خانه
168K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۴۹   ۱۳۹۶/۹/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و سوم

    بخش ششم




    با عزت و احترام ما رو سوار ماشین کردن و خودش ما رو برد هتل و فورا دستور داد برامون میز چیدن ...
    تلفنش مرتب زنگ می خورد ... هر کدوم از تماس هاشو با چند کلمه جواب می داد و قطع می کرد ...

    - جانم ؟ نه اونا رو ببرین انبار , هنوز کار داره ...
    - بله جانم ... چشم , هماهنگش می کنم ... اصلا یک ساعت کار داره , حاجی جون نگران هیچی نباش ... بله جانم ... کجا بردن ؟
    - چشم , برش می گردونم ... همین الان ...


    از این مکالمات معلوم می شد خیلی سرش شلوغه ...
    بعد از ناهار گفت : خیلی وقت نداریم , یک اتاق گرفتم یکم استراحت کنین ... من جایی باید سر بزنم ... ساعت سه اینجا باشین که بریم فرودگاه ...
    حاجی یساری معاون وزیر و خانمشون هم با ما میان ... اونجا منتظر ما هستن ... خانم چیزی لازم ندارین ؟
    گفتم : نه , ممنون ...

    و خودش رفت ...
    شهاب ماتش برده بود ...
    گفت : وای ... این از اونی که فکر می کردیم کله گنده تره ... ببین انجیلا با کی داری ازدواج می کنی ... من فکر می کردم فقط پول داره ولی اون خیلی آدم مهمیه ...
    بالاخره تو فرودگاه با حاجی یساری و خانمش آشنا شدم ...

    با اینکه معلوم می شد از ما بزرگترن ولی جوون و سر حال به نظر می رسیدن ...
    خانمش و دخترِ یازده دوازده ساله ای که همراهشون بود , چادری بود ولی خیلی گرم و گیرا با من احوالپرسی کردن و آشنا شدیم ...
    مهبد منو دکتر معرفی کرد ...
    مونده بودم برای چی اصرار داره به من بگه دکتر ...
    پیش از همه ی مسافرها , ما رو با احترام صدا کردن ...
    راه افتادیم طرف اتوبوسی که منتظر ما بود ...
    داشتیم سوار هواپیما می شدیم که اومد پشت سرم ... خودشو به من نزدیک کرد  و پرسید : حالت خوبه ؟ نگران چیزی که نیستی ؟
    گفتم : من دکتر نیستم ... چرا به من لقب بیخودی می دی ؟
    گفت : آخه زینب دکتر چشم پزشک بود ... عادت کردم , ببخشید ... چشم , اگر دوست نداری دیگه نمی گم ... حالا حالت خوبه ؟
    گفتم : مرسی ...

    تلفنش زنگ خورد ... همین طور که سوار می شدیم , با صدای بلند گفت : یعنی چی رفتین ایران ؟ ... ما الان داریم سوار هواپیما می شیم ...
    امیرحسین رو هم بردین ؟ باشه ... باشه , می دونم تقصیر خودم بود ... به خدا وقت نکردم بهتون خبر بدم ... باشه , بعدا زنگ می زنم ... با انجیلا صحبت کنین ؟ الان موقعیتش نیست ...
    ما چند روز بیشتر می مونیم تا شما بیاین دبی ... نه بابا , نگران نباشین هتل می گیرم ... اصلا حاج آقا یساری هم هستن , با هم هستیم ...
    امیرحسین رو از قول من ببوسین ، بگین بابا خیلی دوستش داره ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان