی نه ؛ چطور این حساب رو نکرده ؟ ... مگه میشه ؟ ...

    آدم اگر پولی رو پیدا کنه , دلش نمیاد اینطوری خرجش کنه ...
    بعدم انجیلا یک چیز دیگه هم منو ناراحت می کنه ... اون اصلا عربی بلد نبود , یک چند جمله حفظ کرده و بیجا ازش استفاده می کرد ...
    دیدی با عرب ها چطوری حرف می زد ؟
    بعد می گفت اینا نمی فهمن , در حالی که من فکر می کنم داشت رو کار خودش سر پوش می ذاشت ...
    خودش بلد نبود و می خواست ما نفهمیم که به عربا توهین می کرد ... نظر تو چیه ؟ ...
    گفتم : آره , این همون چیزایی که ذهن منو هم خیلی به خودش مشغول کرده ... تازه من فهمیدم انگلیسی هم خوب بلد نیست ... من خودم چند جا مجبور شدم به جای اون حرف بزنم ...

    راستش الان می دونی چیه جاسم ؟ دلم نمی خواد بهش فکر کنم ...
    دلم می خواد همه چیز همون طوری باشه که ما می بینیم ولی عقلم بهم میگه چیزایی هست که من نمی دونم و باید بفهمم ...
    جاسم دستشو گذاشت روی دست من و سرشو خم کرد و گفت : اِنجیلا یک چیزی بهت بگم ؟ حواستو جمع کن ... این حرف منو فراموش نکن ...
    مهبد آدم نازرنگی نیست ... این چیزایی که به تو داده اگر بخواد پس بگیره , خودش بلده چیکار کنه ... دل بهش نبند , برای همین به این راحتی داده به تو ...
    گفتم : نه بابا ... تو که می دونی من چشم داشتی به مال کسی ندارم ... اگرم دلم می خواد حقیقت رو بدونم , برای اینکه بهش علاقمند شدم و دیگه اگر بخوام ازش جدا بشم برام سخت میشه و دوباره یک ضربه ی دیگه می خورم ...
    می دونی اون اصلا در مورد برنامه ی آینده ی زندگیمون حرفی با من نزد ، نگفت چیکار کنیم ... نکنه نیاد ؟
    خندید و گفت : نه بابا دیگه اینطورام نیست , چهار میلیارد خرجت نکرده که بره دیگه نیاد ... بازم بهت میگم اول سر از کارش در بیار , بعد هر کاری خواستی بکن ...
    گفتم : آره همین کارو می کنم , بدون اینکه بفهمه سر از کارش در میارم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۳   ۱۳۹۶/۹/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و پنجم

    بخش پنجم




    اما به جاسم نگفتم که نرگس خانم به من چی گفت ...
    به محض اینکه هواپیما نشست , مهبد تلفن کرد و گفت : سلام عشقم ... رسیدی ؟ حالت خوبه ؟
    گفتم : همین الان رسیدیم ، داریم پیاده می شیم ...

    گفت : باشه , مزاحمت نمی شم ... دلم برات تنگ شد , چطوری دوریت رو تحمل کنم نمی دونم ؟ ...
    گفتم : بذار پیاده بشیم بهت زنگ می زنم ...
    گفت : قربونت برم چرا صدات غمگینه ؟
    گفتم : خسته شدم ... اجازه بده پیاده بشم ...
    گفت : باشه عزیزم , پس زنگ بزن ... منتظرم نذار ...


    ما رسیدیم خونه ... آنا و فریبا مشتاقانه منتظر ما بودن که ببینن ما چیکار کردیم ... جاسم هم با آب و تاب تعریف می کرد و فریبا افسوس می خورد که چرا با ما نیومده ...

    و من مرتب شماره ی نرگس رو می گرفتم که بازم ازش حرف بکشم ...
    ولی اون جواب نمی داد و همین باعث شده بود که بیشتر از قبل متوجه بشم چیزایی پشت پرده هست که من باید بدونم ...
    راه می رفتم با خودم می گفتم من نباید برای شروع یک زندگی دوباره تو تاریکی قدم بردارم ...
    باید بدونم جلوی پام چیه تا دوباره دچار اشتباه نشم ...
    منی که هر چی سعی می کردم تقدیرم رو عوض کنم , نمی شد ... دیگه به سایه ی خودم هم شک داشتم ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۱/۹/۱۳۹۶   ۱۶:۰۷
  • ۱۶:۰۶   ۱۳۹۶/۹/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و پنجم

    بخش ششم



    مغزم پر از جنجال شده بود و درست و غلط رو از هم تشخیص نمی دادم ... به اطرافیان خودم هم نمی تونستم اعتمادی داشته باشم که اونا هم مثل خودم همه کس رو باور داشتن و به همه اعتماد می کردن ...
    نباید دوباره کاری می کردم که باعث پشیمونی بشه که دیگه طاقت نداشتم ...
    نزدیک مهر بود ... من نمی دونستم اسم مونس رو بنویسم یا نه ... خودمم دلم نمی خواست از مهبد پرسم که برنامه اش چیه و باید چیکار کنیم ...
    راستش دلم می خواست زمان به عقب برگرده و من اصلا مهبد رو ندیده باشم ولی اون اونقدر زنگ می زد و جملات محبت آمیز به من می گفت که نمی ذاشت درست فکر کنم ...

    روز دومی که رسیدم , رفتم به دیدن آویسا ... ماشین رو دور نگه داشتم و منتظر شدم .. هوا ابری بود و به شدت گرفته بود ...
    کنار پیاده رو قدم زدم ... و بازم قدم زدم ... چشمم به در خونه مونده بود ولی اون بیرون نیومد ... بغض گلومو گرفت ...
    خیلی دلتنگش بودم ... نمی دونم این بار چندم بود که می رفتم و نمی دیدمش و برمی گشتم ...

    تمام راه برگشت رو گریه کردم ...
    چهار روز دیگه مدرسه ها باز می شد ولی من طاقت نداشتم ... چاره ای نبود باید دلم رو به همین خوش می کردم ...
    از دبی براش مقداری لباس و چیزایی که دخترا دوست داشتن آورده بودم ...

    داشتم فکر می کردم دیگه شجاعت نشون بدم و برم و بهش بگم که من مادرشم ولی باز منصرف شدم ... چون گفتن این حرف به اون بچه و بعدم رفتنم با مهبد , ممکن بود صدمه ی زیادی به اون بزنه ...
    باید اول تکلیفم رو روشن می کردم ...
    روز سوم نزدیک ظهر بود که زنگ در خونه به صدا در اومد ...
    رباب خانم آیفون رو برداشت و هراسون گفت : آقا مهبد اومده ...

    همه از جا پریدیم ... اصلا فکرشم نمی کردم که اون به این زودی بیاد ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۳۸   ۱۳۹۶/۹/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت سی و ششم

  • ۲۳:۴۳   ۱۳۹۶/۹/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و ششم

    بخش اول




    با افکاری که داشتم , نمی دونستم از اومدنش خوشحال باشم یا ناراحت ...
    ولی شور و حال آنا دیدنی بود ... اونقدر از اومدن مهبد خوشحال شده بود که بلند بلند می خندید ...
    خوب آنا  از چیزی خبر نداشت و فکر می کرد دامادش اومده ...

    حالا دیگه اونم پیر شده بود و به زحمت راه می رفت ولی با این حال هنوز فرمانده ی خونه ی ما بود ...
    دستپاچه شده بود که چطوری از مهبد پذیرایی کنه که در شان اون باشه ...

    اما من فقط یک فکر تو سرم بود و اونم دونستن حقیقت بود و بس ...
    مهبد تا رسید بالا , اولین چیزی که گفت : دختر من کو ؟ مونس من کو ؟
    مونس رفت جلو و پرید بغلش ...
    حالا مونس هم نسبت به اون همین حالت رو داشت و احساس می کردم اونم دلتنگ مهبد شده ...
    بعد رفت سراغ آنا و گفت : وای که نمی دونین چقدر مشتاق دیدارتون بودم , خیلی جاتون خالی بود ... من تا ی کبار شما رو نبرم دبی خیالم راحت نمی شه ...

    و با من دست داد ...
    کمی به من خیره شد و خندید و با شدت منو کشید تو بغلش و گونه ام رو بوسید و گفت : ای بابا ... زنمی دیگه , قبول کرده بودی ... بذار بوست کنم , دلم برات تنگ شده بود ...

    بعد همین طور که کفشش رو در میاورد , گفت : راستی انجیلا دیشب چیزایی که برای خونه خریده بودیم از دبی رسید ... من نمی دونستم چیکارش کنم , خودت باید باشی تا به سلیقه ی خودت بچینی ...
    گفتم : حالا بیا تو , بعدا در موردش حرف می زنیم ...
    نگاهی با تعجب به من کرد و پرسید : خوشحال نشدی ؟ ... می خوای برگردم ؟
    گفتم : چرا ... نه , این چه حرفیه ؟ خوش اومدی ...
    ولی خیلی زود متوجه شد که اوقات من تلخه و با زرنگی خاص خودش تردید رو تو صورتم دید ...
    به آنا که با رباب خانم مشغول ناهار درست کردن شده بود , گفت : آنا جون چیکار کنم از دست دخترتون ؟ مثل گل اقاقیا دل نازکه ,  زود می ره تو لاک خودش ...
    آنا گفت : معلومه جونم ... دختر من بایدم ناز داشته باشه , با همین ناز بزرگش کردم ...
    گفت : چشمم کور , دنده م نرم ... ما که خریداریم ... آنا جان برای من زحمت نکشین , من و انجیلا ناهار می ریم بیرون ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۸   ۱۳۹۶/۹/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و ششم

    بخش دوم




    منم از خدا می خواستم چون باید باهاش حرف می زدم ...

    ساعتی بعد با هم تو ماشین بودیم ...
    روشن کرد و راه افتاد و گفت : با این ماشین راحتی ؟
    گفتم : زیاد سوارش نشدم ... هنوز بهش عادت ندارم , خیلی پیشرفته است ...
    گفت : عادت می کنی ...

    بعد دستشو گذاشت زیر چونه ی من و گفت : نبینم اون چشم های قشنگت اینطور غمگینه ...
    تو رو خدا حرفتو بزن , شکل علامت سوال شدی ... برای همین آوردمت بیرون ... حرف بزن بگو ببینم از چی ناراحتی ؟ من کار بدی کردم ؟
    گفتم : مهبد روراست باشیم بهتره ,  من از دروغ بدم میاد ...
    تو خانواده ی منو دیدی , نه به چیزی تظاهر می کنیم و نه به اونچه که نیستیم خودمونو نسبت می دیم ... من اینطوری بزرگ شدم ...

    وقتی زن احمد بودم به من می گفتن خانم دکتر , من اعتراض می کردم و از همه می خواستم اسم خودمو صدا کنن ولی می بینم تو اینطوری نیستی ... تو این مدت من چیزایی متوجه شدم که ذهنم رو آزار می ده ...
    گفت : یکی بهت حرفی زده , آره ؟ اینطوره ؟ چون وقتی از دبی اومده بودیم اینطوری نبودی ... حالا چی شده ؟ ...


    من ساکت شدم چون نمی تونستم دروغ بگم ...
    کمی رفت تو فکر و احساس کردم سرعتش رو زیاد کرده و برآشفته شده ...
    یک مرتبه با صدای بلند گفت : می دونم به چی فکر می کنی , من اومده بودم که همین ها رو به تو بگم ... باید رو در رو حرف می زدیم ... بگو کجا بریم که دنج باشه و راحت صحبت کنیم ...
    یک رستوران سنتی یکم خارج از شهر سراغ داشتم ... آدرس دادم و با هم رفتیم اونجا ...
    خوشحال شد و گفت : به به اینجا قلیون هم داره ... تو می کشی ؟ ...
    گفتم : نه اصلا اهلش نیستم ...

    پرسید : اشکالی نداره من بکشم ؟
    گفتم : نمی دونم ... من از قلیون بدم میاد ... چیز مزخرفیه , خیلی به آدم صدمه می زنه ... چرا می خوای دهنت رو بدبو کنی ؟
    گفت : یک وقت ها مزه می ده ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۲   ۱۳۹۶/۹/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و ششم

    بخش سوم




    با هم ناهار خوردیم و بعد او یک قلیون سفارش داد ... چایی هم آوردن ...

    هنوز مهبد در مورد چیزی که می خواست بگه , حرفی نزده بود ...

    ولی وقتی شروع کرد به کشیدن قلیون , گفت : نمی خوام ازت بپرسم چی فکرت رو آزار می ده ... بذار من حرف بزنم , اگر بازم معمایی تو ذهنت بود حلش می کنم ...
    قول می دم هر چی پرسیدی جواب می دم , نمی خوام رازی بین ما باشه ... ولی فقط امروز ... من اهل سوال و جواب پس دادن نیستم ... دلیلشو الان برات می گم ... نه که اخلاق بدی داشته باشم , به خاطر خودت دوست ندارم این روال زندگیم بشه ...
    بعد نفس بلندی کشید و یک پُک محکم زد به قلیون و دودشو تو هوا رها کرد و گفت : من زندگیم رو خودم ساختم ... نه از کسی کمک مالی گرفتم نه کمک فکری ... الان در کنار آدم های مهمی کار می کنم که سود مالی اونا دست منه ...
    فقط اینو بهت میگم که باید مراقب باشم چون من دست پشت پرده ی این درآمدها هستم ...
    کوچک ترین خطایی بکنم رفتم اونجا که دست کسی بهم نرسه ... خودت مردم ما رو می شناسی ؛ تا ببینن کسی داره به جایی می رسه براش هزار جور دردسر درست می کنن ...

    من مجبور بودم طوری رفتار کنم که انگار تو دبی زندگی می کنم ... حتی پدر و مادر و زن و بچه م رو هم از همه مخفی کردم و گفتم هیچکدوم اینجا نیستن ... به شهاب هم همینو گفتم و اون زمان نمی دونستم عاشق تو میشم ...
    ولی دنبال فرصت بودم تا بهت راستشو بگم ... پدرم تاجر چایی تو بازاره ...

    تو سن بیست سالگی زنم دادن ... راستش اون زن خوبی بود ولی اصلا به هم نمی خوردیم ... دوستش نداشتم ... این اواخر هم خیلی با من بکن و نکن می کرد که از تحمل من خارج بود و اونقدر کرد تا دیگه ازش بیزار شدم ...
    دکترم نیست , معلمه ... ولی اگر تو اونو دیدی و منو سرزنش کردی که چرا باهاش نساختم , من حرفتو قبول می کنم ... به خدا در حقش بدی نکردم فقط نمی خواستم باهاش زندگی کنم , همین ... از بچگی زنی می خواستم شکل تو ... به خانمی تو و صبوری تو ...
    من از صبح تا شب با هزاران مشکل سر و کار دارم , می خوام وقتی اومدم خونه دیگه جوابگوی سوالات یک نفر نباشم و تا موقع خواب تو سر و کله ی هم نزنیم ...
    اونقدر جیغ کشید و داد و هوار کرد که بچه های منو روانی کرد ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان