خانه
168K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۴:۵۵   ۱۳۹۶/۹/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و چهارم

    بخش پنجم




    ولی نمی دونم اون همه محبت مهبد بود یا دلیل دیگه ای داشت ... احساس می کردم برای اولین بار دارم عاشق می شم ...
    قلبم طوری برای اومدنش می تپید که برام تازگی داشت ...
    نگاهش وجودم رو داغ می کرد و احساس خوبی از با اون بودن داشتم ... به محض اینکه دستم رو می گرفت , ضربان قلبم می رفت بالا و صورتم قرمز می شد ...
    این احساس برای من تازگی داشت و تا اون زمان تجربه نکرده بودم ...

    گاهی شب ها که با جاسم تنها می شدیم , با هم حرف می زدیم ...

    اون که متوجه ی تغییر حالت من شده بود , می گفت : خدا به خاطر زجرهایی که کشیدی و صبر کردی این خوشبختی رو نصیبت کرده ... مرد به این خوش قیافه ای و خوشتیپی ... پولدار و مهربون ... واقعا که شانس آوردی ...
    واقعا عیبی نداره ...
    ازش پرسیدم : جاسم تو واقعا اشکالی تو کارش نمی بینی ؟ به نظر ت یک جای کار نمی لنگه ؟ شهاب که همه چیز رو در مورد اون خوب می ببینه , خیلی نسبت بهش خوشبینه ... تو بی طرف تری , نظرت چیه ؟ چی میگی ؟
    با تعجب پرسید : تو مگه اشکالی می بینی ؟
    گفتم : نمی دونم چرا اینطوریم ... چیزی رو باور ندارم ... یک چیزی داره آزارم می ده که خودمم نمی دونم چیه ..
    گفت : خوب معلومه , من که برادرتم باورم نمی شه .. .به نظرم طبیعیه تو اینطوری باشی ... باور کردنی هم نیست یک مرتبه آدم بیفته تو این زندگی ... حق داری , آدم شوکه میشه ...
    گفتم : نه بابا , بچه که نیستم ذوق زده بشم ... موضوع این چیزا نیست ... احساس خوبی ندارم , فکر می کنم جریاناتی پشت این کارا هست ولی نمی فهمم چیه ...
    پرسید : فکر می کنی الکی میگه پول دارم ؟ نه بابا , خیلی داره ... بعدم مگه نمی بینی با معاون وزیر اومده اینجا ؟ تازه خرج کردنش رو که دیدی ...
    اون یک کشتی اجاره کرد و ما رو برد دریا ... فکر کنم به پول ایران اقلا سی چهل میلیون داده باشه که یک کشتی از صبح تا شب با تمام تجهیزاتش در اختیار ما باشه ...
    نمی دونم این همه پول رو چطوری به دست آورده ولی مثل اینکه پدرش پولدار بوده ... اون نمی تونسته با این سن اینقدر پول دربیاره ...
    گفتم : همین دیگه , نباید بدونم این ثروت رو از کجا آورده ؟
    گفت : ای خواهر جان , چیکار داری ؟ به تو چه ؟ ... تو کیفشو بکن و برو ... از هر کجا آورده باشه , به ما مربوط نیست ... والله میگه پدرم تو دبی صرافی داره , پس باید وضع شون خوب باشه ...
    تو فکرشو نکن ...


    مشکل اصلی من این بود که داشتم به شدت به مهبد علاقمند می شدم و این ترسم رو بیشتر می کرد ....
    مهبد هم اینو حس کرده بود و هر چه بیشتر خودشو به من نزدیک می کرد و شروع کرده بود به خریدن اثاث خونه ...
    همه چیز رو از دبی می خرید ... تا لوستر و مبل های خونه رو از اونجا با سلیقه من خرید ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان